✨🌱✨🌱✨🌱✨
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت_صدو_سیویکم
هماهنگي و توجيه بچه هاي لشگر بدر به مقر آن ها رفتم. قرار بــود كه
گردان هاي اين لشــکر كه همگي از بچه هــاي عرب زبان و عراقي هاي
مخالف صدام بودند براي مرحله بعدي عمليات اعزام شوند. پــس از صحبت
با فرماندهان لشــکر و فرماندهان گردان ها، هماهنگي هاي لازم را
انجام دادم و آماده حركت شدم. از دور يكي از بچه هاي لشکر بدر را
ديدم که به من خيره شده و جلو مي آمد! آماده حركت بودم كه آن بسيجي
جلوتر آمد و سلام كرد. جواب سام را دادم و بي مقدمه با لهجه عربي به
من گفت: شما در گيلان غرب نبوديد؟! با تعجب گفتم: بله. من فكر
كردم از بچه هاي منطقه غرب است. بعد گفت: مطلع الفجر يادتان
هست؟ ارتفاعات انار، تپه آخر! كمي فكر كردم و گفتم: خب!؟ گفت: هجده
عراقي كه اسير شدند يادتان هست؟! با تعجب گفتم: بله، شما؟!
باخوشحالي جواب داد: من يكي از آن ها هستم!! تعجب من بيشتر شد.
پرسيدم: اينجا چه مي كني؟! گفت: همه ما هجده نفر در اين گردان
هستيم، ما با ضمانت آيت الله حكيم آزاد شديم. ايشان ما را كامل مي
شناخت، قرار شد بيائيم جبهه و با بعثي ها بجنگيم! خيلي براي من
عجيب بود. گفتم: بارك الله، فرمانده شما كجاست؟! گفت: او هم در همين
گردان مســئوليت دارد. الان داريم حركت مي كنيم به سمت خط مقدم.
گفتم: اســم گردان و نام خودتان را روي اين كاغذ بنويس، من الان عجله
دارم. بعد از عمليات مي يام اينجا و مفصل همه شما را مي بينم. همين
طور كه اسامي بچه ها را مي نوشت سؤال كرد: اسم مؤذن شما چي بود؟!
جواب دادم: ابراهيم، ابراهيم هادي. گفت: همه ما اين مدت به دنبال
مشــخصاتش بوديم. از فرماندهان خودمان خواستيم حتماً او را پيدا
كنند. خيلي دوست داريم يكبار ديگر آن مرد خدا را ببينيم.
✍ادامه دارد...
https://eitaa.com/joinchat/944635965C5d6b139362