♦️افشاگری دکتر آلن گرینبرگ پزشک بازنشسته در مورد پزشکی نوین، بیمارستان و داروهای شیمیایی
@saghebin
1_12635613363-AudioConverter1.mp3
20.31M
خیلی مهم
تحلیل بسیار مهم استاد محمد شجاعی در مورد ظریف، اصلاح طلب ها و پزشکیان
فتنه های شدیدی امسال در راه است، امسال پرفتنه ترین روزها را پیش رو خواهیم داشت.
@saghebin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
♨️ آقای پزشکیان در دیدار با ستادهای مردمی:
🔹هر کجا دیدید راه را اشتباه میرویم و حق را ناحق کردیم حتما گوشزد کنید
✍حرفی برای گفتن نیست!
از مدافع همجنس بازان و بهاییان و روسپیگری و کشف حجاب کنندگان و محکومین امنیتی و براندازان و فتنه گران و اغتشاش کنندگان و محکومین به جاسوسی برای نظام و دروغگویان و شارلاتانهای سیاسی و همه و همه رو دور خودش جمع کرده میگه اگه دارم اشتباه میرم به من تذکر بدید!
یا این اطلاعات رو نداره یا نمیذارن به گوشش برسه و یا میدونه و ما رو گیر آورده!
واقعا حرفی برای گفتم نمیمونه...
@SAGHEBIN
🌷پيامبر خدا صلى الله عليه و آله:
زمانى بخور كه ميل به خوردن دارى و در حالى خوردن را وا گذار كه هنوز اشتهايت هست.
📗طبّ النبيّ صلىاللهعليهوآله، ص۲
@saghebin
➖بازی با قدرت ادامه دارد...
▫️این قسمت: تاج گردون!
#پلیسخوب_پلیسبد
#رزنگ_بازی
🗳 جهش ایران |
@SAGHEBIN
تیم اندرسون؛ نویسنده، تحلیلگر، استاد دانشگاه استرالیا، و ناظر خارجی درجریان جنگ سوریه در سال ۲۰۱۷ ؛ روی توییت دکتر مرندی که نوشته «آمریکا شیطان بزرگ است»، کوت کرده نوشته:
«حق با خمینی بود»
✍️ آدم
@saghebin
شکر سفید=سم سفید - استاد میرزائی.mp3
15.07M
🔴 قند و شکر سفید = سمّ سفید
❓مصرف شکر چه عوارضی دارد؟
❓چند نوع شکر داریم و آیا تمام آنها مضر هستند؟
👤 استاد سید امان الله میرزائی
@saghebin
❗️عواقب ترک امر به معروف و نهی از منکر
🌹حضرت علی علیه السلام در وصیتنامه خویش فرمودند: «امر به معروف و نهی از منکر را ترک نکنید، که افراد شرور و بدکار جامعه، بر شما مسلط میشوند.» «[در این صورت] هرچه دعا کنید، به اجابت نرسد.» (نهج البلاغه، نامه ۴۷)
🌹پیامبر رحمت صلى الله عليه و آله:
️ هرگاه [مردم] امر به معروف و نهى از منكر نكنند، و از نيكان خاندان من پيروى ننمايند، خداوند بدانشان را بر آنان مسلّط گرداند و نيكانشان دعا كنند امّا دعايشان مستجاب نشود.
(کافی(ط - الاسلامیه) ج۲ ص۳۷۴)
@saghebin
📊 رشد پیوستن به ادیان در جهان
🔸با وجود تبلیغات منفی و تمام عیار رسانههای غربی و عملکرد ضعیف کشورهای مسلمان، باز هم اسلام فراگیرترین ادیان در جهان است، ما برای گسترش هرچه بیشتر دین مبین اسلام علیالخصوص مذهب شیعه چقدر تلاش کردهایم؟
@saghebin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❓ آیت الله میرباقری چه گفت گه نعره اصلاحطلبا بلند شد؟
❓چرا دشمن درحال تخریب آیت الله میرباقری است؟
@saghebin
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ #داستان_شهدا #خداحافظ_سالار قسمت شصت و سوم برای چند ثانیه خانه جنبید اما زلزله
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
#داستان_شهدا
#خداحافظ_سالار
قسمت شصت و چهارم
نمیدانم غرور پدری بود یا دلش سوخت، بهش برخورد و گفت:« پروانه پاشو، بریم پیش خودم زندگی کن.»
حالم خوب نبود تا حدی که نمیتوانستم جواب بدهم، صورتم از تب، گُر گرفته بود. پدر هم اصرار میکرد که وسایلت را جمع کن. با همه سختی، تنهایی و انتظارهای طولانی خانه خودم را ترجیح میدادم. وقتی که تأکید یک ریز پدر را دیدم، زورکی لبخند زدم و گفتم:« سالار شدم برای این روزا.» این را گفتم و زانوهایم خم شد و غش کردم و بیهوش افتادم.
چشم باز کردم، توی بیمارستان زیر سرم بودم. سر چرخاندم پدرم با خانمش،
عمه و چند نفر دیگر بالای سرم بودند. پرسیدم:« وهب و مهدی کجان؟»
پدر گفت:« تو با این حال وروزت، فکر وهب و مهدی هستی؟! نگران نباش، پیش افسانه ان.»
حالم بهتر نشده بود اما به اصرار از بیمارستان مرخص شدم، هر روز چشم به راه بودم که حسین بیاید. آقای فرخی به خانمش گفته بود که آقای همدانی، لشکر جدیدی را برای استان گیلان تأسیس کرده و فرمانده اش شده، لشکری به نام قدس.
شاید دلیل نیامدن طولانی این بار حسین، به غیر از جبهه، تحویل لشکر انصارالحسین و تأسیس لشکر قدس بوده است. با این حرف به خودم دلداری
دادم.
تابستان بود پای وهب و مهدی به خانه بند نمیشد. بچه های هم سن و سال آنها گوش تا گوش کوچه را پر میکردند. اما من نمیخواستم که خیلی با آنها دمخور شوند. یکی برایشان با کاغذ رنگی، فرفره درست کرد تا بازی کنند. سر فرفره ها با سوزن به یک نی چوبی متصل بود. وقتی میدویدند، باد پروانه کاغذی را می چرخاند و بچه ها خوششان می آمد. کم کم خودشان در درست کردن فرفره، اوستا شدند. از من پول میگرفتند، کاغذها را با قیچی به اندازه میبریدند و با سوزن ته گرد و نی، سر و ته آنها را بند میآوردند. برایشان یک چارپایه پلاستیکی تهیه کردم و یک جعبه خالی میوه. روی جعبه خالی، فرفره ها را می چیدند و روی چارپایه پلاستیکی مینشستند و فرفره میفروختند. کارشان حسابی گرفته بود که حسین از جبهه آمد.
از شوق دیدن پدرشان، یادشان رفت که جعبه فرفره را با خود به خانه بیاورند. حسین با دیدن جعبه فرفره، از بچه ها ناراحت شد ولی عکس العملی نشان نداد. من که از شوق هیجان زده بودم و خواستم خودم را خونسرد نشان بدهم
گفتم:« مبارکه ان شاء الله.»
با تعجب پرسید:« چی؟»
گفتم:« لشکر جدید! فرماندهی جدید و...»
نگذاشت ادامه بدهم. با لحنی که توأم با تواضع و مهربانی بود گفت:« فرمانده
یعنی چی؟ من به پاسدار سادهم و البته در بست مخلص پروانه خانم و بچه هاش.» و با همان لباس خاکی جبهه که آمده بود. خم شد، زانو زد و به مهدی و وهب گفت:« بچه ها سوار شید، الآن قطار راه میافته، جا نمونید.»
وهب و مهدی سوار شدند حسین چند بار، دور اتاق با زانو رفت و آمد و با دهنش بوق قطار کشید. بچه ها کیف میکردند و من نگاه. حسین هم که انگار موتورش گرم شده باشد، بچه ها را یه وری خواباند و گفت:« قطار از ریل خارج شد. حالا بپرید پشت کامیون.« و مثل شوفرها توی دنده گذاشت، قام قام کرد و منتظر سوار شدن بچه ها نشد. روی زانو گاز داد. وهب و مهدی آویزانش شدند و آن قدر چرخیدند تا صدای اذان از بلندگوی مسجد محل بلند شد. حسین دست بچه ها را گرفت و به مسجد رفت. وقتی برگشت یک دوچرخه خریده بود که فرمان خرگوشی داشت، با دو کمکی که وهب و مهدی به زمین نخورند و یک ترک فلزی که با هم سوار شوند.
طی یک هفته ای که همدان بود روزها را دو قسمت کرد. نیم روز را برای جلسه به سپاه همدان میرفت یا مسئولین سپاه را به خانه میآورد و نیم روز را برای سرکشی به اقوام و بردن بچه ها به بیرون. خریدها را هم خودش انجام میداد. اگر میخواست تا میوه فروشی سر کوچه برود، به وهب و مهدی میگفت:« بچه ها بريم.» وهب يا مهدى ركاب میزدند و حسین پشت سرشان میدوید. وقتی می آمدند، وهب میگفت:« امروز بابا یادمون داد که با دوچرخه نیم رکاب بزنیم یا چطوری از روی پل و جوب رد شیم. فقط میگه، تک چرخ نزنید.»
حسین ظرف این چند روز به اندازه چند ماه که نبود، از من و بچه ها دلجویی کرد هرچه از جبهه و کارش پرسیدم، حرفی نزد و من به تردید افتادم که کسی فرمانده لشکر باشد، چگونه میتواند توی کوچه دنبال دوچرخه بچه هایش بیفتد و آنها
را هل بدهد.
روزی که خواست برود. چند جعبه دسته کل اطلسی توی باغچه کاشت و با شیلنگ آب، دور حیاط دنبال وهب و مهدی افتاد و خیسشان کرد. من فقط نگاه میکردم. نگاهش به من افتاد. دستانش را کاسه کرد و چند مشت روی من پاشید و رفت.
شبها که بوی
اطلسی ها میپیچید، یاد حسین تازه میشد. یک ماه از رفتنش نگذشته بود که تلفن زنگ زد. گوشی را برداشتم. آقایی با صدایی نه چندان مهربان و خیلی رسمی گفت:« ما از سپاه و لشکر انصار الحسین هستیم. مدارکی را آقای همدانی در خانه جا گذاشته که قرار است فردا بیاییم درب منزل از شما بگیریم.»
❤️
🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ #داستان_شهدا #خداحافظ_سالار قسمت شصت و چهارم نمیدانم غرور پدری بود یا دلش سوخ
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
#داستان_شهدا
#خداحافظ_سالار
قسمت شصت و پنجم
خیلی خونسرد و بدون هیچ لرزشی در صدا گفتم:« مدارک رو چرا از من میخواید؟ خُب از خودشون بگیرید، من چیزی ندارم که به شما بدم.» و گوشی را گذاشتم. شک نداشتم که این تماس مشکوک از ناحیه سازمان منافقین است و آنها به دنبال اسناد و مدارکی از جبهه و جنگ هستند. هرچند حسین عادت نداشت، مدرکی را خانه بگذارد یا ردّی از کارش را حتی برای من رو کند.
چند روز بعد خانمی زنگ زد و همان درخواست را داشت با چاشنی تهدید که «اگه مدارکی رو که میخوایم تحویلمون ندی، دو تا بچه هات رو میدزدیم.»
محکم و قاطع گفتم:« شما کوچک تر از این حرف هایید که بخواید بچه های منو بدزدید.»
حسین
گفته بود که خیلی با او تماس نگیرم و اگر گرفتم در مورد مباحث امنیتی یا جبهه ای چیزی را تلفنی نگویم. به ناچار به سپاه همدان رفتم و موضوع را مطرح کردم گفتند:« تشخیص شما درست بوده اینا ته مونده های منافقین ان که برای صدام و حزب بعث جاسوسی میکنن خوب جوابشون رو دادین.»
هوا داشت سرد میشد و برگهای زرد و نارنجی درختان میریخت که یک مورد مشکوک دیگری سر راهمان سبز شد. چند نفر با یک خودروری پیکان، سریک ساعت مشخص میآمدند و از آن طرف کوچه خانه ما را ورانداز میکردند. وهب با هوشی که داشت زودتر از من به آنها مشکوک شده بود. به او و مهدی گفتم:« اگه کسی با ماشین یا موتور اومد و گفت میخوام ببرمتون پیش بابا، سوار نشید.»
از محل استقرار حسین بی اطلاع بودم و نباید دلشوره و اضطراب میگرفتم. به خانه حاج آقا سماوات رفتم تا از حسین خبری بگیرم گفت:« دقیقاً نمیدونم، لشکر قدس گیلان کجاس. شاید عقبه اونا تو اهواز باشه. ولی حسین آقا که اهل
پشت جبهه نیس. با این حال اگه پیغامی دارین، بگید بهشون برسونم.»
ساکت ماندم نمی توانستم بگویم که حامله ام. دست وهب و مهدی را گرفتم به
خانه برگشتم.
چند روز بعد به سونوگرافی رفتم. آرزو داشتم تو راهیام، دختر باشد تا اسمش را «هاجر» بگذارم. این آرزو را از وقتی که به حج رفتم و سعی صفا و مروه میکردم،
داشتم.
خانم دکتر پرسید از بمباران و موشک باران که نمیترسی؟
گفتم:« شکر خدا نمی ترسم.»
گفت:«آفرین، چون برای این فرشته کوچولوت، اصلاً خوب نیست.»
اشک شوق توی چشمانم جمع شد. ناخودآگاه یاد بچه اولم زینب افتادم و گفتم:« خدایا خودت نگهدار هاجر باش.»
اخبار تلویزیون خبر از عملیاتی بزرگ و سراسری در جنوب را میداد. حمله ای که منجر به فتح شهر فاو عراق شده بود. همدان و بیشتر شهرها به تلافی موفقیت رزمنده ها در جبهه بمباران میشدند. بسیاری از مردم به باغات اطراف شهر رفتند اما در محله ما که به محله پاسداران معروف بود، هیچ خانواده ای، خانه و کاشانه اش را ترک نکرد.
در این مواقع آنچه دلم را آرام میکرد، دعا بود؛ دعای توسل سه شنبه ها، دعای کمیل پنج شنبه ها دعای ندبه صبح جمعه و زیارت عاشورا در غروب جمعه، چراغ دلم را روشن میکرد. گاهی با سایر خانم ها به خانه شهدا سر می زدیم. خواستیم روحیه بدهیم ولی بیشتر جاها، روحیه میگرفتم.
نزدیک عید حسین آمد. اول ماجرای تماسهای مشکوک را گفتم. وقتی جوابهایم را شنید، خوشش آمد و تحسینم کرد و گفت:« پروانه، از عمق جانم به تو افتخار میکنم و شرمنده زحماتت هستم اما چکار کنم که تکلیفم جای
دیگریست.»
این جمله را آن قدر صمیمی و زیبا گفت که از سختی ها و تنهایی ها حرفی نزدم و به جای آن از حاملگی ام خبر دادم. گل از گلش وا شد و گفت:« قدمش خیر باشه
زهرا خانم.»
درست شنیدم او بدون اینکه حتی از حاملگی ام خبر داشته باشد، میدانست که فرزندمان دختر است. اسمش را انتخاب کرده بود. یاد فرزند اولمان زینب افتادم که من اسم الهه را انتخاب کرده بودم و او اسم زینب را. لب گزیدم و با
خودم گفتم:« هاجر یا زهرا، چه فرقی میکنه مهم اینه که سالم باشه.»
نوروز داشت میرسید و حسین دوباره داشت میرفت و باز هم دلتنگی و انتظار.
موقع وضع حمل رسید. اگر عمه همدان بود، حتماً می آمد و میبردم بیمارستان. درد و ناله ام را نمی توانستم از وهب و مهدی، پنهان کنم. طفلى وهب مثل آدم بزرگها، بال بال میزد. مهدی هم یک ریز میگفت:« مامان مامان»
وهب لباسش را پوشید تا سر کوچه برود و تاکسی بگیرد تا وهب بیاید ساکم را برداشتم و مهدی را آماده کردم. وهب به جای گرفتن تاکسی، همسایه بغلی، آقای فرخی و خانمش را خبر کرده بود. خانم فرخی گلایه کرد که چرا زودتر خبرشان نکردم و راهی بیمارستان شدیم توی این فاصله بقیه فامیل، حتی عمه از همدیگر خبر گرفتند و تا من از بیمارستان برگشتم، خانه درست مثل روزی که از حج آمده
بودم، پر شد.
بچه ها بازی میکردند و بزرگترها تعریف، و تلویزیون هم از شروع یک عملیات بزرگ خبر میداد. اسم عملیات که میآمد همۀ ذهنشان معطوف حسین می شد.
عمه میگفت:« الان حسین توی این حملهس خدا پشت و پناه همه ی رزمنده ها باشه.»
❤️
🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عمری ست گریه کردیم با این صحنه در روضه هایمان... 😔
💥کربلایغزه
🤲 اللهم عجل لولیک الفرج
@saghebin
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
خواص بی بصیرت نقش ابوموسی عشری های تاریخ در تکمیل #پازل #دشمن @SAGHEBIN
این کلیپ واقعا عالیه با بیانی شیوا تکرار تاریخ را بیان میکند
توصیه میکنیم این کلیپ را ببینید
وصله ناجور - قسمت هشتم.mp3
29.68M
🌟مجموعه سخنرانی های ادیان و فِرَق
عنوان : وصله ناجور - قسمت هشتم
🎙 میلاد نورپور
#ادیان_فِرَق
@SAGHEBIN
1. آشنایی مختصر و مفید با محمد بن عبدالوهاب، موسس وهابیت فعلی 📚
2. از سفرهای عبدالوهاب به همدان، کردستان، اصفهان و قم چیزی شنیده اید؟! 😳
3. قبر برادر خلیفه دوم، اولین بار توسط چه کسانی خراب شد؟! 🧐
4. پیش بینی عجیب و جالب حضرت محمد از ظهور شاخ شیطان در منطقه نجد 😮
5. وجه تشابه شیطان پرستان ( پیروان آنتوان لاوی) با پیروان محمد بن عبدالوهاب 😱
6. بخش مهم جنایات وهابیت را در این صوت حتما بگوشید دوستان ✅
7. جنایات عجیب وهابیت در شهرهای نجد، ریاض، کربلا، نجف و حله ( مهم) ⛔
#ادیان_فِرَق
@SAGHEBIN
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹امیرالمؤمنین علیه السلام:
هر كس به امور بيهوده بپردازد، امور سودمند را از دست بدهد.
(غررالحكم حدیث ۸۵۲٠)
🌹امیرالمؤمنین علیه السلام:
با ترک كارهاى بيهوده، خردت كامل مى گردد.
(غررالحكم حدیث۴۲۹۱)
🌹امیرالمؤمنین علیه السلام:
شيفتگى به كارهاى بيهوده و همنشينى و گفتگو با نادان حماقت است.
(غررالحكم حدیث۱۹۱۴)
@saghebin
❗️بیشترین سهم از گناه
امام صادق علیه السلام به یکی از اصحاب خود به نام «رفاعة بن موسی» فرمودند:
ای رفاعه، آیا تو را با خبر نکنم از کسی از مردم که بیشترین سهم از گناه را دارد؟
رفاعه عرض کرد: جانم به فدای شما، با خبر بفرمایید.
حضرت فرمودند: او کسی است که از شخصی در گفتار یا رفتار عیبی بگیرد تا او را تحقیر کند یا به او تکبر نماید.
📙بحارالانوار ج۷۲ ص۱۷۶
📙رهایی از تکبر پنهان، استاد پناهیان
@saghebin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ سخنان اخیر پزشیکان: نمیدونیم چیکار کنیم
☑️ مروری کنیم بر صحبت های علیرضا زاکانی در مناظرات خطاب به پزشکیان
@saghebin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☀️ راز گنبد غریب هشتم
@saghebin
🏴 زائران اربعین در مرزها فقط ۵ ثانیه ایستایی دارند
سردار رادان:
🔸امسال زائران میتوانند از همه مرزهای کشور از جمله مرزهای زمینی، دریایی و هوایی برای این سفر معنوی اقدام کنند.
🔸مردم عزیز میتوانند از طریق طرح صدور گذرنامه «در خانه تا خانه» از طریق نرم افزار کاربردی «پلیس من» اطلاعات خود را وارد کرده تا گذرنامه زیارتی به درب منازل آنان ارسال شود، این نوع گذرنامه زیارتی است و با ارزانترین قیمت به مبلغ ۶۵ هزار تومان با پنج سال اعتبار صادر میشود.
🔸امسال سامانه سجاد نیز برای تسهیل در تردد زائران در مرزهای ورودی کشور عراق فعال شده و چند روز دیگر به طور کامل زیر بار خواهد رفت و بر این اساس مردم و زائران ایرانی در مرزهای کشور با ایستایی چهار تا پنج ثانیه از مرزهای کشور خارج و با همین میزان ایستایی نیز توانند وارد کشور عراق شوند.
🔸در مرزهای هفتگانه برای تردد زائران اربعین، هیچ گونه خدماتی در زمینه صدور گذرنامه ارائه نمیشود، مردم باید در شهرهای خود محل سکونت خود برای ثبت نام و دریافت گذرنامه اقدام کنند.
@saghebin
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ #داستان_شهدا #خداحافظ_سالار قسمت شصت و پنجم خیلی خونسرد و بدون هیچ لرزشی در صد
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
#داستان_شهدا
#خداحافظ_سالار
قسمت شصت و ششم
و آش کاچی که درست کرده بود توی سینی میچید و بین همسایه ها تقسیم میکرد.
سال تحصیلی شروع شده بود. وهب برای کلاس اول به مدرسه شاهد ابن سینا رفت. برایش سرویس گرفتم و گاهی به مدرسه میرفتم و از آقای موسوی، معلم کلاس اول درس و مشقش را میپرسیدم آقای موسوی میگفت:« خانم، بچه به این مؤدبی و باهوشی در کلاس ندارم.»
مهدی هنوز وابسته ام بود، و عادت داشت روی دست من بخوابد. زهرا را تر و خشک میکردم. مهدی را میخواباندم و دفتر مشق وهب را نگاه میکردم و این کار هر روزم بود.
یک ماه از تولد زهرا میگذشت که حسین از جبهه آمد. انگار فرزند اولش به دنیا آمده باشد، زهرا را بغل میکرد دستهای کوچولویش را می بوسید و می چرخید و برایش اشعار کودکانه میخواند و میگفت:« پروانه یادته چقدر برای زینب گریه کردی؟ خدا بهت دو تا نعمت داد و یه رحمت.»
از حمله و عملیات، خیلی حرف نمیزد. سه نفر از فرمانده گردانهایی که قبلاً با او در لشکر انصارالحسین کار میکردند، به شهادت رسیده بودند. آه میکشید و میگفت:« خداوند، خوبها رو گلچین میکنه و امتحان ما رو سخت تر.»
مدت کوتاهی همدان بود به منزل شهدا سرکشی کرد و رفت. ولی برخلاف همیشه خیلی زود برگشت سراسیمه بود. گفتم:« اتفاقی افتاده؟»
گفت:« وسایلتون رو جمع کنین بریم کرمانشاه.»
درنگ نکردم مثل یک سرباز که باید با سه سوت آماده شود. خرت و پرت محدودی را آماده کردم، حسین پرونده وهب را از مدرسه شاهد گرفت و دو سه روزه به کرمانشاه رفتیم.
خوشحال بودم. کرمانشاه به جبهه نزدیک تر از همدان بود. حتماً حسین را بیشتر میدیدم. وهب از مدرسه و معلمش در کرمانشاه راضی نبود. نق میزد. چون فاصله مدرسه تا خانههای سازمانی که ما مینشستیم، چندان زیاد نبود پیاده میرفت می آمد.
کنار خانه یک پارک کوچک بود. یک روز مهدی را بردم پارک و چون زهرا بغلم بود نمیتوانستم با او بازی کنم. خودش سوار تاب شد و پا به زمین زد چندبار -جلو- عقب رفت و یک دفعه میان زمین و آسمان چرخید و به زمین خورد. راهی بیمارستان شدیم و پایش رفت توی گچ و به خاطر وابستگی به او، حسابی
خانه نشین شدم.
روز دیگری وهب با صورتی رنگ پریده نفس زنان وارد خانه شد. کیف و کتاب را یک گوشه انداخت و خودش کف اتاق افتاد پرسیدم:« وهب چی شده؟»
گفت:« از مدرسه می اومدم که یه مرد سیبیل کلفت با دو تا خانم که صورتشون
رو پوشونده بودن، با جیپ جلوم رو گرفتن و گفتن بابات ما رو فرستاده دنبالت، سوار شو! نگاهم از بغل به قیافهٔ یکی از اون دو نفر که روپوش داشتن، افتاد. پارچه
رو باد تکون داد و دیدم مرده! خیلی ترسیدم، فرار کردم و تا خونه یه نفس دویدم.»
رنگ به رخسار وهب نبود. یک لیوان آب خنک دستش دادم. بوسیدمش و گفتم:« آفرین! پسرم اینجا هم مثل همدان به هیچ غریبهای اعتماد نکن، ما کسی رو اینجا نمیشناسیم، فقط راه مدرسه رو برو، به خونه بیا.»
گوشم به صدای آژیر قرمز و سفیدی که رادیو اعلام میکرد، عادت کرده بود. آژیر قرمز که زده میشد باید به پناهگاه یا یکجای امن میرفتیم. اما جان پناهی
نداشتیم.
یک روز وهب کنارم سر سفره نشسته بود و کلافه میگفت:« یالا، مدرسه م دیر شد.» داشتم برای او لقمه میگرفتم که صدای مهیبی آمد. هیچ صدای آژیری زده نشده بود. انفجار بمب آن قدر نزدیک بود که دیوار خانه شکافت. مهدی با پای توی گچ نمی توانست بدود. به پایم چسبید. زهرا را که با صدای انفجار
از خواب پریده بود و گریه میکرد، بغلش کردم. وهب معصومانه نگاهم کرد. و گریه زهرا میان صدای گرکننده ضدهوایی ها گم شد. هواپیماها، پالایشگاه نفت کرمانشاه را زده بودند و آسمان از دود، سیاه بود و بوی انفجار تا خانه می آمد. زهرا همچنان گریه میکرد و آرام نمیشد. درمانده شدم نمیدانستم چکار کنم. قرآن را برداشتم میان حلقه ی بچه ها نشستم و چند آیه خواندم. سر وصداها که خوابید، شیشههای خرد شده را جارو کردم. وهب اصرار داشت که به مدرسه برود. تردید داشتم که با این بمباران مدرسه باز باشد. از طرفی ماجرای آدمهای مشکوک که سر راه وهب را گرفته بودند، حسابی نگرانم کرده بود. نگاهی به مهدی انداختم. با وجود گچ پایش فکر کردم که نمیتواند خطر ساز باشد گفتم:« مهدی جان خونه باش زود برمیگردم.»
به زهرا کمی شیر دادم. آرام شد قنداقه اش کردم و اما موج انفجار درب حیاط را هم پیچانده بود و بسته نمیشد. نه میتوانستم مهدی را تنها بگذارم و نه دلم می آمد که وهب را به تنهایی در این وضعیت راهی مدرسه کنم. مهدی به ظاهر راضی به ماندن شد، اما حالا وهب نمیخواست او را تا مدرسه ببرم. علی رغم اتفاقات گذشته، نمی ترسید و بیشتر از سنش نسبت به من احساس تعهد میکرد. از خانه که دور شد، مهر مادری ام جوشید. زهرا را بغل کردم و با فاصله تا جایی دنبالش رفتم. از آن آدمهای مشکوک خبری نبود، خیالم تا حدی راحت شد و برگشتم.
❤️
🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️