⭕️ حدیث دهم پشیمانی و ابراز ندامت
**[ترجمه]کتاب استدراک: ابن عمر نقل میکند: هنگامی که پدرم مریض شد مرا نزد علی علیه السلام فرستاد. من ایشان را فراخواندم، امام نزد پدرم آمد.
پدرم گفت: ای ابا الحسن! من از کسانی بودم که بر تو فتنه و شر بپا کردم، و من اولین آنها و دوست تو بودم، و دوست دارم که مرا حلال کنی.
امام فرمود: آری به این شرط که دو نفر را حاضر کنی و آن دو را براین کار شاهد بگیری.
ابن عمر میگوید: پدرم صورت خود را به طرف دیوار برگرداند و کمی درنگ کرد، سپس گفت: ای اباالحسن! چه میگویی؟ امام گفتند: این تنها چیزی است که به تو میگویم. ابن عمر میگوید: پدرم روی خود را برگرداند و مدتی ساکت شد، سپس امام برخاست و بیرون رفت. ابن عمر میگوید: گفتم: ای پدر! علی با تو انصاف کرد، اگر دو مرد را بر این کار شاهد میگرفتی، چه عیبی داشت؟ او گفت: ای فرزندم، علی (با این کار) میخواست که حتی دو مرد بعد از من برایم استغفار نکنند.
-----------------------------------------------------
[بحارالانوار الجامعه لدرر اخبار الایمه الاطهار علیهم السلام با ترجمه فارسی - «۱۰» - جلد ۳۰، باب ۱۹ ح ۱٠ صفحه ۱۳۶]
⭕️ حدیث پانزدهم پشیمانی و ابراز ندامت
[ترجمه]یحیی بن جعده نقل کرده است: عمر هنگامی که مرگش فرا رسید، گفت: ای کاش تمام دنیا از آن من بود و آن را برای رهایی از آتش جهنم میدادم.
-----------------------------------------------------
[بحارالانوار الجامعه لدرر اخبار الایمه الاطهار علیهم السلام با ترجمه فارسی - «۱۵» - جلد ۳۰، صفحه ۱۳۷]
⭕️ حدیث هجدهم پشیمانی و ابراز ندامت
**[ترجمه]از ابن عباس روایت شده است هنگامی که عمر ضربه خورد، بر او وارد شدم و گفتم: بشارت باد ای امیرمؤمنان، آن گاه که مردم کفر ورزیدند اسلام آوردی و رسول خدا صلَّی الله علیه و آله از دنیا رفتند، حال آنکه از شما راضی بودند. در خلافت تان اختلافی نشد، و در راه خدا شهید میشوید. عمر گفت: آنچه گفتی دوباره برایم بگو. من دوباره به او گفتم، پس او گفت: فریب خورده کسی است که شما او را بفریبید. سوگند به آن که خدایی جز او نیست، اگر تمام آنچه از طلا و نقره در زمین است مال من بود، برای رهایی از هراس از مردن فدیه میدادم.
-----------------------------------------------------
[بحارالانوار الجامعه لدرر اخبار الایمه الاطهار علیهم السلام با ترجمه فارسی - «۱۸» - جلد ۳۰، صفحه ۱۳۹]
[بحارالانوار الجامعه لدرر اخبار الایمه الاطهار علیهم السلام با ترجمه فارسی - «۶۰» - جلد ۳۰، صفحه ۱۹۰]
**[ترجمه]بصائر الدرجات -. بصائر الدرجات۱۰: ۵۱۰، باب ۱۴، حدیث۳ -: از امام صادق علیه السلام روایت شده که فرمود: به جز این خورشید شما، چهل خورشید وجود دارد که خلق بسیاری در آن سکونت میکنند، و غیر از این ماه شما، چهل ماه وجود دارد که خلق زیادی در آنجا هستند، و نمی دانند که خداوند حضرت آدم را خلق کرد ه است یا نه، ولی لعن فلانی و فلانی بر آنان الهام شده است.
ماجرای عثمان و پسر عمویش معاویة بن مغیره و کتک زدن رقیه دختر رسول خدا
از یزید بن خلیفه روایت شده است که گفت: در محضر امام صادق علیه السلام ایستاده بودم که مردی از قمیها از حضرت پرسید: آیا زنان میتوانند بر میّت نماز بگذارند؟ امام فرمود: مغیرة بن ابی عاص به دروغ ادعا کرد
که رسول خدا صلی الله علیه و آله را با سنگ زده و دندان مبارکشان شکسته و لبانشان شکافته است و ادعا کرد که حمزه عموی پیامبر را کشته است، ولی دروغ گفت. در روز خندق، گوش هایش را بست و خوابید و بیدار نشد تا این که صبح شد و ترسید که دستگیر شود. به همین خاطر، صورت خود را با لباس پوشانید و در پی عثمان، به خانه او آمد و خود را به اسم مردی از بنی سلیم نامید که برای عثمان، اسبان و گوسفندان و روغن میآورد، عثمان آمد و او را به خانه اش برد و گفت: وای بر تو، چه کار کردی؟ ادعا کردی که رسول خدا صلی الله علیه و آله را با سنگ زدی و لبان او را شکافته و دندانهای او را شکسته ای، و ادعا کرده ای که حمزه را کشته ای. مغیره، عثمان را از ماجرا و اینکه به خواب رفته بود، با خبر کرد. هنگامی که دختر پیامبر صلی الله علیه و آله سلّم از آنچه بر سر پدر و عمویشان آمده است با خبر شد، فریاد زد، و عثمان او را را ساکت کرد.
پس عثمان نزد رسول خدا صلی الله علیه و آله آمد در حالی که رسول خدا در مسجد نشسته بودند. عثمان در برابر پیامبر ایستاد و گفت: ای رسول خدا، عمویم مغیره را امان دهید، او دروغ گفته است. رسول خدا صلی الله علیه و آله چهره خود را از او برگرداند. عثمان باز در برابر پیامبر ایستاد و گفت: ای رسول خدا، شما عمویم را امان دهید، او دروغ گفته است. رسول خدا صلی الله علیه و آله صورت شان را از او برگرداندند، سپس فرمودند: از او گذشتیم و سه روز به او مهلت دادیم، خداوند لعنت کند کسی را که به او شتر یا جهاز یا محمل یا مشک یا کوزه یا دلو یا کفش یا توشه و یا آب دهد. عاصم میگوید: همه عثمان اینها را به او داد، پس مغیره از خانه خارج شده و بر شترش سوار شد،
ولی از شدت راه رفتن، کف پای شترش ساییده و نازک شد. سپس پیاده به راه افتاد تا این که کفش هایش پاره شد، سپس پابرهنه رفت تا این که پاهایش ساییده شد، سپس بر روی زانوهایش راه رفت و زانوهایش زخمی شد. به درختی رسید و در زیر آن نشست. جبرئیل نزد رسول خدا صلی الله علیه و آله آمد و وی را از مکان او باخبر کرد. پس پیامبر، زید و زبیر را نزد او فرستاد و به آن دو فرمود: پیش او بروید، او در فلان مکان است و او را بکشید. هنگامی که آن دو به او رسیدند، زید به زبیر گفت: این شخص، ادعا کرد که برادرم، حمزه - رسول خدا صلی الله علیه و آله میان حمزه و زید، پیمان برادری بسته بودند - کشته است، بگذار من او را بکشم. پس زبیر کنار رفت و زید مغیره را کشت.
بعد از آن واقعه، عثمان از نزد پیامبرصلی الله علیه و آله برگشت و به زنش گفت: آیا تو، کسی را نزد پدرت فرستاده و او را از مکان عمویم باخبر کردی؟ او، به خدا قسم خورد که پیامبر را باخبر نکرده است، ولی عثمان باور نکرد، پس چوب قَتَب را برداشت و او را به شدت زد؛ او کسی را نزد پیامبر صلی الله علیه و آله فرستاد و از عثمان شکایت کرده و پیامبر را از کرده او باخبر کرد. پیامبر شخصی را نزد دخترشان فرستاده و فرمودند: من خجالت میکشم از این که همچنان زن دامن خویش را بر زمین میکشد و از همسرش شکایت میکند. او هم به پیامبر گفت: او مرا در حدّ مرگ زد. رسول خدا صلی الله علیه و آله به حضرت علی علیه السلام دستور دادند: شمشیر بردار و نزد دختر عمویت برو و دستش را بگیر و بیاور، هر کس مانع شد، گردنش را بزن.
امام بر او وارد شد و دستش را گرفت و نزد رسول خدا صلی الله علیه و آله آورد، او هم پشتش را به پیامبر نشان داد، پیامبر فرمودند: خداوند او را بکشد که تو را تا حدّ مرگ زده است. دختر پیامبر، یک روز در آنجا ماند و روز دوم از دنیا رفت. مردم برای نماز خواندن بر او جمع شدند. رسول خدا صلی الله علیه و آله از منزلشان خارج شدند، در حالی که عثمان با مردم نشسته بود. رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: هر کس دیشب با کنیزش نزدیکی کرده، بر تشییع جنازه او حاضر نشود. پیامبرصلی الله علیه و آله دوبار آن را تکرار کردند، در حالی که عثمان ساکت بود. پس پیامبرصلی الله علیه
و آله فرمود: برمی خیزد یا آنکه او را به اسم و اسم پدرش صدا بزنم؟ پس او برخاست در حالی که به یکی از غلامانش تکیه کرده بود. عاصم میگوید: حضرت فاطمه سلام الله علیها به همراه زنان خارج شدند و بر خواهرشان نماز گذاردند.
-----------------------------------------------------
[بحارالانوار الجامعه لدرر اخبار الایمه الاطهار علیهم السلام با ترجمه فارسی - «۶۶» - جلد ۳۰، صفحه ۱۹۶]
**[ترجمه]تاویل الآیات الظاهرة -. تأویل الآیات الظاهرة۱: ۳۷۴، حدیث۸ -: از امام صادق علیه السلام روایت شده است که حضرت فرمود: سوگند به خدا، تنها خداوند در کتابش در این آیه به کنایه سخن گفته است:
«یَا وَیْلَتَی لَیْتَنِی لَمْ أَتَّخِذْ فُلَانًا خَلِیلًا -. فرقان/۲۸ - »، {ای وای! کاش فلانی را دوست [خود] نگرفته بودم. }
و این آیه در مُصحف فاطمه سلام الله علیها این گونه آمده است:
«یَا وَیْلَتَی لَیْتَنِی لَمْ أَتَّخِذْ الثانی خَلِیلًا»، {ای وای! کاش دومی را دوست [خود] نگرفته بودم. } و روزی آشکار خواهد شد،
و معنای این تاویل این است که آن ظالمی که دست هایش را میگزد، اوِّلی است، حال آن واضح است و نیازی به توضیح ندارد.
----------
[۷]: و انظر: تفسیر البرهان ۳- ۱۶۲، حدیث ۴، و قد مرّ الحدیث فی البحار ۲۴- ۱۸، حدیث ۳۱.
[بحارالانوار الجامعه لدرر اخبار الایمه الاطهار علیهم السلام با ترجمه فارسی - «۱۱۱» - جلد ۳۰، صفحه ۲۳۹]
هنگامی که عبدالله آن عهد و نامه دیگر را خواند، بر خاست و سر یزید را - خداوند هر دو را لعنت کند - بوسید و گفت: الحمدلله که خروج کننده پسر خروج کننده را کشتی، و بدان که پدرم عمر، همانند آنچه به پدرت نشان داده به من هم نشان داد و مرا باخبر کرد. هرگز بعد از امروز نبینم کسی از گروه محمد و اهل و شیعه او بر خیری مشغول باشد [خیری نبینند]. در این هنگام یزید گفت: آیا در آن، شرح خفایا بود ای پسر عمر؟! حمد و سپاس خداوند یکتا را است و درود خداوند بر محمد و خاندان او. ابن عباس گفت: آنها ایمان را آشکار و کفر را نهان کردند، و هنگامی که برای کفرشان یارانی یافتند، آن را نمایان کردند.
---------------------------------------------------
[بحارالانوار الجامعه لدرر اخبار الایمه الاطهار علیهم السلام با ترجمه فارسی - «۱۵۱»] ج ۳٠ باب ۲٠ ح ۱۵۱ص ۲۹۴
ماجرای منت گذاشتن عثمان
[ترجمه]تاویل الآیات الظاهرة -. تأویل الآیات الظاهرة۲: ۶۰۷، حدیث۹ -: شیخ ابوجعفر طوسی - خداوند او را رحمت کناد - در «مصباح الانوار» به اسنادش از جابر بن عبدالله انصاری روایت کرده است که جابر گفت: به هنگام حفر خندق، کنار رسول خدا صلَّی الله علیه و آله بودم درحالی که مردم و علی علیه السلام خندق را حفر میکردند. در این هنگام، پیامبر به حضرت علی علیه السلام فرمودند: پدرم فدای کسی باد که خندق حفر میکند و جبرئیل خاک را از مقابلش جارو میکند و میکائیل اورا یاری میدهد، حال آن که قبل از او احدی را یاری نرسانده است. سپس رسول خدا صلَّی الله علیه و آله به عثمان بن
عفان فرمود: حفر کن. پس عثمان خشمگین شد و گفت: محمد تنها به این خشنود نمی شود که به دست او اسلام آوردیم، تا این که ما را به سختی و مشقت دستور دهد.
از این رو خداوند این آیه را بر پیامبرش صلَّی الله علیه و آله نازل کرد: «یَمُنُّونَ عَلَیْکَ أَنْ أَسْلَمُوا قُل لَّا تَمُنُّوا عَلَیَّ إِسْلَامَکُم بَلِ اللَّهُ یَمُنُّ عَلَیْکُمْ أَنْ هَدَاکُمْ لِلْإِیمَانِ إِن کُنتُمْ صَادِقِینَ -. حجرات/ ۱۷ - »، { از اینکه اسلام آورده اند بر تو منت مینهند بگو: بر من از اسلام آوردنتان منت مگذارید بلکه ]این[ خداست که با هدایت کردن شما به ایمان، بر شما منت میگذارد، اگر راستگو باشید}.
[[بحارالانوار الجامعه لدرر اخبار الایمه الاطهار علیهم السلام با ترجمه فارسی - «۱۴۴»]
ج ۳٠ باب ۲٠ ح ۱۴۴ ص ۲۶۸
نامه مبسوط عمر به معاویه
**[ترجمه]از سعید بن مُسیِّب روایت شده است: هنگامی که حسین بن علی - درود خدا برآن دو باد - به شهادت رسید و خبر شهادتشان و اخبار بریدن سر آن حضرت و بردن آن نزد یزید بن معاویه و کشته شدن هجده نفر از اهل بیت شان و پنجاه و سه نفر از یاران و کشته شدن فرزند شیرخوار امام، علی اصغر با تیر و اسیر شدن فرزندانشان به مدینه رسید، نزد زنان پیامبرصلَّی الله علیه و آله در خانه امّ سلمه - رضی الله عنها - و خانههای مهاجرین و انصار، مجالس عزاداری برپاشد.
سعید بن مسیِّب میگوید: پس عبدالله بن عمر بن خطاب فریاد کنان از خانه اش خارج شد، درحالی که بر صورت خود سیلی میزد و گریبان خود را میدرید و میگفت: ای فرزندان بنی هاشم و ای قریشیان و ای مهاجرین و انصار، این گونه بر اهل بیت پیامبر و فرزندانش ستم میشود و شما زنده اید و روزی میخورید؟! دیگر نباید در برابر یزید ساکت نشست. و شبانه از مدینه خارج شد، و به هر شهری که رسید فریاد زد و اهل آن را بر یزید برانگیخت. و اخبار و کارهای او به یزید گزارش میشد، و به هر گروهی که میرسید یزید را لعن کرده و مردم سخنان او را میشنیدند، و میگفتند: این عبدالله بن عمر، پسر خلیفه رسول خدا صلَّی الله علیه و آله است که عمل زشت یزید با اهل بیت رسول خدا را انکار میکند و مردم را علیه او میشوراند، هر کس دعوت او را استجابت نکند، نه دینی دارد و نه اسلامی.
در نتیجه مردم شام برآشفتند، و عبدالله وارد دمشق شد و به همراه گروهی که پشت سر او میآمدند، نزدیک در کاخ یزید ملعون آمد. خبرچی یزید بر او داخل شد و یزید را از ورود عبدالله به دمشق و اینکه دستش را بر سرش گذاشته است و مردم از هر طرف به سوی او میشتابند، خبر داد. یزید گفت: خشمی از خشمهای ابومحمد (عبدالله) است و به زودی از آن خارج میشود، پس یزید
اجازه داد به تنهایی داخل شود. عبدالله بن عمر داخل شد درحالی که فریاد میزد و میگفت: ای امیرمؤمنان! داخل نمی شوم و حال آن که کاری با اهل بیت محمدصلَّی الله علیه و آله کرده ای که اگر ترکان و رومیان به آن کار دست میزدند، آنچه را که تو جایز دانستی و مرتکب شدی، جایز و حلال نمی دانستند و عمل زشت تو را انجام نمی دادند. از این جایگاه بلند شو تا مسلمانان کسی شایسته تر از تو بر آن را انتخاب کنند. در این هنگام یزید با عبدالله خوش آمدگویی کرد و دستش را دراز کرد و او را نزد خود کشید و به او گفت: ای ابامحمد، آرام گیر و عاقل باش، و با چشمت ببین و با گوشت بشنو. درباره پدرت عمر بن خطاب چه میگویی؟ آیا هدایت گر هدایت شده خلیفه رسول خدا نبود و او را یاری نرساند و با خواهرت حفصه با پیامبر پیوند خویشاوندی نبست، و همان کسی که گفت: خداوند را پنهانی عبادت کند. عبدالله گفت: او همانگونه که وصف کردی بود، پس درباره او چه میگویی؟ یزید گفت: آیا پدرت امارت شام را به پدرم واگذار کرد یا پدر من خلافت رسول خدا را به پدرت واگذار کرد؟ عبدالله گفت: پدرم فرمانروایی شام را در اختیار پدرت گذاشت. یزید گفت: ای ابامحمد، آیا به این کار و به عهد او با پدرم راضی میشوی یا نه؟ عبدالله گفت: البته که راضی میشوم. یزید گفت: آیا پدرت را قبول داری؟ عبدالله گفت: آری، در این هنگام یزید دستش را بر دست عبدالله زد و به او گفت: ای ابامحمد، برخیز تا بخوانی.
عبدالله به همراه یزید برخاست تا این که وارد یکی از خزانههای یزید شد. یزید صندوقی را خواست و آن را باز کرد و جعبه ای قفل دار و ممهور از آن خارج کرد و از درون آن جعبه، طوماری ظریف در پارچه حریر سیاه بیرون آورد. یزید آن طومار را برداشت و باز کرد، سپس گفت: ای ابامحمد، آیا این خط، خط پدرت هست؟ عبدالله گفت: به خدا قسم، آری. و آن را از دست یزید گرفت و بوسید. یزید به او گفت: بخوان. ابن عمر آن را خواند، در آن نوشته شده بود: به نام خداوند بخشنده مهربان... همانا کسی (پیامبر) که با شمشیر ما را مجبور کرد به او اقرار کنیم، ما هم اقرار کردیم، درحالی که سینه هایمان پر کینه و درونمان مضطرب بود و نیتها و بصیرتها نسبت به آنچه ما را بدان دعوت میکرد و ما آن را انکار مینمودیم، شک داشتند و برای
آنکه شمشیرهایش را از گردن ما بردارد و با قبایل یمنی بی شمار علیه ما نستیزد و برای این که همکاری و پیروی کسانی که دین خود و آیین پدرانشان در قریش را دفع کنیم، از او اطاعت کردیم. به هبل، بتها و لات و عزی قسم میخورم که عمر از زمانی که آنها را عبادت کرده است منکر آنها نبوده و برای کعبه خدایی را نپرستیده! و سخنی از محمد را تصدیق نکرد و جز برای نیرنگ بر او و چیره شدن بر او، به او اسلام نیاورد؛ چرا که او جادوی بسی بزرگی نزد ما آورد و بر سحر و جادوی خود، سحر و جادوی بنی اسرائیل با موسی و هارون و داوود و سلیمان و پسر عمویش عیسی، و تمام سحر و جادوی آنها را برما به کار بست و برآن چیزی افزود که اگر آن را میدیدند، همه آنها اقرار
میکردند که او بزرگ جادوگران است.
پس ای پسر ابوسفیان! بر سنت قوم خود و پیروی از آن باش و به آنچه که گذشتگان بر انکار این بنا (کعبه) بودند وفا کن، بنایی که میگویند پروردگاری دارد که به آنها دستور طواف آن و سعی در اطرافش داده و آن را قبله ای برای آنها قرار داده است. آنها هم نماز و حجّی که آن را یک رکن قرار داده، پذیرفتند و گمان کردند که برای خداوند به آن خانه رفت و آمد کرده اند. از جمله کسانی که محمد را یاری کرد، این سلمان فارسی الکن (روزبه) بود، و گفتند که به او وحی شده است که: «إِنَّ أَوَّلَ بَیْتٍ وُضِعَ لِلنَّاسِ لَلَّذِی بِبَکَّةَ مُبَارَکًا وَهُدًی لِّلْعَالَمِینَ - ۱. آل عمران/ ۹۶ - »، {در حقیقت اولین خانه ای که برای [عبارت] مردم نهاده شده همان است که در مکه است و مبارک و برای جهانیان [مایه] هدایت است. } و این سخن آن ها: «قَدْ نَرَی تَقَلُّبَ وَجْهِکَ فِی السَّمَاء فَلَنُوَلِّیَنَّکَ قِبْلَةً تَرْضَاهَا فَوَلِّ وَجْهَکَ شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ وَحَیْثُ مَا کُنتُمْ فَوَلُّواْ وُجُوِهَکُمْ شَطْرَهُ. -. بقره/۱۴۴ - »،
{ما [به هر سو] گردانیدن رویت در آسمان را نیک میبینیم، پس [باش تا] تو را به قبله ای که بدان خشنود شوی برگردانیم. پس روی خود را به سوی مسجدالحرام کن و هرجا بودید روی خود را به سوی آن گردانید. } و به این سنگها (کعبه) نماز گذاردند، و آنچه او آن را بر ما اجبار کرد - اگر جادویش نبود - در مقایسه با بتها و لات و عزی که میپرستیدیم، چیزی نیست، حال آنکه بتهای ما از سنگ و چوب و مس و نقره و طلا بود! به لات و عزی سوگند، راهی برای خروج از آنچه داشتیم، نیافتیم اگر چه آنها جادو کردند و سحر خود را آراستند.
پس ای معاویه، با چشمی بینا بنگر و با گوشی شنوا بشنو، و با قلب و عقل خود در آنچه آنها هستند بیاندیش، و بر لات و عزی به خاطر جانشینی سرور رشید، عتیق بن عبدالعزی (ابوبکر) بر امت و بر تصرف او در اموال، خون، شریعت آنها و خود آنها و حلال و حرامشان و در فراهم کردن حقوقی که میپندارند آن را برای خدایشان فراهم میکنند
تا با آن یاران و یاوران خود را یاری دهند، شکرگزار باش... پس او استوار و موفق زیست درحالی که در ظاهر فروتنی میکرد و در باطن سخت میگرفت، و جز معاشرت با این قوم چاره ای نداشت.
و بر شهاب درخشان، و پیشوای نورانی و پرچم پیروز و جنگ آور و ذخیره بنی هاشم به نام حیدر که داماد پیامبر و همسر زنی که او را فاطمه، سرور زنان جهانیان نامیدند، حمله کردم، تا آن که به خانه علی، فاطمه و پسرانش حسن و حسین و دو دخترانش زینب وام کلثوم و کنیزی به نام فضه آمدم، و به همراه من خالد بن ولید، قنفذ غلام ابوبکر و نزدیکان ما بودند، من محکم در را زدم، و آن کنیز به من جواب داد. به او گفتم: به علی بگو: سخنان باطل و بیهوده را رها کن و خود را به طمع خلافت نینداز؛ زیرا که آن برای تو نیست بلکه برای کسی است که مسلمانان او را برگزیده و اطرافش جمع شده اند.
به خدای لات و عزی قسم، اگر امر و اندیشه با ابوبکر بود، از رسیدن به آنچه که به آن رسید (یعنی خلافت ابن ابی کبشه) باز میماند. اما من بودم که صفحهام را به خلافت نشان دادم و چشم خود را بر آن باز کردم، و به دو قبیله نزار و قحطانی - پس از آن که به آنها گفتم: خلافت تنها برای قریش است - تا زمانی که قریش از خدا اطاعت میکنند از آنها اطاعت کنید. آن را برای این گفتم که چون در گذشته ابن ابی طالب جنگها کرده بود و خونهایی را در غزوههای محمد ریخته بود و به خاطر پرداخت دِینها - آن دینها هشتاد هزار درهم بود - و محقق کردن وعده هایش، و جمع قرآن. علی علیه السلام هم تمام آن دینها را از مال خود پرداخت کرد، و به خاطر گفته مهاجرین و انصار بود. زمانی که گفتم: امامت از آن قریش است، مهاجرین و انصار گفتند: او اصلع بطین، امیر مؤمنان علی بن ابی طالب است که رسول خدا صلَّی الله علیه و آله از امتش برای او بیعت گرفت، و ما در چهار موضع، فرمانروایی مسلمانان را به او تسلیم کردیم. ای قریشیان، اگر شما آن را فراموش کرده باشید ما آن را فراموش نکرده ایم، و آن بیعت و امامت و خلافت و جانشینی نیست مگر حقی واجب و امری صحیح و نه هدیه ای است، و نه ادعایی... ولی ما آنها را تکذیب کردیم و من چهل مرد حاضر کردم که شهادت دادند، محمد گفته است: امامت، اختیاری است.
در این هنگام انصار گفتند: ما از قریش سزاوارتریم؛ چراکه ما بودیم که پیامبر و شما را پناه داده و یاری کردیم و مردم هم به سوی ما هجرت
کردند؛ اگر قرار باشد کسی که خلافت حق اوست باز داشته شود، نمی توانید آن را برای خود برداشته و ما را از آن منع کنید. گروهی هم گفتند: امیری از شما و امیری از ما. ما به آنها گفتیم، چهل مرد شهادت دادند که امامان از قریش اند.