eitaa logo
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
1.6هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
5.9هزار ویدیو
176 فایل
🏵️ﺳﻮﮔﻨﺪ ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻭ ﺑﻪ ﭼﻴﺰی ﻛﻪ ﺩﺭ ﺷﺐ ﭘﺪﻳﺪﺍﺭ ﻣﻰ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺗﻮ ﭼﻪ ﻣﻰ ﺩﺍﻧﻲ ﭼﻴﺰی ﻛﻪ ﺩﺭ ﺷﺐ ﭘﺪﻳﺪﺍﺭ ﻣﻰﺷﻮﺩ، ﭼﻴﺴت؟ النَّجْمُ الثَّاقِبُ🌠 ﻫﻤﺎﻥ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺩﺭﺧﺸﺎنیﻛﻪ ﭘﺮﺩﻩ ﻇﻠمت را می شکافد ناشناس: https://gkite.ir/es/nashenas1401 @Sarbaze_Fadaei_Seyed_Ali ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
15.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥نماهنگ شور عاشقی ☑️ این نماهنگ به بخشی از دستاوردهای انقلاب اسلامی در قالب خودباوری، اقتدارو امنیت پایدار می پردازد. @saghebin
🌷پیامبر صلی الله علیه آله: هر كس خريد و فروش مى‌كند، بايد از پنج خصلت دور باشد وگرنه، هرگز نبايد بخرد و بفروشد: رباخوارى، سوگند خورى، عيب پوشى، بازارگرمى به هنگام فروش، و بر سرِ مال زدن به هنگام خريد 📗الكافی ج۵ ص۱۵۰ @saghebin
💌 خانه‌داری، نیازمند پیچیده‌ترین دانش‌ها @saghebin
🌸آغاز هفته وحدت مبارک باد🎉 🌹امام خمینی(ره): اگر کسی کلامی بگوید که باعث تفرقه بین ما مسلمان‌ها بشود، بدانید که یا جاهل هستند یا از کسانی هستند که می خواهند بین مسلمانان اختلاف بیندازند. @saghebin
🌷امام خامنه‌ای: ️بعضی از اهل معرفت و سلوک معنوی معتقدند که ماه ربیع الاول ، ربیع حیات و زندگی است؛ زیرا در این ماه، وجود مقدس پیامبر گرامی و همچنین فرزند بزرگوارش حضرت ابی‌عبدالله جعفربن‌محمدالصّادق ولادت یافته‌اند و ولادت پیغمبر سرآغاز همه‌ی برکاتی است که خدای متعال برای بشریت مقدر فرموده است. @saghebin
آقا پزشکیان منادی وفاق ملی داداش داری سراز آشتی ملی در میاری . یادته خودت گفتی الگو دولتت دولت خاتمی . میخوام یه چیزی رو یادت بیارم سال ۷۷موسوی (منظورم موسوی فتنه نیست) که پشت قتل های زنجیره ای بود وقتی از انگیزه اش درباره قتل ها پرسیدن گفت : (ما این قتل ها رو راه انداختیم و بعد به گردن طرفداران ولایت فقیه انداختیم تا میان آقا خامنه ای و آقا خاتمی درگیری درست کنیم اون وقت چون خاتمی ۲۰میلیون رای داره در مقابل آقا خامنه‌ای می ایسته و او رو از صحنه خارج می‌کنه ) و همین صحبت ها رو محمد علی ابطحی مسئول دفتر خاتمی هم تایید کرد . هم چنین خاتمی لوایح دوقلو را با هماهنگی مجلس ششم میخواست تصویب کنه تا اختیارات رییس‌جمهور بیشتر بشه و نظام و ولی فقیه بیشتر تحت فشار قرار بگیره . خاتمی دنبال حذف ولایت فقیه بود به جایی نرسید اگر شما هم دنبال این مطلبی از همین الان بدون شکستت قطعیه.
15.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
از کنار مضجع شریف و نورانی آقا علی ابن موسی الرضا علیه السلام در ایام مصادف با میلاد با سعادت پیامبر عظیم الشان اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلم نایب الزیاره و دعاگوی همه اعضای محترم کانال ثاقبین هستم.
🌷پیامبر اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله: «به راستی نوزادى كه در امّت من متولّد شود، براى من از آنچه خورشيد بر آن می تابد، محبوب تر است» (وسائل الشیعه،ج۱۷، ص۱۳۷) 🌸امام حسن علیه السلام: «کسانی که صاحب نمی شوند ، زیاد ذکر را بگویند، ان شاالله خداوند آنها را صاحب اولاد خواهد کرد.» (مصباح کفعمی حاشیه ص ۵۸) 🌼امام رضا علیه السلام: "نگران نباش و فرزند بخواه، بدان خداوند روزی ایشان را می دهد..." (اصول کافی، ج۶، ص۳) @saghebin
4_5920328137945647376.mp3
3.41M
✅ چهار سوال اساسی در روز قیامت 👤استاد رائفی پور @saghebin
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ #داستان_شهدا #خداحافظ_سالار قسمت نود و پنجم اما بسیجی که حسابی غیرتش به جوش اوم
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ قسمت نود و ششم و به هم گفتند:« مسجدالنبی خانمی با این سرو شکل و قیافه تا به حال به خودش ندیده.» زهرا و سارا خیلی دوستانه به این خانم احکام حج را می‌گفتند. اما خانم گوشش بدهکار این حرف‌ها نبود. در طواف دور چهارم که شد، گفت:« بسه» و طواف را رها کرد. یکی دو نفر چغلی پیرزن را به مدیر کردند، مدیر بالاخره از کوره در رفت و حرفی را که نباید می‌گفت، زد:« خانم مگه اومدی تفریح، خیال کردی اینجا لوس آنجلسه، برو اول یه فکری واسه ناخن هات کن.» حسین از این شیوه تذکر و امر به معروف مدیر کاروان ناراحت شد و چون جمعیت خانوادگی ما در کاروان زیاد بود، این پیرزن با ما همراه شد. حسین همه را نگاه می‌داشت تا پیرزن برسد. پیرزن از حسن رفتار و حُسن خُلق حسین به حدی خوشش آمد و با جمع ما خودمانی شد که به حسین می‌گفت:« پسرم دستمو بگیر» حسین می‌خندید و به من می‌سپردش. وهب و خانمش و نوه ام فاطمه هم با یک کاروان دیگر به ما ملحق شدند خواهر کوچکم افسانه و شوهرش هم در کاروان ما بودند. به نیابت از خواهر بزرگمان ایران، اعمال عمره مفرده را انجام دادیم. همه جا با ما بود. درست مثل روزهای کودکی مان که شب‌ها با آن دست‌های مهربانش دست من و افسانه را می‌گرفت، تا لبه پشت بام می‌برد. وقتی از نردبان چوبی بالا می‌رفتیم، هوامان را داشت که نیفتیم. دراز می‌کشیدیم. ستاره ها را مال خود می‌کردیم. با دست و دل بازی ستاره دنباله دار را به من می‌داد و ستاره های روشن و درشت و براق را به افسانه و مثل مامان ها برای خودش چیزی نمی‌خواست. حالا روزهای آخر سفرحجمان بود بنا به درخواست ما، مدیر کاروان، مجلس دعایی برای شفای ایران برپا کرد. اول زیارت عاشورا خواندیم با التماس دست به دعا برداشتیم حال و روزم به قدری برگشت که احساس کردم کنار ایران نشسته ام و صدای مرا می‌شنود. زیر لب خطاب به او نجوا کردم« ایران جان، می‌دونم که صدای منو می‌شنوی. خودت از خدا بخواه که شفا پیدا کنی یا خدا از تو راضی شه. عذاب میکشم که چهار سال ساکن و صامت یه گوشه افتادی و داری مثل شمع، بی صدا می‌سوزی و آب میشی. خواهر مظلومم یا شفات رو از خدا بخواه یا بخواه که ازت راضی بشه.» هنوز دعا به «امن یجیب» خواندن نرسیده بود که تلفن امین زنگ خورد و رفت یک گوشه، نگاهش کردم. او هم نگاهی به من انداخت. به دلم برات شد که خبری در مورد ایران شنیده و دلم راست گفته بود. پرسیدم:« ایران؟!» گفت:« رفت.» گفتم:« حتماً خودش خواست که برود». فردا صبح به تهران برگشتیم. بچه ها و شوهرش نظر داشتند که در بهشت زهرا دفن شود. حسین جلو افتاد که ترتیب کارهای کفن و دفن ایران را بدهد. شوهرش آقامحسن که مردانه در سال‌های خانه نشینی ایران، جورش را کشیده بود به حسین گفت:« برا ما قبر دو طبقه بخر.» و از خدا خواست که بعد از مرگ ایران، زنده نماند و چنین شد. خوابم نمی برد. از زاویه در نیمه باز اتاق حسین، به او نگاه می‌کردم. غرق در انس با خدا بود و من غرق در او که در قنوت نماز شب، سعی می‌کرد آهسته گریه کند تا خواب من بهم نخورد اما نمی‌دانست که حال روحانی او خواب را از سرم پرانده و از لذت دیدنش سیر نمی شوم. صبح که شد، چای گذاشت صبحانه را هم آماده کرد. سر سفره برایم لقمه نان، پنیر و گردو گرفت و گفت:« پروانه! من خیلی به تو مدیونم.» هنوز تصویر قنوت نماز دیشبش جلوی چشمم بود. این حرف را که زد بدجوری شکستم، اشک تا پشت چشم‌هایم هم آمد. اما برای اینکه خودم را بزنم به راه دیگری، به شوخی ازش پرسیدم:« باز چه خوابی برام دیدی؟!» گفت:« خواب دیدم اما نه برای تو، برای خودم، خوابی که وحشت و امید را با هم داشت، مثل همون خواب قبلی که از پل صراط می‌خواستم رد شم.» فکر کردم که من هم یک گوشه این خواب باید باشم، با اشتیاق پرسیدم:«خُب چی دیدی؟!» گفت:« خواب دیدم توی یه کانال تاریک و دراز بودم که اکسیژن نداشت. داشتم خفه می‌شدم، می‌دویدم که به انتهای کانال برسم. اما مسیر اون قدر طولانی بود که هرچه می‌دویدم، نمی‌رسیدیم. داشتم خفه می‌شدم که در دورترین نقطه کانال، نوری دیدم. فریاد یا حسینی کشیدم و به طرف نور دویدم. هرچه جلوتر می رفتم نور بزرگتر و بزرگتر می‌شد تا جایی که اون نور همه جا رو گرفت و دیگه احساس کردم خبری از تاریکی و خفگی نیست. از خواب که بلند شدم، به معنای این خواب فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که سعادت و عاقبت بخیری من در گرو همراهی توئه.» گفتم:» من که هیچ کجای خواب تو نبودم.» گفت:« آره، ظاهراً نبودی ولی من حضورت رو حس می‌کردم.» اگرچه از تعریفش احساس شادمانی داشتم ولی معما همچنان برایم نامکشوف ماند. حرف‌های این چند وقته اش برایم تبدیل به یک معمای پیچیده شده بود؛ خدمت تا چهل سال و این خواب و همراهی سایه وارۀ من، این‌ها باید ربطی به هم می‌داشت اما چه ربطی؟ این معمایی بود که به نظرم کلید جز صبر نداشت. ❤️ 🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ #داستان_شهدا #خداحافظ_سالار قسمت نود و ششم و به هم گفتند:« مسجدالنبی خانمی با
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ قسمت نود و هفتم چند ماهی بود که مسئولیت فرماندهی سپاه تهران بزرگ و لشکر ۲۷ محمد رسول الله را واگذار کرده بود. چند پیشنهاد کار داشت اما نمی پذیرفت. حتماً برای خودش دلایلی داشت. من کنجکاوی نمی‌کردم که چرا نمی پذیری. تا اینکه یک روز آمد. ساکش را برداشت و گفت:« باید برم به مأموریت خارج از کشور» بی درنگ یاد آن خواب و حس همراهی ام با او افتادم، ناخودآگاه گفتم:« خدا پشت و پناهت.» شاید انتظاری غیر از این پاسخ نداشت چون بلافاصله گفت:« ان شاء الله» پرسیدم:« باز هم آفریقا؟» آهی از ته دل کشید و گفت:« میرم به کشوری که خودش به تاریخه. تاریخی که توش هم تزویر هست، هم زنجیر اسارت، هم کاخ سبز معاویه، هم خرم خانم زینب.» حسین حتماً منظوری داشت که به جای گفتن نام سوریه، ترجیح داد از زنجیر اسارت حضرت زینب و تزویر و ریا کاری معاویه، در کنار هم یاد کند. حرفی نزدم. یعنی حرفی نداشتم که بزنم. می‌خواست به هر صورت نظرم را بداند. با لبخندی شیرین، گفت:« یادش بخیر، زمانی که با هم رفتیم سوریه.» اسم سوریه که آمد، مرغ دلم تا آسمان حرم حضرت زینب اوج گرفت. منتظر بود که حرفی بزنم و چیزی بگویم. سکوت کردم باز ادامه داد:« قراره با حاج قاسم بریم دمشق برای بررسی اولیه.» اصلاً انگار دیگر آنجا نبودم و چیزی نمی شنیدم که بپرسم «چی رو بررسی اولیه می‌کنین؟ یا لااقل بگویم خوش به سعادتت.» فقط مات و مبهوت، ساکت ماندم. فردا صبح، سبک‌بار، ساک دستی اش را برداشت و رفت. زهرا و سارا وقتی شنیدند که حسین به مأموریت خارج از کشور رفته، جا خوردند. دلشان می‌خواست پدرشان، بازنشسته شود و بیشتر در کنارشان باشد. بعد از یک هفته، تلفن زد. سارا گوشی را گرفت و پرسید:« کجایی بابا؟» گفت:« حدس بزن.» پرسید:« کنگو؟» جواب داد:« بیا نزدیک تر.» پرسید:« مسکو؟ آلمان؟ چه می‌دونم اروپا؟!» شنید: «نزدیک شدی بازم بگو.» مثل مسابقه های بیست سؤالی شده بود. سارا یکی می‌گفت و یکی می‌شنید تا رسید به لبنان. حسین راهنمایی کرد:« همسایه لبنانه.» سارا با هیجان تکرار کرد:« سوریه، سوریه.» سریک هفته، حسین آمد. از اینکه مرتب جلسه می‌رفت و یادداشت می‌نوشت، متوجه شدم که این آمدن مقدمه یک مأموریت طولانی است. یکی دوبار با حاج قاسم، خدمت آقا رسیده بودند و گزارش داده بودند. با آمدن حسین، گرمی دوباره به خانه برگشت. وهب و مهدی و زهرا را دعوت کردم. هرکس چیزی از حسین می‌پرسید:« بچه ها در حالی که سریال می‌دیدند، پرسیدند:« بابا تو سوریه چکاره شدی؟» حسین به پیرمرد بامزه ای که توی سریال بود اشاره کرد و گفت:« این بابا رو چی میگن بهش؟» دخترها گفتند:« مستشار» گفت:« آره، همین مستشار، كار من مستشاريه.» زهرا، سارا، وهب و ،مهدی حتی داماد و عروسهایم به جواب دادنهای آمیخته با شوخی و مزاح حسین، خو کرده بودند اما همه دوست داشتند که بیشتر بدانند. حسین که این اشتیاق را دید، گفت:« سوریه آبستن یه بحرانه، یه بحران که به دنبال اختلاف بین شیعه و سنیه و از بیرون مرزهای سوریه داره زمینه سازی می‌شه، سوریه چون توی جبهه مقاومته اگه دچار جنگ داخلی بشه و مسلمونا به جون هم بیفتن، اسرائیل نفعش رو میبره.» پرسیدم:« با این اوضاع، زیارت حرم میشه رفت؟» گفت:« نه مثل گذشته، حرم به جای زائر، مدافع میخواد اگه ما توی شام، مدافعین حرم نداشته باشیم...» مکثی کرد، نمی‌خواست حتی در قالب کلمات هم از اسارت دوباره حضرت زینب صحبت کند. سارا کنجکاوانه پرسید:« چی میشه؟» حسین دیگر نمی‌خواست زیر بار جواب دادن برود، با کمی چاشنی شیطنت گفت:« فعلاً شام رو بکشید که داره سرد میشه.» سارا دستش آمد که بابا مایل به ادامه صحبت نیست و دنباله حرف را گرفتن، فایده ای نخواهد داشت. سفره انداختیم و شام را توی یک سکون پرسوال خوردیم. یکی دو روز بعد حسین رفت و من که حالا خیلی تنهاتر از قبل بودم، از صمیم قلب سپردمش به زینب کبری سلام الله علیها. اوایل هفته ای دو سه مرتبه تماس می‌گرفت. صدایش را که می‌شنیدم، زنده می‌شدم و تا مدتی بار تنهایی از دوشم برداشته می‌شد. هر بار که تلفن همراهم زنگ می‌خورد بی درنگ، چشم می‌دوختم به صفحه نمایشگر گوشی ام تا بلکه «بابا حسین» روی آن نقش بسته باشد. بابا حسین را از زبان بچه ها روی اسم گوشی ذخیره کرده بودم اما با تمام وجود احساس می‌کردم که او نه فقط بابای بچه هایم که پدر و تکیه گاه خودم هم هست. روزهای عجیبی بود. تلفن همراهم شده بود همدم همیشگی‌ام. لحظه ای آن را از خودم جدا نمی‌کردم. نکند او زنگ بزند و متوجه نشوم. بابا حسین بعد از چند هفته، تماس‌هایش کمتر هم شد. پای تلویزیون می‌نشستم و به دقت خبرها را دنبال می‌کردم. اخبار خوبی از سوریه به ویژه دمشق و اطراف آن نمی‌رسید. گزارش‌ها دلم را می لرزاند. دولت قانونی سوریه داشت سقوط می‌کرد.تحلیل یکی از کارشناسان تلویزیونی این بود که:« ❤️ 🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️