eitaa logo
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
1.7هزار دنبال‌کننده
9.4هزار عکس
5.7هزار ویدیو
170 فایل
🏵️ﺳﻮﮔﻨﺪ ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻭ ﺑﻪ ﭼﻴﺰی ﻛﻪ ﺩﺭ ﺷﺐ ﭘﺪﻳﺪﺍﺭ ﻣﻰ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺗﻮ ﭼﻪ ﻣﻰ ﺩﺍﻧﻲ ﭼﻴﺰی ﻛﻪ ﺩﺭ ﺷﺐ ﭘﺪﻳﺪﺍﺭ ﻣﻰﺷﻮﺩ، ﭼﻴﺴت؟ النَّجْمُ الثَّاقِبُ🌠 ﻫﻤﺎﻥ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺩﺭﺧﺸﺎنیﻛﻪ ﭘﺮﺩﻩ ﻇﻠمت را می شکافد ناشناس: https://gkite.ir/es/nashenas1401 @Sarbaze_Fadaei_Seyed_Ali ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
وصله ناجور - قسمت هشتم.mp3
29.68M
🌟مجموعه سخنرانی های ادیان و فِرَق عنوان : وصله ناجور - قسمت هشتم 🎙 میلاد نورپور @SAGHEBIN
1. آشنایی مختصر و مفید با محمد بن عبدالوهاب، موسس وهابیت فعلی 📚 2. از سفرهای عبدالوهاب به همدان، کردستان، اصفهان و قم چیزی شنیده اید؟! 😳 3. قبر برادر خلیفه دوم، اولین بار توسط چه کسانی خراب شد؟! 🧐 4. پیش بینی عجیب و جالب حضرت محمد از ظهور شاخ شیطان در منطقه نجد 😮 5. وجه تشابه شیطان پرستان ( پیروان آنتوان لاوی) با پیروان محمد بن عبدالوهاب 😱 6. بخش مهم جنایات وهابیت را در این صوت حتما بگوشید دوستان ✅ 7. جنایات عجیب وهابیت در شهرهای نجد، ریاض، کربلا، نجف و حله ( مهم) ⛔ @SAGHEBIN
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹امیرالمؤمنین علیه السلام: هر كس به امور بيهوده بپردازد، امور سودمند را از دست بدهد. (غررالحكم حدیث ۸۵‌۲٠) 🌹امیرالمؤمنین علیه السلام: با ترک كارهاى بيهوده، خردت كامل مى گردد. (غررالحكم حدیث۴۲‌۹۱) 🌹امیرالمؤمنین علیه السلام: شيفتگى به كارهاى بيهوده و همنشينى و گفتگو با نادان حماقت است. (غررالحكم حدیث۱۹‌۱۴) @saghebin
❗️بیشترین سهم از گناه امام صادق علیه السلام به یکی از اصحاب خود به نام «رفاعة بن موسی» فرمودند: ای رفاعه، آیا تو را با خبر نکنم از کسی از مردم که بیشترین سهم از گناه را دارد؟ رفاعه عرض کرد: جانم به فدای شما، با خبر بفرمایید. حضرت فرمودند: او کسی است که از شخصی در گفتار یا رفتار عیبی بگیرد تا او را تحقیر کند یا به او تکبر نماید. 📙بحارالانوار ج۷۲ ص۱۷۶ 📙رهایی از تکبر پنهان، استاد پناهیان @saghebin
یکی دیگه بزنی هیچی! 😁 @saghebin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ سخنان اخیر پزشیکان: نمیدونیم چیکار‌ کنیم ☑️ مروری کنیم بر صحبت های علیرضا زاکانی در مناظرات خطاب به پزشکیان @saghebin
🏴 زائران اربعین در مرزها فقط ۵ ثانیه ایستایی دارند سردار رادان: 🔸امسال زائران می‌توانند از همه مرزهای کشور از جمله مرزهای زمینی، دریایی و هوایی برای این سفر معنوی اقدام کنند. 🔸مردم عزیز می‌توانند از طریق طرح صدور گذرنامه «در خانه تا خانه» از طریق نرم افزار کاربردی «پلیس من» اطلاعات خود را وارد کرده تا گذرنامه زیارتی به درب منازل آنان ارسال شود، این نوع گذرنامه زیارتی است و با ارزان‌ترین قیمت به مبلغ ۶۵ هزار تومان با پنج سال اعتبار صادر می‌شود. 🔸امسال سامانه سجاد نیز برای تسهیل در تردد زائران در مرزهای ورودی کشور عراق فعال شده و چند روز دیگر به طور کامل زیر بار خواهد رفت و بر این اساس مردم و زائران ایرانی در مرزهای کشور با ایستایی چهار تا پنج ثانیه از مرزهای کشور خارج و با همین میزان ایستایی نیز توانند وارد کشور عراق شوند. 🔸در مرزهای هفت‌گانه برای تردد زائران اربعین، هیچ گونه خدماتی در زمینه صدور گذرنامه ارائه نمی‌شود، مردم باید در شهرهای خود محل سکونت خود برای ثبت نام و دریافت گذرنامه اقدام کنند. @saghebin
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ #داستان_شهدا #خداحافظ_سالار قسمت شصت و پنجم خیلی خونسرد و بدون هیچ لرزشی در صد
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ قسمت شصت و ششم و آش کاچی که درست کرده بود توی سینی می‌چید و بین همسایه ها تقسیم می‌کرد. سال تحصیلی شروع شده بود. وهب برای کلاس اول به مدرسه شاهد ابن سینا رفت. برایش سرویس گرفتم و گاهی به مدرسه میرفتم و از آقای موسوی، معلم کلاس اول درس و مشقش را می‌پرسیدم آقای موسوی می‌گفت:« خانم، بچه به این مؤدبی و باهوشی در کلاس ندارم.» مهدی هنوز وابسته ام بود، و عادت داشت روی دست من بخوابد. زهرا را تر و خشک می‌کردم. مهدی را می‌خواباندم و دفتر مشق وهب را نگاه می‌کردم و این کار هر روزم بود. یک ماه از تولد زهرا می‌گذشت که حسین از جبهه آمد. انگار فرزند اولش به دنیا آمده باشد، زهرا را بغل می‌کرد دست‌های کوچولویش را می بوسید و می چرخید و برایش اشعار کودکانه می‌خواند و می‌گفت:« پروانه یادته چقدر برای زینب گریه کردی؟ خدا بهت دو تا نعمت داد و یه رحمت.» از حمله و عملیات، خیلی حرف نمی‌زد. سه نفر از فرمانده گردان‌هایی که قبلاً با او در لشکر انصارالحسین کار می‌کردند، به شهادت رسیده بودند. آه می‌کشید و می‌گفت:« خداوند، خوب‌ها رو گلچین میکنه و امتحان ما رو سخت تر.» مدت کوتاهی همدان بود به منزل شهدا سرکشی کرد و رفت. ولی برخلاف همیشه خیلی زود برگشت سراسیمه بود. گفتم:« اتفاقی افتاده؟» گفت:« وسایلتون رو جمع کنین بریم کرمانشاه.» درنگ نکردم مثل یک سرباز که باید با سه سوت آماده شود. خرت و پرت محدودی را آماده کردم، حسین پرونده وهب را از مدرسه شاهد گرفت و دو سه روزه به کرمانشاه رفتیم. خوشحال بودم. کرمانشاه به جبهه نزدیک تر از همدان بود. حتماً حسین را بیشتر می‌دیدم. وهب از مدرسه و معلمش در کرمانشاه راضی نبود. نق میزد. چون فاصله مدرسه تا خانه‌های سازمانی که ما می‌نشستیم، چندان زیاد نبود پیاده می‌رفت می آمد. کنار خانه یک پارک کوچک بود. یک روز مهدی را بردم پارک و چون زهرا بغلم بود نمی‌توانستم با او بازی کنم. خودش سوار تاب شد و پا به زمین زد چندبار -جلو- عقب رفت و یک دفعه میان زمین و آسمان چرخید و به زمین خورد. راهی بیمارستان شدیم و پایش رفت توی گچ و به خاطر وابستگی به او، حسابی خانه نشین شدم. روز دیگری وهب با صورتی رنگ پریده نفس زنان وارد خانه شد. کیف و کتاب را یک گوشه انداخت و خودش کف اتاق افتاد پرسیدم:« وهب چی شده؟» گفت:« از مدرسه می اومدم که یه مرد سیبیل کلفت با دو تا خانم که صورتشون رو پوشونده بودن، با جیپ جلوم رو گرفتن و گفتن بابات ما رو فرستاده دنبالت، سوار شو! نگاهم از بغل به قیافهٔ یکی از اون دو نفر که روپوش داشتن، افتاد. پارچه رو باد تکون داد و دیدم مرده! خیلی ترسیدم، فرار کردم و تا خونه یه نفس دویدم.» رنگ به رخسار وهب نبود. یک لیوان آب خنک دستش دادم. بوسیدمش و گفتم:« آفرین! پسرم اینجا هم مثل همدان به هیچ غریبهای اعتماد نکن، ما کسی رو اینجا نمی‌شناسیم، فقط راه مدرسه رو برو، به خونه بیا.» گوشم به صدای آژیر قرمز و سفیدی که رادیو اعلام می‌کرد، عادت کرده بود. آژیر قرمز که زده می‌شد باید به پناهگاه یا یکجای امن می‌رفتیم. اما جان پناهی نداشتیم. یک روز وهب کنارم سر سفره نشسته بود و کلافه می‌گفت:« یالا، مدرسه م دیر شد.» داشتم برای او لقمه می‌گرفتم که صدای مهیبی آمد. هیچ صدای آژیری زده نشده بود. انفجار بمب آن قدر نزدیک بود که دیوار خانه شکافت. مهدی با پای توی گچ نمی توانست بدود. به پایم چسبید. زهرا را که با صدای انفجار از خواب پریده بود و گریه می‌کرد، بغلش کردم. وهب معصومانه نگاهم کرد. و گریه زهرا میان صدای گرکننده ضدهوایی ها گم شد. هواپیماها، پالایشگاه نفت کرمانشاه را زده بودند و آسمان از دود، سیاه بود و بوی انفجار تا خانه می آمد. زهرا همچنان گریه می‌کرد و آرام نمی‌شد. درمانده شدم نمی‌دانستم چکار کنم. قرآن را برداشتم میان حلقه ی بچه ها نشستم و چند آیه خواندم. سر وصداها که خوابید، شیشه‌های خرد شده را جارو کردم. وهب اصرار داشت که به مدرسه برود. تردید داشتم که با این بمباران مدرسه باز باشد. از طرفی ماجرای آدم‌های مشکوک که سر راه وهب را گرفته بودند، حسابی نگرانم کرده بود. نگاهی به مهدی انداختم. با وجود گچ پایش فکر کردم که نمی‌تواند خطر ساز باشد گفتم:« مهدی جان خونه باش زود برمیگردم.» به زهرا کمی شیر دادم. آرام شد قنداقه اش کردم و اما موج انفجار درب حیاط را هم پیچانده بود و بسته نمی‌شد. نه می‌توانستم مهدی را تنها بگذارم و نه دلم می آمد که وهب را به تنهایی در این وضعیت راهی مدرسه کنم. مهدی به ظاهر راضی به ماندن شد، اما حالا وهب نمی‌خواست او را تا مدرسه ببرم. علی رغم اتفاقات گذشته، نمی ترسید و بیشتر از سنش نسبت به من احساس تعهد می‌کرد. از خانه که دور شد، مهر مادری ام جوشید. زهرا را بغل کردم و با فاصله تا جایی دنبالش رفتم. از آن آدم‌های مشکوک خبری نبود، خیالم تا حدی راحت شد و برگشتم. ❤️ 🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ #داستان_شهدا #خداحافظ_سالار قسمت شصت و ششم و آش کاچی که درست کرده بود توی سینی
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ قسمت شصت و هفتم خانه های سازمانی سپاه از یک طرف به محوطه ای باز و صحرا مي‌رسيد. از همان‌جا، روباهی به طمع مرغ و خروس تا در حیاط آمده بود. وقتی به خانه رسیدم، مهدی داد می‌زد:«گرگ گرگ.» که آقای صالحی یکی از دوستان حسین که از جبهه برگشته بود، آمده بود کمک مهدی. وقتی مرا بچه به بغل دید گفت:«خانم همدانی، کوچولوی شما روباه دیده فکر کرده که گرگه، ظاهراً شما دست تنهایید. اگه کمکی از من بر می آد بگید.» خواستم بگویم که اگر شما، حسین را می‌بینید، پیغام بدهید که ... لب گزیدم و گفتم:«مشکلی نیست.» همان روز آقای صالحی چند نفر را فرستاد و اوضاع به هم ریخته درب و پنجره و درب پیچیده حیاط را سروسامان دادند. تازه گچ پای مهدی را باز کرده بودم که وهب مریض شد. طوری که از شدت تب، نمی‌توانست به مدرسه برود. صبح زود، آفتاب نزده، به یک درمانگاه، پیش دکتری هندی بردمش. دکتر آزمایش کامل نوشت. وقتی نتیجه آزمایش را دیدگفت:«عفونت وارد خونش شده و کاری از دست من ساخته نیست.» دیگر داشتم از غصه دق می‌کردم. دست بچه هایم را گرفتم و با دنیایی اندوه راهی خانه شدم. به خانه نرسیده بودیم که صدای هواپیما آمد. هم زمان، سرهامان رو به بالا شد. خورشید چشم را میزد. صدا دور بود و ضعیف و هواپیمایی پیدا نبود. گفتم:«هواپیمای ایرانه، داره میره مرز.» وهب بی حوصله گفت:«مامان بریم خونه. از شدت تب و ضعف نمی‌توانست روی پاهایش بایستد. اما مهدی، همان پای نه چندان خوب شده اش را به زمین زد و گفت:«یالا مامان، هواپیما رو نشونم بده.» با یک دست، زهرا را بغل کرده بودم. دست دیگرم را سایه بان چشم کردم و سرم را چپ و راست چرخانم تا بهانه مهدی را بگیرم و زود به خانه برویم. صدا نزدیک و نزدیک تر شد. هنوز هواپیمایی به چشم نمی آمد. که ناگهان از سمت شرق، چیزی مثل یک شهاب سنگ، تیز و مستقیم، آسمان را شکافت و روی شهر افتاد. هواپیمای عراقی بود که از سمت مشرق آمده بود، شیرجه زد بمب‌هایش را انداخت و رو به آسمان اوج گرفت. با انفجار مهیب بمب‌ها، توده های خاکستری از چند جا بلند شد. تکانه های انفجار، مجبورمان کرد که تا خانه بدویم. حسین همزمان با ما به خانه رسید و دید که زهرا دارد گریه می‌کند، مهدی از درد یا می‌نالد و وهب نای حرف زدن ندارد. مضطرب و نگران پرسید:«چی شده پروانه؟» می‌دانست که این آشفتگی از بمباران نیست. بمباران بخشی از زندگی ما و بقیه مردم شده بود و به آن عادت داشتیم. بدون سلام با بغضی که داشت خفه ام می‌کرد، گفتم:«وهب رو دکتر...» و نگاهم به نگاه مظلوم وهب افتاد. نخواستم بگویم دکتر جوابش کرده و بغضم ترکید. حسین زهرا را بغل کرد، دست روی پیشانی گرگرفته وهب گذاشت و گفت:«میبرمش همدان، پیش دکتر ترابی.» پرسیدم:«کی؟» گفت:«همین الآن.» شبانه سوار ماشین شدیم و به همدان آمدیم. تشخیص دکتر ترابی، برخلاف پزشک هندی بود. برایش روزی سه بار، آمپول پنی سیلین نوشت و گفت:«اگه آمپول‌ها رو به موقع بزنه، سر یه هفته خوب میشه.» با شنیدن این حرف جان به تن مرده ام برگشت. سابقه نداشت که حسین یک هفته کامل، کنار بچه ها باشد. وهب را بر می‌داشت و روزی سه مرتبه به درمانگاه می‌برد. بعد از یک هفته وهب خیلی ضعیف شد، اما نگران درس و مشقش بود و همین نگرانی نشانه خوب شدن کامل او بود. از کرمانشاه به اهواز اسباب کشی کردیم. هنوز نیم سال اول تحصیلی به پایان نرسیده بود که وهب کلاس اول ابتدایی را در سه شهر تجربه کرده بود؛ همدان، کرمانشاه و اهواز. خانه ما در محله کیان پارس اهواز بود. عمه هم پیش ما آمد. آنجا برخلاف کرمانشاه با خانواده های رزمندگان همدانی مثل خانواده علی چیت سازیان، ماشاءالله بشیری و سعید صداقتی همسایه شدیم. همسر علی چیت سازیان - خانم -پناهی تازه عروس بود. یک تازه عروس مهربان که مثل خواهرم افسانه، برای هم درد دل می‌کردیم. او قبل از آمدن پیش ما، در دزفول زندگی می‌کرد. دوست همسرش، سعید صداقتی او را به خاطر موشک باران شدید دزفول به اهواز آورده بود. تازه عروس می‌گفت که همسرش نمی‌داند که به اهواز آمده. گاهی وهب و مهدی را می‌برد توی حیاط خانه اش و سوار تاب می‌کرد. می‌گفتم:«خانم پناهی دردسر برای خودت درست نکن. بچه های من بازیگوش‌ان و بد سابقه تو تاب سواری.» می‌گفت:«این کار رو دوست دارم.» پس از مدتی خبر دادند که علی چیت سازیان مجروح شده و خانم پناهی هم به همدان برگشت. وقتی رفت خیلی زود دلتنگش شدم. دور جدید بمباران‌ها به خاطر عملیات‌های کربلای ۴ و ۵ شروع شده بود. اهواز نزدیکترین شهر به این دو منطقه عملیاتی بود. حسین گفته بود هر وقت هواپیماهای صدام، مردم پشت جبهه را بمباران کردند، بدانید که توی جبهه، مشت محکمی از رزمندگان خورده اند. بمباران‌های اهواز مثل همدان و حتی کرمانشاه نبود. روزی چند وعده بمباران می شدیم. ❤️ 🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️
🌹امیرالمؤمنین امام علی عليه‌السلام: چشم‌ها نخشكيد مگر بر اثر سخت‌دلى. دل‌ها سخت نشد مگر به سبب گناه زياد. 📙بحارالأنوار، ج۶۰، ص۷۳، ح۳۵۴ @saghebin
✅ ثواب و پاداشی کاملتر است 🌷پیامبر اسلام(ص): کسی که نماز پنج وقت خود را به جماعت بخواند و به نماز جمعه حاضر شود، پس به تحقیق اجر و ثواب پاداش خود را به حد کافی دریافت کرده است. سپس رسول خدا(ص) این آیه کریمه را تلاوت فرمود: "پس پاداش داده شود بر آن ، پاداش کاملتر". 📗جامع احادیث الشیعه ج۶ ص۳۸۶ سایت تبیان @rahbari313
مداد! 😂 @saghebin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️در حالیکه نتانیاهو در کنگره آمریکا مشغول سخنرانی بود متعرضان مقابل کنگره پرچم آمریکا را پایین کشیدند و آتش زدند پرچم فلسطین بر فراشتند @saghebin
با کار شکنی های افراد مختلف و‌ در سایه غفلت نهادهای فرهنگی، درصد ها بدون اطلاع ما کنسل شده ❌با پای پیاده هم شده خودتان را برسانید به اجتماع..
💢تحلیل شرایط کشور در سال ۱۳۵۷ (قبل از انقلاب) 🔸رهبر معظم انقلاب، در خطبه‌های نماز جمعه ۲۲ اردیبهشت ۵۷ در ایرانشهر: به کسى اجازه‌ى مسلمان ماندن داده نمیشود. تبلیغات و زرق و برقها و فحشاء زورکى و فساد اجبارى نمیگذارد مردم آن چنان که اسلام خواسته است بمانند. دخترها و پسرهاى ما را دارند در منجلاب فساد غرق میکنند؛ این کانالهاى تلویزیون، کانالهاى فساد است در داخل خانه‌هاى ما. این زبانهاى حق‌گویى که هر روز بیش از روز قبل بسته میشود، این حرفهاى دروغى که به‌آسانى و مثل آب رواج داده میشود، اینها اجازه نمیدهند که انسان مسلمان بماند. @saghebin
❗️سندرم تخمدان پلی کیستیک نتیجه پیشگیری از بارداری، عقب انداختن فرزندآوری، اکتفا به یکی دو فرزند و بالا رفتن سن ازدواج 🔹دشمنان از طریق پزشکان در اقدامی هماهنگ و توطئه آمیز گفتند: یک یا نهایتا دو فرزند کافیست! ♦️در حقیقت این اقدام آن ها مانند یک بمب موقت عمل می کرد که جمعیت کشورها را بشدت کنترل و پیر می‌نمود و در حال حاضر نیز عامل اصلی بسیاری از بیماری‌های جدید شده است. ♦️نتیجه این امر تحریکات کنترل نشده جنسی، اختلاط زن و مرد، اختلالات مزاجی، ناآرامی ها، استرس‌ها، زود عصبی شدن‌ها و... است. 💢به وفور در بدن خانمها هورمون‌های مردانه تولید می‌شود و در مقابل هورمون‌های زنانه کم تر دیده می‌شود و این عدم تعادل هورمونی باعث شده که بدن از قاعدگی بگذرد و بارداری برای آن دشوار شود. 🔻این روند باعث می‌شود مجموعه کیست‌های کوچک مملو از مایع در داخل تخمدان رشد کند که این کیست‌ها در واقع تخمک‌های نابالغی هستند که به اندازه کافی نمی‌رسند و تخمک‌گذاری صورت نمی‌گیرد و بارداری سخت می‌شود و در نتیجه اندازه هورمون های زنانه کم و کمتر می شود. ♨️البته علت اصلی چنین عاملی غلبه صفرا و کم خونی است. 🔹پریود نامنظم و عدم تخمک گذاری باعث می‌شود مخاط رحم هر ماه از بین برود و خونریزی شدید صورت گیرد. 🔹نشانه های دیگر رشد موی صورت و بدن، پوست چرب، جوش صورت و بدن، افزایش وزن، طاسی و موهای سر نازک و ریزش مو ✅پیشگیری: عدم استفاده از روش های جلوگیری از بارداری، پرهیز از تحریک کننده‌ها، درمان غلبه صفرا، تقویت هورمون زنانه با مصرف رازیانه، انیسون، جرجیر و گل سرخ تبریزی است. ✅درمان: مصرف داروهای گیاهی از بین برنده کیست‌ها و عوامل افزایش خون و قاعده آور در طب اسلامی و سنتی. @saghebin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جریان های سال ۶۷ چه بود؟! ⁉️ چه کسانی را رقم زدند؟! ⁉️چه تعداد از کشته‌های عملیات مرصاد از زندان‌های جمهوری اسلامی آزاد شده بودند؟ @SAGHEBIN
💫هدیه برای اموات آیت الله بهجت: خدا می‌ داند یک صلواتی را که انسان بفرستد و برای میّتی هدیه کند چه معنویتی و چه واقعیتی برای همین یک صلوات است. باید به کمی و زیادی متوجه نباشد، به کیفیت اینها متوجه باشد. اگر برای خدا کسی انفاق کرد، ولو یک پول باشد، و برای خدا انفاق نکرد، هزارها طلا و نقره باشد. اینها(طلا و نقره) فانیات هستند و آنها(صلوات و انفاق برای خدا) باقیات هستند. [انسان] هر آن‌ به‌ آن ترقی و رشد می‌ کند، محال است که یک کار خیری برای خدا بکند مغفولٌ‌ عنه باشد؛ «لا یعزُبُ عنه مثقال ذرة» ملائکه خبردار نشوند، کسی ننویسد، ضبط نکند. هر خیری و هر شری از هر کسی صادر شود، در آنجا آشکار است. @saghebin
﷽ ان شاء الله تصمیم داریم ختم صلواتی که هر قرار داده میشود را به توفیق الهی و همت شما عزیزان تا زمان ظهور (عج) که بسیار نزدیک است ادامه دهیم تا ان شاء الله بتوانیم با فرستادن این صلوات ها با نیتی که در ادامه خواهیم گفت به سهم خودمون باعث تعجیل در فرج و همچنین عاقبت به خیری خودمان شویم و بتوانیم به توفیق تبعیت و اطاعت کامل از حضرت برسیم و هر چه زودتر به توفیق حضور و بهره مندی از دوران فوق العاده بعد از ظهور نائل شویم. هفته پیش الحمدلله به همت شما عزیزان بر اساس گزینه ای که انتخاب کردید از بین چندین کانال و گروه در تلگرام و ایتا که ختم در آن قرار داده شده بود، مجموعا حدود ۳۸۷ نفر شرکت کردند و حدود ۱۲۴ هزار صلوات فرستاده شد. طبق بیانات بزرگان دین ، برترین ذکر است و در رسیدن به حاجات بسیار سودمند و موثر است و این ذکر در تقرب پیدا کردن به خدا ، آمرزش گناهان، توشه آخرت و صفای باطن تاثیر بسیار زیادی دارد. ان شاء الله همگی بتوانیم در این سُنت حسنه و پُر خیر و برکت ختم صلوات هر هفته شرکت کنیم و ان شاء الله خدا ما را از تمام ثواب‌ها و آثار و برکات فوق العاده این صلوات ها بهره‌مند فرماید و تک تک این صلوات ها را به عدد ما احاط به علمک(به تعداد بالاترین عددی که در احاطه ی علم خداست) از ما قبول فرماید. سعی کنیم صلوات ها را با آرامش و با توجه فرستیم. برای شرکت در این ختم صلوات، روی لینک زیر کلیک کرده و گزینه ثبت را بزنید سپس تعداد صلواتی که تمایل دارید بفرستید را وارد کنید و سپس روی ثبت کلیک کنید تا ثبت شود. https://EitaaBot.ir/counter/pngj
🔴ترامپ در صفحۀ شخصی خود در توییتر بخشی از سخنرانی دیروز نتانیاهو را که گفت امیدوار است که آمریکا، را از روی زمین محو کند، منتشر کرد‌. بعد یه سری 🐄 توی ایران منتطرن ترامپ بیاد نجاتشون بده :))😏 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🦋کانال الله اکبر @SAGHEBIN
افتتاحیه رادیو تعالی.mp3
18.26M
📻افتتاحیه رادیوتعالی ✨الهی، یگانه محبوب! این منم که دست نیاز به سوی تو دراز کرده... 🎙شنوندگان عزیز، شما صدای ما رو از رادیو تعالی می‌شنوید 🆔@Radio_Taalei
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ #داستان_شهدا #خداحافظ_سالار قسمت شصت و هفتم خانه های سازمانی سپاه از یک طرف به
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ قسمت شصت و هشتم یک روز بمباران که تمام شد، عمه گوهر گفت:«پروانه بیا بریم پرس وجو کنیم، ببینیم حسین کجاست؟» گفتم:«عمه جان، بریم کجا توی این شهر غریب؟ چی بپرسیم؟ از کی بپرسیم؟» گفت:«از بیمارستانا بپرسیم اونا می‌دونن، زبانم لال کی شهید شده، کی مجروحه.» و منتظر جواب من نشد. گوشۀ چادرش را به دندان گرفت و گفت:«اگه تو هم نیای، خودم میرم.» چه می‌توانستم بگویم، اگر نمی رفتم، دلم پیش عمه می‌ماند. مادر بود و حالش را می‌فهمیدم. اگر می رفتم می‌دانستم که این کار بی فایده است. با این وجود، زهرا را بغل کردم و با وهب و مهدی، پشت سر عمه راهی بیمارستان شدم. از جلوی در تا داخل محوطه بیمارستان از ازدحام مجروحین بمباران پر بود. مجروحینی که اگر هر کدام را می تکاندی، یک دو کیلو از سر و لباسشان خاک می ریخت. خانواده هایی هم مثل ما بیمارستان را شلوغ تر کرده بودند و شاید دنبال بستگانشان می‌گشتند. صدای ناله مجروحین و صدای گریه مردم، دلم را می‌سوزاند. عده ای بیمارستان را گذاشته بودند روی سرشان، از بس که دادوهوار می کردند. کف راهروها، پهلو به پهلوی هم مجروح، سرم به دست، خوابیده بود. اتاق‌ها پر بودند. آن‌ها را که زخمشان سطحی تر بود، توی راهرو حتی محوطه زیر آفتاب گذاشته بودند. نمی‌خواستم که بچه ها چشمشان به دیدن مجروحان بیمارستان عادت کند. امّا اگر با عمه همراهی نمی‌کردم. ناراحت می‌شد. خودم هم تا آن زمان این همه مجروح لت و پار ندیده بودم. باد گرمی می‌وزید و بوی خون را به هر طرف می برد. برخلاف عمه که دوست نداشت حسین را حتی مجروح ببیند، من در دلم دعا می‌کردم که:«خدایا اگر قراره اتفاقی برای حسین بیفته، اون اتفاق، مجروحیت باشه نه شهادت.» و هر لحظه منتظر بودم که خبر این اتفاق برسد اما نه در این بلبشوی بیمارستان. عمه هم که هر چقدر چشم چرخاند، کسی را در شکل و شمایل حسین ندید، بعد از ساعتی به برگشتن رضا داد. به خانه رسیدیم اما به حدی مجروح دیده و صدای ناله شنیده بودم که هنوز خودم را توی فضای بیمارستان می‌دیدم. آمبولانسی جلوی خانه ایستاده بود. عمه از عمق جانش فریاد زد:«یا ابا الفضل» و قلب من تندتر زد. حسین کنار آمبولانس خم شده بود روی دو عصا به همان شکل مجروحیت سه سال پیش. چهار پنج نفر، دوروبرش بودند. من، عمه، وهب و مهدی قدم‌هایمان را تند کردیم. حسین یکی دو گام به طرف ما آمد ولی به قدری آهسته که انگار ایستاده است. وهب با لحنی بغض آلود سلام کرد. لبخندی محو، روی صورت رنگ پریده حسین نشست و به همه سلام کرد. من آرام اشک ریختم و نگاهش کردم و عمه می‌بوسیدش و قربان صدقه اش می‌رفت. نمی‌توانست حتی زهرا را بغل کند. خواست که داخل خانه بیاید. برایش صندلی چرخ دار آوردند. عصا را برای روحیه ما در لحظه دیدار زیر بغل گرفته بود وگرنه نمی‌توانست روی پایش بایستد. پایش را آتل بندی کرده بودند. این‌ها نشان می‌داد که او مدتی تحت درمان بوده و مثلاً بهتر شده که به خانه آمده است. همراهان حسین پاسداران گیلانی بودند. تعارف کردیم و برای ساعتی میهمانمان شدند. عمه به حسین گفت:«به دلم برات شده بود که به اتفاقی برات افتاده.» حسین نگاه پرمهری به او کرد و گفت:«مال اون دل صافته.» عمه ادامه داد:«خیلی تو بیمارستان دنبالت گشتیم. توی کدوم بیمارستان اهواز بودی؟» یکی از همراهان به جای حسین جواب داد:«حاج آقا رو برای جراحی پا، بردیم رشت. آخه تیر کالیبر خورده بود زیر کاسه ،زانوش، اما توی اتاق عمل به جراحی‌ها اجازه نداد بیهوشش کنن. مبادا در حال بیهوشی اطلاعات مربوط به عملیات رو لو بده، بعد از عمل وقتی دید مردم رشت، برای عیادتش به زحمت می آن و میرن، گفت راضی به زحمت مردم نیستم ببریدم اهواز.» بهار زودرس اهواز در بهمن ماه رسیده بود. ما که سرما و برف و یخبندان همدان را در این ماه دیده بودیم، ذوق می‌کردیم که در این هوای مطبوع بهاری حسین کنارمان هست. کمکم صندلی چرخدار را کنار گذاشت و با عصا راه رفت. هر روز چند نفر از فرماندهان سپاه به خانه می‌آمدند و با حسین جلسه می‌گذاشتند. هنوز بهمن به روزهای آخر نرسیده بود که حسین خداحافظی کرد و رفت و همه سرسبزی و طراوت بهارانه اهواز، پیش چشمم بی‌روح شد. نزدیک عید از همدان برایمان میهمان آمد. اکرم خانم بود و دخترش که برای احوالپرسی حسین آمده بودند. تعریف می‌کردند که همدان از بس بمباران شده، مردم به باغات و روستاهای اطراف رفته‌اند و عده کمی مانده‌اند که کارشان تشییع شهدای جبهه و بمباران شده است. به محض ورودشان اهواز هم بمباران شد. با تعجب گفتند:«مثل اینکه اینجا اوضاع از همدان بدتره.» حداقل روزی یک بار سروکله هواپیماهای عراقی توی آسمان اهواز پیدا می‌شد. وقت بمباران باید همه به چاله‌ی بزرگی که گوشه‌ی حیاط کنده بودند، می‌رفتیم. ❤️ 🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ #داستان_شهدا #خداحافظ_سالار قسمت شصت و هشتم یک روز بمباران که تمام شد، عمه گوهر
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ قسمت شصت و نهم چاله، حکم سنگر اجتماعی را داشت که اگر بمب روی سقف خانه خورد، ساختمان روی اهالی آوار نشود. این جان پناه در مقابل یک نارنجک هم مقاومت نداشت چه برسد به بمب و موشک چند صد کیلویی. اما وقتی رادیو اعلام وضعیت قرمز میکرد و آژیر قرمز کشیده می‌شد، داخل همین چاله که می‌رفتیم، احساس امنیت می‌کردیم. تعدادمان زیاد بود و جان پناه کوچک و تاریک. اکرم خانم و دخترش و بچه ها در هم مچاله می‌شدیم وقتی از جان پناه بیرون می‌آمدیم، کف جان پناه به خاطر نم خاک پر می‌شد از قورباغه و مارمولک و حتی بچه مار. جانورها سرگرمی وهب و مهدی شده بودند. یک بار وهب بیرون از جان پناه برای خزندگان لانه ساخت. روی جعبه چندان محکم نبود. دختر اکرم خانم پا روی جعبه گذاشت و جعبه شکست. نوه عمه، جیغ کشید. با وهب داشتم دعوا می‌کردم که یک هواپیما مثل یک هیولا از میان ابرها به سمت شهر شیرجه زد. آن قدر پایین آمد که فکر کردیم. دارد سقوط می‌کند. بمب هایش را روی خانه ها رها کرد و اوج گرفت. هنوز گردوخاک نخوابیده بود که به جای یکی، چند هواپیما میان آسمان چرخیدند. همه به طرف جان پناه دویدند. اکرم خانم و دخترش و هب و مهدی و من که زهرا را بغل کرده بودم شانه به شانه هم نشستیم و تنها عمه بیرون بود، صدایش می‌زدیم:«بیا تو سنگ و شیشه می‌ریزه رو سرت.» عمه هم انگار که از همه سروصدا گوشش کیپ شده باشد، صدای ما را نمی شنید. وسط حیاط ایستاده بود و با مشت گره کرده، رو به آسمان، صدام و خلبان هایش را خطاب و عتاب و نفرین می‌کرد. آن قدر جدی و محکم که انگار خلبان‌های صدام روی پشت بام نشسته اند و دادوهوار او را می‌شنوند. بالاخره خسته شد و آمد کنار ما و یک گوشه کز کرد. تا این حد از بمباران، سهمیه هر روز و برایمان عادی بود. ما هم طبق معمول تا آژیر سفید اعلام شود، بلند بلند حرف می‌زدیم یا صلوات می‌فرستادیم. ولی آن روز، صدام تصیمم داشت، آب چشم مردم اهواز را به حدی بگیرد که اگر زنده ماندند، شهر را خالی کنند. بمب از پی بمب، فرود می آمد و جان پناه با انفجار هر بمب، مثل گهواره می‌جنبید و چپ و راست می‌شد. گویی زلزله به جان زمین افتاده بود. زلزله ای که پایان نداشت. هواپیماها بمب هایشان را روی شهر می ریختند و می رفتند. بلافاصله چند تای دیگر می آمدند. جان پناه روباز بود و توده ی عظیم دود که از هر طرفِ شهر به آسمان می رفت، پیدا. زهرا را محکم توی آغوش گرفتم. وهب و مهدی به پاهایم چسبیدند. سکوت سرد و سنگین داخل جان پناه، فقط با انفجار بمب‌ها شکسته می‌شد. یک لحظه به این فکر کردم که الآن چه مادران و کودکانی که با هم تکه تکه می شوند و شاید مقصد یکی از این بمب‌ها، خانۀ ما باشد. بچه ها را بغلم چسباندم و زیر لب شهادتینم را گفتم. چشمانم را بستم و صورت خاک خورده حسین، در خاطرم زنده شد و طنین صدای مهربانش در گوشم پیچید:«پروانه، صبور باش.» هواپیماها همچنان مثل لاشخور توی آسمان می‌چرخیدند و تا آژیر سفید زده شود، اهواز زیرورو شد. نزدیک عید، حسین سری به خانه زد و گفت:«اسباب‌ها رو جمع کنین.» به خانه به دوشی عادت کرده بودم. دیگر نمی‌پرسیدم کجا و چرا. اسباب کشی پی در پی ما، تابعی از مسئولیت و کار حسین در جبهه بود. خودش که حرفی نمی‌زد و من حدس می‌زدم که صحنه جنگ از جنوب به سمت غرب یا شمال غرب تغییر کرده که او می‌خواهد ما را به همدان ببرد. مقداری خرت و پرت را که داشتیم پشت یک وانت ریختیم. عمه قبل از ما با میهمان‌ها از اهواز به همدان برگشته بود. اول به تهران رفتیم و با همان وانت و اثاثیه از سمت گردنۀ آوج به طرف همدان برگشتیم. سرما و کولاک از درز شیشه ها، زوزه می‌کشید و داخل می آمد. وهب و مهدی به هم چسبیده بودند و می لرزیدند. من هم زهرا را داخل پتو پیچیده بودم. نفس که می‌کشیدیم از دهانمان، بخار بیرون می‌آمد و لایه‌های یخ شیشه های داخل ماشین را ضخیم تر می کرد. بخاری ماشین، زورش به سرما نمی چربید. حسین چشمش از پشت شیشه یخ زده، به جاده بود، گاهی با آستین کاپشنش، شیشه را به اندازه ای که ببیند، می تراشید اما خیلی زود با چند بازدم، شیشه گرفته و تار می‌شد. حتی برف پاک کن هم نمی‌توانست یخ‌های روی شیشه را بردارد. آهسته و با احتیاط می‌راند که گویی ماشین ایستاده است. بچه ها داشتند می پرسیدند«کی میرسیم؟» که ناگهان لاستیک ها روی یخ لیز خوردند. حسین به تکاپو افتاد نمی توانست پا روی ترمز بگذارد. با مهارت، دنده ها را جابه جا کرد تا ماشین ایستاد. با گوشه چادرم، یخ شیشه را پاک کردم تا بیرون را ببینم. لب پرتگاه ایستاده بودیم، در یک قدمی مرگ. بچه ها ترسیدند. حسین انگار که اتفاقی نیفتاده، برای روحیه دادن به ما صلوات فرستاد. وهب و مهدی هم با صدای بلند صلوات فرستادند و زهرا از خواب پرید و گریه کرد. بالاخره به همدان رسیدیم. ❤️ 🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️
🌹 امام مهدی (عج): ملعون و نفرین‌شده است، کسی که نماز صبح را عمداً تاخیر بیندازد تا موقعی که ستارگان ناپدید شوند. 📙 الغیبه (طوسی)، الغیبه للحجه، ص۱۹۹ @saghebin
✅ نماز دو ركعتی روزهای جمعه برای اینکه تا جمعه آینده فتنه و بلائی نرسد ▫️هر كه در روز جمعه، بعد از نماز ظهر، دو ركعت نماز به جا آورد و در هر ركعت بعد از حمد، ۷ بار سوره «توحید» را بخواند و بعد از نماز بگويد : اَللَّـهُمَّ اجْعَلْنی مِنْ اَهْلِ الْجَنَّةِ الَّتی حَشْوُهَا الْبَرَكةُ وَعُمّارُهَا الْمَلائِكَةُ مَعَ نَبِيِّنا مُحَمَّد صَلَّی اللهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَاَبينا اِبراهيمَ عَلَيْهِ السَّلام خدايا! مرا از اهل بهشت قرار ده، كه درونش همه بركت است و کارکنانش همه فرشتگان هستند، در كنار پيامبر ما حضرت محمّد که درود فرستد خدا بر او و آلش و با پدر ما حضرت ابراهيم عليه السّلام. ▫️تا جمعه ديگر فتنه و بلائی به او‌ نرسد و حقّ تعالی جمع كند ميان او و حضرت محمّد صلّی اللهُ عليه وآله و سلّم و حضرت ابراهيم عليه السّلام. ▫️علّامه مجلسی فرموده كه اگر اين دعا را غير سيّد بخواند بجای "وَاَبينا"، "وَاَبيهِ" بگويد. 📚 منابع: مفاتیح‌الجنان، شیخ عباس قمی مِصباح‌المُتَهَجِّد، شيخ طوسی @saghebin
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
#غزه درخون
هرچه فریاد دارید بر سر یهود صهیونیسم بکشید یهودیان صهیونیسم بودند که با کمک بت پرستان در مسیحیت یکتاپرست اندیشه انحرافی تثلیث را با نفوذ از طریق فلسفه و علوم عقلی ایجاد کردند. و همین مسیحیت تحریف شده و دور افتاده از اندیشه الهی حضرت مسیح (ع) بود که سرآغاز شکل گیری عرفان های و اندیشه های نوظهور و انحرافی در سراسر جهان شد . و همین مسیحیت کاتولیک بود که از طریق کشیشانی که اسیر هوا نفس بودند حاکمیت کلیسا را در قرون وسطا به وجود آوردند و با تکیه به اندیشه های تحریف شده و دور افتاده از حضرت عیسی (ع) به مردم زمان خود ظلم کردند و زمینه اندیشه اومانیسم (انسان محوری ) را ایجاد کردند . اومانیسمی که تمام اندیشه های به گل نشسته غربی در زمینه های سیاسی و اقتصادی و فرهنگی از آن سرچشمه می گیرد . نتیجه : تمام مستضعفان دنیا و آزادگان و حقیقت جویان جهان اسیر تکبر و خودخواهی و نژار پرستی یهودیان صهیونیسم هستند و تا این اندیشه ضاله کودک کش پا برجا باشد بشریت طعم آسایش را نخواهد چشید .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✅ اسلام کامل، دنیا و آخرت را با هم می‌سازد 🌷 رهبر معظم انقلاب، در خطبه‌های نماز جمعه ۲۲ اردیبهشت ۵۷ در ایرانشهر: اسلام، دین است. در اسلام همان اندازه که مسائل معنوى و اخلاقى هست، مسائل سیاسى و دنیایى هست. به همان اندازه که اهمّیّت دارد، در راه خدا اهمیت دارد. در نماز به همان اندازه که انسان باید به سوى خدا برود، باید به همان اندازه کین و کید دشمنان خدا را هم بفهمد و در مقابل آنان جبهه بگیرد. چنین نیست که انسانِ مسلمان اگر نماز بخواند و عبادت کند و در کنج خلوتگاه محراب بنشیند، مسلمانى خود را کامل کرده باشد. مسلمان اگر میخواهد مسلمان کاملى باشد، به امور دنیا هم باید بپردازد، سیاست هم باید بفهمد، در سیاست هم باید مداخله کند. @saghebin