eitaa logo
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
1.7هزار دنبال‌کننده
9.5هزار عکس
5.7هزار ویدیو
172 فایل
🏵️ﺳﻮﮔﻨﺪ ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻭ ﺑﻪ ﭼﻴﺰی ﻛﻪ ﺩﺭ ﺷﺐ ﭘﺪﻳﺪﺍﺭ ﻣﻰ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺗﻮ ﭼﻪ ﻣﻰ ﺩﺍﻧﻲ ﭼﻴﺰی ﻛﻪ ﺩﺭ ﺷﺐ ﭘﺪﻳﺪﺍﺭ ﻣﻰﺷﻮﺩ، ﭼﻴﺴت؟ النَّجْمُ الثَّاقِبُ🌠 ﻫﻤﺎﻥ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺩﺭﺧﺸﺎنیﻛﻪ ﭘﺮﺩﻩ ﻇﻠمت را می شکافد ناشناس: https://gkite.ir/es/nashenas1401 @Sarbaze_Fadaei_Seyed_Ali ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
10.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹🌷حسن روحانی مناظره را شروع کرد !! و ناگفته را داره یواش یواش میگه ➖➖➖ قوه قضائیه عزیزمون تحویل بگیر وقتی محاکمه نشه اینطور شروع به حمله و تهمت میکنه... این نتیجه عدم رسیدگی قضائی به پرونده حسن روحانی هست که دودش در چشم ملت میره...😡😡 @saghebin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️وصیت تکاندهنده مرحوم فرج‌الله سلحشور 📌«اگر شدم یا مُردم، من را در قطعه دفن نکنید» 🤲شادی روح بلندش صلوات @saghebin
🚨قرارگاه جهادی شهید ابراهیم هادی استان یزد برگزار می کند .... طرح حمایت از مردم مظلوم غزه درقالب جشنواره فرهنگی ، هنری قصد داریم با جمع آوری اطلاعاتی پیرامون .... ✅یهود و اهداف انها ✅نقش فلسطین وغزه در جهان اسلام ✅نقش و اهمیت گروه های مقاومت ✅استعمارگران ✅و.... جشنواره موثر و پرمحتوایی در سطح استان برگزار کنیم. 🎯هدف ازبرگزاری این جشنواره این است که یه حمایت درست وحسابی از غزه داشته باشیم وبا زبان هنر(تئاتر, شعر،سرود ،عکس،فیلم کوتاه ،هنر های تجسمی و...)صدای مظلومیت غزه رو به گوش عالم وآدم برسونیم . 📌لذا از جوانانی که دوست دارند در امرتحقیقات موضوعات عنوان شده دراین جشنواره ماراهمراهی کنند به آیدی زیر مراجعه نمایند👇👇 @mim_kalate منتظر خبرهای خوبی از ماباشید قرارگاه‌جهادی‌شهید‌ابراهیم‌هادی
2.03M
🗯توضیحات تکمیلی در رابطه با تیم تحقیقاتی ✌️
🌷امیرالمومنین علیه السلام: همانا فرزند را به پدر، و پدر را به فرزند حقّى است. حق پدر بر فرزند اين است كه فرزند در همه چيز جز نافرمانى خدا، از پدر اطاعت كند. و حق فرزند بر پدر آن كه نام نيكو بر فرزند نهد، خوب تربيتش كند، و او را قرآن بياموزد. 📗حکمت ۳۹۹ نهج البلاغه @saghebin
❗️طرح به ظاهر مثبت صهیونیستها برای آسیب زدن به کودکان ⁉️حالا متوجه شدید چرا بعضی از کودکان در ایران بعد از تزریق واکسن اطفال آسیب میبینن؟! @saghebin
19.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 انیمیشنی از آینده ایران بی حجاب ✅ حتما ببینید و انتشار دهید @saghebin
🏴 سالروز شهادت آقا علی بن موسی الرضا علیه السلام، تسلیت باد. ◾️امام رضا علیه السلام فرمودند: اگر تو را خوشحال می کند که در درجات والای بهشت با ما باشی، پس در اندوه ما غمگین باش و در شادی ما خوشحال باش. (جامع احادیث الشیعه ج۱۲ ص۵۴۹) @saghebin
صلوات امام رضا(ع) نقل شده از امام حسن عسکری(ع) @saghebin
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ #داستان_شهدا #خداحافظ_سالار قسمت نود و یکم چشم حسین به دهن من بود از فحوای کلا
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ قسمت نود و دوم پیغام آقا را گوش کردیم و حسین رفت داخل اتاقی که سی سال پیش با احمد متوسلیان، محمود شهبازی و ابراهیم همت جلسه می‌گذاشتند. تا اذان صبح آنجا بود. صبح اول فروردین در حسینیه شهید همت برای ما و همه کسانی که به اردوی راهیان نور آمده بودند، صحبت کرد. شهردار تهران و رفیق قدیمی حسین، آقای قالیباف هم میان زائرین بود. حرف‌های حسین را که برای جماعت زیادی صحبت می‌کرد، یادداشت کردم. می‌گفت:« اگر کسی در زمان جنگ حتی یک روز این مکان را با معرفت درک کرده باشد. دست از شهدا برنمی دارد و راهش را می‌شناسد. سی سال پیش کسی مثل محمود شهبازی، پشت این تریبون می ایستاد و برای رزمندگان نهج البلاغه علی علیه السلام را شرح و تفسیر می‌کرد. آن‌ها شیعیان واقعی آقا علی بن ابیطالب بودند که امامشان بعد از حماسه عملیات فتح المبین در همین جبهه خطاب به آن‌ها فرمود:« من دست و بازوی شما رزمندگان را که دست خداوند بالای آن است بوسه می‌زنم و...» از آنجا با یک مینی بوس به طرف منطقه عملیاتی «فتح المبین» حرکت کردیم. حسین مثل راویان، جلو مینی بوس ایستاد و منطقه را از سه راهی دهلران تا دشت عباس معرفی کرد و از نبوغ شهید حسن باقری در پیش بینی وقوع پاتک زرهی دشمن در دشت عباس یاد کرد. ظهر به اهواز رسیدیم و دنیایی از خاطرات روزهای سخت بمباران برایم تداعی شد. و یاد عمه افتادم و نگرانیهایش که توی بیمارستان‌ها اتاق به اتاق به دنبال جنازه حسین می‌گشت. بعد از ظهر به سمت خرمشهر حرکت کردیم. حسین از شناسایی‌های ۲۶ کیلومتری از کارون تا روی جاده، خاطره می‌گفت و از حماسۀ گردان‌های لشکر ۲۷ در جنگ تن با تانک روی جاده با حسرت و آه یاد میکرد و به جایی رسیدیم که از دور محل شهادت محمود شهبازی را نشان داد و گفت:« محمود یه روز مونده به آزادی خرمشهر، توی این نخلستون‌ها، شهید شد اگر یک روز همدیگر رو نمی‌دیدیم بهانه می‌گرفتیم. حتی شب شهادتش با پای مجروح، عصازنان پیش اون رفتم. برای هم درد دل کردیم و گفت که به پایان راه رسیده و...» حسین اینجا که رسید بغضش ترکید. همه ما به عمق عشق و ارادت او به محمود شهبازی خبر داشتیم. بارها گفته بود، هرچه دارم از محمود شهبازی دارم. حالا با حسرت از سی سال زندگی بدون او حرف می زد. دم غروب به شلمچه رسیدیم. یک غروب دلگیر که خورشید داشت پشت نخل‌ها رنگ می‌باخت. یکی از حسین پرسید:« چرا اینجا این اندازه غمناکه؟!» حسین گفت:« چون وجب به وجب این زمین، خون شهیدی ریخته شده به خاطر همین خون‌ها، مقدس ترین جبهه شده و شما هر حاجتی دارید از این شهدا بخواهید، مطمئن باشید برآورده به خیر می‌کنند.» گروه خواستند، بیشتر درباره شلمچه و عملیات کربلای پنج صحبت کند. همه روی خاک نشستند و حسین روی یک تانک باقی مانده از دوران جنگ نشست و شروع به صحبت کرد:« تو این قطعه از خاک جبهه ها، تمام کفر در مقابل تمام اسلام ایستاد و سرنوشت جنگ در سال‌های پایانی تو این سرزمین رقم خورد. غرب و شرق با جدیدترین سلاح هایشان، به حمایت آشکار صدام اومدن. اما ما فقط به نیروی الهی متکی بودیم. بعد از دو ماه نبرد تو شلمچه، اولین قطعنامه سازمان ملل برای پایان دادن به جنگ صادر شد.» یاد شلمچه و خاطرات حسین مرا به روزی برد که او فرمانده لشکر قدس استان گیلان بود و در همین جبهۀ شلمچه، تیر کالیبر به زانویش خورد. دوست داشتم بلندگو را از حسین بگیرم و از اینکه با پای آش و لاش دوباره به شلمچه برگشت، خاطره بگویم. هر چند می‌دانستم خوشایند او نیست. از همه کس تعریف کرد جز خودش. فقط احساسش را از دوری شهدا گفت که در کربلای پنج، ۱۸ نفر بیسیم چی و پیک داشته که تمامشون شهید شدن. این‌ها رو با گریه گفت و اشک همه رو درآورد حتی برادرم آقارضا که خیلی احساساتی نمی شد. شب برای استراحت به آبادان رفتیم. حسین که تا آن زمان جز با حسرت و اشک حرف نمی‌زد. با شادی گفت:« اینجا شهر منه، به آبادان خوش آمدید.» و انگار که از تغییر فامیلی او بی خبرم، پرسیدم:« پس چرا فامیلی شما همدانیه.» جوابی داد که از سؤالم پشیمان شدم:« چون از قدیم گفتن، اهل اونجایی که زن گرفته ای.» جمع خوششان آمد و گوش تیز کردند که من چیزی بگویم اما ادامه ندادم. یکی پرسید:« حالا که اومدیم شهر شما، حتماً ما رو می‌بری یه هتل خوب.» حسین گفت:« چرا که نه، یه هتل خوب که شاید تا به حال تجربه نکرده باشین.» و بردمان یک مدرسۀ چند کلاسه، که به هرکسی سه تا پتو رسید. دراز کشیدیم چند تا موش روی پتوها دویدند و صدای جیغ و داد بلند شد. چراغ ها که خاموش شدند مانور پشه کوره ها شروع شد. پتو رویمان می‌کشیدیم. گرما کلافه مان می‌کرد پتو را کنار می‌زدیم پشه ها و زوزکنان حتی از روی لباس می‌گزیدند. تا صبح خواب به چشم بچه ها نیامد. صبح شد بیشتر دختر و پسر بچه ها با دست و صورت ورم کرده به حسین شکایت کردند. ❤️ 🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ #داستان_شهدا #خداحافظ_سالار قسمت نود و دوم پیغام آقا را گوش کردیم و حسین رفت د
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ قسمت نود و سوم که اینجا کجاست که ما را آوردی؟! حسین خندید و گفت:« منطقه جنگی آبادان.» بعد از صبحانه گفت:» کسانی که مایلن بریم پارک احمد آباد، بسم الله.» همه به قصد تفرج و رفع خستگی شب گذشته اعلام آمادگی کردند. البته من و بزرگ ترهای گروه می‌دانستیم که حسین به قصد رفتن به سر مزار پدرش ما را به احمد آباد می برد. به احمد آباد رفتیم. حسین قبلاً گفته بود، قبرستان قدیمی شهر بعد از سی و چند سال، تبدیل به پارک شده است. حسین یک راست به طرف جوی آب روانی رفت که یک درخت کنارش بود. همان جا نشست و گفت:« اینجا قبر پدرم بود. پدری که از سه سالگی از دست دادمش. سال‌های جنگ، گاهی میومدم سر قبرش، قبرها از ترکش خمپاره و توپ در امان نبودن. حالا هم که اصلاً اثری از قبرها نیست.» ساعتی پای تک درخت نشستیم و برای آمرزش همه گذشتگان، فاتحه خواندیم و به کنار رودخانه خروشان اروند رفتیم. حسین تمام ماجرای یک شبانه روز عملیات کربلای ۴ را مثل قصه تعریف کرد؛ از لو رفتن عملیات تا مظلومیت صدها غواص در شب عملیات که پایشان به آن سوی آب نرسید. از غواصانی که علیرغم آگاهی دشمن از ساعت عملیات، خط را شکستند و مظلومانه در جزیره ام الرصاص جنگیدند و اسیر شدند و بعثی ها ۱۷۲ نفر از آنان را دسته جمعی اعدام و زنده به گور کردند. دیدن منطقه کربلای ۴ و بیان مظلومیت شهدای غواص دوباره اشک را به چشمان همه نشاند. حسین به اروند اشاره کرد و گفت:« می‌دونید این آب چند کیلومتر بالاتر، از پیوند دجله و فرات درست میشه. فرات همون آبیه که قمر بنی هاشم دستش به اون رسید ولی نخورد. همون جاییه که سپاه عمر سعد بین دو نهر آب، فرزند رسول خدا رو تشنه سر بریدن. اروند ادامه فراته. آب همون آبه و بعثیا که غواصا رو زنده به گور کردن، ادامه سپاه عمر سعدن.» بعد از صحبت های حسین، در کنار اروندرود زیارت عاشورا خواندیم؛ یک زیارت عاشورای آکنده از معرفت. مدتی بود که حسین مثل سال‌های جنگ کمتر به خانه می آمد. تا اینکه بچه ها توى تلویزیون دیده بودند که به عنوان جانشین فرمانده بسیج کل کشور مصاحبه می‌کند. این دومین بار بود که این مسئولیت را به عهده گرفته بود. دامادم امین بیشتر از دخترها و پسرهام شوق و ذوق نشان می‌داد و می گفت:« آقا عزیز فرمانده کل سپاه شده و چه کسی رو پخته تر از حاج آقا داره که این اندازه با اقشار مختلف مردم ارتباط صمیمی داشته باشه. حاج آقا استاد به کارگیری بدنه عمومی جامعه با یگانهای رزم سپاهه و کاری رو که توی لشکر ۲۷ کرده و مناطق شهری تهران بزرگ رو از سه چهار منطقه به بیست و دو منطقه گسترش داده، در سایر استان‌ها اجرایی می‌کنه.» من خیلی با این موضوعات کاری نداشتم و فقط دوست داشتم، حسین مثل گذشته منشأ خدمت باشد و البته نسبت به کار وهب توی بانک کمی نگران بودم. وهب چند سال بود که در شعبه ای در شهرستان ورامین کار می‌کرد. ساعت پنج صبح می‌رفت و هفت شب می آمد. می‌ترسیدم توی این رفت وآمد طولانی مبادا اتفاقی توی جاده برایش بیفتد. اتفاقاً وهب تا چند سال سرش را پایین انداخت، رفت و آمد. و هیچ درخواستی نکرد اما من مادر نگران. فکر می‌کردم که پدرش علبه ای ندارد و کسی در بانک او را نمی شناسد که بودم و سفارشش را نمیکند تا اینکه خبردار شدم معاون وزیر، رفیق اوست. سرانجام با کلی احتیاط، پیش وهب حرف جابه جایی را پیش کشیدم و گفتم:« هفت ساله که وهب این راه رو میره و میاد. نمی‌خوام پارتی بازی کنی. حق قانونی بچه س که بعد از این مدت بیاد تهران. اگه ممکنه به معاون وزیر...» حسین نگذاشت ادامه بدهم. برافروخته شد و صدایش را بالا برد:« دفعه آخرت باشه که چنین درخواستی رو از من داری.» جا خوردم انتظار چنین برخوردی را نداشتم. رگ مادری ام جنبید و با یک لحن حق به جانب گفتم:« مگه من برای این بچه چی بیشتر از حقش می‌خوام.اگه غریبه بود براش کاری می‌کردی؟» خودم را آماده کرده بودم که پاسخ تندتری بشنوم اما جوابم را با نرمی توأم با لبخند داد:« فامیلی من توی شناسنامه، همدانیه و فامیلی وهب متقی نیاست. پس غریبه س و می‌بینی که برای غریبه هم اگه شائبه داشته باشد، کاری نمی‌کنم.» پاسخ هنرمندانه حسین، مهر سکوت برلبم زد. سکوت من به شکل آشکاری لحن او را عوض کرد. شنیده بود که ما از مسئولیتش در بسیج کشور خبردار شدیم. از بحث وهب گریز زد به موضوعی دیگر که بی ارتباط با موضوع بالا نبود:« آقا عزیز فرمانده کل سپاه، از نورعلی شوشتری، جعفر اسدی و من خواست که مسئولیت نیروی زمینی و بسیج را بپذیریم. سردار اسدی شد فرمانده نیروی زمینی، سردار شوشتری شد جانشین نیروی زمینی و من جانشین بسیج. حالا می‌خوام یه خاطره از یکی از این دونفر بگم. برای یک دورۀ فرماندهی به اصفهان رفته بودم. من یه پیکان داشتم که خودم رانندگی می‌کردم. وقتی دوره تموم شد، دیدم سردار شوشتری می‌خواد بره ترمینال اتوبوس ها. ❤️ 🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️