💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_بیست_و_چهارم
بعد از ۲۰ دقیقه حالش جا اومد و تونست بدون لکنت صحبت کنه ...
کمکش کردم بلند بشه و با هم ، هم قدم شدیم .
+چیشد که به این نتیجه رسیدی؟
باصدای مژده به خودم اومدم .
_چه نتیجه ای ؟
+همین که بیای راهیان نور دیگه...
_آهااا
هیچی...
من اطلاعات زیادی از این سفر ندارم
فقط برای گردش و تفریح اومدم
تا از این شهر و آدماش دور باشم ...
همین ...
_خب پس بزار توضیح بدم
ببین عزیزم اونجایی که میریم طرفای جنوبه ، شلمچه_فکه_طلائیه_کانال کمیل و خیلی جاهای دیگه ...
به اینجای حرفش که رسید ، حرفشو بریدم و پرسیدم
_چرا میرید اونجا ؟
لبخندی به روم پاشید که متوجه کار اشتباهم شدم .
_معذرت میخوام
داشتید میگفتید ...
+میشه یه خواهش بکنم ؟
حدس میزدم خواهشش چیه ...
حتما میخواست باز جانماز آب بکشه و بگه نپر وسط حرفام
اما با حرفی که زد مبهوت بهش چشم دوختم
+میشه با من با فعل جمع صحبت نکنی ؟
چون اینطوری احساس غریبی میکنم
_باشه چشم
+ممنون
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
🥀خادم الشهدا🥀:
زندگی نامه شهید عبدالحسین برونسی
#قسمت_بیست_و_سوم
هیچ وقت ولی مجال فکر کردنش هم پیش نمی آمد، تا چه برسد بخواهد جاي دیگري دست و پا کند. اول، چشم
امیدم به آینده بود.ولی
وقتی جنگ شروع شد، از او قطع امید کردم. دیگر نمی شد ازش توقع داشت.
یک ماه رفت براي آموزش. خودم دست به کار شدم.خانه را فروختم و یک چهار راه بالاتر، خانه ي بزرگتري خریدم.
خاطره ي آن روز، شیرینی خاصی برام دارد، همان روز که داشتیم اثاث کشی می کردیم.
یادم هست که وسایل زیادي نداشتیم، همانها را با کمک بچه ها می گذاشتیم توي فرقون و می بردیم خانه ي
جدید.
یک بار وسط راه، چشمم افتاد به عبدالحسین. از نگاهش معلوم بود تعجب کرده.آمد جلو. یک ماه ندیده بودمش.
سلام و احوالپرسی که کردیم، پرسید: «کجا می رین؟»
چهار راه جلویی را نشان دادم.
«اون جا یک خونه خریدم.»
خندید. گفت: «حتماً بزرگتر از خونه ي قبلی هست؟»
«آره.»
باز خندید.
«از کجا می خواین پول بیارین
#قسمت_بیست_و_چهارم
گفتم: «هر کار باشه براي پولش می کنیم، خدا کریمه.»
چیزي نگفت. یقین داشتم از کاري که کردم، ناراحت نمی شود. وقتی خانه ي جدید را دید، خوشحال هم شد.
خانه خشتی بود و کف حیاطش موزائیک نداشت. دیوار دورش هم گلی بود. با دقت همه جا را نگاه کرد. گفت: «این
براي بچه ها حرف نداره، دست و پاش هم خیلی بازه.»
کار اثات کشی تمام شد. عبدالحسین، زودتر از آن که فکرش را می کردم، راهی جبهه شد.
69
چند روزي تو خانه ي جدید راحت بودیم. مشکل از وقتی شروع شد که باران آمد.
تو اتاق نشسته بودیم. یکدفعه احساس کردم سرم دارد خیس می شود. سقف را نگاه کردم ازش آب چکه می کرد!
دست و پام را گم کردم. تا به خودم بیایم، چند لحظه اي گذشت. زود رفتم یک ظرف آوردم و گذاشتم زیرش. فکر
کردم دیگر تمام شد. یکهو:
«مامان از این جا هم داره آب می ریزه!»
باران شدیدتر می شد و آب چکهاي سقف هم بیشتر. اگر بگویم هر چه ظرف داشتیم، گذاشتیم زیر سوراخهاي
سقف، شاید دروغ نگفته باشم. تا باران بند بیاید، حسابی اذیت شدیم. بعد از آن، روز شماري می کردم کی
عبدالحسین بیاید، مخصوصاً که چند بار دیگر هم باران آمد.
بالاخره برگشت. اما خودش نیامد. با تن زخمی و مجروح، آوردنش. بیشتر، پاهاش آسیب دیده بود.
روز بعد، آقاي غزالی " 1 ." و چند تا از بچه هاي سپاه آمدند عیادت. اتفاقاً باران گرفت! دیگر خودم خودم را داشتم
می خوردم.
آقاي غزالی وقتی وضع را دید، فکر کرد شاید از سقف همان اتاق آب چکه می کند. از بچه ها پرسید: «اتاق مهمان
خانه کجاست؟»
به اش نشان دادند. رفت و زود برگشت. آن جا کمی از اتاقهاي دیگر نداشت. شروع کردیم به آوردن ظرفها، آنها هم
کمی بعد بلند شدند. خداحافظی کردند و رفتند.
ادامه دارد....
کپی با ذکر منبع
#امام_زمان
#میلادحضرت_علی_اکبر
#حاج_قاسم
#ماه_شعبان
#انتقام_سخت
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#شهید_ابراهیم_هادی
#شهید_مصطفی_صدرزاده
╔━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده.
@sadrzadeh1
@sadrzadeh1
🕊🕊🕊
https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092
╚━━━━๑ღღ♥️๑━━━━╝
🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 #رمان_عارفانه ❣ 💫شهید احمد علی نیری💫 #قسمت_بیست_و_سوم #
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
📖عارفانه
💫شهید احمدعلی نیری💫
#قسمت_بیست_و_چهارم
☘برای اینکه از احمداقا بگوییم باید استاد گرانقدر ایشان را بهتر بشناسیم. کسی که احمداقا در محضر او شاگردی کرد و مطیع کامل فرمایشات ایشان بود.
✨آیت الله حاج میرزا عبدالکریم حق شناس تهرانی در سال۱۲۹۸شمسی در خانوادهای متدّین در تهران متولد شد.پدرشان در ایامی که فرزندانش کوچک بودند از دنیا رفت.
مادرشان هم تا زمانی که ایشان به سن پانزده سالگی رسید در قید حیات بود.ایشان از مادر بزرگوارشان به نیکی یاد می کردند.
می فرمود: « مادرم سواد نوشتن و خواندن نداشت، اما به خوبی قرآن و مفاتیح را می خواند!
و حتی آیات مبارکه قران را در بین کلمات تشخیص می داد!
او این فهم و شناخت را به خوابی که از حضرت علی(ع) دیده بود، مربوط می دانست.
در آن رویا ایشان دو قرص نان از حضرت می گیرند. یکی از آنها را شیطان می رباید، اما او موفق می شود که دیگری را حفظ کرده و بخورد. بعد از اینکه صبح از خواب برخاسته بود می توانست آیات قرآن را بشناسد و بخواند!
با وفات مادر، ایشان در منزل دایی به سر می بردند، حاج دایی می خواست ایشان بعد از دوره درس به بازار برود و به کسب و کار بپردازد
رسم روزگار همین بود. دارالفنون هم دانشگاه و هم ادارات دولتی را نوید می داد. راهی که برادران ایشان رفتند، و در وزارت خارجه به مقامات رسیدند.
اما تقدیر خدای کریم چیز دیگری بود. ایشان در اواخر دورهی دبیرستان به چیز دیگری دل بسته شد.
ایشان به درک محضر عالم عامل، شیخ محمد حسین زاهد، موفق می شوند...
🌹هدیه به روح پاکش صلوات🌹
🔶ادامـــــه دارد...↩️
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
┏━━━🍃🌹🌹🌹🌹🍂━━━┓
@sadrzadeh1
┗━━━🍂🌹🌹🌹🌹🍃━━━┛
🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
#اسمتومصطفاست
#قسمت_بیست_و_یکم
دویدم داخل اتاق .نفهمیدم آن ها چه گفتند،چه شنیدند و کی رفتند.حتی برای شام بیرون نیامدم.
بعد ها از زبان خودت شنیدم که گفتی:((از مامانم پرسیدم:چطور بود؟گفت:والا خودش رو که خوب ندیدیم چون رو گرفته بود،اما خب مادرش رو دیدم. از قدیمم گفتن مادر رو ببین،دختر رو بگیر.))
۲۹ فروردین بود که با پدر و مادرت آمدید.این ده پانزده روز کارم شده بود گریه.نمیتوانستم تصمیم بگیرم.بعضی چیزهایی که درباره ات شنیده بودم نگرانم میکرد:سربازی نرفته بودی،کار نداشتی،یک ماه هم از من کوچک تر بودی،اما مامانم گفت:((حالا بذار بیان،بعد تصمیم بگیر!))
آمدید با دسته گلی بزرگ و زیبا:رز قرمز و مریم سفید.
از داخل کوچه صدا می آمد.پسرها دسته جمعی دم گرفته بودند:((از اون بالا میاد یه دسته حوری/همشون کاکل به سر،گوگوری مگوری.))
صورتم گر گرفته بود.آن ها داشتند برای معلمشان سنگ تمام میگذاشتند و من خیس عرق شده بودم.در آشپزخانه بودم.
سینی را برداشتم و فنجان هارا پر از چای کردم و سجاد را صدا زدم:((داداش بیا ببر.))
سجاد به دست های لرزانم نگاه کرد:((آبجی خاطرت جمع،میشناسمش،پسر خوبیه!))
#اسمتومصطفاست
#قسمت_بیست_و_دوم
از داخل اتاق صدای مادرم آمد:((سمیه خانم تشریف بیارین.))
آمدم داخل اتاق .پدرم با پدرت گرم صحبت بود .سلام کردم و نشستم بی آنکه نگاهت کنم .حرف ها را نمیشنیدم.فقط یک لحظه نگاهم به تو افتاد.کت و شلوار مشکی با پیراهن سفید پوشیده بودی.
نمیدانم بعد از چه مدت بزرگترها گفتند بروید در اتاقی دیگر و باهم صحبت کنید.بلند که شدم ،پاهایم سنگین شده بود و روی زمین کشیده میشد.به اتاقم رفتم و کنج دیوار نشستم.
طوری صورتم را رو به دیوار چرخانده بودم که نتوانی نگاهت را به صورتم بدوزی .آن روز نمیدانستم که توهم اهل نگاه به صورت نامحرم نیستی.تو گوشه ای نشسته و ساکت بودی و فقط گوشه ای از کت و شلوار سیاه و پیراهن سفیدت را میدیدم.طوری چادر را دور خودم پیچیده بودم که احساس میکردم شاخه و برگ داده و شکوفه های صورتی تمام تنم را پوشانده اند.احساس خفگی میکردم.صدایت را شنیدم:((گفته بودین حوزه درس میخونین؟))
_بله!
_چطوره،راضی هستین؟
_حوزه جدید بهتر از حوزه قدیمه.اونا ادبیات نمیخونن و عربی محض میخونن،ولی ما ادبیات میخونیم و این سطح حوزه رو بالا میبره.
#اسمتومصطفاست
#قسمت_بیست_و_سوم
#قسمت_بیست_و_چهارم
یک نفس یک جمله بلند را گفته بودم.یعنی نیاز بود این طور یک نفس حرف بزنم؟!درحالی که پدرم و پدرت آن بیرون نشسته بودند ،شرم آور نبود که ما اینجا کنار هم بنشینیم و حرف بزنیم؟
واقعا راجع به من چه فکر میکردند؟از جا بلند شدم:((من باید برم.))
_کجا؟
از جا بلند شدی:((اجازه بدین!ببینین من فقط دنبال همسر نمیگردم،اگه میخواستم دنبال همسر بگردم اینجا نبودم.من علاوه بر همسر همسنگر میخوام.))
تو هم جمله ای بلند گفته بودی،ولی من دیگر از اتاق بیرون آمده بودم.رفتم و نشستم پیش مادرم.توهم رفتی نشستی پیش پدرت.
از پسِ چادر به مامان گفتم:((بگو که من یه ماه بزرگترم.))
مادرت شنید:((اون بار هم گفتم مسئه مهمی نیست،مهم تفاهمه.))
مامان گفت:((سمیه جان خیلی دوست داره درسش رو بخونه.))
_خب بخونه!
این را پدرت گفت.
آهسته گفتم:(( درسمم که تموم بشه،میخوام برم سرکار!))
_چه کاری؟
این تو بودی که این را پرسیدی.
بی آنکه نگاهت کنم گفتم:((آموزش و پرورش یا سپاه.))
@sadrzadeh1
#من_میترا_نیستم 🎊
#قسمت_بیست_و_چهارم
در یکی از همان روزهای سخت بعد از خرید لباس برای بچه ها، مقداری گوشت و میوه و سبزی خریدم و به خانه برگشتم.
زن پسر عموی جعفر و چند تا از زنهای همسایه در کوچه ایستاده بودند تا مرا دیدند و چشمشان به موادغذایی افتاد با تمسخر خندیدند و گفتند مگه جنگزده یَل (جنگ زده در اهالی رامهرمز) برنج و خورش میخورند؟
انتظار داشتند که من به بچههای نان خالی بدهم فکر میکردند که ما فقیریم در حالی که ما در آبادان برای خودمان همه چیز داشتیم و بهتر از آنها زندگی می کردیم.
بابای مهران دوباره به ماهشهر برگشت پالایشگاه آبادان از بین رفته بود و کارگرها شرکت نفت در ماهشهر مستقر شده بودند.
پسرها هم آبادان بودند من و مادرم و دخترها و شهرام هم در رامهرمز اسیر شده بودیم.
یک روز از سر ناچاری و فشار پُرسان پُرسان به سراغ دفتر امام جمعه رامهرمز رفتم چند ساعت نشستم تا توانستم امام جمعه را ببینم.
از او خواستم که فقط یک اتاق به ما بدهد تا بتوانیم آنجا همراه با دخترهایم با عزت زندگی کنیم حتی گفتم شوهرم کارگر شرکت نفت هست و حقوق می گیره و من کرایه اتاق رو میدم
امام جمعه جواب داد جنگ زده های زیادی به اینجا اومدن و تو چادرهای هلال احمر ساکن شدند شما هم میتونید با بچه هاتون تو چادر زندگی کنید.
من که نمی توانستم چهار تا دختر را در داخل چادر که در و پیکر امنیت ندارد نگهدارم چهار تا دختر جوان چطور در چادر زندگی کنند.
بعد از اینکه از همه ناامید شدم خودم هر روز دنبال خانه می رفتم خیلی دنبال خانه گشتم اما جایی را پیدا نکردم.
پسر عموی جعفر کنار خانه اش در وسط باغ یک خانه کوچک چوبی داشت در تمام سقف گنجشکها و پرنده ها لانه کرده بودند خانه یِ باغی از چوب ساخته شده بود خیلی وقت بود کسی از خانه استفاده نمیکرد
برای همین خانه چوبی لانه موش ها عنکبوت و پرنده ها شده بود بعد از یک هفته عذاب همنشینی با فامیل نامهربان و تمسخر و اذیت نزدیکان به آن خانه رفتیم.
حاضر شدیم با موش و گربه زندگی کنیم اما زخم زبان فامیل را نشنویم البته بعد از رفتن مان به خانه باغی زخم زبان ها و اذیت ها چند برابر.....
🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
شهید مدافع حرم.حمید سیاهکالی مرادی 🌹🌹 مریم خانم،خواهر حمید به من گفت:شکر خدا مراسم که با خوبی و خوش
شهید مدافع حرم.حمید سیاهکالی مرادی 🌹🌹 داشتیم صحبت می کردیم که یک نفر را برای تدفین آوردند.خیلی تعجب کردم .تا حالا ندیده بودم کسی را شب دفن کنند.جالب این بود که متوفی از همسایگان عمه بود.حمید گفت:تو اینجا بمون،من یک کم زیر تابوت این بنده خدا رو بگیرم.حق همسایگی به گردن ما داره. زود برمی گردم.همان جا تنها وسط قبرستان نشسته بودم و با خودم فکر می کردم چقدر به مرگ نزدیکیم و چقدر در همان لحظه احساس می کنیم از مرگ دوریم.سوسوی چراغ های شهر و امامزاده من را امیدوار می کرد؛امیدوار به روزهای آینده ای که برای ماست. ساعت یازده شب بود که سوار ماشین شدیم.گرسنه بودیم.آن قدر درگیر مراسم و مهمان ها بودیم که از صبح درست و حسابی چیزی نخورده بودیم.آن موقع،اطراف امامزاده غذاخوری نبود. به سمت شهر آمدیم. چون جمعه بود و دیروقت،هر غذا فروشی اش سر زدیم یا بسته بود یا غذایش تمام شده بود.بالاخره پایین بازار یک کبابی کوچک پیدا کردیم.جا برای نشستن نداشت.قرار شد غذا را بگیریم و با خودمان ببریم.حمید که کوبیده دوست داشت ،برای خودش کوبیده سفارش داد.برای من هم جوجه گرفت. غذا که حاضر شد،از من پرسید:حالا کجا بریم بخوریم؟شانه هایم را بالا دادم.این طور شد که باز هم آن پیکان قدیمی ما را برد سمت باراجین! چیزی حدود ده کیلومتر فاصله بود .بالای تپه ای رفتیم .از آن بلندی شهر کاملا پیدا بود.حمید یک نایلون روی زمین انداخت و گفت:اینجا بشین چادرت خاکی نشه. تا شروع کردیم به خوردن،باران گرفت.اول خواستیم در یک فضای عاشقانه زیر باران شام بخوریم.کمی که گذشت دیدیم نه،این باران خیلی تندتر از این حرف هاست!سریع وسایل را جمع کردیم و به سمت ماشین دویدیم.حمید برای اینکه توجهم را جلب کند،پیاز را درسته مثل یک سیب گاز می زد.خودش هم اذیت می شد،ولی می خندید.چشم هایش را بسته بود و دهانش را ها می کرد.از بس خندیدم،متوجه نشدم غذا را چطور خوردم.حتی موقع برگشت نزدیک بود تصادف کنیم.داشتیم یک دنیای تازه را تجربه می کردیم؛دنیایی که قرار بود من برای حمید و حمید برای من بسازد.حرفی برای گفتن پیدا نمی کردیم.این احساس برایم گنگ و نا آشنا و در عین حال لذت بخش بود.بیشتر سکوت بین ما حاکم بود.حمید مرتب می گفت:حرف بزن خانوم!چرا این قدر ساکتی؟ولی من واقعا نمی دانستم از چه چیزی باید حرف بزنم.خودم هم حس می کردم زیادی ساکت هستم،اما دست خودم نبود. حمید از هر ترفندی استفاده می کرد تا مرا به حرف بکشد.از دانشگاه گفتم.حمید هم از محل کارش تعریف کرد،ولی باز وقت زیاد داشتیم.چند دقیقه که ساکت بودم،حمید دوباره پرسید:چرا حرف نمی زنی؟وقتی داشتم عسل می ذاشتم دهنت،انگشتم خورد به زبونت .فهمیدم زبون داری،پس چرا حرف نمی زنی؟تا این حرف را زد،با خنده گفتم:همون انگشت روغنی رو میگی دیگه؟ ساعت یک بود که به خانه رسیدیم .مادرم مقداری انگور داخل نایلون ریخته بود که حمید با خودش برای عمه ببرد.انگورها را گرفت و رفت.قرار بود اول صبح به مأموریت برود؛آن هم نه یک روز و دو روز،که سه ماه!من نرفته دل تنگ حمید شده بودم.روز اول محرمیت ما به همین سادگی گذشت؛ساده،قشنگ و خاطره انگیز. #کتاب_یادت_باشد #قسمت_بیست_و_چهارم #فرهنگی_مجازی_هادی_دلها ╭━━⊰⊰⊰⊰⊰🕊🌷⊱⊱⊱⊱⊱━╮ مصطفی_باصفا ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾ @sadrzadeh1✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾