هدایت شده از فرهیختگان مهدوی
✨🌱✨🌱✨🌱✨
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت_هفتادو_یکم
از داخل شهر صداي انفجار گلوله هاي توپ و خمپاره شنيده مي شد. مانــده
بوديم چه كنيم. در ورودي شــهر از يك گردنه رد شــديم. از دور بچه هاي
ســپاه را ديديم كه دســت تكان مي دادند! گفتم: قاسم، بچه ها اشاره
مي كنند كه سريع تر بياييد! يكدفعه ابراهيم گفت: اونجا رو! بعد سمت
مقابل را نشان داد. از پشت تپه تانك هاي عراقي كاماً پيدا بود. مرتب
شليك مي كردند. چند گلوله به اطراف ماشين اصابت كرد. ولي خدا را
شكر به خير گذشت. از گردنه رد شديم. يكي از بچه هاي سپاه جلو آمد
و گفت: شما كي هستيد!؟ من مرتب اشاره مي كردم كه نياييد، اما شما گاز
مي داديد! قاسم پرسيد: اينجا چه خبره؟ فرمانده كيه؟! آن رزمنده هم
جواب داد: آقاي بروجردي تو شهر پيش بچه هاست. امروز صبح عراقي
ها بيشتر شهر را گرفته بودند. اما با حمله بچه ها عقب رفتند. حركــت
كرديم و رفتيم داخل شــهر، در يك جاي امن ماشــين را پارك كرديم.
قاسم، همان جا دو ركعت نماز خواند! ابراهيم جلو رفت و باتعجب پرســيد:
قاســم، اين نماز چي بود؟! قاسم هم خيلي باآرامش گفت: تو كردســتان
هميشــه از خدا مي خواســتم كه وقتي با دشــمنان اسـلام و انقلاب مي
جنگم اسير يا معلول نشــم. اما اين دفعه از خدا خواستم كه شهادت رو
نصيبم كنه! ديگه تحمل دنيا رو ندارم! ابراهيــم خيلي دقيق به حرف هاي او
گــوش مي كرد. بعد با هم رفتيم پيش محمد بروجردي، ايشان از قبل قاسم
را مي شناخت. خيلي خوشحال شد. بعد از كمي صحبت، جائي را به ما
نشان داد وگفت: دو گردان سرباز آنطرف رفتند و فرمانده ندارند. قاسم
جان، برو ببين مي توني اون ها رو بياري تو شهر. با هم رفتيم. آنجا پر از
ســرباز بود. همه مســلح و آماده، ولي خيلي ترسيده بودند. اصلا آمادگي
چنين حمله اي را از طرف عراق نداشتند.
✍ادامه دارد...
https://eitaa.com/joinchat/944635965C413c007224
✨🌱✨🌱✨🌱✨
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت_صدو_سیویکم
هماهنگي و توجيه بچه هاي لشگر بدر به مقر آن ها رفتم. قرار بــود كه
گردان هاي اين لشــکر كه همگي از بچه هــاي عرب زبان و عراقي هاي
مخالف صدام بودند براي مرحله بعدي عمليات اعزام شوند. پــس از صحبت
با فرماندهان لشــکر و فرماندهان گردان ها، هماهنگي هاي لازم را
انجام دادم و آماده حركت شدم. از دور يكي از بچه هاي لشکر بدر را
ديدم که به من خيره شده و جلو مي آمد! آماده حركت بودم كه آن بسيجي
جلوتر آمد و سلام كرد. جواب سام را دادم و بي مقدمه با لهجه عربي به
من گفت: شما در گيلان غرب نبوديد؟! با تعجب گفتم: بله. من فكر
كردم از بچه هاي منطقه غرب است. بعد گفت: مطلع الفجر يادتان
هست؟ ارتفاعات انار، تپه آخر! كمي فكر كردم و گفتم: خب!؟ گفت: هجده
عراقي كه اسير شدند يادتان هست؟! با تعجب گفتم: بله، شما؟!
باخوشحالي جواب داد: من يكي از آن ها هستم!! تعجب من بيشتر شد.
پرسيدم: اينجا چه مي كني؟! گفت: همه ما هجده نفر در اين گردان
هستيم، ما با ضمانت آيت الله حكيم آزاد شديم. ايشان ما را كامل مي
شناخت، قرار شد بيائيم جبهه و با بعثي ها بجنگيم! خيلي براي من
عجيب بود. گفتم: بارك الله، فرمانده شما كجاست؟! گفت: او هم در همين
گردان مســئوليت دارد. الان داريم حركت مي كنيم به سمت خط مقدم.
گفتم: اســم گردان و نام خودتان را روي اين كاغذ بنويس، من الان عجله
دارم. بعد از عمليات مي يام اينجا و مفصل همه شما را مي بينم. همين
طور كه اسامي بچه ها را مي نوشت سؤال كرد: اسم مؤذن شما چي بود؟!
جواب دادم: ابراهيم، ابراهيم هادي. گفت: همه ما اين مدت به دنبال
مشــخصاتش بوديم. از فرماندهان خودمان خواستيم حتماً او را پيدا
كنند. خيلي دوست داريم يكبار ديگر آن مرد خدا را ببينيم.
✍ادامه دارد...
https://eitaa.com/joinchat/944635965C5d6b139362
✨🌱✨🌱✨🌱✨
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت_صدو_سیودوم
ســاكت شدم. بغض گلويم را گرفته بود. سرش را بلند كرد و نگاهم كرد.
گفتم: انشاءالله توي بهشت همديگر را مي بينيد! خيلي حالش گرفته شد.
اسامي را نوشت و به همراه اسم گردان به من داد. من هم سريع
خداحافظي كردم و حركت كردم. اين برخورد غيرمنتظره خيلي برايم جالب
بود. در اســفندماه ۱۳۶۵ عمليات به پايان رسيد. بســياري از نيروها به
مرخصي رفتند. يك روز داخل وسايلم كاغذي را كه اسير عراقي يا همان
بسيجي لشکر بدر نوشته بود پيدا كردم. رفتم سراغ بچه هاي بدر. از
يكي از مسئولين لشکر سراغ گرداني را گرفتم كه روي كاغذ نوشته بود. آن
مسئول جواب داد: اين گردان منحل شده. گفتم: مي خواهم بچه هايش را
ببينم. فرمانــده ادامه داد: گرداني كه حرفش را مي زني به همراه فرمانده
لشــکر، جلوي يكي از پاتك هاي ســنگين عراق در شــلمچه مقاومت
كردند. تلفات سنگيني را هم از عراقي ها گرفتند ولي عقب نشيني نكردند.
بعد چند لحظه سكوت كرد و ادامه داد: كسي از آن گردان زنده برنگشت!
گفتم: اين هجده نفر جزء اســراي عراقي بودند. اسامي آن ها اينجاست،
من آمده بودم كه آن ها را ببينم. جلو آمد. اسامي را از من گرفت و به
شخص ديگري داد. چند دقيقه بعد آن شخص برگشت و گفت: همه اين
افراد جزء شهدا هستند! ديگر هيچ حرفي نداشــتم. همينطور نشســته
بودم و فكر مي كردم. با خودم گفتم: ابراهيم با يك اذان چه كرد! يك تپه
آزاد شد، يك عمليات پيروز شد، هجده نفر هم مثل حرّ از قعر جهنم
به بهشت رفتند. بعد بهياد حرفم به آن رزمنده عراقي افتادم:انشاءالله در
بهشت همديگر را مي بينيد. بي اختيار اشك از چشمانم جاري شد.
بعد خداحافظي كردم وآمدم بيرون. من شك نداشتم ابراهيم مي دانست
كجا بايد اذان بگويد، تا دل دشمن را به لرزه درآورد. وآن هايي را كه هنوز
ايمان در قلبشان باقي مانده هدايت كند!
✍ادامه دارد...
https://eitaa.com/joinchat/944635965C5d6b139362