eitaa logo
سقیفه شناسی
110 دنبال‌کننده
1 عکس
2 ویدیو
68 فایل
بحار الانوار ج ۲۸ باب ۴ شرح انعقاد سقیفه و کیفیت آن
مشاهده در ایتا
دانلود
28.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ماجرای خلاصه ی ماجرای سقیفه و هجوم غاصبین و معارضین به خانه ی شادی دل مهدی فاطمه و تعجیل در فرج حضرت صلواااااات
شرح مبسوط صحیفهٔ ملعونه.pdf
257.8K
◀️شرح مبسوط صحیفهٔ ملعونه ↩️ به روایت حذیفهٔ یمانی 📗 بحار الانوار ، جلد ۲۸ ، باب ۳ حدیث ۳ انتشارات مجازی قائمیه اصفهان 🔸🍃🔸🍃🔸🍃🔸🍃🔸 کانال سقیفه شناسی https://eitaa.com/sagifeh
علت مبسوط عدم قیام امیرالمومنین در کلام خود حضرت .pdf
75.3K
🔺 پاسخ امیرالمومنین علیه السلام  به اشعث بن قیس کندی که پرسیده بود  چرا  حضرت در مقابل حق شان  قیام  نکردند ؟  🔰 برگرفته از کتاب سلیم بن قیس هلالی ✅ پس از این سخنرانی، شیعیان، محترم ترین و بزرگترین آن نیروها شدند و این سخنان پس از نبرد نهروان ایراد شد . 📕 [بحارالانوار الجامعه لدرر اخبار الایمه الاطهار علیهم السلام با ترجمه فارسی - «۵۵» - ج  ۲۹  باب ۱۳( چرا امیرالمومنین علیه السلام  قیام  نکرد)  حدیث ۵۵ صفحه ۴۷۲]  انتشارت مجازی قائمیه اصفهان
🔻جلد ۳٠ بحار الانوار باب ۱۹ 💥 ابراز ندامت و پشیمانی ↩️ اولی و دومی در پایان عمر و هنگام جان دادن 🔸▪️🔸
⭕️ حدیث اول : پشیمانی و ابراز ندامت در کتاب «تقریب المعارف» آورده است: هنگامی که عمر نیزه خورد، فرزندان عبدالمطلب را جمع کرد و به آن‌ها گفت: آیا از من راضی هستید؟ مردی از اصحاب عمرگفت: کیست که از تو ناراضی باشد و بر تو خشم گیرد؟ و این جمله را سه بار تکرار کرد. مردی دیگر همانند او به عمر جواب داد، عمر آن مرد را از خود دور کرد و گفت: ما به آنچه در دل هایمان است، آگاهیم و به خدا سوگند، ما به آنچه در دل هایمان است آگاهیم، از خداوند می‌خواهیم که ما را از شر آن نجات دهد و بیعت با ابوبکر اقدامی بی خردانه (و عجولانه) بود، از خداوند می‌خواهیم ما را از شر آن دور کند. عمر به پسرش عبدالله که او را به سینه خود تکیه داده بود، گفت: وای بر تو! سرم را روی زمین بگذار. در این هنگام عمر بی هوش شد. عبدالله می‌گوید: من از این حالت نگران شدم. آن گاه عمر گفت: وای بر تو! سرم را بر زمین بگذار، پس سر پدرم را بر زمین گذاشتم و پدرم خود را در خاک غلتانید و سپس گفت: وای بر عمر! وای بر مادر عمر! اگر خداوند او را نیامرزد. و هم چنین زمانی که مرگش فرا رسید، گفت: از سه چیز به درگاه خداوند توبه می‌کنم، اول: غصب خلافت توسط خودم و ابوبکر بدون نظر مردم، دوم تعیین خلیفه بر مردم، سوم برتری دادن برخی از مسلمانان بر دیگر مسلمانان. و هم چنین گفت: از سه چیز به خدا توبه می‌کنم: از رها کردن اسیران یمن، و برگشتن از سپاه اسامه بعد از آنکه رسول خدا صلَّی الله علیه و آله او را امیر و فرمانده ما قرار داد، و دیگر این که اگر پیامبر از دنیا رفت، اجازه ندهیم کسی از اهل بیت وی خلافت و ولایت را به دست گیرد (اشاره به پیمانی است که آن را نوشتند و در کعبه گذاشتند). از عبدالله بن شداد بن هاد روایت کردند که گفت: هنگامی که عمر در حال احتضار بود، من نزد او بودم و او بی تابی می‌کرد. عرض کردم: ای امیرمؤمنان، بشارت باد تو را به فضل خداوند و کرامتش! من هر وقت بی تابی عمر را می‌دیدم این جمله را می‌گفتم: عمر به من نگاهی کرد و گفت: وای برتو! چگونه توطئه علیه اهل بیت محمد صلَّی الله علیه و آله را جبران کنم. آنچه از کتاب تقریب المعارف آورده بودیم، تمام شد. زمخشری در ربیع الابرار آورده است: هنگامی که اجل عمر فرا رسید، به پسران خود و اطرافیانش گفت: اگر به اندازه گنجایش زمین طلا یا نقره در اختیار داشتم، به خاطر رهایی از ترس و اهوال آنچه می‌بینم، همه را فدا می‌کردم. ---------------------------------------------------------- [بحارالانوار الجامعه لدرر اخبار الایمه الاطهار علیهم السلام با ترجمه فارسی - «۱»]  ج ۳٠ باب ۱۹ ح ۱ ص ۱۱۶
⭕️ حدیث دوم پشیمانی و ابراز ندامت **[ترجمه]الخصال شیخ صدوق -. الخصال شیخ صدوق۱: ۱۷۱-۱۷۳، باب سوم، حدیث ۲۸۸ -: پدر عبدالرحمان بن عوف گفت: ابوبکر در آن بیماری که باعث شد از دنیا برود، گفت: در این دنیا تنها بر سه چیز خود افسوس می‌خورم و از آن‌ها پشیمانم، و دوست داشتم آنها را انجام نداده بودم؛ و بر سه چیز افسوس می‌خورم، و دوست داشتم آنها را انجام داده بودم ولی ترکشان کردم؛ و بر سه چیز تأسف می‌خورم و دوست داشتم از رسول خدا صلَّی الله علیه و آله درباره آن‌ها سؤال کرده بودم. اما آنچه دوست داشتم آن‌ها را ترک کرده بودم، یکی این بود که ای کاش به خانه فاطمه زهرا هجوم نمی بردم اگرچه (علیه من) اعلان جنگ کرده بود، دوم این که ای کاش فجاءة را نمی سوزاندم. ای کاش او را به آسانی می‌کشتم، یا این که او را رها می‌کردم. ای کاش روز سقیفه بنی ساعده خلافت را بر عهده عمر یا ابی عبیده می‌گذاشتم و من وزیر و مشاور خلیفه می‌شدم. امّا آنچه رها کردم: یکی این که ای کاش روزی که اشعث را نزد من اسیر آوردند، گردنش را می‌زدم، گمان می‌کنم که او هر صاحب شری را می‌دید، به یاری اش می‌شتافت. دوم اینکه دوست داشتم هنگامی که خالد را به سوی اهل ردّه فرستادم، نزد او می‌رفتم. اگر مسلمانان پیروز می‌شدند که هیچ و اگر شکست می‌خوردند، در پی دیدن آن‌ها و یا کمک رساندن بودم. سوم اینکه ای کاش هنگامی که خالد را به سوی شام فرستادم، عمر بن خطاب را به سوی مشرق می فرستادم و دست راست و چپم را در راه خدا باز می‌کردم. اما آنچه دوست داشتم درباره آن‌ها از پیامبر صلَّی الله علیه و آله سؤال کرده بودم، یکی این بود که ای کاش پرسیده بودم، خلافت از آن کیست تا با آن که اهل خلافت است، نزاع نکنیم. دوم این که ای کاش پرسیده بودم، آیا انصار در امر خلافت سهمی دارند؟ و سوم این که ای کاش از رسول خدا صلَّی الله علیه و آله درباره میراث برادر و عمو پرسیده بودم؛ زیرا احساس می‌کنم نیازمند آن هستم. شیخ صدوق - رضی الله عنه - می‌گوید: روز غدیر، هیچ بهانه ای برای کسی باقی نگذاشت. هنگامی که بانوی زنان عالم حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها از فدک منع شد، این گونه فرمودند و انصار را مورد خطاب قرار دادند. انصار گفتند: ای دختر محمد، اگر قبل از بیعت خود با ابوبکر این سخن را از تو می‌شنیدیم، هیچ یک از ما از علی روی برنمی گرداندیم و او را رها نمی کردیم. حضرت فاطمه سلام الله علیها فرمودند: آیا پدرم روز غدیر خم عذر و بهانه ای برای کسی گذاشتند؟! ---------------------------------------------------------- [بحارالانوار الجامعه لدرر اخبار الایمه الاطهار علیهم السلام با ترجمه فارسی - «۱»]  ج ۳٠ باب ۱۹ ح ۲ ص ۱۱۸
⭕️ حدیث سوم پشیمانی و ابراز ندامت   [ترجمه]الخصال شیخ صدوق -. الخصال۱: ۱۷۳ امام حسن و ایشان از پدر بزرگوارشان امام علی علیه السلام روایت کردند که فرمودند: عمر زمانی که در حال احتضار بود گفت: از سه چیز به خدا توبه می‌کنم: اولی غصب خلافت از سوی من و ابوبکر از بین مردم. دومی تعیین عثمان به عنوان خلیفه و جانشین بر مردم. سومی برتری دادن برخی از مسلمانان بر دیگر مسلمانان. ---------------------------------------------------------- [بحارالانوار الجامعه لدرر اخبار الایمه الاطهار علیهم السلام با ترجمه فارسی - «۱»]  ج ۳٠ باب ۱۹ ح ۳ ص ۱۱۸
 ⭕️ حدیث چهارم پشیمانی و ابراز ندامت **[ترجمه]الخصال شیخ صدوق -. الخصال۱: ۱۷۰، باب سوم، حدیث ۲۲۵ از جابر بن عبدالله انصاری روایت شده است: هنگام مرگ عمر، او را دیدم که می‌گفت: از سه چیز به درگاه خدا توبه می‌کنم: اول از برگرداندن اسیران یمن. دوم، بازگشتن از سپاه اسامه بعد از اینکه رسول خدا صلَّی الله علیه و آله او را امیر بر ما قرار داده بود. سوم، هم پیمان شدن ما در جلوگیری از رسیدن اهل بیت به خلافت در صورت فوت پیامبر. --------------------------------------------------------- [بحارالانوار الجامعه لدرر اخبار الایمه الاطهار علیهم السلام با ترجمه فارسی - «۴» - جلد ۳۰، صفحه ۱۱۹] 
⭕️ حدیث پنجم پشیمانی و ابراز ندامت **[ترجمه]الخصال شیخ صدوق -. الخصال۱: ۱۷۱، باب سوم، حدیث ۲۲۷ -: امام باقرعلیه السلام فرمودند: هنگامی که مرگ عمر فرا رسید گفت: از این که از سپاه اسامه برگشتم و این که اسیران یمن را آزاد کردم و از چیزی که غم و اندوه آن، قلب هایمان را فرا گرفته، به خدا توبه می‌کنم. از خداوند می‌خواهم که ما را از آسیب و زیان آن در امان نگه دارد؛ زیرا بیعت با ابوبکر کاری بی خردانه و عجولانه بود. --------------------------------------------------------- بحارالانوار الجامعه لدرر اخبار الایمه الاطهار علیهم السلام با ترجمه فارسی - «۵» - جلد ۳۰، صفحه ۱۱۹] 
⭕️ حدیث ششم پشیمانی و ابراز ندامت **[ترجمه]امالی شیخ مفید -. امالی شیخ مفید: ۵۰، حدیث ۱۰ -: عثمان بن عفان می‌گوید: آخرین کسی بودم که با عمربن خطاب ملاقات کردم. بر او وارد شدم در حالی که سر عمر در دامن پسرش عبدالله بود. عبدالله شیون می‌کرد. عمر به عبدالله گفت: صورتم را بر زمین بگذار. عبدالله امتناع کرد، عمر دوباره به عبدالله گفت: ای بی مادر، صورتم را بر زمین بگذار! در این هنگام عبدالله صورت عمر را بر زمین گذاشت. عمر شروع کرد به گفتن: وای بر مادرم، اگر مرا نبخشی. عمر پیوسته این جمله را می‌گفت تا اینکه فوت کرد. ---------------------------------------------------------  [بحارالانوار الجامعه لدرر اخبار الایمه الاطهار علیهم السلام با ترجمه فارسی - «۶» - جلد ۳۰، صفحه ۱۲۷] 
⭕️ حدیث هفتم    پشیمانی و ابراز ندامت    ارشاد القلوب۲: ۱۸۳-۱۸۶ -: با حذف اسناد که روایت آن به عبدالرحمان بن غنم ازدی، پدر زن معاذ بن جبل می‌رسد، آورده است: زمانی که معاذ بن جبل فوت کرد، دختر عبدالرحمان همسر معاذ بود. او فقیه ترین اهل شام و مجاهدترین آن‌ها بود. عبدالرحمان می‌گوید: معاذ بن جبل به خاطر طاعون از دنیا رفت، من در آن روز حضور داشتم و مردم درگیر طاعون بودند. زمانی که مرگش فرا رسید، جز من در خانه کسی نبود این حادثه در زمان خلافت عمر بن خطاب رخ داد. شنیدم که می‌گفت: وای بر من! وای بر من! پیش خود گفتم، کسی که به طاعون مبتلا شود هذیان و چیزهای عجیبی می‌گوید. به او گفتم: آیا هذیان می‌گویی؟ گفت: نه، خداوند تو را رحمت کند. گفتم: پس برای چه می‌گویی وای بر من! و هلاک شدم؟ گفت: عتیق (ابوبکر) و عمر بن خطاب را در دشمنی با خلیفه رسول خدا صلَّی الله علیه و آله و وصی ایشان، علی بن ابی طالب علیه السلام یاری نمودم. من گفتم: بی شک هذیان می‌گویی! گفت: ای پسر غنم، به خدا سوگند، هذیان نمی گویم، رسول خدا صلَّی الله علیه و آله و علی بن ابی طالب علیه السلام را می‌بینم که به من می‌گویند: ای معاذ بشارت باد بر تو و یارانت آتش جهنم. آیا شما نبودید که گفتید اگر رسول خدا صلَّی الله علیه و آله از دنیا رفت یا کشته شد، علی بن ابی طالب علیه السلام را از خلافت منع می‌کنیم. پس هرگز به آن نمی رسد؟ در آن زمان من به همراه ابوبکر و عمر و ابوعبیده و سالم برای انجام این دسیسه جمع شده بودیم. عبدالرحمان می‌گوید: گفتم: ای معاذ، آن حادثه کی بود؟ معاذ گفت در حجة الوداع بود. گفتیم: علیه علی متحد می‌شویم و تا ما زنده ایم، به خلافت نمی رسد. هنگامی که رسول خدا صلَّی الله علیه و آله قبض روح شدند، به آن‌ها گفتم: من با قوم خودم انصار، شما را حمایت می‌کنم؛ شما هم به وسیله قریش از من حمایت کنید، سپس بشر بن سعید و اُشیذ بن حُصین را در زمان رسول خدا صلَّی الله علیه و آله به آنچه با همدیگر عهد بسته بودیم دعوت کردم. آن دو هم، در این باره با من بیعت کردند. من گفتم: ای معاذ، بی شک تو هذیان می‌گویی. در این هنگام معاذ صورت خود را بر زمین چسباند و پیوسته آه و ناله می‌کرد تا اینکه مرد. ابن غنم می‌گوید: ای پسر قیس بن هلال، در این باره جز با دخترم همسر معاذ و مردی دیگر با کسی صحبت نکردم. من از آنچه از معاذ دیدم و شنیدم، ترسیدم. ابن غنم می‌گوید: پس به حج رفتم و در حج با کسی که مرگ اباعبیده و سالم را دیده بود، ملاقات کردم. آن مرد مرا خبر داد که به هنگام مرگ آن دو، همانند آن، برای آن‌ها اتفاق افتاده است. آن شخص همانند آن روایت را بدون حذف و اضافه بر من روایت کرد، گویی آن دو، مثل سخن معاذ بن جبل را گفتند. من گفتم: آیا سالم روز تهامه کشته نشد؟ گفت: آری، ولی ما او را در حالی که رمق داشت، حمل کردیم. سلیم گفت: با محمد بن ابی بکر درباره این سخن ابن غنم صحبت کردم، او گفت: از من نشنیده بگیر و شاهد باش که پدرم به هنگام مرگ، همانند سخن آن‌ها را گفت. و در این هنگام عایشه گفت: پدرم هذیان می‌گوید. عبدالرحمان بن غنم می‌گوید: در زمان خلافت عثمان، عبدالله بن عمر را دیدم، و با او درباره آنچه از پدرم شنیده بودم صحبت کردم. از او عهد و پیمان گرفتم که از من کتمان نکند. عبدالله به من گفت: از من نشنیده بگیر. به خدا قسم، پدرم گفت آنچه را پدرت گفت. نه کلمه ای افزود و نه کم کرد. عبدالله بن عمر بعد از آن ترسید که من به خاطر حب علی علیه السلام و تبعیت از ایشان، حضرت را از آن حادثه با خبر کنم، پس سخنش را عوض کرد و گفت: پدرم هذیان می‌گفت. من نزد امیرمؤمنان علی علیه السلام آمدم و او را از آنچه از پدرم شنیده بودم و آنچه عبدالله بن عمر گفته بود، با خبر کردم. حضرت فرمودند: در این باره، از پدرت و از پدرش و ابی عبیده و سالم و معاذ کسی با من سخن گفت که از تو و عبدالله بن عمر راستگوتر است. من عرض کردم: ای امیرمؤمنان، او کیست؟ امام فرمودند: یکی از کسانی که با من صحبت کرد. من منظور امام را فهمیدم پس گفتم: راست می‌گویید، گمان کردم که انسانی با شما صحبت کرده است. و وقتی پدرم این سخنان را می‌گفت، غیر از من کسی آنجا نبود. سلیم می‌گوید: به ابن غنم گفتم: معاذ به مرض طاعون مرد. ابوعبیده به چه مرضی مبتلا شد؟ او گفت: به سبب جراحت دمل مرد. و محمد بن ابوبکر را ملاقات کردم و گفتم: آیا به جز خودت و برادرت عبدالرحمان و عایشه و عمر کسی شاهد مرگ پدرت بود؟ عبدالله گفت: نه، گفتم: آیا آنچه را که تو شنیدی، آن‌ها هم از پدرت شنیدند؟ گفت: آن‌ها نزد پدرم بودند، برخی از حرف هایش را شنیدند و گریستند و گفتند: او هذیان می‌گوید، ولی همه آنچه را من شنیدم، آن‌ها نشنیدند.
من گفتم: چه چیزی آن‌ها شنیدند؟ عبدالله گفت: پدرم خود را نفرین می‌کرد، در این هنگام عمر به پدرم گفت: ای خلیفه رسول خدا، چرا خود را نفرین می‌کنی؟! ابوبکر جواب داد: رسول خدا صلَّی الله علیه و آله را به همراه علی بن ابن طالب می‌بینم که مرا به آتش جهنم بشارت می‌دهند، و پیامبر نامه ای را که با همدیگر در کعبه برآن عهد بستیم، در دست دارند، و می‌گویند: به این عهد و نامه وفا کردی و علیه جانشینم یکدیگر را یاری رساندید. خودت و دوستت (عمر) را به اسفل السافلین جهنم بشارت ده. هنگامی که عمر آن را شنید از خانه خارج شد و می‌گفت: بی شک ابوبکر هذیان می‌گوید! ابوبکر گفت: نه، به خدا سوگند، هذیان نمی گویم، کجا می‌روی؟ عمر گفت: چگونه هذیان نمی گویی حال آن که تو همان ثانی اثنین بودی که همراه پیامبر داخل غار بودی؟! ابوبکر گفت: اکنون هم می‌گویی [یعنی همان گونه که در آن روز سخنم را نپذیرفتی، اکنون هم مرا به دروغ متهم می‌کنی]! آیا به تو نگفتم که محمد - و نگفت رسول خدا صلَّی الله علیه و آله - هنگامی که به همراه او در غار بودم، گفت: من کشتی جعفر و یارانش را می‌بینم که در دریا شناور است. من گفتم: آن کشتی را به من نشان بده. او (پیامبر) دستش را بر صورت من کشید و من به آن کشتی نگاه کردم، در این هنگام، پیش خود فکر کردم که او (پیامبر) جادوگر است. من آن قضیه را در مدینه به تو گفتم، هر دوی ما به این نتیجه رسیدیم که پیامبر جادوگر است. عمر به ما گفت: پدرتان هذیان می‌گوید، هرآنچه را شنیدید کتمان کنید، مبادا اهل این خانه شما را شماتت کنند. سپس عمر و برادرم و عایشه خارج شدند تا برای نماز وضو بگیرند، در این هنگام پدرم چیزی به من گفت که آن‌ها نشنیدند. هنگامی که با پدرم خلوت کردم گفتم: پدر بگو: خدایی جز او نیست، پدرم گفت: نمی گویم! اصلاً نمی توانم آن را بگویم تا این که وارد آتش جهنم شوم و داخل تابوت شوم. همین که تابوت گفت، گمان کردم او هذیان می‌گوید. به پدرم گفتم کدام تابوت؟ پدرم گفت: تابوتی از آتش که با قفلی از آتش بسته شده است که دوازده مرد در آن تابوت هستند. من و این دوستم در داخل آن هستیم. من گفتم: منظورتان عمر است؟ گفت: آری، ده نفر در گودال جهنم که بر روی آن صخره ای است، قرار دارند، هرگاه خداوند بخواهد آتش جهنم را شعله ور کند، آن صخره را بلند می‌کند. من گفتم: آیا هذیان می‌گویی؟ پدرم گفت: نه، به خدا سوگند هذیان نمی گویم. لعنت خدا بر پسر صهّاک باد. او بود که مرا از یاد خدا غافل و گمراه کرد، بعد از آن که اهل ذکر بودم، او چه بد همنشینی است، صورتم را بر زمین بگذار. من صورت پدرم را بر زمین گذاشتم و او پیوسته خود را نفرین می‌کرد تا این که من چشم‌های پدرم را بستم. سپس عمر بر من داخل شد و گفت: آیا بعد از ما چیزی گفت؟ من با عمر (درآن باره) صحبت کردم، عمر گفت: خداوند خلیفه رسول خدا - صلَّی الله علیه و آله - را رحمت کند، (این سخنان) را نزد کسی آشکار نکن، همه این‌ها هذیان است. شما خانواده ای هستید که مردم شما را به هذیان گویی به هنگام مرگ می‌شناسند. عایشه گفت: راست گفتی. سپس عمر به من گفت: مبادا چیزی از آنچه شنیدی به علی بن ابی طالب و اهل بیتش بگویی. سلیم می‌گوید: به محمد گفتم: فکر می‌کنی چه کسی با امیرمؤمنان علی علیه السلام درباره آن پنج نفر و گفته هایشان صحبت کرد؟ محمد جواب داد: رسول خدا صلَّی الله علیه و آله؛ زیرا او رسول خدا صلَّی الله علیه و آله را هر شب در خواب می‌بیند. صحبت کردن ایشان با حضرت در خواب، همانند سخن گفتن شان با حضرت در بیداری و حیات است. رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: هر کس مرا در خواب ببیند، مرا در بیداری دیده است. و شیطان نمی تواند در خواب و بیداری به شکل من و همین طور هیچ یک از اوصیاء من تا روز رستاخیز درآید. سلیم می‌گوید: در این هنگام به محمد گفتم: شاید فرشته ای از فرشتگان به حضرت نقل کرده است؟ محمد گفت: شاید این طور باشد؟ من گفتم: آیا فرشتگان به جز پیامبران با کسی سخن می‌گویند؟! او گفت: آیا قرآن نمی خوانی که خداوند می‌فرماید: «وَمَا أَرْسَلْنَا مِن قَبْلِکَ مِن رَّسُولٍ وَلَا نَبِیٍّ»، -. حج / ۵۲ - {و پیش از تو [نیز] هیچ رسول و پیامبری را نفرستادیم} و نه محدَّثی [کسی که ملائکه با او سخن می‌گویند]. من گفتم: آیا فرشتگان با امیرمؤمنان علی علیه السلام سخن می‌گویند؟ گفت: آری، حضرت فاطمه سلام الله علیها و حضرت مریم و مادر موسی با این که پیامبر نبودند، ولی فرشتگان با آن‌ها سخن می‌گفتند. و سارا همسر حضرت ابراهیم، با اینکه پیامبر نبود ولی فرشتگان را می‌دید، فرشتگان وی را به اسحاق و از پی اسحاق به یعقوب مژده دادند.
سلیم می‌گوید: هنگامی که محمد بن ابی بکر در مصر کشته شد و ما به امیرمؤمنان علی علیه السلام تسلیت گفتیم، من نزد امیرمؤمنان رفتم و با ایشان خلوت کردم و با حضرت درباره آنچه محمد بن ابی بکر و ابن غنم به من گفته بودند صحبت کردم. حضرت فرمودند: خداوند او را رحمت کند راست گفته است، بدان که او شهیدی زنده و دارای رزق و روزی است. ای سلیم! من و یازده جانشینم که از فرزندان من می‌باشند، امامان هدایت و هدایت گران و محدثَّون هستیم. عرض کردم: ای امیرمؤمنان، آن‌ها کیستند؟ حضرت فرمودند: آن‌ها فرزندانم حسن و حسین سپس این فرزندم - حضرت دست امام سجاد علیه السلام که نوزاد شیرخوار بود، گرفتند - سپس هشت نفر از فرزندانم، یکی پس از دیگری امامان و جانشینان من هستند که خداوند به آن‌ها قسم خورد و فرمود: «وَوَالِدٍ وَمَا وَلَدَ»، -. بلد / ۳ - {سوگند به پدری [چنان] و آن کسی را که به وجود آورد. } والد در این آیه رسول خدا صلَّی الله علیه و آله و من هستیم. و «ما وَلَدَ» یازده جانشین من که درود خداوند بر ایشان باد، هستند. عرض کردم: ای امیرمؤمنان، آیا در یک زمان، دو امام جمع می‌شوند؟ حضرت فرمودند: نه، مگر این که یکی از آن دو سکوت کند و چیزی نگوید، تا این که دیگری از دنیا برود. ----------------------------------------------------- بحارالانوار الجامعه لدرر اخبار الایمه الاطهار علیهم السلام با ترجمه فارسی - «۷» - جلد ۳۰، صفحه ۱۲۱] 
⭕️ حدیث دهم     پشیمانی و ابراز ندامت  **[ترجمه]کتاب استدراک: ابن عمر نقل می‌کند: هنگامی که پدرم مریض شد مرا نزد علی علیه السلام فرستاد. من ایشان را فراخواندم، امام نزد پدرم آمد. پدرم گفت: ای ابا الحسن! من از کسانی بودم که بر تو فتنه و شر بپا کردم، و من اولین آنها و دوست تو بودم، و دوست دارم که مرا حلال کنی. امام فرمود: آری به این شرط که دو نفر را حاضر کنی و آن دو را براین کار شاهد بگیری. ابن عمر می‌گوید: پدرم صورت خود را به طرف دیوار برگرداند و کمی درنگ کرد، سپس گفت: ای اباالحسن! چه می‌گویی؟ امام گفتند: این تنها چیزی است که به تو می‌گویم. ابن عمر می‌گوید: پدرم روی خود را برگرداند و مدتی ساکت شد، سپس امام برخاست و بیرون رفت. ابن عمر می‌گوید: گفتم: ای پدر! علی با تو انصاف کرد، اگر دو مرد را بر این کار شاهد می‌گرفتی، چه عیبی داشت؟ او گفت: ای فرزندم، علی (با این کار) می‌خواست که حتی دو مرد بعد از من برایم استغفار نکنند. -----------------------------------------------------  [بحارالانوار الجامعه لدرر اخبار الایمه الاطهار علیهم السلام با ترجمه فارسی - «۱۰» - جلد ۳۰، باب ۱۹ ح ۱٠ صفحه ۱۳۶] 
⭕️ حدیث پانزدهم     پشیمانی و ابراز ندامت  [ترجمه]یحیی بن جعده نقل کرده است: عمر هنگامی که مرگش فرا رسید، گفت: ای کاش تمام دنیا از آن من بود و آن را برای رهایی از آتش جهنم می‌دادم. -----------------------------------------------------  [بحارالانوار الجامعه لدرر اخبار الایمه الاطهار علیهم السلام با ترجمه فارسی - «۱۵» - جلد ۳۰، صفحه ۱۳۷] 
⭕️ حدیث هجدهم     پشیمانی و ابراز ندامت  **[ترجمه]از ابن عباس روایت شده است هنگامی که عمر ضربه خورد، بر او وارد شدم و گفتم: بشارت باد ای امیرمؤمنان، آن گاه که مردم کفر ورزیدند اسلام آوردی و رسول خدا صلَّی الله علیه و آله از دنیا رفتند، حال آنکه از شما راضی بودند. در خلافت تان اختلافی نشد، و در راه خدا شهید می‌شوید. عمر گفت: آنچه گفتی دوباره برایم بگو. من دوباره به او گفتم، پس او گفت: فریب خورده کسی است که شما او را بفریبید. سوگند به آن که خدایی جز او نیست، اگر تمام آنچه از طلا و نقره در زمین است مال من بود، برای رهایی از هراس از مردن فدیه می‌دادم. -----------------------------------------------------  [بحارالانوار الجامعه لدرر اخبار الایمه الاطهار علیهم السلام با ترجمه فارسی - «۱۸» - جلد ۳۰، صفحه ۱۳۹] 
 [بحارالانوار الجامعه لدرر اخبار الایمه الاطهار علیهم السلام با ترجمه فارسی - «۶۰» - جلد ۳۰، صفحه ۱۹۰]  **[ترجمه]بصائر الدرجات -. بصائر الدرجات۱۰: ۵۱۰، باب ۱۴، حدیث۳ -: از امام صادق علیه السلام روایت شده که فرمود: به جز این خورشید شما، چهل خورشید وجود دارد که خلق بسیاری در آن سکونت می‌کنند، و غیر از این ماه شما، چهل ماه وجود دارد که خلق زیادی در آنجا هستند، و نمی دانند که خداوند حضرت آدم را خلق کرد ه است یا نه، ولی لعن فلانی و فلانی بر آنان الهام شده است.
ماجرای عثمان و پسر عمویش معاویة بن مغیره و کتک زدن رقیه دختر رسول خدا  از یزید بن خلیفه روایت شده است که گفت: در محضر امام صادق علیه السلام ایستاده بودم که مردی از قمی‌ها از حضرت پرسید: آیا زنان می‌توانند بر میّت نماز بگذارند؟ امام فرمود: مغیرة بن ابی عاص به دروغ ادعا کرد که رسول خدا صلی الله علیه و آله را با سنگ زده و دندان مبارکشان شکسته و لبانشان شکافته است و ادعا کرد که حمزه عموی پیامبر را کشته است، ولی دروغ گفت. در روز خندق، گوش هایش را بست و خوابید و بیدار نشد تا این که صبح شد و ترسید که دستگیر شود. به همین خاطر، صورت خود را با لباس پوشانید و در پی عثمان، به خانه او آمد و خود را به اسم مردی از بنی سلیم نامید که برای عثمان، اسبان و گوسفندان و روغن می‌آورد، عثمان آمد و او را به خانه اش برد و گفت: وای بر تو، چه کار کردی؟ ادعا کردی که رسول خدا صلی الله علیه و آله را با سنگ زدی و لبان او را شکافته و دندان‌های او را شکسته ای، و ادعا کرده ای که حمزه را کشته ای. مغیره، عثمان را از ماجرا و اینکه به خواب رفته بود، با خبر کرد. هنگامی که دختر پیامبر صلی الله علیه و آله سلّم از آنچه بر سر پدر و عمویشان آمده است با خبر شد، فریاد زد، و عثمان او را را ساکت کرد. پس عثمان نزد رسول خدا صلی الله علیه و آله آمد در حالی که رسول خدا در مسجد نشسته بودند. عثمان در برابر پیامبر ایستاد و گفت: ای رسول خدا، عمویم مغیره را امان دهید، او دروغ گفته است. رسول خدا صلی الله علیه و آله چهره خود را از او برگرداند. عثمان باز در برابر پیامبر ایستاد و گفت: ای رسول خدا، شما عمویم را امان دهید، او دروغ گفته است. رسول خدا صلی الله علیه و آله صورت شان را از او برگرداندند، سپس فرمودند: از او گذشتیم و سه روز به او مهلت دادیم، خداوند لعنت کند کسی را که به او شتر یا جهاز یا محمل یا مشک یا کوزه یا دلو یا کفش یا توشه و یا آب دهد. عاصم می‌گوید: همه عثمان این‌ها را به او داد، پس مغیره از خانه خارج شده و بر شترش سوار شد، ولی از شدت راه رفتن، کف پای شترش ساییده و نازک شد. سپس پیاده به راه افتاد تا این که کفش هایش پاره شد، سپس پابرهنه رفت تا این که پاهایش ساییده شد، سپس بر روی زانوهایش راه رفت و زانوهایش زخمی شد. به درختی رسید و در زیر آن نشست. جبرئیل نزد رسول خدا صلی الله علیه و آله آمد و وی را از مکان او باخبر کرد. پس پیامبر، زید و زبیر را نزد او فرستاد و به آن دو فرمود: پیش او بروید، او در فلان مکان است و او را بکشید. هنگامی که آن دو به او رسیدند، زید به زبیر گفت: این شخص، ادعا کرد که برادرم، حمزه - رسول خدا صلی الله علیه و آله میان حمزه و زید، پیمان برادری بسته بودند - کشته است، بگذار من او را بکشم. پس زبیر کنار رفت و زید مغیره را کشت. بعد از آن واقعه، عثمان از نزد پیامبرصلی الله علیه و آله برگشت و به زنش گفت: آیا تو، کسی را نزد پدرت فرستاده و او را از مکان عمویم باخبر کردی؟ او، به خدا قسم خورد که پیامبر را باخبر نکرده است، ولی عثمان باور نکرد، پس چوب قَتَب را برداشت و او را به شدت زد؛ او کسی را نزد پیامبر صلی الله علیه و آله فرستاد و از عثمان شکایت کرده و پیامبر را از کرده او باخبر کرد. پیامبر شخصی را نزد دخترشان فرستاده و فرمودند: من خجالت می‌کشم از این که همچنان زن دامن خویش را بر زمین می‌کشد و از همسرش شکایت می‌کند. او هم به پیامبر گفت: او مرا در حدّ مرگ زد. رسول خدا صلی الله علیه و آله به حضرت علی علیه السلام دستور دادند: شمشیر بردار و نزد دختر عمویت برو و دستش را بگیر و بیاور، هر کس مانع شد، گردنش را بزن. امام بر او وارد شد و دستش را گرفت و نزد رسول خدا صلی الله علیه و آله آورد، او هم پشتش را به پیامبر نشان داد، پیامبر فرمودند: خداوند او را بکشد که تو را تا حدّ مرگ زده است. دختر پیامبر، یک روز در آنجا ماند و روز دوم از دنیا رفت. مردم برای نماز خواندن بر او جمع شدند. رسول خدا صلی الله علیه و آله از منزلشان خارج شدند، در حالی که عثمان با مردم نشسته بود. رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: هر کس دیشب با کنیزش نزدیکی کرده، بر تشییع جنازه او حاضر نشود. پیامبرصلی الله علیه و آله دوبار آن را تکرار کردند، در حالی که عثمان ساکت بود. پس پیامبرصلی الله علیه و آله فرمود: برمی خیزد یا آنکه او را به اسم و اسم پدرش صدا بزنم؟ پس او برخاست در حالی که به یکی از غلامانش تکیه کرده بود. عاصم می‌گوید: حضرت فاطمه سلام الله علیها به همراه زنان خارج شدند و بر خواهرشان نماز گذاردند. -----------------------------------------------------  [بحارالانوار الجامعه لدرر اخبار الایمه الاطهار علیهم السلام با ترجمه فارسی - «۶۶» - جلد ۳۰، صفحه ۱۹۶]
  **[ترجمه]تاویل الآیات الظاهرة -. تأویل الآیات الظاهرة۱: ۳۷۴، حدیث۸ -: از امام صادق علیه السلام روایت شده است که حضرت فرمود: سوگند به خدا، تنها خداوند در کتابش در این آیه به کنایه سخن گفته است: «یَا وَیْلَتَی لَیْتَنِی لَمْ أَتَّخِذْ فُلَانًا خَلِیلًا -. فرقان/۲۸ - »، {ای وای! کاش فلانی را دوست [خود] نگرفته بودم. } و این آیه در مُصحف فاطمه سلام الله علیها این گونه آمده است: «یَا وَیْلَتَی لَیْتَنِی لَمْ أَتَّخِذْ الثانی خَلِیلًا»، {ای وای! کاش دومی را دوست [خود] نگرفته بودم. } و روزی آشکار خواهد شد، و معنای این تاویل این است که آن ظالمی که دست هایش را می‌گزد، اوِّلی است، حال آن واضح است و نیازی به توضیح ندارد. ---------- [۷]: و انظر: تفسیر البرهان ۳- ۱۶۲، حدیث ۴، و قد مرّ الحدیث فی البحار ۲۴- ۱۸، حدیث ۳۱. [بحارالانوار الجامعه لدرر اخبار الایمه الاطهار علیهم السلام با ترجمه فارسی - «۱۱۱» - جلد ۳۰، صفحه ۲۳۹] 
هنگامی که عبدالله آن عهد و نامه دیگر را خواند، بر خاست و سر یزید را - خداوند هر دو را لعنت کند - بوسید و گفت: الحمدلله که خروج کننده پسر خروج کننده را کشتی، و بدان که پدرم عمر، همانند آنچه به پدرت نشان داده به من هم نشان داد و مرا باخبر کرد. هرگز بعد از امروز نبینم کسی از گروه محمد و اهل و شیعه او بر خیری مشغول باشد [خیری نبینند]. در این هنگام یزید گفت: آیا در آن، شرح خفایا بود ای پسر عمر؟! حمد و سپاس خداوند یکتا را است و درود خداوند بر محمد و خاندان او. ابن عباس گفت: آن‌ها ایمان را آشکار و کفر را نهان کردند، و هنگامی که برای کفرشان یارانی یافتند، آن را نمایان کردند. --------------------------------------------------- [بحارالانوار الجامعه لدرر اخبار الایمه الاطهار علیهم السلام با ترجمه فارسی - «۱۵۱»] ج ۳٠ باب ۲٠  ح  ۱۵۱ص ۲۹۴ 
ماجرای منت گذاشتن عثمان   [ترجمه]تاویل الآیات الظاهرة -. تأویل الآیات الظاهرة۲: ۶۰۷، حدیث۹ -: شیخ ابوجعفر طوسی - خداوند او را رحمت کناد - در «مصباح الانوار» به اسنادش از جابر بن عبدالله انصاری روایت کرده است که جابر گفت: به هنگام حفر خندق، کنار رسول خدا صلَّی الله علیه و آله بودم درحالی که مردم و علی علیه السلام خندق را حفر می‌کردند. در این هنگام، پیامبر به حضرت علی علیه السلام فرمودند: پدرم فدای کسی باد که خندق حفر می‌کند و جبرئیل خاک را از مقابلش جارو می‌کند و میکائیل اورا یاری می‌دهد، حال آن که قبل از او احدی را یاری نرسانده است. سپس رسول خدا صلَّی الله علیه و آله به عثمان بن عفان فرمود: حفر کن. پس عثمان خشمگین شد و گفت: محمد تنها به این خشنود نمی شود که به دست او اسلام آوردیم، تا این که ما را به سختی و مشقت دستور دهد. از این رو خداوند این آیه را بر پیامبرش صلَّی الله علیه و آله نازل کرد: «یَمُنُّونَ عَلَیْکَ أَنْ أَسْلَمُوا قُل لَّا تَمُنُّوا عَلَیَّ إِسْلَامَکُم بَلِ اللَّهُ یَمُنُّ عَلَیْکُمْ أَنْ هَدَاکُمْ لِلْإِیمَانِ إِن کُنتُمْ صَادِقِینَ -. حجرات/ ۱۷ - »، { از اینکه اسلام آورده اند بر تو منت می‌نهند بگو: بر من از اسلام آوردنتان منت مگذارید بلکه ]این[ خداست که با هدایت کردن شما به ایمان، بر شما منت می‌گذارد، اگر راستگو باشید}. [[بحارالانوار الجامعه لدرر اخبار الایمه الاطهار علیهم السلام با ترجمه فارسی - «۱۴۴»]  ج ۳٠ باب ۲٠ ح ۱۴۴ ص ۲۶۸
 نامه  مبسوط عمر  به  معاویه  **[ترجمه]از سعید بن مُسیِّب روایت شده است: هنگامی که حسین بن علی - درود خدا برآن دو باد - به شهادت رسید و خبر شهادتشان و اخبار بریدن سر آن حضرت و بردن آن نزد یزید بن معاویه و کشته شدن هجده نفر از اهل بیت شان و پنجاه و سه نفر از یاران و کشته شدن فرزند شیرخوار امام، علی اصغر با تیر و اسیر شدن فرزندانشان به مدینه رسید، نزد زنان پیامبرصلَّی الله علیه و آله در خانه امّ سلمه - رضی الله عنها - و خانه‌های مهاجرین و انصار، مجالس عزاداری برپاشد. سعید بن مسیِّب می‌گوید: پس عبدالله بن عمر بن خطاب فریاد کنان از خانه اش خارج شد، درحالی که بر صورت خود سیلی می‌زد و گریبان خود را می‌درید و می‌گفت: ای فرزندان بنی هاشم و ای قریشیان و ای مهاجرین و انصار، این گونه بر اهل بیت پیامبر و فرزندانش ستم می‌شود و شما زنده اید و روزی می‌خورید؟! دیگر نباید در برابر یزید ساکت نشست. و شبانه از مدینه خارج شد، و به هر شهری که رسید فریاد زد و اهل آن را بر یزید برانگیخت. و اخبار و کارهای او به یزید گزارش می‌شد، و به هر گروهی که می‌رسید یزید را لعن کرده و مردم سخنان او را می‌شنیدند، و می‌گفتند: این عبدالله بن عمر، پسر خلیفه رسول خدا صلَّی الله علیه و آله است که عمل زشت یزید با اهل بیت رسول خدا را انکار می‌کند و مردم را علیه او می‌شوراند، هر کس دعوت او را استجابت نکند، نه دینی دارد و نه اسلامی. در نتیجه مردم شام برآشفتند، و عبدالله وارد دمشق شد و به همراه گروهی که پشت سر او می‌آمدند، نزدیک در کاخ یزید ملعون آمد. خبرچی یزید بر او داخل شد و یزید را از ورود عبدالله به دمشق و اینکه دستش را بر سرش گذاشته است و مردم از هر طرف به سوی او می‌شتابند، خبر داد. یزید گفت: خشمی از خشم‌های ابومحمد (عبدالله) است و به زودی از آن خارج می‌شود، پس یزید اجازه داد به تنهایی داخل شود. عبدالله بن عمر داخل شد درحالی که فریاد می‌زد و می‌گفت: ای امیرمؤمنان! داخل نمی شوم و حال آن که کاری با اهل بیت محمدصلَّی الله علیه و آله کرده ای که اگر ترکان و رومیان به آن کار دست می‌زدند، آنچه را که تو جایز دانستی و مرتکب شدی، جایز و حلال نمی دانستند و عمل زشت تو را انجام نمی دادند. از این جایگاه بلند شو تا مسلمانان کسی شایسته تر از تو بر آن را انتخاب کنند. در این هنگام یزید با عبدالله خوش آمدگویی کرد و دستش را دراز کرد و او را نزد خود کشید و به او گفت: ای ابامحمد، آرام گیر و عاقل باش، و با چشمت ببین و با گوشت بشنو. درباره پدرت عمر بن خطاب چه می‌گویی؟ آیا هدایت گر هدایت شده خلیفه رسول خدا نبود و او را یاری نرساند و با خواهرت حفصه با پیامبر پیوند خویشاوندی نبست، و همان کسی که گفت: خداوند را پنهانی عبادت کند. عبدالله گفت: او همانگونه که وصف کردی بود، پس درباره او چه می‌گویی؟ یزید گفت: آیا پدرت امارت شام را به پدرم واگذار کرد یا پدر من خلافت رسول خدا را به پدرت واگذار کرد؟ عبدالله گفت: پدرم فرمانروایی شام را در اختیار پدرت گذاشت. یزید گفت: ای ابامحمد، آیا به این کار و به عهد او با پدرم راضی می‌شوی یا نه؟ عبدالله گفت: البته که راضی می‌شوم. یزید گفت: آیا پدرت را قبول داری؟ عبدالله گفت: آری، در این هنگام یزید دستش را بر دست عبدالله زد و به او گفت: ای ابامحمد، برخیز تا بخوانی. عبدالله به همراه یزید برخاست تا این که وارد یکی از خزانه‌های یزید شد. یزید صندوقی را خواست و آن را باز کرد و جعبه ای قفل دار و ممهور از آن خارج کرد و از درون آن جعبه، طوماری ظریف در پارچه حریر سیاه بیرون آورد. یزید آن طومار را برداشت و باز کرد، سپس گفت: ای ابامحمد، آیا این خط، خط پدرت هست؟ عبدالله گفت: به خدا قسم، آری. و آن را از دست یزید گرفت و بوسید. یزید به او گفت: بخوان. ابن عمر آن را خواند، در آن نوشته شده بود: به نام خداوند بخشنده مهربان... همانا کسی (پیامبر) که با شمشیر ما را مجبور کرد به او اقرار کنیم، ما هم اقرار کردیم، درحالی که سینه هایمان پر کینه و درونمان مضطرب بود و نیت‌ها و بصیرت‌ها نسبت به آنچه ما را بدان دعوت می‌کرد و ما آن را انکار می‌نمودیم، شک داشتند و برای آنکه شمشیرهایش را از گردن ما بردارد و با قبایل یمنی بی شمار علیه ما نستیزد و برای این که همکاری و پیروی کسانی که دین خود و آیین پدرانشان در قریش را دفع کنیم، از او اطاعت کردیم. به هبل، بت‌ها و لات و عزی قسم می‌خورم که عمر از زمانی که آن‌ها را عبادت کرده است منکر آن‌ها نبوده و برای کعبه خدایی را نپرستیده! و سخنی از محمد را تصدیق نکرد و جز برای نیرنگ بر او و چیره شدن بر او، به او اسلام نیاورد؛ چرا که او جادوی بسی بزرگی نزد ما آورد و بر سحر و جادوی خود، سحر و جادوی بنی اسرائیل با موسی و هارون و داوود و سلیمان و پسر عمویش عیسی، و تمام سحر و جادوی آن‌ها را برما به کار بست و برآن چیزی افزود که اگر آن را می‌دیدند، همه آن‌ها اقرار
می‌کردند که او بزرگ جادوگران است. پس ای پسر ابوسفیان! بر سنت قوم خود و پیروی از آن باش و به آنچه که گذشتگان بر انکار این بنا (کعبه) بودند وفا کن، بنایی که می‌گویند پروردگاری دارد که به آن‌ها دستور طواف آن و سعی در اطرافش داده و آن را قبله ای برای آن‌ها قرار داده است. آن‌ها هم نماز و حجّی که آن را یک رکن قرار داده، پذیرفتند و گمان کردند که برای خداوند به آن خانه رفت و آمد کرده اند. از جمله کسانی که محمد را یاری کرد، این سلمان فارسی الکن (روزبه) بود، و گفتند که به او وحی شده است که: «إِنَّ أَوَّلَ بَیْتٍ وُضِعَ لِلنَّاسِ لَلَّذِی بِبَکَّةَ مُبَارَکًا وَهُدًی لِّلْعَالَمِینَ - ۱. آل عمران/ ۹۶ - »، {در حقیقت اولین خانه ای که برای [عبارت] مردم نهاده شده همان است که در مکه است و مبارک و برای جهانیان [مایه] هدایت است. } و این سخن آن ها: «قَدْ نَرَی تَقَلُّبَ وَجْهِکَ فِی السَّمَاء فَلَنُوَلِّیَنَّکَ قِبْلَةً تَرْضَاهَا فَوَلِّ وَجْهَکَ شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ وَحَیْثُ مَا کُنتُمْ فَوَلُّواْ وُجُوِهَکُمْ شَطْرَهُ. -. بقره/۱۴۴ - »، {ما [به هر سو] گردانیدن رویت در آسمان را نیک می‌بینیم، پس [باش تا] تو را به قبله ای که بدان خشنود شوی برگردانیم. پس روی خود را به سوی مسجدالحرام کن و هرجا بودید روی خود را به سوی آن گردانید. } و به این سنگ‌ها (کعبه) نماز گذاردند، و آنچه او آن را بر ما اجبار کرد - اگر جادویش نبود - در مقایسه با بت‌ها و لات و عزی که می‌پرستیدیم، چیزی نیست، حال آنکه بت‌های ما از سنگ و چوب و مس و نقره و طلا بود! به لات و عزی سوگند، راهی برای خروج از آنچه داشتیم، نیافتیم اگر چه آن‌ها جادو کردند و سحر خود را آراستند. پس ای معاویه، با چشمی بینا بنگر و با گوشی شنوا بشنو، و با قلب و عقل خود در آنچه آن‌ها هستند بیاندیش، و بر لات و عزی به خاطر جانشینی سرور رشید، عتیق بن عبدالعزی (ابوبکر) بر امت و بر تصرف او در اموال، خون، شریعت آن‌ها و خود آن‌ها و حلال و حرامشان و در فراهم کردن حقوقی که می‌پندارند آن را برای خدایشان فراهم می‌کنند تا با آن یاران و یاوران خود را یاری دهند، شکرگزار باش... پس او استوار و موفق زیست درحالی که در ظاهر فروتنی می‌کرد و در باطن سخت می‌گرفت، و جز معاشرت با این قوم چاره ای نداشت. و بر شهاب درخشان، و پیشوای نورانی و پرچم پیروز و جنگ آور و ذخیره بنی هاشم به نام حیدر که داماد پیامبر و همسر زنی که او را فاطمه، سرور زنان جهانیان نامیدند، حمله کردم، تا آن که به خانه علی، فاطمه و پسرانش حسن و حسین و دو دخترانش زینب و‌ام کلثوم و کنیزی به نام فضه آمدم، و به همراه من خالد بن ولید، قنفذ غلام ابوبکر و نزدیکان ما بودند، من محکم در را زدم، و آن کنیز به من جواب داد. به او گفتم: به علی بگو: سخنان باطل و بیهوده را رها کن و خود را به طمع خلافت نینداز؛ زیرا که آن برای تو نیست بلکه برای کسی است که مسلمانان او را برگزیده و اطرافش جمع شده اند. به خدای لات و عزی قسم، اگر امر و اندیشه با ابوبکر بود، از رسیدن به آنچه که به آن رسید (یعنی خلافت ابن ابی کبشه) باز می‌ماند. اما من بودم که صفحه‌ام را به خلافت نشان دادم و چشم خود را بر آن باز کردم، و به دو قبیله نزار و قحطانی - پس از آن که به آن‌ها گفتم: خلافت تنها برای قریش است - تا زمانی که قریش از خدا اطاعت می‌کنند از آن‌ها اطاعت کنید. آن را برای این گفتم که چون در گذشته ابن ابی طالب جنگ‌ها کرده بود و خون‌هایی را در غزوه‌های محمد ریخته بود و به خاطر پرداخت دِین‌ها - آن دین‌ها هشتاد هزار درهم بود - و محقق کردن وعده هایش، و جمع قرآن. علی علیه السلام هم تمام آن دین‌ها را از مال خود پرداخت کرد، و به خاطر گفته مهاجرین و انصار بود. زمانی که گفتم: امامت از آن قریش است، مهاجرین و انصار گفتند: او اصلع بطین، امیر مؤمنان علی بن ابی طالب است که رسول خدا صلَّی الله علیه و آله از امتش برای او بیعت گرفت، و ما در چهار موضع، فرمانروایی مسلمانان را به او تسلیم کردیم. ای قریشیان، اگر شما آن را فراموش کرده باشید ما آن را فراموش نکرده ایم، و آن بیعت و امامت و خلافت و جانشینی نیست مگر حقی واجب و امری صحیح و نه هدیه ای است، و نه ادعایی... ولی ما آن‌ها را تکذیب کردیم و من چهل مرد حاضر کردم که شهادت دادند، محمد گفته است: امامت، اختیاری است. در این هنگام انصار گفتند: ما از قریش سزاوارتریم؛ چراکه ما بودیم که پیامبر و شما را پناه داده و یاری کردیم و مردم هم به سوی ما هجرت کردند؛ اگر قرار باشد کسی که خلافت حق اوست باز داشته شود، نمی توانید آن را برای خود برداشته و ما را از آن منع کنید. گروهی هم گفتند: امیری از شما و امیری از ما. ما به آن‌ها گفتیم، چهل مرد شهادت دادند که امامان از قریش اند.