🏴 زائران اربعین در مرزها فقط ۵ ثانیه ایستایی دارند
سردار رادان:
🔸امسال زائران میتوانند از همه مرزهای کشور از جمله مرزهای زمینی، دریایی و هوایی برای این سفر معنوی اقدام کنند.
🔸مردم عزیز میتوانند از طریق طرح صدور گذرنامه «در خانه تا خانه» از طریق نرم افزار کاربردی «پلیس من» اطلاعات خود را وارد کرده تا گذرنامه زیارتی به درب منازل آنان ارسال شود، این نوع گذرنامه زیارتی است و با ارزانترین قیمت به مبلغ ۶۵ هزار تومان با پنج سال اعتبار صادر میشود.
🔸امسال سامانه سجاد نیز برای تسهیل در تردد زائران در مرزهای ورودی کشور عراق فعال شده و چند روز دیگر به طور کامل زیر بار خواهد رفت و بر این اساس مردم و زائران ایرانی در مرزهای کشور با ایستایی چهار تا پنج ثانیه از مرزهای کشور خارج و با همین میزان ایستایی نیز توانند وارد کشور عراق شوند.
🔸در مرزهای هفتگانه برای تردد زائران اربعین، هیچ گونه خدماتی در زمینه صدور گذرنامه ارائه نمیشود، مردم باید در شهرهای خود محل سکونت خود برای ثبت نام و دریافت گذرنامه اقدام کنند.
@saghebin
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ #داستان_شهدا #خداحافظ_سالار قسمت شصت و پنجم خیلی خونسرد و بدون هیچ لرزشی در صد
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
#داستان_شهدا
#خداحافظ_سالار
قسمت شصت و ششم
و آش کاچی که درست کرده بود توی سینی میچید و بین همسایه ها تقسیم میکرد.
سال تحصیلی شروع شده بود. وهب برای کلاس اول به مدرسه شاهد ابن سینا رفت. برایش سرویس گرفتم و گاهی به مدرسه میرفتم و از آقای موسوی، معلم کلاس اول درس و مشقش را میپرسیدم آقای موسوی میگفت:« خانم، بچه به این مؤدبی و باهوشی در کلاس ندارم.»
مهدی هنوز وابسته ام بود، و عادت داشت روی دست من بخوابد. زهرا را تر و خشک میکردم. مهدی را میخواباندم و دفتر مشق وهب را نگاه میکردم و این کار هر روزم بود.
یک ماه از تولد زهرا میگذشت که حسین از جبهه آمد. انگار فرزند اولش به دنیا آمده باشد، زهرا را بغل میکرد دستهای کوچولویش را می بوسید و می چرخید و برایش اشعار کودکانه میخواند و میگفت:« پروانه یادته چقدر برای زینب گریه کردی؟ خدا بهت دو تا نعمت داد و یه رحمت.»
از حمله و عملیات، خیلی حرف نمیزد. سه نفر از فرمانده گردانهایی که قبلاً با او در لشکر انصارالحسین کار میکردند، به شهادت رسیده بودند. آه میکشید و میگفت:« خداوند، خوبها رو گلچین میکنه و امتحان ما رو سخت تر.»
مدت کوتاهی همدان بود به منزل شهدا سرکشی کرد و رفت. ولی برخلاف همیشه خیلی زود برگشت سراسیمه بود. گفتم:« اتفاقی افتاده؟»
گفت:« وسایلتون رو جمع کنین بریم کرمانشاه.»
درنگ نکردم مثل یک سرباز که باید با سه سوت آماده شود. خرت و پرت محدودی را آماده کردم، حسین پرونده وهب را از مدرسه شاهد گرفت و دو سه روزه به کرمانشاه رفتیم.
خوشحال بودم. کرمانشاه به جبهه نزدیک تر از همدان بود. حتماً حسین را بیشتر میدیدم. وهب از مدرسه و معلمش در کرمانشاه راضی نبود. نق میزد. چون فاصله مدرسه تا خانههای سازمانی که ما مینشستیم، چندان زیاد نبود پیاده میرفت می آمد.
کنار خانه یک پارک کوچک بود. یک روز مهدی را بردم پارک و چون زهرا بغلم بود نمیتوانستم با او بازی کنم. خودش سوار تاب شد و پا به زمین زد چندبار -جلو- عقب رفت و یک دفعه میان زمین و آسمان چرخید و به زمین خورد. راهی بیمارستان شدیم و پایش رفت توی گچ و به خاطر وابستگی به او، حسابی
خانه نشین شدم.
روز دیگری وهب با صورتی رنگ پریده نفس زنان وارد خانه شد. کیف و کتاب را یک گوشه انداخت و خودش کف اتاق افتاد پرسیدم:« وهب چی شده؟»
گفت:« از مدرسه می اومدم که یه مرد سیبیل کلفت با دو تا خانم که صورتشون
رو پوشونده بودن، با جیپ جلوم رو گرفتن و گفتن بابات ما رو فرستاده دنبالت، سوار شو! نگاهم از بغل به قیافهٔ یکی از اون دو نفر که روپوش داشتن، افتاد. پارچه
رو باد تکون داد و دیدم مرده! خیلی ترسیدم، فرار کردم و تا خونه یه نفس دویدم.»
رنگ به رخسار وهب نبود. یک لیوان آب خنک دستش دادم. بوسیدمش و گفتم:« آفرین! پسرم اینجا هم مثل همدان به هیچ غریبهای اعتماد نکن، ما کسی رو اینجا نمیشناسیم، فقط راه مدرسه رو برو، به خونه بیا.»
گوشم به صدای آژیر قرمز و سفیدی که رادیو اعلام میکرد، عادت کرده بود. آژیر قرمز که زده میشد باید به پناهگاه یا یکجای امن میرفتیم. اما جان پناهی
نداشتیم.
یک روز وهب کنارم سر سفره نشسته بود و کلافه میگفت:« یالا، مدرسه م دیر شد.» داشتم برای او لقمه میگرفتم که صدای مهیبی آمد. هیچ صدای آژیری زده نشده بود. انفجار بمب آن قدر نزدیک بود که دیوار خانه شکافت. مهدی با پای توی گچ نمی توانست بدود. به پایم چسبید. زهرا را که با صدای انفجار
از خواب پریده بود و گریه میکرد، بغلش کردم. وهب معصومانه نگاهم کرد. و گریه زهرا میان صدای گرکننده ضدهوایی ها گم شد. هواپیماها، پالایشگاه نفت کرمانشاه را زده بودند و آسمان از دود، سیاه بود و بوی انفجار تا خانه می آمد. زهرا همچنان گریه میکرد و آرام نمیشد. درمانده شدم نمیدانستم چکار کنم. قرآن را برداشتم میان حلقه ی بچه ها نشستم و چند آیه خواندم. سر وصداها که خوابید، شیشههای خرد شده را جارو کردم. وهب اصرار داشت که به مدرسه برود. تردید داشتم که با این بمباران مدرسه باز باشد. از طرفی ماجرای آدمهای مشکوک که سر راه وهب را گرفته بودند، حسابی نگرانم کرده بود. نگاهی به مهدی انداختم. با وجود گچ پایش فکر کردم که نمیتواند خطر ساز باشد گفتم:« مهدی جان خونه باش زود برمیگردم.»
به زهرا کمی شیر دادم. آرام شد قنداقه اش کردم و اما موج انفجار درب حیاط را هم پیچانده بود و بسته نمیشد. نه میتوانستم مهدی را تنها بگذارم و نه دلم می آمد که وهب را به تنهایی در این وضعیت راهی مدرسه کنم. مهدی به ظاهر راضی به ماندن شد، اما حالا وهب نمیخواست او را تا مدرسه ببرم. علی رغم اتفاقات گذشته، نمی ترسید و بیشتر از سنش نسبت به من احساس تعهد میکرد. از خانه که دور شد، مهر مادری ام جوشید. زهرا را بغل کردم و با فاصله تا جایی دنبالش رفتم. از آن آدمهای مشکوک خبری نبود، خیالم تا حدی راحت شد و برگشتم.
❤️
🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ #داستان_شهدا #خداحافظ_سالار قسمت شصت و ششم و آش کاچی که درست کرده بود توی سینی
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
#داستان_شهدا
#خداحافظ_سالار
قسمت شصت و هفتم
خانه های سازمانی سپاه از یک طرف به محوطه ای باز و صحرا ميرسيد. از همانجا، روباهی به طمع مرغ و خروس تا در حیاط آمده بود. وقتی به خانه رسیدم، مهدی داد میزد:«گرگ گرگ.»
که آقای صالحی یکی از دوستان حسین که از جبهه برگشته بود، آمده بود کمک مهدی. وقتی مرا بچه به بغل دید گفت:«خانم همدانی، کوچولوی شما روباه دیده فکر کرده که گرگه، ظاهراً شما دست تنهایید. اگه کمکی از من بر می آد بگید.»
خواستم بگویم که اگر شما، حسین را میبینید، پیغام بدهید که ...
لب گزیدم و گفتم:«مشکلی نیست.»
همان روز آقای صالحی چند نفر را فرستاد و اوضاع به هم ریخته درب و پنجره و درب پیچیده حیاط را سروسامان دادند.
تازه گچ پای مهدی را باز کرده بودم که وهب مریض شد. طوری که از شدت تب، نمیتوانست به مدرسه برود. صبح زود، آفتاب نزده، به یک درمانگاه، پیش دکتری هندی بردمش. دکتر آزمایش کامل نوشت.
وقتی نتیجه آزمایش را دیدگفت:«عفونت وارد خونش شده و کاری از دست من ساخته نیست.»
دیگر داشتم از غصه دق میکردم. دست بچه هایم را گرفتم و با دنیایی اندوه راهی خانه شدم. به خانه نرسیده بودیم که صدای هواپیما آمد. هم زمان، سرهامان رو به بالا شد. خورشید چشم را میزد. صدا دور بود و ضعیف و هواپیمایی پیدا
نبود.
گفتم:«هواپیمای ایرانه، داره میره مرز.» وهب بی حوصله گفت:«مامان بریم خونه. از شدت تب و ضعف نمیتوانست روی پاهایش بایستد. اما مهدی، همان پای نه چندان خوب شده اش را به زمین زد و گفت:«یالا مامان، هواپیما رو نشونم بده.» با یک دست، زهرا را بغل کرده بودم. دست دیگرم را سایه بان چشم کردم و سرم را چپ و راست چرخانم تا بهانه مهدی را بگیرم و زود به خانه برویم. صدا نزدیک و نزدیک تر شد. هنوز هواپیمایی به چشم نمی آمد. که ناگهان از سمت شرق، چیزی مثل یک شهاب سنگ، تیز و مستقیم، آسمان را شکافت و روی شهر افتاد. هواپیمای عراقی بود که از سمت مشرق آمده بود، شیرجه زد بمبهایش را انداخت و رو به آسمان اوج گرفت. با انفجار مهیب بمبها، توده های خاکستری از چند جا بلند شد. تکانه های انفجار، مجبورمان کرد که
تا خانه بدویم.
حسین همزمان با ما به خانه رسید و دید که زهرا دارد گریه میکند، مهدی از درد یا مینالد و وهب نای حرف زدن ندارد. مضطرب و نگران پرسید:«چی شده پروانه؟» میدانست که این آشفتگی از بمباران نیست. بمباران بخشی از زندگی ما و بقیه مردم شده بود و به آن عادت داشتیم. بدون سلام با بغضی که داشت خفه ام میکرد، گفتم:«وهب رو دکتر...» و نگاهم به نگاه مظلوم وهب افتاد. نخواستم بگویم دکتر جوابش کرده و بغضم ترکید.
حسین زهرا را بغل کرد، دست روی پیشانی گرگرفته وهب گذاشت و گفت:«میبرمش همدان، پیش دکتر ترابی.»
پرسیدم:«کی؟»
گفت:«همین الآن.»
شبانه سوار ماشین شدیم و به همدان آمدیم. تشخیص دکتر ترابی، برخلاف پزشک هندی بود. برایش روزی سه بار، آمپول پنی سیلین نوشت و گفت:«اگه آمپولها رو به موقع بزنه، سر یه هفته خوب میشه.» با شنیدن این حرف جان به تن مرده ام برگشت.
سابقه نداشت که حسین یک هفته کامل، کنار بچه ها باشد. وهب را بر میداشت و روزی سه مرتبه به درمانگاه میبرد. بعد از یک هفته وهب خیلی ضعیف شد،
اما نگران درس و مشقش بود و همین نگرانی نشانه خوب شدن کامل او بود.
از کرمانشاه به اهواز اسباب کشی کردیم. هنوز نیم سال اول تحصیلی به پایان نرسیده بود که وهب کلاس اول ابتدایی را در سه شهر تجربه کرده بود؛ همدان، کرمانشاه و اهواز.
خانه ما در محله کیان پارس اهواز بود. عمه هم پیش ما آمد. آنجا برخلاف کرمانشاه با خانواده های رزمندگان همدانی مثل خانواده علی چیت سازیان، ماشاءالله بشیری و سعید صداقتی همسایه شدیم.
همسر علی چیت سازیان - خانم -پناهی تازه عروس بود. یک تازه عروس مهربان که مثل خواهرم افسانه، برای هم درد دل میکردیم. او قبل از آمدن پیش ما، در دزفول زندگی میکرد. دوست همسرش، سعید صداقتی او را به خاطر موشک باران شدید دزفول به اهواز آورده بود. تازه عروس میگفت که همسرش نمیداند که به اهواز آمده. گاهی وهب و مهدی را میبرد توی حیاط خانه اش و سوار تاب میکرد. میگفتم:«خانم پناهی دردسر برای خودت درست نکن. بچه های من بازیگوشان و بد سابقه تو تاب سواری.» میگفت:«این کار رو دوست دارم.» پس از مدتی خبر دادند که علی چیت سازیان مجروح شده و خانم پناهی هم به همدان برگشت. وقتی رفت خیلی زود دلتنگش شدم.
دور جدید بمبارانها به خاطر عملیاتهای کربلای ۴ و ۵ شروع شده بود. اهواز نزدیکترین شهر به این دو منطقه عملیاتی بود. حسین گفته بود هر وقت هواپیماهای صدام، مردم پشت جبهه را بمباران کردند، بدانید که توی جبهه، مشت محکمی از رزمندگان خورده اند.
بمبارانهای اهواز مثل همدان و حتی کرمانشاه نبود. روزی چند وعده بمباران می شدیم.
❤️
🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
🌹امیرالمؤمنین امام علی عليهالسلام:
چشمها نخشكيد مگر بر اثر سختدلى. دلها سخت نشد مگر به سبب گناه زياد.
📙بحارالأنوار، ج۶۰، ص۷۳، ح۳۵۴
@saghebin
✅ ثواب و پاداشی کاملتر است
🌷پیامبر اسلام(ص):
کسی که نماز پنج وقت خود را به جماعت بخواند و به نماز جمعه حاضر شود، پس به تحقیق اجر و ثواب پاداش خود را به حد کافی دریافت کرده است. سپس رسول خدا(ص) این آیه کریمه را تلاوت فرمود: "پس پاداش داده شود بر آن ، پاداش کاملتر".
📗جامع احادیث الشیعه ج۶ ص۳۸۶
سایت تبیان
@rahbari313
6.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♦️در حالیکه نتانیاهو در کنگره آمریکا مشغول سخنرانی بود متعرضان مقابل کنگره پرچم آمریکا را پایین کشیدند و آتش زدند پرچم فلسطین بر فراشتند
@saghebin
با کار شکنی های افراد مختلف و در سایه غفلت نهادهای فرهنگی، #نود درصد #اتوبوس ها بدون اطلاع ما کنسل شده
❌با پای پیاده هم شده خودتان را برسانید به اجتماع..
#نشر_حداکثری
#دختران_انقلاب
#ورزشگاه_آزادی
💢تحلیل شرایط کشور در سال ۱۳۵۷ (قبل از انقلاب)
🔸رهبر معظم انقلاب، در خطبههای نماز جمعه ۲۲ اردیبهشت ۵۷ در ایرانشهر:
به کسى اجازهى مسلمان ماندن داده نمیشود. تبلیغات و زرق و برقها و فحشاء زورکى و فساد اجبارى نمیگذارد مردم آن چنان که اسلام خواسته است بمانند. دخترها و پسرهاى ما را دارند در منجلاب فساد غرق میکنند؛ این کانالهاى تلویزیون، کانالهاى فساد است در داخل خانههاى ما. این زبانهاى حقگویى که هر روز بیش از روز قبل بسته میشود، این حرفهاى دروغى که بهآسانى و مثل آب رواج داده میشود، اینها اجازه نمیدهند که انسان مسلمان بماند.
@saghebin
❗️سندرم تخمدان پلی کیستیک نتیجه پیشگیری از بارداری، عقب انداختن فرزندآوری، اکتفا به یکی دو فرزند و بالا رفتن سن ازدواج
🔹دشمنان از طریق پزشکان در اقدامی هماهنگ و توطئه آمیز گفتند: یک یا نهایتا دو فرزند کافیست!
♦️در حقیقت این اقدام آن ها مانند یک بمب موقت عمل می کرد که جمعیت کشورها را بشدت کنترل و پیر مینمود و در حال حاضر نیز عامل اصلی بسیاری از بیماریهای جدید شده است.
♦️نتیجه این امر تحریکات کنترل نشده جنسی، اختلاط زن و مرد، اختلالات مزاجی، ناآرامی ها، استرسها، زود عصبی شدنها و... است.
💢به وفور در بدن خانمها هورمونهای مردانه تولید میشود و در مقابل هورمونهای زنانه کم تر دیده میشود و این عدم تعادل هورمونی باعث شده که بدن از قاعدگی بگذرد و بارداری برای آن دشوار شود.
🔻این روند باعث میشود مجموعه کیستهای کوچک مملو از مایع در داخل تخمدان رشد کند که این کیستها در واقع تخمکهای نابالغی هستند که به اندازه کافی نمیرسند و تخمکگذاری صورت نمیگیرد و بارداری سخت میشود و در نتیجه اندازه هورمون های زنانه کم و کمتر می شود.
♨️البته علت اصلی چنین عاملی غلبه صفرا و کم خونی است.
🔹پریود نامنظم و عدم تخمک گذاری باعث میشود مخاط رحم هر ماه از بین برود و خونریزی شدید صورت گیرد.
🔹نشانه های دیگر رشد موی صورت و بدن، پوست چرب، جوش صورت و بدن، افزایش وزن، طاسی و موهای سر نازک و ریزش مو
✅پیشگیری:
عدم استفاده از روش های جلوگیری از بارداری، پرهیز از تحریک کنندهها، درمان غلبه صفرا، تقویت هورمون زنانه با مصرف رازیانه، انیسون، جرجیر و گل سرخ تبریزی است.
✅درمان:
مصرف داروهای گیاهی از بین برنده کیستها و عوامل افزایش خون و قاعده آور در طب اسلامی و سنتی.
#فرزندآوری
#ازدواج_بهنگام_و_آسان
#جهاد_تبیین
@saghebin
13.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جریان #اعدام های سال ۶۷ چه بود؟!
⁉️ چه کسانی #عملیات_مرصاد را رقم زدند؟!
⁉️چه تعداد از کشتههای عملیات مرصاد از زندانهای جمهوری اسلامی آزاد شده بودند؟
#جهاد_تبیین
#اعدام_۶۷
@SAGHEBIN