eitaa logo
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
1.6هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
5.9هزار ویدیو
176 فایل
🏵️ﺳﻮﮔﻨﺪ ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻭ ﺑﻪ ﭼﻴﺰی ﻛﻪ ﺩﺭ ﺷﺐ ﭘﺪﻳﺪﺍﺭ ﻣﻰ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺗﻮ ﭼﻪ ﻣﻰ ﺩﺍﻧﻲ ﭼﻴﺰی ﻛﻪ ﺩﺭ ﺷﺐ ﭘﺪﻳﺪﺍﺭ ﻣﻰﺷﻮﺩ، ﭼﻴﺴت؟ النَّجْمُ الثَّاقِبُ🌠 ﻫﻤﺎﻥ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺩﺭﺧﺸﺎنیﻛﻪ ﭘﺮﺩﻩ ﻇﻠمت را می شکافد ناشناس: https://gkite.ir/es/nashenas1401 @Sarbaze_Fadaei_Seyed_Ali ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ #داستان_شهدا #خداحافظ_سالار قسمت صد و سوم در کنار این کار پرتحرک، خادم حرم امام
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ قسمت صد و چهارم حسین اسم این سفر و حضور در راهپیمایی را تمام کردن مأموریت ناتمام گذاشته بود. شب به نجف رسیدیم و به زیارت آقا امیرالمومنین علی علیه السلام رفتیم. چه صفایی داشت. من که در زینبیه در مسیر حرم به صدای تیر عادت کرده بودم، احساس کردم در امن ترین نقطه روی زمین ایستاده ام. شب منزل یک طلبه عراقی خوابیدیم که رسم میزبانی را با اخلاق و ادب و حسن خلقش، تمام کرد. صبح کوله هایمان را برداشتیم. تازه فهمیدیم که چه خبطی کردیم. توی کوله من فقط پنج کیلو آجیل بود. سارا و زهرا هم بار اضافی آورده بودند. حسین وسایل غیر ضروری را کنار گذاشت و وسایل مورد نیاز ما سه نفر را توی کوله خودش جا کرد و کوله تقریباً نصف قد خودش شد. ماندیم که این کوله بلند و سنگین را چگونه می‌کشد. مقداری از بار را اصغرآقا به اصرار ازش گرفت و حرکت کردیم. همه کفش کتانی پوشیده بودیم. فقط حسین دمپایی به پا داشت. گفتم:« مگه میشه ۹۰ کیلومتر رو با دمپایی رفت؟!» گفت:« نگاه کن به این پیرمرد و پیرزنا و بچه‌های عرب، بیشترشون دمپایی پاشونه، اگه ما از نجف شروع کردیم، اونا از بصره راه افتادن. یعنی ۷۰۰ کیلومتر راه میرن، فقط به عشق حضرت زینب.» جلوتر از ما حرکت میکرد که گم نشویم. شال بلند و سیاهی روی سرش انداخته بود که کسی او را نشناسد. با این حال گاهی صیدِ نگاه دوستانش می‌شد. دعا می‌خواندیم و راه می‌رفتیم و هر از گاهی به نیت یکی از رفتگان، گام می‌زدیم. سیل جمعیت میلیونی و حرکت روان آن‌ها رو به کربلا، خستگی را از پاها به در می برد. هر طرف که نگاه می‌کردی، دیدنی بود. زنی را دیدم که دختر بچه اش را توی جعبه میوه گذاشته بود و با طناب روی زمین می‌کشید. پیرمردی که با دو پای قطع شده، چهار دست و پا روی زمین راه می‌رفت. کاروان جانبازانی که از ایران آمده بودند و با ویلچر این مسیر طولانی را طی می‌کردند. جوانان پرشور عراقی و لبنانی که با بیرق های بلند، شعر حماسی می‌خواندند و هروله کنان، صف مردم را می شکافتند تا به کربلا برسند. روی بیشتر عمودها، عکس شهدای عراقی مدافع حرم بود و عده ای از بسیجیان ایرانی، روی کوله پشتی هایشان، عکس حاج قاسم سلیمانی را زده بودند. دیدن این همه شور و شعور، هر زائری را به عمق تاریخ میبرد و با کاروان اسیران کربلا، همراه می‌کرد. خسته که می‌شدیم. کنار هر موکبی که می‌خواستیم، می ایستادیم و از هر نوع غذایی که دوست داشتیم، می‌خوردیم. حسین جمعمان می‌کرد و می‌گفت:« فکر کنید که زینب کبری و کاروان اسرای شام تو این مسیرها چه کشیدن، چه تازیانه هایی خوردن، چه توهین‌هایی شنیدن، چه تلخی‌هایی چشیدن. اما زینب کبری مثل کوه مقاوم و محکم تا آخر ماند تا پیام برادرش رو به گوش تاریخ برساند.» حسین که حرف می‌زد، خودم را در زینبیه و دمشق می‌دیدم. کنار او و همپای او. اصلاً ما را آورده بود که مفهوم رسالت زینبی را با گوشت و پوست و استخوانمان، احساس کنیم. دمدمای غروب، بیشتر مردم به داخل موکب‌ها می‌رفتند، تا شب را صبح کنند. کمی دیر شده بود و اکثر جاهای مسقف پر بود. ناچار شدیم روی موکت، در محوطه باز بخوابیم. هوا کمی سرد بود. حسین برایمان چند پتو از گوشه و کنار جمع کرد و سروسامانمان داد. خودش و برادرش هم به قسمت مردها رفتند. خوابم نمی‌برد حس پنهانی به من می‌گفت که این اولین و آخرین سفر اربعین با حسین است. خوب تماشایش کن. نصف شب روی دخترها را کشیدم و از دور به قسمت مردان که حسین میانشان بود، نگاه کردم. نخوابیده بود. زل زدم به او که اصلاً با خواب بیگانه بود و نماز شب را برای خودش مثل نماز واجب می‌دانست. زل زدم تا این لحظه های بی تکرار را خوب در خاطرم ثبت کنم. بعد از نماز صبح، همان جا خوابش برد. زیر و رویش چند تکه کارتون انداخته بود. آفتاب که زد. چند تا جوان با دوربین فیلمبرداری بالای سرش ایستادند. برایشان سوژه خوبی بود. نزدیکشان شدم. یکی‌شان، حسین را شناخت و با تعجب گفت:« اِ نیگا کن، سردار همدانی هستن.» حسین کارتون بزرگی را که رویش انداخته بود کنار زد و گفت:« چه سرداری، سردار کارتن خواب!:» عکسش را گرفتند و برای مصاحبه اصرار کردند. حسین رفت وضو گرفت و راه افتادیم. در حال راه رفتن مصاحبه می‌کرد. صدایش را نمی شنیدم اما می‌توانستم حدس بزنم که باز از حضرت زینب می‌گوید و از رنج هایی که کشید. روز دوم مثل روز قبل، یک سره راه رفتیم، هرچه به کربلا نزدیک‌تر می‌شدیم، جمعیت متراکم تر می‌شدند. ناچار شدیم مرحله به مرحله زیر عمودها، قرار بگذاریم. قرار آخر دم غروب، زیر عمود شماره ۶۵۰ بود. همه رسیدند الا برادر حسین، منتظر شدیم. خانمش خیلی نگران شد. حسین مثل شب گذشته همه را برای استراحت، توی یک موکب، سامان داد و خودش دنبال اصغرآقا گشت. اما پیدایش نکرد. شب کنار آتشی که کنار جاده درست کرده بودند، نشست. جوراب هایش را کند. ❤️ 🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️
حالا بنویس یک متن کوتاه برای دختران وهمسرانشان به دختران و همسران عزیز این کارگران زحمتکش، تسلیت می‌گوییم. غم از دست دادن پدران و همسران، بار سنگینی است که هیچ کلامی نمی‌تواند آن را تسکین دهد. شما در این روزهای تاریک، تنها نیستید؛ ما با شما هستیم و در کنار شما ایستاده‌ایم. یاد آن عزیزان همیشه در دل ما زنده خواهد ماند. امیدواریم که عشق و خاطرات شیرین شما، در این لحظات سخت، قوت قلبی برایتان باشد. روحشان شاد و یادشان گرامی باد.
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ #داستان_شهدا #خداحافظ_سالار قسمت صد و چهارم حسین اسم این سفر و حضور در راهپیمای
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ قسمت صد و پنجم پاهایش تاول زده بود. حس خوبی داشت. تاول‌ها را بهانه کرد و سر تعریف را باز:« وقتی با محمود شهبازی، قبل از فتح خرمشهر، جاده اهواز.خرمشهر را شناسایی می‌کردیم، پاهایمان مثل حالا تاول زد. تاول‌ها رو می‌ترکاندیم. پوستش رو قیچی می‌کردیم. جاش حنا می‌گذاشتم و با باند می‌بستیم. حالا همون احساس رو دارم. لذت می‌برم. انگار محمود شهبازی کنارم نشسته و داریم تاول هامون رو مرهم می‌ذاریم.» طاقت نیاوردم. از یک خانم توی موکب پماد گرفتم و به حسین دادم. گرفت و زد به کف پایش. به این فکر کردم که چرا میان ما فقط پاهای حسین تاول زد؟ روز سوم، روز آخر راهپیمایی بود. او باید با همان پاها تا کربلا می‌آمد. به خانم اصغرآقا دلداری می‌داد که شوهرش همین دوروبر است و پیدا می‌شود. سر قرار زیر هر عمود تا جمع شویم، می‌گشت تا اصغرآقا را پیدا کند. عمودهای آخر، همه کم آوردیم. بریدیم. عضلاتمان گرفته بود. اما حسین از جنب و جوش نمی افتاد. به هر سختی که بود تا عصر راه آمدیم و مثل روز گذشته دنبال جای استراحت گشتیم. موکب ها کمتر شده بودند و جمعیت متراکم تر و بیشتر. حسین هرچه گشت، جا نبود. زهرا داخل یک سوله که گوش تا گوش خانم‌ها نشسته بودند، رفت و زن موکب دار را راضی کرد که ازش چند پتو بگیرد و گوشی اش را به عنوان امانت به زن داده بود که پتوها را برگرداند. پتو کم بود. پسرش با عصبانیت آمد و پتوها را گرفت. به حسین برخورد و غیرتی شد. رفت و از جایی چند تکه حصیر پیدا کرد و بینمان تقسیم کرد و با خنده گفت:« یه کم به حس و حال جبهه نزدیک شدیم.» دخترها خوششان آمد. رفتند و یک گوشه خوابیدند. نصف شب باران گرفت. می‌آمد و روسری دخترها را مرتب می‌کرد و حصیرها را رویشان می‌کشید و مثل نگهبان‌ها تا پاسی از شب کنار آتش نشست. فردا صبح بعد از نماز به طرف کربلا حرکت کردیم و نزدیک ساعت ۱۱ چشمانمان از دور به بین الحرمین افتاد. اول به زیارت قمر بنی هاشم رفتیم و بعد غرق در جذبه روحانی حرم سیدالشهدا شدیم. در این مدت حسین فقط یکبار داخل حرم آمد. با زن برادرش می‌گشت تا اصغر آقا را پیدا کند که بالاخره پیدا کرد. وقتی به ایران برمی‌گشتیم زهرا ازش پرسید:« بابا، امسال بهت خوش گذشت یا اربعین سال گذشته؟» گفت:« این راه رو باید مثل حضرت زینب با خونواده اومد. خوشی اون در زیبا دیدن سختی هاس.» این اواخر پیش عروس‌ها، پسرها، دخترها، دامادم و نوه ها، حسین صدایش نمی‌زدم. او هم به من پروانه و سالار نمی‌گفت. برای هم شده بودیم حاج آقا و حاج خانم . یک شنبه روزی بود که از جلسه با فرماندهی کل سپاه و فرمانده نیروی قدس آمد. خیلی خوشحال بود. خوشحالی را اگر با کلمات بروز نمی داد، من به تجربه چهل سال زندگی با او از چهره اش می‌خواندم. این بار نشاط، هم از چهره اش می بارید و هم از کلماتش:« حاج خانم، طرحی رو که برای سوریه دادم، باهاش موافقت کردن ان شاء الله، فردا میرم سوریه.» جا خوردم. توی چهار سال گذشته از شروع جنگ در سوریه، به این رفتن های طولانی و آمدن‌های کوتاه و چند روزه عادت کرده بودم. خودش آخرین بار که از سوریه آمد گفت:« حاج قاسم، یکی از فرماندهان رو جایگزین من کرد و توفیق دفاع از حرم بعد از چهار سال ازم سلب شد.» پرسیدم:« شما هنوز یک سال و چند ماهه که اومدی. یعنی دوباره به این زودی می‌خوای برگردی؟!» پرانرژی گفت:« با طرحی که برا آینده سوریه داده بودم، موافقت شد. میشه خودم ترم؟» بق کردم و سرم را پایین انداختم. سکوتم را که دید، گفت:« اما این‌بار، دو سه روزه بر می گردم.» شنیدن این حرف از کسی که عادت نداشت برای رفتنش زمان و مدت تعیین کند، متعجبم کرد. انگار می‌خواست همه نبودن ها و دیرآمدن‌ها را جبران کند. گفت:« حاج خانم، به وهب و مهدی و خانم هاشون بگو بیان، ببینمشون.» اول به وهب زنگ زدم. قبول نکرد خانه اش به خانه ما خیلی دور بود. دیر از سرکار می‌آمد و صبح زود می‌رفت. حق داشت که نیاید. به حسین گفتم:« وهب نمیتونه بیاد.» حسین در چنین مواردی جانب پسر و عروسش را می‌گرفت. انتظار داشتم بگوید:« اشکالی نداره. نذار به زحمت بیفتن اذیتشون نکن.» اما گفت:« دوباره زنگ بزن، بگو بابا می‌خواد بره سوریه، حتماً بیا.» دوباره به وهب زنگ زدم. مثل من از خبر رفتن حسین به سوریه جا خورد و گفت:« الآن راه می‌افتیم.» بعد به مهدی که خانه اش نزدیک خانه ما بود، خبر دادم. حسین هم تا بچه ها برسند، آلبوم عکس‌های دوران جنگ را که کمتر سراغشان می رفت باز کرد. جوری روی بعضی از عکس‌ها توقف می‌کرد که انگار بار اول است آن‌ها را می‌بیند. او غرق در عکس‌ها بود و من غرق در او، تا وهب و مهدی رسیدند محمد حسین پسر وهب و ریحانه دختر مهدی تقریباً چهارساله بودند و هم بازی. دنبال هم می‌کردند. حسین وارد بازیشان شد. ❤️ 🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️
🌹امام صادق علیه السلام: هرکس لباس شهرت و انگشت نما، از جهت رنگ، دوخت، مد و... بپوشد، روز قيامت خداوند، او را لباس آتشين خواهد پوشاند. 📙مستدرک الوسائل ج ۳ ص۲۴۵ @saghebin
🌼حکیم ملا محمد گیلانی بید آبادی: نسبت به دنیا و زینت‌های آن بی‌رغبت باش؛ زیرا دنیا جایگاه فریفتگی و خودنمایی انس و جن است و حیات آن به تصریح قرآن کریم، بازیچه و سرگرمی است. در طلب آخرت و حیات ماندگار باش که در نزد اهل معنی زندگی حقیقی و دائمی و واقعی در سرای بازپسین (آخرت) است. 📗 تذکرة المتقین @saghebin
♦️انفجارهای نامتعارف لبنان اهمیت استفاده از تولید ملی را در این دنیای بی‌رحم بیش از پیش نمایان کرد @saghebin
🔴آیا جنگ‌های جدیدی در راه است؟ ◾️ایلان ماسک میلیارد صاحب توئیتر، ماشین تسلای اهدایی به رمضان قدیروف، رهبر چچن را از راه دور از کار انداخته است. ◾️باور می‌کردید بعد از این همه تولید و فروش تکنولوژی و لوازم برقی هوشمند به مسئولین و مردم دنیا؛ اینگونه لیبرا‌ل‌ها پرده از جنگ‌های نوین خود بردارند و حملات جدید هوشمندی علیه مردم انجام دهند؟ چه عملیات سنگین تروریسیتی در لبنان و چه از کار انداختن ماشین قدیروف ◾️باور می‌کردید کسانی که فریب زرق و برق ماشین‌های مدل بالای آمریکایی‌ها در عراق را می‌خوردند؛ به یکباره متوجه چنین جنگ پنهان و کنترل سیستماتیک توسط لیبرال‌ها و بهتر بگویم ماسون‌ها شوند. ◀️ مسئولین! ملت عزیز! قبل از فاجعه به فکر بومی‌سازی صنعت؛ فضای سایبری، هوش مصنوعی و تکنولوژی باشید. به استخدام کارشناس خارجی و خرید ادوات خارجی افتخار نکنید. ✍عالیه سادات @saghebin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حمله پلیس آلمان به کودک ۱۰ ساله پلیس آلمان کودکی ۱۰ ساله را به خاطر برافراشتن پرچم فلسطین در جریان تظاهرات علیه ادامه جنگ و نسل‌کشی در غزه، بازداشت کرد‌. اینها میخوان به دنیا آزادی یاد بدن؟! @saghebin
📜 سندی عجیب از نقشه آغاز جنگ ایران و عراق @saghebin
☑️ دشمن را در عرصه علمی و فن آوری هم بدانید ⭕️با اتفاقی که اخیرا در افتاد فصل جدیدی از جنگ‌های سایبری به نمایش در آمد. حساب کنید در طول یک سال جنگیدن حزب الله چند هزار مجروح نداشت ولی در یک عملیات سایبری چند هزار نیروی حزب الله مجروح یا جانباز شدند. 🔺تا همین دیروز اگر کسی مدعی میشد که «پیجر» قابلیت انفجار دارد، عده‌ای با انواع انگ‌ها و تحلیل‌ها آن را میدانستند! ‼️ غافل از اینکه دشمن، دشمن است و از تمام ظرفیت‌ها برای دشمنی استفاده می‌کند. ☑️ باید باور کنیم که بدبینی به هر آنچه از طرف دشمن می‌رسد یکی از اصول عقلانی‌ست و باید جزئی از زندگی ما شود. فرقی هم نمی‌کند چه در زمینه نظامی باشد، چه اقتصادی، چه فرهنگی، چه سیاسی، چه حتی پزشکی! ❗️کسی که فکر میکند دشمن فقط در میدان نبرد دشمن است و مثلا در زمینه اقتصادی یا پزشکی و واکسن‌ها دلسوز است، یا نادان است و یا خود را به نادانی زده! هر تکنولوژی ظاهراً انسان‌دوستانه‌ای، ممکن است یک سلاح باشد برای نابودی ما. @saghebin