eitaa logo
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
1.7هزار دنبال‌کننده
9.3هزار عکس
5.6هزار ویدیو
169 فایل
🏵️ﺳﻮﮔﻨﺪ ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻭ ﺑﻪ ﭼﻴﺰی ﻛﻪ ﺩﺭ ﺷﺐ ﭘﺪﻳﺪﺍﺭ ﻣﻰ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺗﻮ ﭼﻪ ﻣﻰ ﺩﺍﻧﻲ ﭼﻴﺰی ﻛﻪ ﺩﺭ ﺷﺐ ﭘﺪﻳﺪﺍﺭ ﻣﻰﺷﻮﺩ، ﭼﻴﺴت؟ النَّجْمُ الثَّاقِبُ🌠 ﻫﻤﺎﻥ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺩﺭﺧﺸﺎنیﻛﻪ ﭘﺮﺩﻩ ﻇﻠمت را می شکافد ناشناس: https://gkite.ir/es/nashenas1401 @Sarbaze_Fadaei_Seyed_Ali ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🙏 ای مهدی موعود! محتاج دعایت هستیم 🔸حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: اى امام زمان، اى مهدى موعودِ محبوب این امّت، اى سلاله‌‏ى پاک پیامبران و اى میراث‏بر همه‏‌ى انقلابهاى توحیدى و جهانى! ملّت ما با یاد تو و با نام تو از آغاز خو گرفته است و لطف تو را در زندگى خود و در وجود خود آزموده است. اى بنده‏‌ى شایسته‏‌ى صالح خدا! ما امروز محتاج دعایى هستیم که تو از آن دل پاک الهى و ربّانى و از آن روح قدسى براى پیروزى این ملّت و پیروزى این انقلاب بکنى و به دست قدرتى که خدا در آستین تو قرار داده است، به این ملّت و راه این امّت کمک بفرمایى... ۱۳۵۹/۴/۶ @saghebin
هرچه فریاد دارید بر سر یهود صهیونیسم بکشید (۷) یهود صهیونیسم در توسط دولتمردان گمارده خود در آمریکا بسیار به زنان آمریکایی ظلم کرد و حق رای و فعالیت اجتماعی را در مابین سالهای ۱۸۸۰ تا ۱۹۰۰ میلادی از آن ها گرفت . و همین مسئله سبب اعتراض زنان آمریکایی به این مسئله شد و یهودیان صهیونیسم در مقابل برای مقابله با این اعتراضات به حق جنبش ضاله و انحرافی فمنیست را ایجاد نمود جنبشی که به ظاهر دم از حقوق زن میزد ولی او را از حق تشکیل خانواده و تربیت فرزند محروم می کرد و او را دعوت می کرد تا حقوق مساوی با مرد برای خود غائل باشد و این مسئله باعث شد تا در سایه غفلت زنان آمریکایی نسل آینده آمریکا از حق تربیت سالم محروم مانده و جامعه آمریکا به فساد کشیده شود .
🌷پیامبر اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله: ازدواج کنید، كه ازدواج كردن روزى شما را بيشتر مى كند. ‌(قرب الاسناد ص۲۰) 🌸پیامبر اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله: در اسلام هیچ بنایی نزد خدا محبوب تر و ارجمندتر از ازدواج نیست. (بحارالانوار ج۱۰۳ ص۲۲۲) 🎊سالروز ازدواج پیامبر اسلام صلی‌الله‌علیه‌و‌آله و حضرت خدیجه سلام الله علیها مبارک باد @saghebin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 برای ◽️و اینگونه موسی علیه‌السلام ظهور کرد... ◽️بیاییم با همدلی برای آمدن استغاثه کنیم @saghebin
🌹شهید محمدعلی جهان‌آرا 👈مهریه یک سکه و یک جلد قرآن ◽️همسر شهید : مهریه ما یک جلد کلام الله مجید بود و یک سکه طلا، سکه را که بعد از عقد بخشیدم، اما آن یک جلد قرآن را محمد بعد از ازدواج خرید و در صفحه اولش این طور نوشت: امیدم به این است که این کتاب اساس حرکت مشترک ما باشد، نه چیز دیگر، که همه چیز فناپذیر است جز این کتاب. حالا هر چند وقت یک بار که خستگی بر من غلبه می‌کند، این نوشته‌ها را می‌خوانم و آرام می‌گیرم... @saghebin
🌼 رهبر معظم انقلاب: ما نباید تصوّر بکنیم که حتماً بایستی یک نفری یک خانه مِلکی داشته باشد، یک شغل درآمد داری داشته باشد، بعد ازدواج بکند؛ نه! «إِن یَکُونُواْ فُقَرَآءَ یُغْنِهِمُ اللَّهُ مِن فَضْلِهِ» (اگر فقیر و تنگدست باشند، خدا از فضل خود آنها را بی نیاز می‌کند) این قرآن است [که] با ما دارد این جور حرف میزند. ۱۳۹‌۲/۰‌۸/۰‌۸ @saghebin
🌷امام على عليه السلام: نتیجه عقلانیت و خردمندی ، رهانيدن جان از زَرق و برق دنيا است . 📗 غررالحكم حدیث ۵۳‌۹۹ @saghebin
💌 اگر خدا کسی را دوست داشته باشد @saghebin
●اگر روزی شهداء مانند اصحاب کهف از آرامگاه ابدی برخیزند و به شهرهائی برگردند که بیش از۴۰ سال پیش از آنجا به جبهه‌ها اعزام شدند و به خیل شهداء پیوستند ، با دیدن صحنه‌های زیر، چه آرزویی می‌کنند!!؟ ●چادرهایی که افتاده اند ●روسری‌هایی که عقب رفته اند ●سرهایی که بی رو سری شده اند ●بدن‌هایی که برهنه شده اند ●مردانی که بی‌غیرت شده اند. ●زن‌هایی که بی حیا و بی عفت شده اند ●سینه چاکانی که بی‌ تفاوت شده اند ●بی‌تفاوت‌هایی که ساکت شده اند ●شکم هایی که از حرام پُر شده اند ●بی دردهایی که مرفه شده اند ●مرفهینی که بی درد شده اند ●کاخهایی که برگُرده مستضعفین بنا شده اند ●مسئولینی که دنیاپرست شده اند ●آقازاده‌هایی که منحرف شده اند ●منحرفینی که وطن فروش شده اند ●یقه بسته‌های ظاهرالصلاحی که با دشمن هم سفره شده اند ●دو آتیشه هایی ضد آمریکائی که طرفدار آمریکا شده اند ●غرب رفته هایی که طرفدارغرب شده اند ●همراهانی که از قطار انقلاب پیاده شده اند ●خط امامی هایی که از خط امام خارج شده اند ●وصیت نامه‌هایی که فراموش شده اند. ●ارزشهایی که عوض شده اند ●عوضی هایی که ارزشمند شده اند ●شعارهایی که کم رنگ شده اند ●رزمندگانی که منزوی شده اند ●پیش کسوتان جهاد و شهادت که در کوچه پس کوچه های زندگی فراموش شده اند ●انقلابیونی که مطرود شده اند ●و در یک کلام: امام و ولی‌فقیه که در میان مسئولانی منفعت‌طلب،تنها و مظلوم شده‌است!!! ●فکر می‌کنید شهداء با دیدن این صحنه‌ها چه می‌کنند!!؟ مانند اصحاب کهف آرزوی بازگشت به جایگاه ابدی می‌کنند!!؟ ●روزگار غریبی شده است!!! دین، احکام نورانی اسلام، ولایت‌ فقیه، انقلاب و ملت در اوج مظلومیت است!!! ●از خواب گران بیدار شویم و گرنه بقول امام علی(ع) بالگد دشمن از خواب بیدار میشود. 🆔️ @saghebin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ارزش درونی شما چیست؟ سخنانی ارزشمند از یک تجربه‌ای گرانبها 🆔️ @saghebin
💢حضور فرمانده سنتکام تو اتاق جنگ اسرائیل این یعنی تمام حملات، در هماهنگی با آمریکا انجام میشه. بعد اصلاح طلبِ ایرانی میگه بریم با آمریکا ببندیم، که نقشه های اسرائیل رو نقش بر آب کنیم... @saghebin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥نماهنگ شور عاشقی ☑️ این نماهنگ به بخشی از دستاوردهای انقلاب اسلامی در قالب خودباوری، اقتدارو امنیت پایدار می پردازد. @saghebin
🌷پیامبر صلی الله علیه آله: هر كس خريد و فروش مى‌كند، بايد از پنج خصلت دور باشد وگرنه، هرگز نبايد بخرد و بفروشد: رباخوارى، سوگند خورى، عيب پوشى، بازارگرمى به هنگام فروش، و بر سرِ مال زدن به هنگام خريد 📗الكافی ج۵ ص۱۵۰ @saghebin
💌 خانه‌داری، نیازمند پیچیده‌ترین دانش‌ها @saghebin
🌸آغاز هفته وحدت مبارک باد🎉 🌹امام خمینی(ره): اگر کسی کلامی بگوید که باعث تفرقه بین ما مسلمان‌ها بشود، بدانید که یا جاهل هستند یا از کسانی هستند که می خواهند بین مسلمانان اختلاف بیندازند. @saghebin
🌷امام خامنه‌ای: ️بعضی از اهل معرفت و سلوک معنوی معتقدند که ماه ربیع الاول ، ربیع حیات و زندگی است؛ زیرا در این ماه، وجود مقدس پیامبر گرامی و همچنین فرزند بزرگوارش حضرت ابی‌عبدالله جعفربن‌محمدالصّادق ولادت یافته‌اند و ولادت پیغمبر سرآغاز همه‌ی برکاتی است که خدای متعال برای بشریت مقدر فرموده است. @saghebin
آقا پزشکیان منادی وفاق ملی داداش داری سراز آشتی ملی در میاری . یادته خودت گفتی الگو دولتت دولت خاتمی . میخوام یه چیزی رو یادت بیارم سال ۷۷موسوی (منظورم موسوی فتنه نیست) که پشت قتل های زنجیره ای بود وقتی از انگیزه اش درباره قتل ها پرسیدن گفت : (ما این قتل ها رو راه انداختیم و بعد به گردن طرفداران ولایت فقیه انداختیم تا میان آقا خامنه ای و آقا خاتمی درگیری درست کنیم اون وقت چون خاتمی ۲۰میلیون رای داره در مقابل آقا خامنه‌ای می ایسته و او رو از صحنه خارج می‌کنه ) و همین صحبت ها رو محمد علی ابطحی مسئول دفتر خاتمی هم تایید کرد . هم چنین خاتمی لوایح دوقلو را با هماهنگی مجلس ششم میخواست تصویب کنه تا اختیارات رییس‌جمهور بیشتر بشه و نظام و ولی فقیه بیشتر تحت فشار قرار بگیره . خاتمی دنبال حذف ولایت فقیه بود به جایی نرسید اگر شما هم دنبال این مطلبی از همین الان بدون شکستت قطعیه.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از کنار مضجع شریف و نورانی آقا علی ابن موسی الرضا علیه السلام در ایام مصادف با میلاد با سعادت پیامبر عظیم الشان اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلم نایب الزیاره و دعاگوی همه اعضای محترم کانال ثاقبین هستم.
🌷پیامبر اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله: «به راستی نوزادى كه در امّت من متولّد شود، براى من از آنچه خورشيد بر آن می تابد، محبوب تر است» (وسائل الشیعه،ج۱۷، ص۱۳۷) 🌸امام حسن علیه السلام: «کسانی که صاحب نمی شوند ، زیاد ذکر را بگویند، ان شاالله خداوند آنها را صاحب اولاد خواهد کرد.» (مصباح کفعمی حاشیه ص ۵۸) 🌼امام رضا علیه السلام: "نگران نباش و فرزند بخواه، بدان خداوند روزی ایشان را می دهد..." (اصول کافی، ج۶، ص۳) @saghebin
4_5920328137945647376.mp3
3.41M
✅ چهار سوال اساسی در روز قیامت 👤استاد رائفی پور @saghebin
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ #داستان_شهدا #خداحافظ_سالار قسمت نود و پنجم اما بسیجی که حسابی غیرتش به جوش اوم
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ قسمت نود و ششم و به هم گفتند:« مسجدالنبی خانمی با این سرو شکل و قیافه تا به حال به خودش ندیده.» زهرا و سارا خیلی دوستانه به این خانم احکام حج را می‌گفتند. اما خانم گوشش بدهکار این حرف‌ها نبود. در طواف دور چهارم که شد، گفت:« بسه» و طواف را رها کرد. یکی دو نفر چغلی پیرزن را به مدیر کردند، مدیر بالاخره از کوره در رفت و حرفی را که نباید می‌گفت، زد:« خانم مگه اومدی تفریح، خیال کردی اینجا لوس آنجلسه، برو اول یه فکری واسه ناخن هات کن.» حسین از این شیوه تذکر و امر به معروف مدیر کاروان ناراحت شد و چون جمعیت خانوادگی ما در کاروان زیاد بود، این پیرزن با ما همراه شد. حسین همه را نگاه می‌داشت تا پیرزن برسد. پیرزن از حسن رفتار و حُسن خُلق حسین به حدی خوشش آمد و با جمع ما خودمانی شد که به حسین می‌گفت:« پسرم دستمو بگیر» حسین می‌خندید و به من می‌سپردش. وهب و خانمش و نوه ام فاطمه هم با یک کاروان دیگر به ما ملحق شدند خواهر کوچکم افسانه و شوهرش هم در کاروان ما بودند. به نیابت از خواهر بزرگمان ایران، اعمال عمره مفرده را انجام دادیم. همه جا با ما بود. درست مثل روزهای کودکی مان که شب‌ها با آن دست‌های مهربانش دست من و افسانه را می‌گرفت، تا لبه پشت بام می‌برد. وقتی از نردبان چوبی بالا می‌رفتیم، هوامان را داشت که نیفتیم. دراز می‌کشیدیم. ستاره ها را مال خود می‌کردیم. با دست و دل بازی ستاره دنباله دار را به من می‌داد و ستاره های روشن و درشت و براق را به افسانه و مثل مامان ها برای خودش چیزی نمی‌خواست. حالا روزهای آخر سفرحجمان بود بنا به درخواست ما، مدیر کاروان، مجلس دعایی برای شفای ایران برپا کرد. اول زیارت عاشورا خواندیم با التماس دست به دعا برداشتیم حال و روزم به قدری برگشت که احساس کردم کنار ایران نشسته ام و صدای مرا می‌شنود. زیر لب خطاب به او نجوا کردم« ایران جان، می‌دونم که صدای منو می‌شنوی. خودت از خدا بخواه که شفا پیدا کنی یا خدا از تو راضی شه. عذاب میکشم که چهار سال ساکن و صامت یه گوشه افتادی و داری مثل شمع، بی صدا می‌سوزی و آب میشی. خواهر مظلومم یا شفات رو از خدا بخواه یا بخواه که ازت راضی بشه.» هنوز دعا به «امن یجیب» خواندن نرسیده بود که تلفن امین زنگ خورد و رفت یک گوشه، نگاهش کردم. او هم نگاهی به من انداخت. به دلم برات شد که خبری در مورد ایران شنیده و دلم راست گفته بود. پرسیدم:« ایران؟!» گفت:« رفت.» گفتم:« حتماً خودش خواست که برود». فردا صبح به تهران برگشتیم. بچه ها و شوهرش نظر داشتند که در بهشت زهرا دفن شود. حسین جلو افتاد که ترتیب کارهای کفن و دفن ایران را بدهد. شوهرش آقامحسن که مردانه در سال‌های خانه نشینی ایران، جورش را کشیده بود به حسین گفت:« برا ما قبر دو طبقه بخر.» و از خدا خواست که بعد از مرگ ایران، زنده نماند و چنین شد. خوابم نمی برد. از زاویه در نیمه باز اتاق حسین، به او نگاه می‌کردم. غرق در انس با خدا بود و من غرق در او که در قنوت نماز شب، سعی می‌کرد آهسته گریه کند تا خواب من بهم نخورد اما نمی‌دانست که حال روحانی او خواب را از سرم پرانده و از لذت دیدنش سیر نمی شوم. صبح که شد، چای گذاشت صبحانه را هم آماده کرد. سر سفره برایم لقمه نان، پنیر و گردو گرفت و گفت:« پروانه! من خیلی به تو مدیونم.» هنوز تصویر قنوت نماز دیشبش جلوی چشمم بود. این حرف را که زد بدجوری شکستم، اشک تا پشت چشم‌هایم هم آمد. اما برای اینکه خودم را بزنم به راه دیگری، به شوخی ازش پرسیدم:« باز چه خوابی برام دیدی؟!» گفت:« خواب دیدم اما نه برای تو، برای خودم، خوابی که وحشت و امید را با هم داشت، مثل همون خواب قبلی که از پل صراط می‌خواستم رد شم.» فکر کردم که من هم یک گوشه این خواب باید باشم، با اشتیاق پرسیدم:«خُب چی دیدی؟!» گفت:« خواب دیدم توی یه کانال تاریک و دراز بودم که اکسیژن نداشت. داشتم خفه می‌شدم، می‌دویدم که به انتهای کانال برسم. اما مسیر اون قدر طولانی بود که هرچه می‌دویدم، نمی‌رسیدیم. داشتم خفه می‌شدم که در دورترین نقطه کانال، نوری دیدم. فریاد یا حسینی کشیدم و به طرف نور دویدم. هرچه جلوتر می رفتم نور بزرگتر و بزرگتر می‌شد تا جایی که اون نور همه جا رو گرفت و دیگه احساس کردم خبری از تاریکی و خفگی نیست. از خواب که بلند شدم، به معنای این خواب فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که سعادت و عاقبت بخیری من در گرو همراهی توئه.» گفتم:» من که هیچ کجای خواب تو نبودم.» گفت:« آره، ظاهراً نبودی ولی من حضورت رو حس می‌کردم.» اگرچه از تعریفش احساس شادمانی داشتم ولی معما همچنان برایم نامکشوف ماند. حرف‌های این چند وقته اش برایم تبدیل به یک معمای پیچیده شده بود؛ خدمت تا چهل سال و این خواب و همراهی سایه وارۀ من، این‌ها باید ربطی به هم می‌داشت اما چه ربطی؟ این معمایی بود که به نظرم کلید جز صبر نداشت. ❤️ 🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ #داستان_شهدا #خداحافظ_سالار قسمت نود و ششم و به هم گفتند:« مسجدالنبی خانمی با
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ قسمت نود و هفتم چند ماهی بود که مسئولیت فرماندهی سپاه تهران بزرگ و لشکر ۲۷ محمد رسول الله را واگذار کرده بود. چند پیشنهاد کار داشت اما نمی پذیرفت. حتماً برای خودش دلایلی داشت. من کنجکاوی نمی‌کردم که چرا نمی پذیری. تا اینکه یک روز آمد. ساکش را برداشت و گفت:« باید برم به مأموریت خارج از کشور» بی درنگ یاد آن خواب و حس همراهی ام با او افتادم، ناخودآگاه گفتم:« خدا پشت و پناهت.» شاید انتظاری غیر از این پاسخ نداشت چون بلافاصله گفت:« ان شاء الله» پرسیدم:« باز هم آفریقا؟» آهی از ته دل کشید و گفت:« میرم به کشوری که خودش به تاریخه. تاریخی که توش هم تزویر هست، هم زنجیر اسارت، هم کاخ سبز معاویه، هم خرم خانم زینب.» حسین حتماً منظوری داشت که به جای گفتن نام سوریه، ترجیح داد از زنجیر اسارت حضرت زینب و تزویر و ریا کاری معاویه، در کنار هم یاد کند. حرفی نزدم. یعنی حرفی نداشتم که بزنم. می‌خواست به هر صورت نظرم را بداند. با لبخندی شیرین، گفت:« یادش بخیر، زمانی که با هم رفتیم سوریه.» اسم سوریه که آمد، مرغ دلم تا آسمان حرم حضرت زینب اوج گرفت. منتظر بود که حرفی بزنم و چیزی بگویم. سکوت کردم باز ادامه داد:« قراره با حاج قاسم بریم دمشق برای بررسی اولیه.» اصلاً انگار دیگر آنجا نبودم و چیزی نمی شنیدم که بپرسم «چی رو بررسی اولیه می‌کنین؟ یا لااقل بگویم خوش به سعادتت.» فقط مات و مبهوت، ساکت ماندم. فردا صبح، سبک‌بار، ساک دستی اش را برداشت و رفت. زهرا و سارا وقتی شنیدند که حسین به مأموریت خارج از کشور رفته، جا خوردند. دلشان می‌خواست پدرشان، بازنشسته شود و بیشتر در کنارشان باشد. بعد از یک هفته، تلفن زد. سارا گوشی را گرفت و پرسید:« کجایی بابا؟» گفت:« حدس بزن.» پرسید:« کنگو؟» جواب داد:« بیا نزدیک تر.» پرسید:« مسکو؟ آلمان؟ چه می‌دونم اروپا؟!» شنید: «نزدیک شدی بازم بگو.» مثل مسابقه های بیست سؤالی شده بود. سارا یکی می‌گفت و یکی می‌شنید تا رسید به لبنان. حسین راهنمایی کرد:« همسایه لبنانه.» سارا با هیجان تکرار کرد:« سوریه، سوریه.» سریک هفته، حسین آمد. از اینکه مرتب جلسه می‌رفت و یادداشت می‌نوشت، متوجه شدم که این آمدن مقدمه یک مأموریت طولانی است. یکی دوبار با حاج قاسم، خدمت آقا رسیده بودند و گزارش داده بودند. با آمدن حسین، گرمی دوباره به خانه برگشت. وهب و مهدی و زهرا را دعوت کردم. هرکس چیزی از حسین می‌پرسید:« بچه ها در حالی که سریال می‌دیدند، پرسیدند:« بابا تو سوریه چکاره شدی؟» حسین به پیرمرد بامزه ای که توی سریال بود اشاره کرد و گفت:« این بابا رو چی میگن بهش؟» دخترها گفتند:« مستشار» گفت:« آره، همین مستشار، كار من مستشاريه.» زهرا، سارا، وهب و ،مهدی حتی داماد و عروسهایم به جواب دادنهای آمیخته با شوخی و مزاح حسین، خو کرده بودند اما همه دوست داشتند که بیشتر بدانند. حسین که این اشتیاق را دید، گفت:« سوریه آبستن یه بحرانه، یه بحران که به دنبال اختلاف بین شیعه و سنیه و از بیرون مرزهای سوریه داره زمینه سازی می‌شه، سوریه چون توی جبهه مقاومته اگه دچار جنگ داخلی بشه و مسلمونا به جون هم بیفتن، اسرائیل نفعش رو میبره.» پرسیدم:« با این اوضاع، زیارت حرم میشه رفت؟» گفت:« نه مثل گذشته، حرم به جای زائر، مدافع میخواد اگه ما توی شام، مدافعین حرم نداشته باشیم...» مکثی کرد، نمی‌خواست حتی در قالب کلمات هم از اسارت دوباره حضرت زینب صحبت کند. سارا کنجکاوانه پرسید:« چی میشه؟» حسین دیگر نمی‌خواست زیر بار جواب دادن برود، با کمی چاشنی شیطنت گفت:« فعلاً شام رو بکشید که داره سرد میشه.» سارا دستش آمد که بابا مایل به ادامه صحبت نیست و دنباله حرف را گرفتن، فایده ای نخواهد داشت. سفره انداختیم و شام را توی یک سکون پرسوال خوردیم. یکی دو روز بعد حسین رفت و من که حالا خیلی تنهاتر از قبل بودم، از صمیم قلب سپردمش به زینب کبری سلام الله علیها. اوایل هفته ای دو سه مرتبه تماس می‌گرفت. صدایش را که می‌شنیدم، زنده می‌شدم و تا مدتی بار تنهایی از دوشم برداشته می‌شد. هر بار که تلفن همراهم زنگ می‌خورد بی درنگ، چشم می‌دوختم به صفحه نمایشگر گوشی ام تا بلکه «بابا حسین» روی آن نقش بسته باشد. بابا حسین را از زبان بچه ها روی اسم گوشی ذخیره کرده بودم اما با تمام وجود احساس می‌کردم که او نه فقط بابای بچه هایم که پدر و تکیه گاه خودم هم هست. روزهای عجیبی بود. تلفن همراهم شده بود همدم همیشگی‌ام. لحظه ای آن را از خودم جدا نمی‌کردم. نکند او زنگ بزند و متوجه نشوم. بابا حسین بعد از چند هفته، تماس‌هایش کمتر هم شد. پای تلویزیون می‌نشستم و به دقت خبرها را دنبال می‌کردم. اخبار خوبی از سوریه به ویژه دمشق و اطراف آن نمی‌رسید. گزارش‌ها دلم را می لرزاند. دولت قانونی سوریه داشت سقوط می‌کرد.تحلیل یکی از کارشناسان تلویزیونی این بود که:« ❤️ 🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ #داستان_شهدا #خداحافظ_سالار قسمت نود و هفتم چند ماهی بود که مسئولیت فرماندهی
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ قسمت نود و هشتم مخالفین در آغاز از یک منطقه کوچک شروع کردند. دولت هوشمندانه با آن‌ها برخورد نکرده و همین تدبیر نادرست به یک آشوب فراگیر تبدیل شده و پای بازیگران خارجی را به سوریه باز کرده است.» اخبار آن شب، چیزی در مورد حرم نگفت و فکرم را مشغول کرد. چند دقیقه بعد با حسین تماس گرفتم. آرام و خونسرد حرف می‌زد. پیدا بود که می‌خواهد به من روحیه بدهد. من از حرم حضرت زینب و حضرت رقیه می‌پرسیدم اما او حرف را عوض می‌کرد و احوال بچه ها را می پرسید یا نهایتاً می‌گفت به خدا توکل داشته باشید. داشتم خداحافظی می‌کردم که صدایی مثل زوزه خمپاره از توی گوشی آمد. انگار که صدا را نشنیده باشم. صدایم را صاف کردم و گفتم:« خوش به حالت حسین که رفتی خدمت خانم حضرت زینب.» یکدفعه گفت: «می‌دونستم دلت اینجاس. به خاطر همین می‌خوام شما، زهرا و سارا بیاید اینجا.» انتظار این دعوت ناگهانی و زودرس را نداشتم. ذوق زده و درحالی که داشتم از شدت اشتیاق پر می‌کشیدم، پرسیدم:« کی؟» - «فعلاً باشید تا یه خونه تو دمشق براتون پیدا کنم.» پرسیدم:« وهب و مهدی؟» گفت:« نه فقط شما و دو تا دخترا.» آمدم که بگویم خانه را نزدیک حرم حضرت زینب بگیر که خداحافظی کرد. بلافاصله به سارا گفتم. باور نمی‌کرد. گوشی را برداشت و به زهرا هم خبر داد. همان شب زهرا و شوهرش، امین اعلام آمادگی کردند. هر روز منتظر خبر خوش رفتن به سوریه بودیم. روزها به کندی می‌گذشت و خبر پشت خبر از تشدید بحران و جنگ در سوریه شنیده می‌شد. تا اینکه حسین تماس با همکارانش توی تهران، مقدمات سفر را آماده کرد. ساکهایمان را بستیم. وهب و مهدی که مثل ما مشتاق سفر به سوریه بودند، برای بدرقه آمدند قرار شد خداحافظی ها را توی خانه انجام بدهیم و امین که همسرش با ما بود، آماده شد تا ما را به فرودگاه امام خمینی برساند. بعد از نماز صبح، از زیر قرآن رد شدیم و از خانه زدیم بیرون، تا خودمان را به پرواز ساعت ۱۱ صبح تهران_ دمشق برسانیم. امروز یازدهم دی سال ۱۳۹۰، نگارش خاطرات زندگی ام با حسین به پایان رسید و قلم و و کاغذ را کنار گذاشتم. اولین کسانی که یادداشت هایم را خواندند، زهرا و سارا بودند. شاید فارغ از احساس وظیفه ای که برای انجام رسالتم بر دوش داشتم، جرقه نوشتن این خاطرات، قبل از تأکید حسین، درخواست آن دو بود. درخواستی که با خواب حسین شروع شد، همان خوابی که در آن، زینب ۲۰ روزه مان را دیده بود و برای زهرا و سارا سؤال شد که مگر ما خواهر بزرگتر از خودمان داشته ایم؟ زهرا و سارا خاطرات مرا با ذوق و شوق برای هم تعریف و حتی تحلیل می کردند. برایشان جالب بود که حتی خاطره سپرشدنشان را در مسیر زینبیه، برای این که تیر تکفیری‌ها به من نخورد، ثبت و یادداشت کرده ام. حالا بعد از آن سفر پرمخاطره به دمشق و دیدن غربت حرم، فصل جدیدی از زندگی برای من شروع شده است. شروعی که سر آن جمله پر رمزوراز حسین، شاید درهمین سال‌ها آشکار شود. آن جمله که گفت:« من بازنشسته نمی‌شم. از خدا خواسته ام تا چهل سال خدمت کنم.» روزهای آخر ماه صفر است. برف همه جای تهران را پوشانده و مردم از سراسر ایران و عراق مثل سیل به سمت نجف روانه‌اند تا در راهپیمایی اربعین، با تاول‌ها، زخم ها و سختی هایی که بر اهل بیت در آن چهل روز اسارت از شام تا کربلا رسید، همراهی کنند. تلویزیون هر روز، تصاویری از زائران اربعین نشان می‌دهد. این‌ها زائران اربعین اند اما بقای مرقدِ قافله سالارِ کاروانِ اربعین، زینب کبری، درگرو جان‌فشانی حسین و مدافعان حرم است. امین می‌گفت:« سید حسن نصرالله به حاج آقا خیلی علاقه و ارادت داره» پرسیدم:« شما از کجا میدونی؟» گفت:« حاج آقا خودش برام تعریف کرد.» با تعجب پرسیدم:« من که نزدیک چهل سال باهاش زندگی میکنم تا به حال نشنیدم از ارادت کسی به خودش حرف بزنه؟» امین گفت:« سید حسن نصرالله در اولین دیدار به ایشون گفته بود تا به حال همدیگر رو ندیدیم اما خیلی وقته که شما رو می‌شناسم. شما سردار امام خامنه ای هستین و من سرباز ایشون. رزمندگان مقاومت، فرمانده جا افتاده و ریش سفیدی مثل شما رو کم داشتند.» راستش در نقل قول صادقانه و بی‌کم وکاست امین تردیدی نداشتم ولی دوست داشتم که نتیجه اخلاص و تلاش بی هیاهوی او را طی سه سال کار در سوریه، بشنوم. حالا نه تنها از امین که از زبان افراد مرتبط با او که به سوریه رفت و آمد داشتند، می‌شنیدیم که «دفاع وطنی سوریه، در همه استان‌های سوریه به بار نشسته، و نیروهای داوطلب مردمی بعد از آموزش در قالب گردان‌ها و تیپ‌ها نه تنها از حرم و دمشق که از تمامی شهرها در مقابله با تکفیری ها دفاع می‌کنند.» تماس که می‌گرفتیم من و بچه ها اصرار می‌کردیم می‌خوایم:« به سوریه بیاییم.» مثل گذشته می‌گفت:« اگه لازم باشه، میگم بیاین.» نسبتی معکوسی بین رفتن ما با شرایط سوریه بود. ❤️ 🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️