4_5920328137945647376.mp3
3.41M
✅ چهار سوال اساسی در روز قیامت
👤استاد رائفی پور
@saghebin
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ #داستان_شهدا #خداحافظ_سالار قسمت نود و پنجم اما بسیجی که حسابی غیرتش به جوش اوم
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
#داستان_شهدا
#خداحافظ_سالار
قسمت نود و ششم
و به هم گفتند:« مسجدالنبی خانمی با این سرو شکل و قیافه تا به حال به خودش
ندیده.»
زهرا و سارا خیلی دوستانه به این خانم احکام حج را میگفتند. اما خانم گوشش بدهکار این حرفها نبود. در طواف دور چهارم که شد، گفت:« بسه» و طواف را رها کرد. یکی دو نفر چغلی پیرزن را به مدیر کردند، مدیر بالاخره از کوره در رفت و حرفی را که نباید میگفت، زد:« خانم مگه اومدی تفریح، خیال کردی اینجا لوس آنجلسه، برو اول یه فکری واسه ناخن هات کن.»
حسین از این شیوه تذکر و امر به معروف مدیر کاروان ناراحت شد و چون جمعیت خانوادگی ما در کاروان زیاد بود، این پیرزن با ما همراه شد. حسین همه را نگاه میداشت تا پیرزن برسد. پیرزن از حسن رفتار و حُسن خُلق حسین به حدی خوشش آمد و با جمع ما خودمانی شد که به حسین میگفت:« پسرم دستمو بگیر» حسین میخندید و به من میسپردش.
وهب و خانمش و نوه ام فاطمه هم با یک کاروان دیگر به ما ملحق شدند خواهر کوچکم افسانه و شوهرش هم در کاروان ما بودند. به نیابت از خواهر بزرگمان ایران، اعمال عمره مفرده را انجام دادیم. همه جا با ما بود. درست مثل روزهای کودکی مان که شبها با آن دستهای مهربانش دست من و افسانه را میگرفت، تا لبه پشت بام میبرد. وقتی از نردبان چوبی بالا میرفتیم، هوامان را داشت که نیفتیم. دراز میکشیدیم. ستاره ها را مال خود میکردیم. با دست و دل بازی ستاره دنباله دار را به من میداد و ستاره های روشن و درشت و براق را به افسانه و مثل
مامان ها برای خودش چیزی نمیخواست.
حالا روزهای آخر سفرحجمان بود بنا به درخواست ما، مدیر کاروان، مجلس دعایی برای شفای ایران برپا کرد. اول زیارت عاشورا خواندیم با التماس دست به دعا برداشتیم حال و روزم به قدری برگشت که احساس کردم کنار ایران نشسته ام و صدای مرا میشنود. زیر لب خطاب به او نجوا کردم« ایران جان، میدونم که صدای منو میشنوی. خودت از خدا بخواه که شفا پیدا کنی یا خدا از تو راضی شه. عذاب میکشم که چهار سال ساکن و صامت یه گوشه افتادی و داری مثل شمع، بی صدا میسوزی و آب میشی. خواهر مظلومم یا شفات رو از خدا بخواه یا بخواه که ازت راضی بشه.»
هنوز دعا به «امن یجیب» خواندن نرسیده بود که تلفن امین زنگ خورد و رفت یک گوشه، نگاهش کردم. او هم نگاهی به من انداخت. به دلم برات شد که خبری در مورد ایران شنیده و دلم راست گفته بود. پرسیدم:« ایران؟!»
گفت:« رفت.»
گفتم:« حتماً خودش خواست که برود».
فردا صبح به تهران برگشتیم. بچه ها و شوهرش نظر داشتند که در بهشت زهرا دفن شود. حسین جلو افتاد که ترتیب کارهای کفن و دفن ایران را بدهد. شوهرش آقامحسن که مردانه در سالهای خانه نشینی ایران، جورش را کشیده بود به حسین گفت:« برا ما قبر دو طبقه بخر.» و از خدا خواست که بعد از مرگ ایران،
زنده نماند و چنین شد.
خوابم نمی برد. از زاویه در نیمه باز اتاق حسین، به او نگاه میکردم. غرق در انس با خدا بود و من غرق در او که در قنوت نماز شب، سعی میکرد آهسته گریه کند تا خواب من بهم نخورد اما نمیدانست که حال روحانی او خواب را از سرم پرانده و از لذت دیدنش سیر نمی شوم.
صبح که شد، چای گذاشت صبحانه را هم آماده کرد. سر سفره برایم لقمه نان، پنیر و گردو گرفت و گفت:« پروانه! من خیلی به تو مدیونم.»
هنوز تصویر قنوت نماز دیشبش جلوی چشمم بود. این حرف را که زد بدجوری شکستم، اشک تا پشت چشمهایم هم آمد. اما برای اینکه خودم را بزنم به راه دیگری، به شوخی ازش پرسیدم:« باز چه خوابی برام دیدی؟!»
گفت:« خواب دیدم اما نه برای تو، برای خودم، خوابی که وحشت و امید را با هم
داشت، مثل همون خواب قبلی که از پل صراط میخواستم رد شم.»
فکر کردم که من هم یک گوشه این خواب باید باشم، با اشتیاق پرسیدم:«خُب
چی دیدی؟!»
گفت:« خواب دیدم توی یه کانال تاریک و دراز بودم که اکسیژن نداشت. داشتم خفه میشدم، میدویدم که به انتهای کانال برسم.
اما مسیر اون قدر طولانی بود
که هرچه میدویدم، نمیرسیدیم. داشتم خفه میشدم که در دورترین نقطه کانال، نوری دیدم. فریاد یا حسینی کشیدم و به طرف نور دویدم. هرچه جلوتر می رفتم نور بزرگتر و بزرگتر میشد تا جایی که اون نور همه جا رو گرفت و دیگه احساس کردم خبری از تاریکی و خفگی نیست. از خواب که بلند شدم، به معنای این خواب فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که سعادت و عاقبت بخیری من در گرو همراهی توئه.»
گفتم:» من که هیچ کجای خواب تو نبودم.»
گفت:« آره، ظاهراً نبودی ولی من حضورت رو حس میکردم.» اگرچه از تعریفش احساس شادمانی داشتم ولی معما همچنان برایم نامکشوف ماند. حرفهای این چند وقته اش برایم تبدیل به یک معمای پیچیده شده بود؛ خدمت تا چهل سال و این خواب و همراهی سایه وارۀ من، اینها باید ربطی به هم میداشت اما چه ربطی؟ این معمایی بود که به نظرم کلید جز صبر نداشت.
❤️
🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ #داستان_شهدا #خداحافظ_سالار قسمت نود و ششم و به هم گفتند:« مسجدالنبی خانمی با
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
#داستان_شهدا
#خداحافظ_سالار
قسمت نود و هفتم
چند ماهی بود که مسئولیت فرماندهی سپاه تهران بزرگ و لشکر ۲۷ محمد رسول الله را واگذار کرده بود. چند پیشنهاد کار داشت اما نمی پذیرفت. حتماً برای خودش دلایلی داشت. من کنجکاوی نمیکردم که چرا نمی پذیری. تا اینکه یک روز آمد. ساکش را برداشت و گفت:« باید برم به مأموریت خارج از کشور»
بی درنگ یاد آن خواب و حس همراهی ام با او افتادم، ناخودآگاه گفتم:«
خدا پشت و پناهت.»
شاید انتظاری غیر از این پاسخ نداشت چون بلافاصله گفت:« ان شاء الله»
پرسیدم:« باز هم آفریقا؟»
آهی از ته دل کشید و گفت:« میرم به کشوری که خودش به تاریخه. تاریخی که توش هم تزویر هست، هم زنجیر اسارت، هم کاخ سبز معاویه، هم خرم خانم زینب.» حسین حتماً منظوری داشت که به جای گفتن نام سوریه، ترجیح داد
از زنجیر اسارت حضرت زینب و تزویر و ریا کاری معاویه، در کنار هم یاد کند.
حرفی نزدم. یعنی حرفی نداشتم که بزنم. میخواست به هر صورت نظرم را
بداند. با لبخندی شیرین، گفت:« یادش بخیر، زمانی که با هم رفتیم سوریه.»
اسم سوریه که آمد، مرغ دلم تا آسمان حرم حضرت زینب اوج گرفت. منتظر بود که حرفی بزنم و چیزی بگویم. سکوت کردم باز ادامه داد:« قراره با حاج قاسم بریم دمشق برای بررسی اولیه.»
اصلاً انگار دیگر آنجا نبودم و چیزی نمی شنیدم که بپرسم «چی رو بررسی اولیه میکنین؟ یا لااقل بگویم خوش به سعادتت.» فقط مات و مبهوت، ساکت ماندم. فردا صبح، سبکبار، ساک دستی اش را برداشت و رفت. زهرا و سارا وقتی شنیدند که حسین به مأموریت خارج از کشور رفته، جا خوردند. دلشان میخواست پدرشان، بازنشسته شود و بیشتر در کنارشان باشد.
بعد از یک هفته، تلفن زد. سارا گوشی را گرفت و پرسید:« کجایی بابا؟»
گفت:« حدس بزن.»
پرسید:« کنگو؟»
جواب داد:« بیا نزدیک تر.»
پرسید:« مسکو؟ آلمان؟ چه میدونم اروپا؟!»
شنید: «نزدیک شدی بازم بگو.»
مثل مسابقه های بیست سؤالی شده بود. سارا یکی میگفت و یکی میشنید تا
رسید به لبنان. حسین راهنمایی کرد:« همسایه لبنانه.»
سارا با هیجان تکرار کرد:« سوریه، سوریه.»
سریک هفته، حسین آمد. از اینکه مرتب جلسه میرفت و یادداشت مینوشت، متوجه شدم که این آمدن مقدمه یک مأموریت طولانی است. یکی دوبار با حاج قاسم، خدمت آقا رسیده بودند و گزارش داده بودند.
با آمدن حسین، گرمی دوباره به خانه برگشت. وهب و مهدی و زهرا را دعوت کردم. هرکس چیزی از حسین میپرسید:« بچه ها در حالی که سریال میدیدند، پرسیدند:« بابا تو سوریه چکاره شدی؟»
حسین به پیرمرد بامزه ای که توی سریال بود اشاره کرد و گفت:« این بابا رو چی میگن بهش؟» دخترها گفتند:« مستشار»
گفت:« آره، همین مستشار، كار من مستشاريه.»
زهرا، سارا، وهب و ،مهدی حتی داماد و عروسهایم به جواب دادنهای آمیخته با شوخی و مزاح حسین، خو کرده بودند اما همه دوست داشتند که بیشتر بدانند. حسین که این اشتیاق را دید، گفت:« سوریه آبستن یه بحرانه، یه بحران که به دنبال اختلاف بین شیعه و سنیه و از بیرون مرزهای سوریه داره زمینه سازی میشه، سوریه چون توی جبهه مقاومته اگه دچار جنگ داخلی بشه و مسلمونا به جون هم بیفتن، اسرائیل نفعش رو میبره.»
پرسیدم:« با این اوضاع، زیارت حرم میشه رفت؟»
گفت:« نه مثل گذشته، حرم به جای زائر، مدافع میخواد اگه ما توی شام، مدافعین حرم نداشته باشیم...»
مکثی کرد، نمیخواست حتی در قالب کلمات هم از اسارت دوباره حضرت
زینب صحبت کند. سارا کنجکاوانه پرسید:« چی میشه؟»
حسین دیگر نمیخواست زیر بار جواب دادن برود، با کمی چاشنی شیطنت گفت:« فعلاً شام رو بکشید که داره سرد میشه.»
سارا دستش آمد که بابا مایل به ادامه صحبت نیست و دنباله حرف را گرفتن، فایده ای نخواهد داشت.
سفره انداختیم و شام را توی یک سکون پرسوال خوردیم.
یکی دو روز بعد حسین رفت و من که حالا خیلی تنهاتر از قبل بودم، از صمیم قلب سپردمش به زینب کبری سلام الله علیها.
اوایل هفته ای دو سه مرتبه تماس میگرفت. صدایش را که میشنیدم، زنده میشدم و تا مدتی بار تنهایی از دوشم برداشته میشد. هر بار که تلفن همراهم زنگ میخورد بی درنگ، چشم میدوختم به صفحه نمایشگر گوشی ام تا بلکه «بابا حسین» روی آن نقش بسته باشد. بابا حسین را از زبان بچه ها روی اسم گوشی ذخیره کرده بودم اما با تمام وجود احساس میکردم که او نه فقط بابای بچه هایم که پدر و تکیه گاه خودم هم هست. روزهای عجیبی بود. تلفن همراهم شده بود همدم همیشگیام. لحظه ای آن را از خودم جدا نمیکردم. نکند او زنگ بزند و متوجه نشوم.
بابا حسین بعد از چند هفته، تماسهایش کمتر هم شد. پای تلویزیون مینشستم و به دقت خبرها را دنبال میکردم. اخبار خوبی از سوریه به ویژه دمشق و اطراف آن نمیرسید. گزارشها دلم را می لرزاند. دولت قانونی سوریه داشت سقوط میکرد.تحلیل یکی از کارشناسان تلویزیونی این بود که:«
❤️
🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ #داستان_شهدا #خداحافظ_سالار قسمت نود و هفتم چند ماهی بود که مسئولیت فرماندهی
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
#داستان_شهدا
#خداحافظ_سالار
قسمت نود و هشتم
مخالفین در آغاز از یک منطقه کوچک شروع کردند. دولت هوشمندانه با آنها برخورد نکرده و همین تدبیر نادرست به یک آشوب فراگیر تبدیل شده و پای بازیگران خارجی را به سوریه باز
کرده است.»
اخبار آن شب، چیزی در مورد حرم نگفت و فکرم را مشغول کرد. چند دقیقه بعد با حسین تماس گرفتم. آرام و خونسرد حرف میزد. پیدا بود که میخواهد به من روحیه بدهد. من از حرم حضرت زینب و حضرت رقیه میپرسیدم اما او حرف را عوض میکرد و احوال بچه ها را می پرسید یا نهایتاً میگفت به خدا توکل داشته باشید. داشتم خداحافظی میکردم که صدایی مثل زوزه خمپاره از توی گوشی
آمد.
انگار که صدا را نشنیده باشم. صدایم را صاف کردم و گفتم:« خوش به حالت حسین که رفتی خدمت خانم حضرت زینب.» یکدفعه گفت: «میدونستم
دلت اینجاس. به خاطر همین میخوام شما، زهرا و سارا بیاید اینجا.»
انتظار این دعوت ناگهانی و زودرس را نداشتم. ذوق زده و درحالی که داشتم از
شدت اشتیاق پر میکشیدم، پرسیدم:« کی؟»
- «فعلاً باشید تا یه خونه تو دمشق براتون پیدا کنم.»
پرسیدم:« وهب و مهدی؟»
گفت:« نه فقط شما و دو تا دخترا.»
آمدم که بگویم خانه را نزدیک حرم حضرت زینب بگیر که خداحافظی کرد. بلافاصله به سارا گفتم. باور نمیکرد. گوشی را برداشت و به زهرا هم خبر داد. همان شب زهرا و شوهرش، امین اعلام آمادگی کردند.
هر روز منتظر خبر خوش رفتن به سوریه بودیم. روزها به کندی میگذشت و خبر پشت خبر از تشدید بحران و جنگ در سوریه شنیده میشد. تا اینکه حسین تماس با همکارانش توی تهران، مقدمات سفر را آماده کرد. ساکهایمان را بستیم. وهب و مهدی که مثل ما مشتاق سفر به سوریه بودند، برای بدرقه آمدند قرار شد خداحافظی ها را توی خانه انجام بدهیم و امین که همسرش با ما بود، آماده شد تا ما را به فرودگاه امام خمینی برساند. بعد از نماز صبح، از زیر قرآن رد شدیم و از خانه زدیم بیرون، تا خودمان را به پرواز ساعت ۱۱ صبح تهران_ دمشق برسانیم.
امروز یازدهم دی سال ۱۳۹۰، نگارش خاطرات زندگی ام با حسین به پایان رسید و قلم و و کاغذ را کنار گذاشتم. اولین کسانی که یادداشت هایم را خواندند، زهرا و سارا بودند. شاید فارغ از احساس وظیفه ای که برای انجام رسالتم بر دوش داشتم، جرقه نوشتن این خاطرات، قبل از تأکید حسین، درخواست آن دو بود. درخواستی که با خواب حسین شروع شد، همان خوابی که در آن، زینب ۲۰ روزه مان را دیده
بود و برای زهرا و سارا سؤال شد که مگر ما خواهر بزرگتر از خودمان داشته ایم؟
زهرا و سارا خاطرات مرا با ذوق و شوق برای هم تعریف و حتی تحلیل می کردند. برایشان جالب بود که حتی خاطره سپرشدنشان را در مسیر زینبیه، برای این که تیر تکفیریها به من نخورد، ثبت و یادداشت کرده ام.
حالا بعد از آن سفر پرمخاطره به دمشق و دیدن غربت حرم، فصل جدیدی از زندگی برای من شروع شده است. شروعی که سر آن جمله پر رمزوراز حسین، شاید درهمین سالها آشکار شود. آن جمله که گفت:« من بازنشسته نمیشم. از خدا خواسته ام تا چهل سال خدمت کنم.»
روزهای آخر ماه صفر است. برف همه جای تهران را پوشانده و مردم از سراسر ایران و عراق مثل سیل به سمت نجف روانهاند تا در راهپیمایی اربعین، با تاولها، زخم ها و سختی هایی که بر اهل بیت در آن چهل روز اسارت از شام تا کربلا رسید، همراهی کنند. تلویزیون هر روز، تصاویری از زائران اربعین نشان میدهد. اینها زائران اربعین اند اما بقای مرقدِ قافله سالارِ کاروانِ اربعین، زینب کبری، درگرو جانفشانی حسین و مدافعان حرم است.
امین میگفت:« سید حسن نصرالله به حاج آقا خیلی علاقه و ارادت داره» پرسیدم:« شما از کجا میدونی؟» گفت:« حاج آقا خودش برام تعریف کرد.» با تعجب پرسیدم:« من که نزدیک چهل سال باهاش زندگی میکنم تا به حال نشنیدم از ارادت کسی به خودش حرف بزنه؟» امین گفت:« سید حسن نصرالله در اولین دیدار به ایشون گفته بود تا به حال همدیگر رو ندیدیم اما خیلی وقته که شما رو میشناسم. شما سردار امام خامنه ای هستین و من سرباز ایشون. رزمندگان مقاومت، فرمانده جا افتاده و ریش سفیدی مثل شما رو کم داشتند.»
راستش در نقل قول صادقانه و بیکم وکاست امین تردیدی نداشتم ولی دوست داشتم که نتیجه اخلاص و تلاش بی هیاهوی او را طی سه سال کار در سوریه، بشنوم. حالا نه تنها از امین که از زبان افراد مرتبط با او که به سوریه رفت و آمد داشتند، میشنیدیم که «دفاع وطنی سوریه، در همه استانهای سوریه به بار نشسته، و نیروهای داوطلب مردمی بعد از آموزش در قالب گردانها و تیپها نه تنها از حرم و دمشق که از تمامی شهرها در مقابله با تکفیری ها دفاع میکنند.»
تماس که میگرفتیم من و بچه ها اصرار میکردیم میخوایم:« به سوریه بیاییم.» مثل گذشته میگفت:« اگه لازم باشه، میگم بیاین.»
نسبتی معکوسی بین رفتن ما با شرایط سوریه بود.
❤️
🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
جشن پایکوبی صهیونیستها برای حمله تروریستی در لبنان
@saghebin
ماهگرفتگی فردا و وجوب #نماز_آیات
🔹بامداد چهارشنبه، نخستین ماهگرفتگی قابل مشاهده سال در ایران رخ میدهد.
🔹این ماهگرفتگی جزئی، که تنها بخش کوچکی از ماه را در سایه زمین قرار میدهد، به دلیل نزدیکی به طلوع خورشید، فرصت محدودی برای مشاهده خواهد داشت.
🔹زمان ورود ماه به سایه زمین ساعت ۵:۴۳ بامداد، اوج گرفتگی در ساعت ۶:۱۴ بامداد و پایان آن ساعت ۶:۴۶ بامداد به وقت ایران است.
🔹خواندن نماز آیات در زمان ماه گرفتگی ولو جزئی باشد واجب است.
🔹روش خواندن نماز آیات: بعد از نیت اقامه نماز آیات و تکبیر و خواندن حمد، آیههای یک سوره را پنج قسمت کنید، یک قسمت از آن را بخوانید و به رکوع بروید، بعد ایستاده و قسمت دوم از همان سوره را بخوانید و به رکوع بروید و همینطور تا پیش از رکوع پنجم، سوره را تمام کنید. سپس به رکوع رفته قیام کرده و به سجده بروید و رکعت دوم را نیز به همین صورت تکرار کنید و پس از دو سجده تشهد و سلام را به جای آورید.
#احکام
@saghebin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷امام على عليه السلام:
فرصت ها، چون ابرها مى گذرد.
📗حکمت ۲۱ نهج البلاغه
@saghebin
✅ مسلمانان بالاترین میزان رضایت از زندگی را دارند
📑 بر اساس گزارش تحقیقات منتشر شده، توسط انجمن روانشناسی آمریکا و همچنین پروفسور لورا ماری ادینگر شونز از دانشگاه مانهایم یکی از مؤسسات تحقیقاتی آلمان در سال ۲۰۱۹ طی گزارشی نوشت:
🕌 مسلمانان در بین پیروان ادیان مختلف بالاترین میزان رضایت از زندگی را دارند...
✓ نظرسنجیای که در سال ۲۰۱۶ انجام شده بود، نشان داد که ۹۰ درصد افراد بسیار مذهبی در زندگی جزء افراد بسیار شاد بودند.
✓ همچنین در این گزارش آمده است، مسلمانان قویتر از پیروان دیگر ادیان به «وحدت» اعتقاد دارند و به همین خاطر از زندگی خود رضایت بیشتری دارند.
🆔️ @saghebin
.
♻️ وارد کارزار با عنوان «درخواست بازگشت آقای حسینی به برنامه شبکه افق» شده و درخواست بازگشت مجری انقلابی و میهن پرست شبکه افق را امضا کنید:
https://www.karzar.net/158900
با به اشتراک گذاری این لینک و ارسال آن برای دیگران، این کارزار را اطلاعرسانی کنید و از آنها برای جمعآوری امضا کمک بگیرید.
#منفعل_نباشیم
🆔️ @saghebin
◽️نماینده ائتلاف حزب الله در پارلمان لبنان: بسیاری از کسانی که از پیجر استفاده میکردند از اعضای کادر بهداشت و درمان بودهاند. این حمله تعداد قابل توجهی از غیرنظامیان را نیز هدف قرار داد و یک جنایت کامل بود.
◽️وزیر بهداشت لبنان: تاکنون ١٢ نفر بر اثر انفجار دستگاه های ارتباطی پیجر به شهادت رسیدهاند.
◽️رویترز: ٣ هزار دستگاه پیجر پس از آنکه یک پیام رمزگذاری شده به آنها ارسال شد منفجر شدند و مواد منفجره آنها به طور هم زمان فعال شدند.
@saghebin
خبرگزای رسمی لبنان گزارش داد تعدادی دستگاه بیسیم با مدل «آی کام» در خانهها در شهر صور لبنان منفجر شده است.
🔹هزاران بیسیم در سراسر لبنان منفجر شده، از آنجایی که فروشگاه های موبایل در لبنان بیسیم هم میفروشند چندین انفجار و آتش سوزی در فروشگاه ها گزارش شده است.
🔹گزارش ها حاکی از آن است که برخی از تلفن ها، لپ تاپ ها، تلویزیون ها، دستگاه های حضور و غیاب و حتی سیستم های پنل خورشیدی در جریان این موج حملات اسراییل با لبنان منفجر شده اند.
🔹وزارت بهداشت لبنان: در موج دوم انفجارها، ٩ نفر شهید و بیش از ٣٠٠ زخمی شدند.
🔹وزیر خارجه لبنان: انفجارهای جدید منادی گسترش جنگ است.
@saghebin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 حمله مردم لبنان به گشت های یونیفل(صلح سازمان ملل) که کاری جز جاسوسی برای اسرائیل ندارند!
@saghebin
🌷 امام کاظم عليه السّلام:
✅ بهترین عبادت بعد از شناختن خداوند، انتظار فرج و گشایش است.
📗تحف العقول، ص۴۰۳
@saghebin
شرط عاقبت بخیری از نگاه دو سپهبد شهید صیاد شیرازی و حاج قاسم سلیمانی
@saghebin
بیانیه ستادکل نیروهای مسلح درباره انتقام خون شهید هنیه
ستاد کل نیروهای مسلح: به آمریکای جنایتکار و رژیم دستنشانده جعلی آن در منطقه هشدار میدهیم همانطور که وعده صادق خود را محقق ساختیم، گذر زمان بر اراده جمهوری اسلامی ایران مبنی بر خونخواهی ترور ناجوانمردانه شهید اسماعیل هنیه خللی ایجاد نخواهد کرد.
@saghebin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♻️ چرا باید اینترنت ملی را جدی بگیریم
در لبنان پیجرها، بیسیمها، گوشی های همراه و... اخیرا در دست و جیبشان منفجر شده است. این درس عبرت بزرگ برای مسئولان ارتباطات و امنیت کشور است. اگر روزی تلفن های همراه مسئولان در دستشان منفجر شد تعجب نکنیم. حکمرانی و بومی سازی وسایل ارتباطی را جدی بگیرید.
اگر دیدید مسئولی یا رسانهای با فضاسازی در برابر این واقعیت مقاومت میکند، تردید نکنید نفوذی است.
@saghebin
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ #داستان_شهدا #خداحافظ_سالار قسمت نود و هشتم مخالفین در آغاز از یک منطقه کوچک
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
#داستان_شهدا
#خداحافظ_سالار
قسمت نود و نهم
او در بحرانی ترین وضعیت از ما خواست به سوریه برویم. حالا که حرم نسبتاً امن شده بود، چندان تمایلی به رفتن ما نداشت. این رفتن یا نرفتن در نگاه حسین، دلیلی عاشورایی داشت.
همان دلیلی که برای رییسجمهور سوریه از بردن من به دمشق بیان کرده بود:« که من شیعه و پیرو حسین بن علی هستم. امام حسین علیه السلام در سخت ترین شرایط، خانوادهاش را به کربلا برد من هم در شرایط بحرانی دمشق خانواده ام را آورده ام.»
ماه صفر و شنیدن روضه های حضرت زینب، گویی با کاروان اسرای کربلا، همراهم کرد و حتی فراتر از همراهی با کاروان، خودم را همرزم و همراه حسین به دفاع از حرم میدیدم. تماس که میگرفت. احوال بچه ها را میپرسید و من احوال حرم را.
یک روز خانم حاج آقا سماوات از همدان زنگ زد و گفت:« پروانه خانم، عروسی دخترم فاطمه است. شما دعوتید. به حسین آقا هم زنگ زد. ایشون هم گفت
سعی میکنم بیام.»
راستش تعجب کردم. چند ماه از رفت حسین به دمشق میگذشت. بارها من و بچه ها اصرار کردیم که:« دلمون تنگ شده، بیا.» و جواب شنیدیم که:« سرم شلوغه نمیتونم بیام.» موعد عروسی رسید و ظهر همان روز، حسین با یک پرواز از دمشق به تهران آمد. گفتم:« باورم نمیشه اومده باشی.» گفت:« بچه های حاج اقا سماوات مثل بچه های خودم هستن، باید میومدم.»
بچه ها از دیدن حسین به وجد آمده بودند و رفتن با او به عروسی این شادی را دو چندان میکرد و جالب تر اینکه عروسی دختر دکتر باب الحوایجی نیز همان شب بود. از تهران به همدان رفتیم. توی هر دو مراسم شرکت کردیم. رفقای حسین از دیدنش سیر نمیشدند. همه میدانستند که مدتی است به سوریه رفته ولی کسی جز ما نمیدانست که او همین امروز از سوریه آمده است. فقط دلمان خوش بود که حداقل یک هفته پیش ماست. اما خیلی زود این شادی نیم روزه تمام شد. همان شب حسین گفت:« بریم تهران.» بچه ها جا خوردند. با تعجبی که چاشنی ناراحتی داشت، پرسیدم:« چرا این قدر زود؟!» گفت:« فردا با یه پرواز ترابری باید برگردم دمشق.» غمی به مراتب سنگین تر و بیشتر از این شادی نیم روزه به دلم نشست اما دم بر نیاوردم، مبادا بچه ها غصه بخورند و به پدرشان اعتراض کنند. حتی برای اینکه زهر این غم را بگیرم، برای حمایت از او گفتم:« با این مشغله ای که شما داری، یه روزم غنیمته.»
کسی حرفی نزد بچه ها هنوز گرم لحظات حضور بودند. فردا صبح وقت بدرقه، دور از چشم بچه ها گفتم:« مثل یه خواب بود، کوتاه ولی شیرین. حیف زود تموم
شد.»
گفته بود:« برای میلاد حضرت زهرا و روز زن به تهران می آم.» بچه ها کیک بزرگی برای من سفارش دادند که به دست حسین، بریده شود. جمع شدیم و چشم به راه ماندیم اما به جای زنگ در، زنگ گوشی، به صدا درآمد و اسم «بابا حسین» افتاد. فهمیدم که آمدنی نیست. و عذر خواهی کرد و گفت:« نتونستم بیام ولی به یادت بودم. نشون به اون نشون که یه سکه طلا از لبنان
برات خریدم، سالار.»
گلایه ای نکردم. گوشی را به تک تک بچه ها دادم و صدایش را شنیدند و غم نبودنش برایشان تازه شد. زهرا و سارا نگاه به چشمهای من دوخته بودند و منتظر عکس العمل بودند، خواستم خونسرد نشان بدهم. کیک را وسط گذاشتند و شمع ها را روشن کردند و چراغ ها را خاموش، که بغضم ترکید.
مدتی بعد نوبت سارا میشد که برایش جشن تولد بگیریم. صلاح ندانستم که موضوع جشن تولد سارا را در تماسهایم با حسین مطرح کنم. ترسیدم مثل دفعه قبل قول بدهد و نتواند بیاید.
روز تولد سارا جمع شدیم که زنگ در به صدا درآمد. فریاد زدم:« بچه ها باباس.» عادت نداشت کلید بیندازد. زنگ میزد. ریتم زنگ زدنش را میشناختم. اصلاً این بار قبل از زنگ، بوی آمدنش را حس کردم و قیافه اش را پشت در دیدم. ساک و چمدان در دست داشت. وارد حیاط که شد، زهرا و سارا غرق بوسه کردندش. من نگاهش کردم. وارد اتاق شد، اول سکه لبنانی را داد و گفت:« روزت مبارک.» و بعد دست گل طبیعی را که برای سارا خریده بود، هدیه کرد. روی ردیف گل ها، چند کفش دوزک پلاستیکی زده بودند که چشم نوازی میکرد. سارا بیشتر از شادی تولد و دیدن این دسته گل قشنگ، از دیدن بابا ذوق زده شده بود. پرسید:« از کجا میدونستی که امروز تولد منه که اومدی؟!»
- مگه آدم، تولد عزیزش رو فراموش میکنه؟ اتفاقاً دو سه تاریخ رو برای آمدن در نظر گرفتم دوتاش قبل از این تاریخ بود. اما گذاشتم که روز تولد تو بیام.
زهرا پرسید:« بابا تاکی پیش ما هستی؟»
گفت:« تاوقتی که شماها رو سیر ببینم.»
و پرسید:« پسرها و عروسهاو نوه ها کجان؟»
وهب به غیر از فاطمه پنج ساله، محمد حسین شش ماهه را داشت و ریحانه یکسال و نیمه هم چراغ خانۀ مهدی را روشن کرده بود. حسین عروسها و پسرهایش را در منزل خودش سیر دید و بوسید و نوه ها را یکی یکی بغل کرد. یک آن نگاه به من کرد و دوباره با نوه ها گرم گرفت.
❤️
🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ #داستان_شهدا #خداحافظ_سالار قسمت نود و نهم او در بحرانی ترین وضعیت از ما خواست
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
#داستان_شهدا
#خداحافظ_سالار
قسمت صد
شاید میخواست با آن نگاه بگوید که «این دفعه باید همه رو به دمشق بیاری، حتی بچه ها رو»
چند روزی ماند و بدون اینکه از بردن ما به سوریه حرفی به میان بیاورد، برگشت.
سال ۱۳۹۲، از سوریه به عراق رفت و خودش را به راهپیمایی اربعین رساند. چند نفری که او را دیده بودند، برای پسرها گفته بودند که:« حاج آقا، با یکی دو نفر از دوستانش بدون محافظ، در مسیر نجف - کربلا پیاده روی میکرد.»
مراسم اربعین که تمام شد به تهران آمد. ما از وضعیت سوریه میپرسیدم و او
از حماسه باشکوه راهپیمایی روز اربعین تعریف میکرد. سارا پرسید:« یعنی نمی تونستیم یکی از اون چند میلیون زائر اربعین باشیم؟! چرا ما رو نبردی؟» و از حسین جواب شنید که:« میبرمتون پیش خود خانم حضرت زینب کبری زیارت. آماده اید؟» همه اعضای خانواده آماده بودیم اما وهب و مهدی بخاطر محدویت کاری، علی رغم اشتیاقشان، مجبور شدند بمانند و قرار شد زهرا، امین، سارا و من آماده سفر شویم.
با وجود آن سفر پر مخاطره قبلی از شوق زیارت در پوست خود نمی گنجیدیم. با تجربه ای که داشتیم، خیلی بار و توشه نبستیم. پیش از سفر وسایل مان را جمع و جور کردیم و کارهایمان را راس وریس. موعد سفر رسید و با حسین عازم فرودگاه امام خمینی شدیم. توی سالن خروجی پرواز تهران _دمشق، به غیر از ما خانواده های زیادی بودند. تقریباً همۀ مردانشان با حسین احوال پرسی میکردند بهش گفتم:« سه سال پیش که برای اولین بار می اومدیم دمشق، توی پرواز به غیر از من و سارا و زهرا، هیچ خانمی نبود. حالا این خانوادهها، زائرن یا مدافع حرم؟»
حسین یادش آمد که به حرف گذشته خودش که گفته بود:« حرم مدافع میخواد» اشاره میکنم. گفت:« نمیگم تا خودت از نزدیک ببینی.»
سوار هواپیما شدیم، به غیر از ما ایرانیها، خانواده هایی از سایر کشورهای اسلامی بودند که حدس زدم، برای زیارت میروند. شاید این حضور، حاکی از تغییر شرايط سوریه نسبت به گذشته بود.
هواپیما دم غروب از باند فرودگاه برخاست. سارا و زهرا و امین کنار هم بودند و من و حسین کنار هم. حالا هیچکدام از سؤالاتی که سه سال قبل از رفتن به سوریه در ذهن داشتم، فکرم را مشغول نمیکرد. خوشحال بودم که سه سال صبوری کردم. و کنار حسینم و در شرایطی به سوریه میروم که اوضاع با تلاشهای حسین و دوستانش، که یکی از هزاران آن را نمیدانم، به نفع جبهه مقاومت عوض شده است. در سفر از زبان همسر یکی از فرماندهانی که شوهرش با حسین در ارتباط بود، شنیدم که گفت:« آقای همدانی، ۱۵۰ هزار نیروی داوطلب مردمی را طی سه سال سازماندهی کرده و آموزش داده. چند قرارگاه عملیاتی تشکیل داده و حتی پای مدافعان حرم از افغانستان و پاکستان و عراق را به سوریه باز کرده است.»
بی آنکه بگویم که میدانم وضعیت سوریه رو به تثبیت و آرامش است، پرسیدم:« کمی از اوضاع سوریه بگو.»
یک کلمه گفت:« خوبه.»
پرسیدم:« اگه خوبه ما میریم چکار؟ مگه نگفتی، حرم مدافع میخواد، نه زائر؟»
سری به علامت تائید تکان داد و گفت:« حالا هم میگم که مدافع میخواد اما وضع خوبه.»
- مثلاً چطور؟
- سه سال پیش که شما اومدید، ۷۰ درصد کشور به دست مسلحین و تکفیری ها افتاده بود اما الآن كاملاً برعكسه، یعنی فقط ۳۰ درصد خاک سوریه دست اوناست. از این جهت میگم خوبه. الآن فقط ما و حزب الله لبنان از حرم دفاع نمیکنیم، جوانان افغانی، پاکستانی و حتی عراقی می آن، با اینکه خود عراقی ها با همین تکفیریها توی عراق درگیرن.
از دهنم پرید و ناخواسته گفتم:« اینا رو گوشه و کنار شنیده ام، خدا رو شکر که زحماتت نتیجه داد. میدونم که خیلی خسته شدی و وقت بازنشستگی رسیده، فکر می کنم این سفر آخر تو به سوریه باشه، برمیگردی و بازنشسته می شی، اینطور
نیست؟»
نخواست شیرینی امیدم را تلخ کند:« یادته که گفتم از خدا خواسته ام که چهل
سال خدمت کنم؟»
گفتم:« خب آره. حساب کردم از روزهای مبارزه با حکومت طاغوت از سال ۵۶ تا جنگ تو کردستان بعد از پیروزی انقلاب و بعد ۸ سال دفاع مقدس و تا حالا، چند ماه بیشتر نمونده که بشه چهل سال.« دید که خیلی دو دوتا چار تا میکنم، شگردش را در تغییر موضوع بحث به کار برد:« راستی پروانه، خاطراتت
رو نوشتی؟»
- آره از کودکی تا سال ۹۰ رو نوشتم؛ تا همون روزی که با زهرا و سارا از دمشق به تهران برگشتیم.
نمیخوای با این سفر تکمیلش کنی؟
با شگرد خودش پاسخ را پیچاندم:« شاید توی این سفر رفتیم و قسمتمون
شهادت شد و کار به نوشتن نرسید.»
با خونسردی گفت:« ان شاء الله.»
زمان خیلی زود گذشت و میهماندار از طریق بلندگو، اعلام کرد که آماده نشستن در فرودگاه دمشق هستیم.
شب بود حتی چراغهای روی بال هواپیما که چشمک می.زد، خاموش شدند. هر چه از پنجره هواپیما به زمین نگاه کردم، چراغی ندیدم.
❤️
🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ #داستان_شهدا #خداحافظ_سالار قسمت صد شاید میخواست با آن نگاه بگوید که «این دفعه
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
#داستان_شهدا
#خداحافظ_سالار
قسمت صد و یکم
هواپیما به زمین نزدیک شد و یک آن ردیف چراغهای باند فرودگاه خاموش و روشن شد تا خلبان باند را ببیند. دقایقی بعد هواپیما به زمین نشست.
با تعجب از حسین پرسیدم:« شما که گفتی وضعیت بهتر شده؟!»
گفت:« خلبان هواپیما رو چراغ خاموش نشوند، چون میدونه خانم پروانه چراغ نوروزی تو هواپیماست، تکفیریا هم میدونند، خانم چراغ نوروزی اومده که شهادت قسمتش بشه، مجهز شدن به ضد هوایی.»
هر دو خندیدیم. دستم آمد که تکفیری ها اگر چه در جنگ زمینی کم آورده اند ولی امکانات پیشرفتهای دستشان رسیده است.
وارد سالن ترانزیت شدیم و باز چهرۀ نجیب ابوحاتم، آن جوان پرانرژی و همراه همیشگی حسین را دیدم که منتظرمان بود. زائرین و مسافرین که کم نبودند، در کمال آرامش، سوار اتوبوسها و سواریها شدند و بدون اینکه خطری تهدیدشان کند، به طرف دمشق حرکت کردند.
از سروصدای تیر وتیربار وشلیک تانک و توپ - برخلاف دفعه قبل - خبری نبود. جاده فرودگاه از تیررس تکفیریها در امان بود و ما خوشحال از این وضعیت، به اطراف جاده و خانه هایی که چراغ هایشان در دوردستها روشن بود، نگاه میکردیم تا به دمشق رسیدیم و به خانه ای که ابوحاتم از پیش برایمان تهیه کرده بود رسیدیم. تیرهای شکسته و افتاده برق، سرپا شده بودند و شهر از یک وضعیت جنگی به یک محیط آرام برای زندگی تغییر چهره داده بود. هنوز داخل
خانه مستقر نشده بودیم که حسین با ابوحاتم رفتند دنبال کارشان.
با کمک امین و سارا و زهرا وسایل را چیدیم. زهرا و سارا یاد گذشته کردند که «سه سال پیش وقتی اومدیم. توی خونه زندانی بودیم اما حالا شب هم میشه رفت
بیرون .»
آن شب، راحت و بی دغدغه تیر و انفجار، خوابیدیم و بعد از نماز ابوحاتم طبق قرار، آمد سراغمان و به زینبیه رفتیم. زهرا و سارا دیگر سر سمت چپ نشستن دعوا نمیکردند. هر دو طرف جاده منتهی به زینبیه اَمن بود. نزدیک حرم تابلوی بزرگی که نشانگر حریم حرم بود، چشم نوازی میکرد. ابوحاتم و امین هم گرم تعریف بودند و میشنیدم که ابوحاتم میگفت:« بسیاری از مردم آواره، به خانه هایشان برگشته اند. جنگ به اطراف شهر حلب و جاده ها و شهرکهای منتهی به مرز ترکیه رفته است.» ابوحاتم این تغییر شرایط و پیروزی جبهه مقاومت را بیشتر مرهون تلاش و برنامه ریزی و هدایت به قول خودش «ابووهب» میدانست.
وارد محوطه بیرونی حرم شدیم. دیوار محقر و سوراخ سوراخ بیرونی حرم، بازسازی شده بود و نزدیک صحن، مسیر زنها و مردها جدا میشد و مأموران تفتیش که قبلاً بدون روسری و با موی باز، بازدید بدنی میکردند حالا روسری و چادر پوشیده بودند همانها که حسین به شوخی اسمشان را گذاشته بود؛ واحد بسیج خواهران
حرم.
به محوطه داخلی آستانه نزدیک شدیم. مردم میان شبکه های ضریح، دست توسل انداخته بودند و مرقد حضرت زینب مثل نگین میان حلقه انبوه جمعیت پنهان بود. احساس غرور و شعف، با هم در جانم نشست.
آیا این همان حرم بیزائر غریبی بود که سه سال پیش دیده بودیم؟!
مدتی با خواندن دعا و زیارت نامه و نماز مستحبی مشغول شدیم تا ظهر شد. روز جمعه بود و صف نماز جمعه، خیلی زود مرتب شد. نماز جمعه ده، پانزده نفری قبل، به حدی شلوغ شده بود. که مردم تمام محوطه بیرونی صحن را پر کرده بودند. منتظر بودم، مفتی اهل تسنن که سه سال پیش نماز جمعه میخواند، بیاید. همان روحانی سنی که بالای منبر از مناقب حضرت زهرا ها سخن گفت و همه شیعیان، شیفته اش بودند. اما به جای او، روحانی سنی دیگری آمد. پرسیدم:« امام جمعۀ قبلی کجاست؟» گفتند:« تکفیریها به جرم ارادت به اهل بیت، شهیدش کردند.»
بعد از زیارت و نماز جمعه، سری به بازار زدیم. کرکره های پایین، و راسته بازارهای تعطیل، باز و پر رونق بودند. برای من شیرین تر از بازگشت زندگی و کار میان مردم، تغییر نگاه آنها به ما ایرانیها بود. عده ای از مردم کوچه و بازار قبلاً حضور مستشاران ایرانی را از نوع دخالت یک کشور بیگانه به امور داخلی کشورشان میدانستند. نگاهشان، عصبی و بغض آلود بود. ولی حالا پس از سه سال، عکس حضرت آقا و سید حسن نصرالله در هر مغازه ای، حاکی از ارادت عمیق و شناخت دقیق همه مردم به نقش تعیین کننده ایران در بازگشت آرامش و امنیت به سوریه بود.
آن قدر با جغرافیای شهر دمشق آشنا بودیم که نیازی به راهنمایی ابوحاتم نبود. خودمان هر بار به سمتی میرفتیم. به پستهای ایست و بازرسی که میرسیدیم، امین به مأموران سوری میگفت:« خانواده ابووهب هستیم.» عکس العمل مأموران این پستها هم در نوع خودش جالب بود. تا اسم «ابووهب» می آمد به علامت احترام و البته قبول، خبردار می ایستادند و همراه با لبخندی که حاکی از الفت و ارادتشان بود، دست روی چشمانشان میگذاشتند و به عربی می می گفتند:«
عَلى عَينى.»
❤️
🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
🔴دادستان کل کشور: بدحجابی باید در کشور جمع شود
🔸محمد موحد، دادستان کل کشور:
امروزه با معضلی به نام «بدحجابی» در کشور مواجه هستیم که خود یک بیماری است. «بدحجابی» باید در کشور جمع شود، ارزش انسان، به حیا و عفت اجتماعی اوست.
🔸در غرب و کشورهای اروپایی نیز در امر حجاب محدویت قائل هستند و اینطور نیست که هرکسی با هر لباسی بخواهد در بیرون تردد کند، در صورت بروز چنین وضعیتی جریمه اعمال میشود.
🔸همه باید در کشور دست به دست هم دهیم تا بیماری «بدحجابی» درمان شود، برای کسانی که از این موضوع تمرد و به قانون و پلیس دهن کجی می کنند، باید پرونده تشکیل شود.
🔸افرادی باید به طور دقیق شناسایی شوند، در این زمنیه پیامکهای متعددی ارسال میشود که از همکاری عموم مردم حکایت دارد.
🔸برای «بدحجابان» پرونده تشکیل و دستگاه قضایی نیز اقدامات لازم خود را انجام میدهد، سلامت امنیتی و اعتقادی نیز اهمیت بسزایی دارد و نظام اسلامی به دنبال این است که جامعه سالم باشد و به سمت رستگاری پیش برود.
@saghebin
🌷امام صادق علیه السلام:
سنگین ترین عملی که روز قیامت در ترازوی [اعمال] گذاشته می شود، صلوات بر «محمد و اهل بیت» ایشان است.
📗وسائل الشیعة ج۷ ص۱۹۷
@saghebin