🔘 #داستان_کوتاه
یک شلوار سفید دوست داشتنی داشتم که یک روز ابری، پوشیدمش و موقع بازگشت به خانه باران گرفت... گِلی شد.
من بیخیال، پیاش را نگرفتم به هوای اینکه هر وقت بشویم پاک می شود.
ولی نشد...
بعدها هر چه شستمش پاک نشد!
حتی یکبار به خشکشویی دادم که بشویند ولی فایده نداشت !!!
آقایی که توی خشکشویی کار میکرد گفت:
"این لباس چِرک مُرده شده!"
گفت:
"بعضی لکه ها دیر که شود، می میرند؛
باید تا زنده اند پاک شوند!"
چرک مُرده شد...
و حسرت دوباره پوشیدنش را به دلم گذاشت!
✨بعید نیست اگر بگویم دل آدم هم
کم ندارد از لباس سفید!
حواست که نباشد لکه می شود؛
وقتی لکه شد اگر پی اش را نگیری،
میشود چرک...
به قول صاحب خشکشویی "لکه را تا
تازه است، تا زنده است، باید شست
و پاک کرد...!"
مواظب دلهای خودمون و
دلهای همدیگر باشیم.🌹
#تلنگر
#همسرانه
#اخلاق
لطفا نشر بدین🙏🏼🙋🏻♂
ایتا حال خوب
─┅═༅𖣔🧡𖣔༅═┅─
https://eitaa.com/saeedkaramzadeh588 ☜
📚 #داستان_کوتاه
منطق مورچهای دارای ۴ قسمت است:
اولین بخش آن این است: « یک مورچه هرگز تسلیم نمیشود.»
اگر آنها به سمتی پیش بروند و شما سعی کنید متوقف شان کنید به دنبال راه دیگری میگردند.
بالا میروند، پایین میروند، دور میزنند.
آنها به جستجوی خود برای یافتن راه دیگر ادامه میدهند.
بخش دوم این است: « مورچهها کل تابستان را زمستانی میاندیشند.»
این نگرش مهمی است...
نمیتوان اینقدر ساده لوح بود که گمان کرد تابستان برای همیشه ماندگار است.!
پس مورچهها وسط تابستان در حال جمعآوری غذای زمستانشان هستند.
باید همچنان که از آفتاب و شن لذت میبرید به فکر سنگ و صخره هم باشید.
سومین بخش از منطق مورچه این است:
« مورچهها کل زمستان را مثبت میاندیشند.»
این هم مهم است...
در طول زمستان مورچهها به خود یادآور میشوند که این دوران زیاد طول نمیکشد، به زودی از اینجا بیرون خواهیم رفت و در اولین روز گرم، مورچهها بیرون میآیند.
اگر دوباره سرد شد آنها برمیگردند زیر، ولی باز در اولین روز گرم بیرون میآیند.
آنها برای بیرون آمدن نمیتوانند زیاد منتظر بمانند.
چهارمین و آخرین منطق مورچهها:
« یک مورچه در تابستان چه قدر برای زمستان خود جمع میکند؟»
«هر چه قدر که در توانش باشد»
پس:
هرگز تسلیم نشو!
آینده را ببین (زمستانی بیاندیش)
مثبت بمان (تابستان را به خاطر بسپار)
همه تلاشت را بکن 👌
#موفقیت #تلنگر
#تمثیل
لطفا نشر بدین🙏🏼🙋🏻♂
ایتا حال خوب
─┅═༅𖣔🧡𖣔༅═┅─
https://eitaa.com/saeedkaramzadeh588 ☜
🌸 #داستان_کوتاه #پندآموز 🌸
شخصی که یک روز زندگی کرد و قدر زندگی را دانست!!!!!!
◽️💟◽️💟◽️💟◽️💟◽️
دو روز مانده به پايان جهان تازه فهميد
كه هيچ زندگی نكرده است ، تقويمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی بود.....
پريشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بيشتری از خدا بگيرد، داد زد و بد و بيراه گفت .
☘خدا سكوت كرد.
جيغ زد و جار و جنجال راه انداخت
☘خدا سكوت كرد.
آسمان و زمين را به هم ريخت
☘خدا سكوت كرد.
به پر و پای فرشته و انسان پيچيد
☘خدا سكوت كرد.
كفر گفت و سجاده دور انداخت...
☘ خدا سكوت كرد.
دلش گرفت و گريست و به سجده افتاد
☘خدا سكوتش را شكست و گفت:
عزيزم اما یک روز ديگر هم رفت.
تمام روز را به بد و بيراه و جار و جنجال از دست دادی تنها یک روز ديگر باقی است بيا و لااقل این یک روز را زندگی كن
◽️🌱◽️🌱◽️
لا به لای هق هقش گفت: اما با یک روز با یک روز چه كار میتوان كرد؟
خدا گفت: آن كس كه لذت یک روز زيستن را تجربه كند، گوئی هزار سال زيسته است و آنكه امروزش را در نمیيابد، هزار سال هم به كارش نمیآيد.
آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ريخت و گفت: حالا برو و يک روز زندگی كن
او مات و مبهوت به زندگی نگاه كرد كه در گودی دستانش میدرخشيد اما میترسيد حركت كند، میترسيد راه برود میترسيد زندگی از لا به لای انگشتانش بريزد
قدری ايستاد بعد با خودش گفت: وقتی فردايی ندارم نگه داشتن اين زندگی چه فايدهای دارد؟
بگذار اين مشت زندگی را مصرف كنم
☂آن وقت شروع به دويدن كرد
☂زندگی را به سر و رويش پاشيد
☂زندگی را نوشيد و زندگی را بوئید
چنان به وجد آمد كه ديد میتواند تا ته دنيا بدود، میتواند بال بزند میتواند پا روی خورشيد بگذارد، میتواند
◽️او در آن یک روز آسمانخراشی بنا نكرد...
◽️زمينی را مالک نشد...
◽️ مقامی را به دست نياورد....
💟 اما در همان یک روز دست بر پوست درختی كشيد، روی چمن خوابيد كفش دوزدكی را تماشا كرد سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد و به آنهائی كه او را نمیشناختند، سلام كرد و برای آنها كه دوستش نداشتند از ته دل دعا كرد.
◽️او در همان یک روز آشتی كرد و خنديد و سبک شد، لذت برد و سرشار شد و بخشيد عشاق شد و عبور كرد و تمام شد.
💟او در همان یک روز زندگی كرد، فردای آن روز فرشتهها در تقويم خدا نوشتند:
" امروز او درگذشت كسی كه هزار سال زيست!"
زندگی انسان دارای طول، عرض و ارتفاع است، اغلب ما تنها به طول آن می انديشيم اما آنچه که بيشتر اهميت دارد عرض يا چگونگی آن است.
امروز را از دست ندهيد آيا ضمانتی برای طلوع خورشيد فردا وجود دارد!؟
#داستان_آموزنده #حکایت
مطالب خوب با ما، نشرش با شما ☺️🙏🏼🙋🏻♂
ایتا حال خوب
─┅═༅𖣔🧡𖣔༅═┅─
https://eitaa.com/saeedkaramzadeh588 ☜
#داستان_کوتاه
ﺩﺭ ﯾﮏ ﺩﻫﮑﺪﻩ ﯼ ﮐﻮﭼﮏ ﻣﻌﻠﻢ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺍﺯ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯﺍﻥ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﺗﺼﻮﯾﺮﯼ ﺍﺯ ﭼﯿﺰﯾﮑﻪ
ﺑﺮﺍﯾﺸﺎﻥ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺑﺎ ﺍﺭﺯﺵ ﺍﺳﺖ ﺭﺍ ﺑﮑﺸﻨﺪ . ﺍﻭﺑﺎﺧﻮﺩ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯼ ﻓﻘﯿﺮ ﺣﺘﻤﺎ
ﺗﺼﻮﯾﺮ ﺑﻮﻗﻠﻤﻮﻥ ﻭ ﻣﯿﺰ ﭘﺮ ﺍﺯ ﻏﺬﺍ ﺭﺍ ﻣﯿﮑﺸﻨﺪ . ﻭﻟﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻧﻘﺎﺷﯽ ﺳﺎﺩﻩ ﻭ
ﮐﻮﺩﮐﺎﻧﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺗﺤﻮﯾﻞ ﺩﺍﺩ , ﻣﻌﻠﻢ ﺷﻮﮐﻪ ﺷﺪ . ﺍﻭ ﺗﺼﻮﯾﺮ ﯾﮏ ﺩﺳﺖ ﺭﺍ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﻭﻟﯽ ﺍﯾﻦ
ﺩﺳﺖ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺑﻮﺩ؟ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺖ ﺧﺪﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﻤﺎ ﻏﺬﺍ
ﻣﯿﺮﺳﺎﻧﺪ . ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺖ ﮐﺸﺎﻭﺭﺯﯼ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﮔﻨﺪﻡ ﻣﯿﮑﺎﺭﺩ . ﻣﻌﻠﻢ ﺑﺎﻻﯼ ﺳﺮ ﺁﻥ
ﮐﻮﺩﮎ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺖ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺍﺳﺖ؟ﮐﻮﺩﮎ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﻣﯿﮑﺸﯿﺪ گفت:خانم این دست شماست.
ﻣﻌﻠﻢ ﺑﯿﺎﺩ ﺁﻭﺭﺩ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﯾﻦ ﮐﻮﺩﮎ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﻫﺎﯼ
ﻣﺨﺘﻠﻒ ﭘﯿﺶ ﺍﻭ ﻣﯿﺎﻣﺪ ﺗﺎ ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻌﻠﻢ ﺩﺳﺖ ﻧﻮﺍﺯﺷﯽ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺍﻭ ﺑﮑﺸﺪ ..
ویکتور هوگو میگوید: ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ ﮐﻪ ﮐﻮﭼﮑﺘﺮﯾﻦ ﻣﺤﺒﺘﻬﺎ ﺍﺯ ﺿﻌﯿﻔﺘﺮﯾﻦ ﺣﺎﻓﻈﻪ ﻫﺎ
ﭘﺎﮎ ﻧﻤﯿﺸﻮﺩ . .
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺫﺭﻩ ﻛﺎﻫﯿﺴﺖ ، ﻛﻪ ﻛﻮﻫﺶ ﻛﺮﺩﯾﻢ
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﺎﻡ ﻧﮑﻮﯾﯽ ﺳﺖ ﻛﻪ ﺧﺎﺭﺵ ﻛﺮﺩﯾﻢ
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﺠﺰ ﻧﻢ ﻧﻢ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺑﻬﺎﺭ ،
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﺠﺰ ﻋﺸﻖ ،
ﺑﺠﺰ ﺣﺮﻑ ﻣﺤﺒﺖ ﺑﻪ ﻛﺴﯽ🌸😍
#حکایت #آموزنده
مطالب خوب با ما، نشرش با شما ☺️🙏🏼🙋🏻♂
ایتا حال خوب
─┅═༅𖣔🧡𖣔༅═┅─
https://eitaa.com/saeedkaramzadeh588
📚 #داستان_کوتاه
مردی بود که هر روز برای ماهی گیری به دریا میرفت یک روز کلاهش را باد برد و بر روی آبهای دریا انداخت مرد به آن سمت دریا رفت و کلاهش را برداشت همان جا مشغول ماهی گیری شد. یک ماهی صید کرد و به خانه برد ،زنش ماهی را پخت هنگامی که مشغول خوردن بودند مرواریدی در شکم ماهی دیدند.
روزها گذشت و مرد دوباره بر حسب اتفاق به آن قسمت دریا رفت آن روز هم یک ماهی صید دوباره هنگام شام یک مروارید در شکم ماهی پیدا کرد، از فردا آن روز همیشه به آن قسمت دریا میرفت و هر روز یک ماهی یک مروارید .
تا یک روز پیش خود اندیشید چرا در شکم ماهی های این قسمت از دریا مروارید هست به خود گفت احتمالا در این قسمت از دریا گنجی از مروارید هست ،تصمیم گرفت به زیر آب برود و ان گنج را از دریا خارج کند.
یک روز به همان قسمت دریا رفت خودش را به دریا انداخت به امید گنج مروارید، اما هنگامی که به زیر دریا رسید نهنگی را دیدکه کنار صندوقی از مروارید بی حرکت است و به همه ماهی ها یک مروارید میدهد.
در این هنگام نهنگ به سمت، مرد رفت و گفت شام امشب هم رسید، طمع مردم باعث شده تا من که سالهاست توان شنا کردن را ندارم زنده بمانم،
مرد از ترس همان جا خشکش زد .
نهنگ به او گفت من یک فرصت دیگر به تو دادم و گفتم توان شنا کردن ندارم ؛ اما تو که توان شنا کردنو را داشتی میتوانستی فرار کنی و مرد را بلعید.
در زندگی فرصتهای زیادی هست اما ما همیشه فکر میکنم دیگر فرصتی نداریم در همین جاست که زندگی خود را میبازیم.
گاه طمع زیاد داشتن است که فرصت زندگی را از ما میگیرد.
#حکایت #آموزنده
مطالب خوب با ما، نشرش با شما ☺️🙏🏼🙋🏻♂
ایتا حال خوب
─┅═༅𖣔🧡𖣔༅═┅─
https://eitaa.com/saeedkaramzadeh588 ☜
#داستان_کوتاه
روزی حضرت «داود (ع)» در مناجاتش از خداوند متعال خواست همنشین خودش را در بهشت ببیند.
خطاب رسید: «ای پیغمبر ما، فردا صبح از در دروازه بیرون برو، اولین کسی را که دیدی و به او برخورد کردی، او همنشین تو در بهشت است.»
روز بعد حضرت داود (ع) به اتّفاق پسرش «حضرت سلیمان (ع)» از شهر خارج شد. پیر مردی را دید که پشته هیزمی از کوه پائین آورده تا بفروشد.
پیر مرد که «متی» نام داشت، کنار دروازه ایستاده و فریاد زد:
«کیست که هیزمهای مرا بخرد.»
یک نفر پیدا شد و هیزمها را خرید.
حضرت «داود (ع) » پیش او رفت و سلام کرد و فرمود: «آیا ممکن است، امروز ما را مهمان کنی؟!»
پیرمرد فرمود: «مهمان حبیب خداست، بفرمائید.»
سپس پیر مرد، با پولی که از فروش هیزمها بدست آورده بود، مقداری گندم خرید. وقتی آنها به خانه رسیدند، پیر مرد گندم را آرد کرد و سه عدد نان پخت و نان ها را جلویِ مهمانش گذاشت.
وقتی شروع به خوردن کردند، پیرمرد، هر لقمه ای راکه به دهان می برد، ابتدا «بسم الله» و در انتها «الحمد للَّه» می فرمود.
وقتی که ناهار مختصر آنها به پایان رسید، دستش را به طرف آسمان بلند کرد و فرمود:
«خداوندا، هیزمی را که فروختم، درختش را تو کاشتی. آن را تو خشک کردی، نیروی کندن هیزم را تو به من دادی.مشتری را تو فرستادی که هیزم ها را بخرد و گندمی را که خوردیم، بذرش را تو کاشتی. وسایل آرد کردن و نان پختن را نیز به من دادی، در برابر این همه نعمت من چه کرده ام؟!»
پیر مرد این حرفها را می زد و گریه می کرد.
حضرت «داود (ع)» نگاه معنا داری به پسرش کرد.
یعنی: همین است علت این که او با پیامبران محشور می شود.
#حکایت
#شکرگزاری
#چرا_شکرگزاری
مطالب خوب با ما، نشرش با شما ☺️🙏🏼🙋🏻♂
ایتا حال خوب
─┅═༅𖣔🧡𖣔༅═┅─
https://eitaa.com/joinchat/1145765910Cf895e04d39 ☜