🔸اقامه نماز جمعه تهران به امامت رهبر انقلاب به همراه مراسم بزرگداشت پرچمدار مقاومت شهید سیدحسن نصرالله در مصلای امام خمینی تهران
🔹مراسم بزرگداشت مجاهد فی سبیلالله و سیّد عزیز امت اسلامی، شهید حجتالاسلام والمسلمین سیدحسن نصرالله و همراهان ایشان ازجمله سردار شهید نیلفروشان از سوی رهبر معظم انقلاب اسلامی روز جمعه ۱۳ مهرماه از ساعت ۱۰:۳۰ صبح در مصلای امام خمینی(ره) برگزار میشود.
🔹در ادامه این مراسم و درپی شهادت مظلومانه پرچمدار مقاومت و آزادی قدس و فلسطین، حجتالاسلام و المسلمین سیدحسن نصرالله و در آستانه اولین سالگرد حماسه طوفانالاقصی توسط رزمندگان مقاومت اسلامی فلسطین، نماز جمعه این هفته تهران روز جمعه ۱۳ مهرماه به امامت رهبر معظم انقلاب اسلامی در مصلای امام خمینی (ره) اقامه میشود.
https://eitaa.com/saghebin
♦️شبکه العهد: ۵۰ نظامی صهیونیست در درگیری با حزب الله به هلاکت رسیدند
🔹 شبکه العهد در گزارشی از لبنان گزارش داد که ۵۰ نظامی صهیونیست در درگیری با یگان رضوان حزب الله به هلاکت رسیدهاند.
🔹 این گزارش حاکی است که ارتش رژیم صهیونیستی تلاش می کند وارد جنوب لبنان شود، ولی ضربات دردناک مقاومت در کمین متجاوزان است.
🔹 از سوی دیگر رسانه های رژیم صهیونیستی اذعان کردند که بیانیه ارتش این رژیم درباره آمار افسران و نظامیان کشته شده در درگیری با حزب الله، دروغ است و آمار واقعی تلفات بسیار بیشتر از ارقام اعلام شده است.
@saghebin
20.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 تجمیع مستندات اصابت و فیلم های عملیات #وعده_صادق ۲
@saghebin
👌آقای ما شخصا میاد نماز جمعه برگزار کنه، بعد این صهیونیستهای ترسو نماز مخصوص خودشون در ابتدای سال یهودی رو به خاطر مسائل امنیتی لغو می کنند !!!!
👈 یعنی واقعا ترس از ویژگی های ذاتی یهود هست. در جنگ با عمالقه هم طبق متن قرآن از ترس عرضه رویارویی نداشتند!
این است صلابت و اقتدار ولی فقیه ما😎
سرت سلامت بادا آقا جان❤️
@SAGHEBIN
🌹امام صادق علیهالسلام:
مهربانی از سوی دشمن محال است.
📙الخصال،صفحه۲۶۹ حدیث۵
@saghebin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❓چگونه صلوات بفرستیم؟
👤استاد پناهیان
@saghebin
﷽ ان شاء الله تصمیم داریم ختم صلواتی که هر #شب_جمعه قرار داده میشود را به توفیق الهی و همت شما عزیزان تا زمان ظهور #امام_زمان (عج) که بسیار نزدیک است ادامه دهیم تا ان شاء الله بتوانیم با فرستادن این صلوات ها با نیتی که در ادامه خواهیم گفت به سهم خودمون باعث تعجیل در فرج و همچنین عاقبت به خیری خودمان شویم و بتوانیم به توفیق تبعیت و اطاعت کامل از حضرت برسیم و هر چه زودتر به توفیق حضور و بهره مندی از دوران فوق العاده بعد از ظهور نائل شویم.
هفته پیش الحمدلله به همت شما عزیزان بر اساس گزینه ای که انتخاب کردید از بین چندین کانال و گروه در تلگرام و ایتا که ختم در آن قرار داده شده بود، مجموعا حدود ۲۰۲ نفر شرکت کردند و حدود ۶۱ هزار صلوات فرستاده شد.
طبق بیانات بزرگان دین ، #صلوات برترین ذکر است و در رسیدن به حاجات بسیار سودمند و موثر است و این ذکر در تقرب پیدا کردن به خدا ، آمرزش گناهان، توشه آخرت و صفای باطن تاثیر بسیار زیادی دارد.
ان شاء الله همگی بتوانیم در این سُنت حسنه و پُر خیر و برکت ختم صلوات هر هفته شرکت کنیم و ان شاء الله خدا ما را از تمام ثوابها و آثار و برکات فوق العاده این صلوات ها بهرهمند فرماید و تک تک این صلوات ها را به عدد ما احاط به علمک(به تعداد بالاترین عددی که در احاطه ی علم خداست) از ما قبول فرماید. سعی کنیم صلوات ها را با آرامش و با توجه فرستیم.
برای شرکت در این ختم صلوات، روی لینک زیر کلیک کرده و گزینه ثبت را بزنید سپس تعداد صلواتی که تمایل دارید بفرستید را وارد کنید و سپس روی ثبت کلیک کنید تا ثبت شود.
https://EitaaBot.ir/counter/q5v
@saghebin
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ #داستان_شهدا #خداحافظ_سالار قسمت صد و هفتم آیة الکرسی می خواندم، اما باز بلند م
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
#داستان_شهدا
#خداحافظ_سالار
قسمت صد و هشتم
حاج آقا داره میره حلب برای هدایت عملیات.»
تا تلخی وداع را کم کنم، زورکی خندیدم و گفتم:« به حاج آقا بگم که عملیات
رو لو دادی امین آقا؟»
دل و دماغ پاسخ نداشت.
ساعت ۶ عصر شد. حسین ساکش را برداشت دستانش را دور گردن زهرا و سارا حلقه کرد و چسباند به سینه اش. دخترها بغض کردند و قرآن بالای سرش گرفتند. قرآن را بوسید. خداحافظی کرد و رفت توی حیاط و دوباره برگشت. باز خداحافظی کرد و مکثی و نگاهش روی انگشتری سرخی که داشت، متوقف شد
و برای بار سوم رفت توی اتاقش، حلقه انگشتری را که سالهای سال توی دستش داشت و جز برای وضو در نمی آورد، در آورد.
دخترها جلوی در معطل و منتظر بودند. اما من تا اتاق دنبالش کردم. عقیق را قبل از اینکه مقابل آینه بگذارد، به چشمانش کشید و بوسید. عقیق سرخی که یادگار محمود شهبازی بود. حسین میگفت:« محمود قبل از شهادتش این انگشتری را به من داد. نمیخواست هیچ چیزی از این دنیا را با خود داشته باشد.
از کنج اتاق نگاهش میکردم. وقتی انگشتری را کنار آینه گذاشت، یک آن سرم گیج رفت. به صورت پرنورش که توی آینه بود، خیره شدم تا حالم خوب شد. پشت سرش تا آستانه در آمدم. اما پایم روی زمین نبود.
برای بار سوم خداحافظی کرد. سارا یک کاسه آب آماده کرده بود که پشت سرش بریزد. گفتم:« نریز دخترم.» مثل مادران و همسرانی که در سالهای جنگ فرزند یا شوهرانشان را بدرقه میکردند، همراهی اش کردیم. دست تکان داد و رفت.
از بلندگوی مسجد انصارالحسین صدای بلند اذان می آمد. دست زهرا و سارا را گرفتم و برگشتم و نماز مغرب و عشا را روی سجاده حسین که از دمشق آورده بود، خواندم. سجاده ای که بوی اشکهای حسین را می داد. زهرا شام درست کرد. بی
میل بودم. وهب و مهدی هم رسیدند و جای خالی بابا را دیدند.
رفته بود اما خانه پر از او بود. به هرجا نگاه میکردم، میدیدمش و صدایش را ی شنیدم که میگفت:« سالار شدی برای این روزها.»
گفته بود، دو سه روزه برمیگردم. اما حالا برای او و من، همه پرده ها کنار رفته و میدانستم که سالهاست منتظر رسیدنِ همین دو سه روز بوده است. از همان روز که میگفت:« همۀ کارِ من به زینبِ حسین، گره خورده تا من امتحانی حسینی بدهم و تو امتحانی زینبی.» از همان روز که خواب دید از یک معبر تنگ و تاریک به سختی میگذرد و به یک کانون نور میرسد.
دلم داشت توفانی میشد. قرآنی را که سید حسن نصرالله به سارا هدیه کرده بود، باز کردم و سورۀ "یاسین را خواندم، قلبم آرام تر شد. عقربه ها، ساعت ۹ را نشان میدادند یعنی وقت پرواز تهران دمشق که از گوشیام صدای دریافت پیامک
آمد. اسم بابا حسین افتاده بود. با این پیامک «خداحافظ.»
سه روز از رفتنش به سوریه گذشته بود. هر روز، دو سه بار زنگ زد. احوال بچه ها را پرسید و آخر سر، تأکید کرد که حتماً برای عروسی برادر یکی از دوستانش به
شمال برویم.
شمال و عروسی برای من و بچههایی که دلمان با حسین، بود زندان به حساب می آمد اما نمی توانستم حرف و تأکید چندباره او را زمین بگذارم و عملی نکنم. حتماً این تأکیدها، علتی داشت که من متوجه آن نبودم.
با امین و زهرا و سارا راهی شمال شدیم. همان جمعی که چهار سال پیش در آن شرایط بحرانی به سوریه رفته بودیم. حالا حسین، تنها در سوریه بود و ما بی حوصله و دل گرفته در شمال.
امین پشت فرمان بود. زهرا و سارا هم دمق و کم حرف، چپ و راست من نشسته بودند و شاید که نه، حتماً به حرفهای روز آخر بابایشان فکر می کردند. حرفهایی که یادش از درون، آتشم میزد و مدام در ذهنم تکرار میشد: «این دفعۀ آخره که میرم» «میرم اما خیلی زود بر میگردم.»، «یک کار ناتمام دارم
میرم که باید تمامش کنم»، «کار از نخوردن قند گذشته»، «منو پیش دوستان شهیدم، توی گلزار شهدای همدان دفن کنید.»
هر چقدر با خودم کلنجار میرفتم، خودم را مهیای رفتن به عروسی نمیدیدم. آخر چه دلیلی داشت که بعد از آن وداع تلخ، از سوریه زنگ بزند و اصرار کند که «برید شمال، عروسی پسر دوستم» و آدرس بدهد و هی زنگ بزند تا مطمئن شود که رفته ایم به عروسی یا نه.
غروب روز سومی
که حسین رفته بود، به ساری رسیدیم. شمالِ سرسبز و همیشه زیبادر هجوم پاییز، رنگ باخته بود و از آن گرفته تر آسمان بود که در توده هایی از ابرهای خاکستری و سیاه به هم میپیچید که شاید ببارد.
به سالن محل برگزاری عروسی رسیدیم. نماز مغرب و عشا را خواندیم و بعد بی حوصله با نگاهمان با هم حرف زدیم، حرفهای بیکلامی که پر بود از یاد
«بابا حسین.»
آماده رفتن به سالن میشدیم که عقده دل آسمان باز شد و بدون اینکه داشتیم ببارد، چند رعد و برق به جان ابرها افتاد. سارا گفت:« مامان اومدیم اینجا که چی؟! وقتی بابا نیست!»
جوابی ندادم یعنی جوابی نداشتم که بدهم.
❤️
🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ #داستان_شهدا #خداحافظ_سالار قسمت صد و هشتم حاج آقا داره میره حلب برای هدایت عمل
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
#داستان_شهدا
#خداحافظ_سالار
قسمت صد و نهم
آسمان دوباره صاعقه زد و توفان روی زمین خودی نشان داد و آنسوی دشت، گردبادی عظیم و چرخان ساخت که تنوره میکشید و مثل هیولا همه چیز را در خود میبلعید.
خودمان را جمع و جور کردیم و باز غبار تردید و این بار از زبان زهرا:« مامان برگردیم تهران، شاید بابا امشب بیاد.»
غمی تلنبار شده وجودم را چنگ میزد و بعضی گلوگیر داشت خفه ام میکرد امین به جای من جواب زهرا را داد:« اگه برگردیم خیلی بد میشه. حالا که تا اینجا آمدیم، امشب رو بمونیم، فردا برگردیم.» تا آن روز به این اندازه، خودم را مضطر و درمانده ندیده بودم. نه دل رفتن به میهمانی داشتم و نه میل برگشتن به خانه ای که حسین در آن نبود. بچه ها منتظر جوابم بودند. نگاهی به ساعت انداختم. از شش عصر گذشته بود و عقربه ثانیه شمار انگار مثل نبض من میتپید و می ایستاد.
آمدم به دخترها بگویم که بابا اصرار داشته که بیاییم اینجا، که رعد و برقی تند و تیز میان ابرها دوید و پشت بندش با غرش آسمان زلزله ای به جان زمین افتاد و بارش شلاقی باران، به جای همه ما حرف زد. چاره ای نداشتیم که آن شب را در شمال بمانیم. مثل آدمهای ماتم زده، رفتیم یه گوشه سالن نشستیم. میزبان هم فهمیده بود که دل ما آنجا نیست. توی مراسم متوجه شدم که ما به نیابت از حسین در این عروسی شرکت کردیم. اینجا بود که علت اصرار او برای حضور در مراسم عروسی را فهمیدم. برادر داماد یکی از صدها جوانی بود که حسین با جاذبه شخصیتی خود او را به سوریه برده بود و میخواست با فرستادن ما به عروسی جای خالی خودش را پر کند.
شب به پیشنهاد میزبان برای استراحت به جایی رفتیم. اما دلشوره و نگرانی بی قرارمان کرده بود. دنبال بهانه ای بودیم که برگردیم. تلفن امین زنگ خورد. امین چند ثانیه گوش کرد و دستش را جلوی دهانش -طوری که ما نشنویم- گرفت و
کجکی ایستاد و یکی دو بار هم به من نگاه کرد.
قیافه نگران امین دلم را ریخت. این قیافه نگران را یک بار هم وقتی که در مکه بودیم و خبر مرگ خواهرم ایران را به او دادند، دیده بودم. نخواست یا نمیتوانست حرف بزند فقط رنگ از رخسارش پریده بود. آمدم بپرسم:« کی بود؟ چی گفت؟» که گوشیش دوباره زنگ خورد. چند قدم رفت و دورتر شد و مثل آدمهای قهر پشت به ما کرد. میخواستم بدوم، گوشی را بگیرم و از کسی که نمیدانستم کیست، بپرسم چه اتفاقی افتاده؟ که گوشی خودم زنگ خورد. یکی از دوستان حسین بود با صدای لرزان سلام داد. زبانم از خشکی داشت به سقف دهانم می چسبید. حتی نتوانستم جواب سلامش را بدهم بی مقدمه پرسید:« از حاج آقا چه خبر؟، نیومده ایران؟» فقط توانستم بگویم: «نه.» او خداحافظی کرد و قلب من به
کوبش درآمد. سریع تر و بیشتر از ثانیه شمار، شروع کرد به تپیدن.
چیزی از درونم مثل شعله، زبانه کشید و بالا آمد و راه نفسم را بست. احساس کردم لبهایم مثل کویری که سالیان سال، طعم باران را نچشیده باشد، قاچ و ترک خورده شده. نمیتوانستم خودم را برای خبری که حسین مقدماتش را سه روز پیش، هنگام وداع داده بود، آماده کنم. حتی نمیتوانستم به زهرا و سارا که کم کم از تماسهای مشکوک امین و تغییر حال من، حس بدی پیدا کرده بودند، نگاه کنم. فکر میکردم که اگر نگاه به نگاهشان بیندازم، بغض گلوگیرم باز می شود و
آن وقت با گریه من قلب مهربان و بابایی آنها خواهد شکست.
کلافه و درمانده دنبال مفری بودم که از خودم رهایی پیدا کنم و حالم را طبیعی نشان بدهم. همان را گفتم که آنها دوست داشتند بشنوند:« بهتره برگردیم تهران» دخترها سکوت کردند و آماده رفتن شدند دلم برایشان سوخت بیشتر به خاطر سکوتشان، و حتم داشتم علی رغم یک سینه سؤال، برای مراعات حال من سکوت کرده اند.
امین پشت فرمان نشست و بی هیچ اشاره ای به آن تماسهای مشکوک، پا روی گاز گذاشت. و سکوتی گزنده و جانکاه میان ما حاکم شد.
ساعت دو نیمه شب بود و ما هنوز به نیمه راه نرسیده بودیم. هر چقدر می رفتیم، جاده دورتر میشد. انگار که در بی انتهاترین جاده دنیا هستیم.
نمی دانستم که این ثانیه های دیرگذر و این جادۀ کشدارن کی به پایان می رسد. نه میتوانستم حرف بزنم و نه سکوت کنم و نه جاده به مقصد و انتها می رسید.
هلال سفید و کمانی ماه هم که وسط سینه آسمان نشسته بود، نمی توانست ذهنم را حتی برای یک لحظه از حسین دور کند. باید به زینب کبری متوسل میشدم. این تنها راه برای بیرون آمدن از این آوار غم بود. با خودم گفتم:« زینب جان کمکم کن. دستم را بگیر. توانم بده، تا تحمل کنم شهادت حسینم را، عزیزم را، تکیه گاه یک عمر زندگی ام را.» و همین طور که بازینب کبری درد دل میکردم برای خودم روضه خواندم. حواسم به دخترانم نبود. انگار توی ماشین، خودم بودم و خودم. زیر لب تکرار میکردم:« امان از دل زینب. امان از دل ...» که با هق هق گریه زهرا و سارا تکان خوردم.
❤️
🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
♦️توییت مهم استاد علیرضا پناهیان:
گاهی یک قدم به موقع در راه خدا به اندازه اعزام یک لشگر در جهاد عظمت دارد.
نمازجمعه اینبار صف کشی یاران حضرت ولی عصر عج در مواجهه مستقیم با دشمن است.
هر کس شهید والامقام مقاومت را دوست دارد میداند مهمترین ویژگی او تقویت ولایت فقیه بود و تمام توفیقاتش را ناشی از آن میدانست.
@saghebin