1.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
در روز مرگ پابلو اسکوبار قاچاقچی معروف کوکائین که به انجام جنایت بار ترین اقدامات و تروریسم بیسابقه در کلمبیا مشهور است، مادرش گفت: پسرم آدم خوبی بود!
حالا BBC و .. که با ایجاد چرخه خشونت، شرور های بالقوه را تبدیل به تروریست های بالفعل کردند، با فیلمهای مادران معدومین ترحم میخرند
مثل فیلمی که مادر دکتر قاتل
روح روح الله عجمیان پسر قاتل خود را یک خیر و انسان خوب توصیف کرده تا دل همه انسان های کوته بین را به رحم آورد
👇👇👇👇👇
📌دو تا زن رو به جرم بمبگذاری گرفتن، یکی تو ایران و یکی تو ترکیه
📌بمبگذار ترکیه محجبهست؛ اما وقتی گرفتنش نهتنها حجاب براش نمیذارن، بلکه لباس New York هم تنش میکنن که بگن کار آمریکا بوده. برای اینکه تحقیرش کنن و باقی رو بترسونن صورت شکنجه شدهش رو بدون سانسور نشون میده و از معرفیش ابایی نداره.
📌بمبگذار ایران اما در حالت عادی بیحجابه؛ اما وقتی دارن فیلمش رو پخش میکنن نه تنها مقنعه سرشه، بلکه چادر هم سرش کردن. علاوه بر اینکه چشمبند هم گذاشتن برای حفظ آبروش صورتش رو هم تار کردن! در کنار تخریب چادر و توهین به اون، تصویری که فرد بمبگذار تو ذهن مخاطب باقی میمونه، یه زن محجبهست!
📌 جناب قوه قضاییه نکنید آقا نکنید عزیز نکنید از این راه غلط برگردید. کمی رسانه بفهمید...
📌 وقتی چادر در دادگاه لباس مجرم و در صدا و سیما برای زن بدبخت باشد وضعیت حجاب به اینجا میرسد. حداقل کارهای غلط واضح را تکرار نکنید.
📌 هیچ قانونی برای پوشش چادر برای زنان مجرم در دادگاه نیست پس جلوی این کار غلط را بگیرید.
🔺 از اتاق فرمان خبر دادن فوری به شکرخوری افتاده و پست رو حذف کرده 😂
🔺 شجاعت عنقلابیون دواعش و فواحش تو حلق دونالد ترامپ 😁
4.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دختر مظلوم سوری بدون پدر در سرمای زمستان عجب روضه خوانی می کند😭😭😭
☑️رمان امنیتی #ستاد114 ☑️
🔻قسمت نوزدهم🔻
کمیل را صدا میزنم تا آرش که از دستگیر شدگان عضو کومله است را دریابد و خودم نیز بالای سر نسرین میمانم. سه دکتر کنارش زانو زدهاند و مدام از جبعهی پزشکی کنار دستشان سرنگ برمیدارند و به رگهای نسرین تزریق میکنند.
دکتر میپرسد:
-آقا عماد کسی بهشون دسترسی داشته؟
با چشمانی متعجب نگاهش میکنم:
-میخوای بگی چیزی خوردن دکتر؟
دکتر شانهای بالا میاندازد و از خانم پرستار میخواهد فورا ماساژ قلبی را شروع کند.
بلافاصله به خانم جعفری اشاره میکنم تا از اتاق بیرون بیاید، سپس به او میگویم:
-خانم جعفری اینا ساعت شش صبح رسیدن اینجا، الان حدود یازده و نیمه. برو دوربینهای این اتاق رو چک کن که از ساعت شش تا یازده و نیم چیکار کردن. فقط خیلی حواست رو جمع کن چون نتیجهی کارت میتونی این دو نفر رو به ما برگردونه.
خانم جعفری دوان دوان به سمت سیستم میرود و من نیز به بالای سر نسرین برمیگردم. تیم پزشکی سعی دارد تا کار شست و شوی معده را شروع کند. شقیقههایم نبض میزند. کمیل را صدا میزنم و از او میخواهم تا وضعیت آرش را شرح دهد. کمیل جواب میدهد:
-خوب نیست آقا، معلوم نیست چی شدن؟ مگه قرنطینه نبودن آخه؟
جوابی نمیدهم، به جایش با حرص لبهایم را به یکدیگر فشار میدهم. میدانم که ایستادنم در اتاق مشکلی را حل نمیکند، پس از اتاق خارج میشوم تا به سراغ دوربینها بروم که ناگهان خط سازمانیام زنگ میخورد. حاج صادق است، بلافاصله جواب میدهم:
-سلام رئیس.
با صدایی که از شدت عصبانیت میلرزد، میگوید:
-معلومه چه خبر شده عماد؟ مسئولیت زنده بودن اون دو نفر مستقیما به عهدهی خودته. یعنی نتونستی از دو تا زندانی با دستهای بسته مراقبت کنی؟ اصلا معلومه تو چت شده پسر؟
کلمات حاج صادق شبیه گلولههایی است که به سمت سرم شلیک میشود. ناخواسته چند قدم به عقب میروم و در حالی که سعی میکنم تا تلفن را در دستم نگه دارم، به دیوار میچسبم. کمرم روی دیوار سر میخورد و روی زمین پخش میشوم. سپس با آرامی میگویم:
-هنوز نمیدونم چی شده آقا؛ ولی درستش میکنم... قول میدم بهتون.
تلفن قطع میشود. تصاویر شبیه یک فیلم در سرم به عقب برمیگردد... به جایی که با خوشحالی مطمئن شدم که دیگر به شاهماهی رسیدهام؛ اما به یک باره همه چیز خراب شد...
دروازهی تیم من در واپسین ثانیههای یکی از حساسترین بازیهای زندگیام در حالی باز شد که اصلا انتظارش را نداشتم؛ اما یک حسی در دلم زنده است که میتواند همچون کورسوی نوری در دل تاریکی یک شب برفی باشد... یک حسی که به من یادآوری کند که آدم شکست خوردن نیستم.
خانم جعفری از طریق بیسیم توی گوشم صدایم میکند:
-آقاعماد لطفا بیاید اینجا.
نمیدانم چطور از سر جایم بلند میشوم؛ اما با سرعت هر چه بیشتر خودم را به اتاق مانیتورینگ میرسانم. خانم جعفری فیلم دوربینها را عقب میزند و با سرعت توضیح میدهد:
-آقا این دو نفر راس ساعت شش و هشت دقیقهی صبح وارد بازداشتگاه شدن و به دستور آقا کمیل توی قرنطینه به شما تحویل داده شدن. شما هم که فرمودید همزمان ازشون بازجویی بشه و انگار که اونها این نکته رو میدونستن و قرارشون هم این بوده که همزمان با ورود بازجوها یه قرص بخورن.
با هیجان میپرسم:
-سیانور بوده؟
خانم جعفری که سوابق تحصیلی پزشکی نیز دارد، میگوید:
-بعیده، سیانور علائم مشخصی داره و خیلی زود میتونه با یه آمپول ضدسیانور خنثی بشه.
با حرص میپرسم:
-پس چه کوفتی بوده؟
خانم جعفری ناامیدانه جواب میدهد:
-فعلا نمیدونم.
نفسم را به سختی خالی میکنم:
-چجوری قرص رو با خودشون آوردن توی بازداشتگاه؟
خانم جعفری میگوید:
-انگار زیر زبونشون پنهان کردن، یا شاید هم ته حلقشون نگه داشتن... میدونید که این یکی از آموزشهای موساد برای مامورهایی که مثل یه دستمال بهشون نگاه میشه.
کمی مکث میکنم تا راه حل مناسبی پیدا کنم. سپس میگویم:
-بگرد دنبال کسی که این قرص رو به اینا داده، از تمام ظرفیت سازمان استفاده کن تا هر چه زودتر ما رو بهش برسونه.
هنوز از اتاق مانیتورینگ خارج نشدهام که کمیل با خبری که از طریق بیسیم حلزونی درون گوشم میگوید، تنم را یخ میکند:
-آرش تموم کرد آقا، عملیات پزشکی رو متوقف میکنیم.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
❌کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست❌
☑️رمان امنیتی #ستاد114 ☑️
🔻قسمت بیستم🔻
《فصل پنجم》
تامار - یک ماه قبل، ساختمان موساد در سلیمانه
به صندلیام لم میدهم و به چشمهای نگران نسرین نگاه میکنم. سپس میگویم:
-مسیری که طراحی کردم میتونه دو ماهه رژیم آخوندی رو عوض کنه، من فکر همه چیزش رو کردم.
نسرین با نگرانی میگوید:
-ولی احتمال دستگیری ما خیلی زیاده، ما گاو پیشونی سفید کوموله هستیم و اونها هم تا دلت بخواد اینجا نفوذی دارن. سر نیم ساعت میتونن آمارمون رو بگیرن که از اینجا وارد تهران شدیم.
از سر جایم بلند میشوم و دستهایم را روی بازوی نسرین چفت میکنم، سپس میگویم:
-نمیتونن. غیر از من و مسعود بارزانی و ابراهیم علیزاده هیچ کس دیگه از این موضوع خبر نداره.
نسرین لبش را گاز میگیرد. سپس میگوید:
-خب وقتی من پیش ابراهیم نباشم شک برانگیز نیست؟
لبخندی با اعتماد به نفس میزنم:
-نیست. بخاطر اینکه خود ابراهیمم اینجا نیست. با شروع شدن شلوغیها یه تیم میاد و ابراهیم و تیم حفاظتیش رو با هم میبره. بعد دیگه هیچ کس جای خالی تو رو حس نمیکنه.
نسرین سرش را به نشانهی خوب بودن نقشهام تکان میدهد و به یکباره میگوید:
-چجوری من رو وارد میکنید؟
با حرکتی شبیه به رقاصهها در اتاق میچرخم و به سمت میزم میروم و در حالی که تنم را روی گوشهی میز میاندازم، میگویم:
-با کولبرها... تو که وزنی نداری دختر خوب، با یه بسته بندی خوب تو رو تحویل کولبرها میدیم و بعد هم اون طرف مرز خودمون تحویلت میگیریم. دیگه نگران چی هستی؟
نسرین کنجکاوانه میپرسد:
-راستش نگران اینم که دستمون رو بخونن...اصلا ما دقیقا باید چیکار کنیم؟ بین مردم پول پخش کنیم و ازشون بخوایم که شهر رو آشوب کنن؟ واقعا واسه همچین کاری انقدر نقشه کشیدید؟
هوشمندانه نگاهش میکنم و میگویم:
-قرار نبود به اونجاش فکر نکنیم؟ شما باید یه کار بزرگتر از این حرفها انجام بدید؛ ولی برای حفظ جون خودتون هم که شده فعلا بهتره ازش بیخبر باشید.
به چشمهای نسرین خیره میشوم تا مطمئن باشم که برای همکاری با ما آماده است. نسرین لبخندی میزند و میگوید:
-خوبه که فکر همه چی رو کردید و این خیال من رو هم راحت میکنه که مشکلی برام پیش نمیاد؛ ولی گمونم بد نباشه برای روزی که یک درصد، یه اشتباه پای ما رو گیر انداخت یه نقشهی جایگزین داشته باشیم.
یکی از شکلاتهای روی میزم را برمیدارم و درون دهانم میگذارم، سپس با همان لبخند پیروزمندانه میگویم:
-اولا که شما حق اشتباه ندارید چون ما مدتهاست که داریم روی این نقشه کار میکنیم. دوما شما رو توی تهران دستگیر نمیکنن و اگه انتقالتون ندن به تهران معنیش اینه که بهتون مشکوک نشدن و خیلی راحت میتونید از چنگشون بیاید بیرون؛ اما...
مکث کوتاهی میکنم تا واکنش نسرین را ببینم. با تمام حواس به من خیره شده است، ادامه میدهم:
-اما اگه انتقالتون بدن به تهران یعنی به یه چیزایی شک کردن و اونوقت تا تهش میرن... یعنی ما هم رسیدیم به ته خط و شماها بعد از اینکه مجبور شدید و تموم اطلاعاتی که دارید رو تحویل اطلاعاتیها دادید، اعدام میشید.
نسرین نگاه کجی به من میاندازد و به طعنه میگوید:
-نقشهی خیلی خوبی بود واقعا!
شانهای بالا میاندازم:
-در اون صورت ما از طریق رانندهی ماشینی که شما رو تا تهران میرسونه، یه قرص بهتون میدیم. اونجا برای اینکه بهم دسترسی نداشته باشید از همدیگه جدا میشید. فرصتی واسه شکنجهی سکوت ندارن و بلافاصله میان به سراغتون، پس میتونم قاطعانه بگم که همزمان بازجویی میشید و برای اینکه نتونن جلوی خودکشی هیچ کدومتون رو بگیرن، باید همزمان با ورود بازجو به داخل اتاق اون قرص رو قورت بدید و تمام.
نسرین وحشت زده نگاهم میکند:
-یعنی از من میخوای که خودم رو بکشم؟ به همین سادگی؟
جلوتر میروم و دستم را لای موهای نسرین میکنم و میگویم:
-هیچوقت قرار نیست به اینجا نقشه برسیم؛ ولی اگه یک درصد هم همچین اتفاقی بیافته یادت نره موساد هوای خانوادت رو داره. مادرت خیلی راحت تحت درمان قرار میگیره و خواهر کوچولوت هم میتونه زیر نظر بهترین معلمها تحصیل کنه. مگه تموم آرزوی تو از این دنیا همین نبود نسرین؟
نسرین چیزی نمیگوید، فقط دستم را فشار میدهم و از اتاق خارج میشود. بلافاصله بعد از بیرون رفتنش از اتاق شمارهی پزشک مادرش را میگیرم و به او گوشزد میکنم که امروز عصر برای معاینه به خانهی آنها برود و با تجویز یک داروی اشتباهی حال مادرش را دگرگون کند تا نسرین حسابی تحت تاثیر قرار بگیرد.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
❌کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست❌