eitaa logo
کانال پایگاه صاحب الزمان عج
316 دنبال‌کننده
20.6هزار عکس
22.4هزار ویدیو
205 فایل
دراین مکان فعالیتهای سیاسی،اجتماعی،دینی، رانشرمیدهیم و تبیین میکنیم ارتباط با مدیر کانال: @yaroghayehossein
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید زینال‌زاده شب قبل از شهادت به ماد‌رش چه گفت؟ مادر شهید حسین زینال‌زاده: 🔹حسین کلا دو بار از من خواست که دعا کنم یه بار داشتم به برادرش غسل شهادت یاد می‌دادم روز جمعه بود برادرش چهارده سالش هست حسین آمد کنار ما خندید گفت مامان دعا می‌کنید من هم شهید شوم گفتم نگو مامان تنم می‌لرزد اینجوری میگی؛ تقریبا ۱۰روز قبل شهادتش بود. 🔹یک بار هم سه روز قبل شهادتش از من خواست که دعا کنم کلا این دوبار یعنی اصلا اسم شهادت رو جلوی من نمی‌آورد دفعه دوم سه روز قبل شهادتش بود که آمد خانه دستش و پایش ضرب خورده بود و ورم کرده بود که گفتم که بیا برایت ببندم. که حسین گفت نه مامان اینا چیزی نیست. به من گفت مادر دعا کن فقط شهید بشیم؛ مامان اگر من برم می‌تونم یک نسل رو نجات بدم. 🔹خوشحالم فرزندم به آرزویش رسید و مایه افتخار است برای من. ان‌شاالله من را نیز شفاعت کند.
🔻واکنش «دالیچ» به همراه داشتن تسبیح در مسابقات سرمربی تیم ملی کرواسی: 🔹من همیشه یک تسبیح را با خودم حمل می‌کنم و زمانی که احساس می‌کنم شرایط حساس و سخت است، دستم در جیبم می‌رود و آن را لمس می‌کنم که این به من آرامش می‌دهد. 🔹تمام کارهایی که در زندگی و حرفه‌ای انجام داده‌ام مدیون ایمانم هستم و خدای عزیزم را شاکرم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| از پروژه ایران ضعیف چه می‌دانید ؟ پروژه‌ای با هدف تضعیف اقتصادی و فرهنگی و سیاسی ایران
چرا مجید رضا رهنورد که بچه مذهبی بود شد: مراقب خود، اطرافیان و مان باشیم. امروز صبح که خبر اعدام را همراه عکسش دیدم یک حس عجیبی بهم ‏دست داد نشدم به چهره اش که نگاه کردم افسوس خوردم که چرا عاقبت این جوان باید این جوری بشه تا این که بعدازظهر به جلسه ای دعوت شدم، سخنرانش فردی بودکه از زندگی او تهیه کرده بود و در جریان باز جویی وی بود این مطلب از زبان ایشان است. مادرش به امام رضا علیه السلام نامش را ‏مجیدرضا گذاشت از کودکی و هیئتی بود همیشه تلاش میکرد صف اول خودش را جاکند حتی برای ثواب بیشتر نماز، عبا بر شانه می انداخت از 15 سالگی که وارد شد کم کم تحت تاثیر قرار گرفت آنچنان شست و شوی شد که نماز را می کند و اعتقادات مذهبی و عشق به امام ‏حسین ع و حضرت فاطمه س را کنار گذاشته و حتی می کند: خودش میگوید ۸ سال رسانه من را تبدیل کرد به یک اتاق گاز که هر لحظه ممکن بود با یک جرقه منفجر شود، روز حادثه با دیدن آن گروه اغتشاش در خیابان آن جرقه زده شد اول در خانه نامه اش را می نویسد که برای من نکنید ‏سر قبرم نخوانید، هر که زده به خاطر کینه ای بوده که از حزب اللهی ها داشته، او میگوید با خودش فکر می کرده بعد از قتل اگر او را بگیرند حتما و تکه تکه اش میکنند برای همین موقع دستگیری میگوید مرا اعدام کنید اما بعد از چند روز که رفتار ماموران اطلاعاتی را می بیند که ‏با دینی با او تعامل می کنند تمام ذهنی اش به هم می ریزد بچه های اطلاعاتی به جای این که او را بزنند و شکنجه ا‌ش بدهند، با او می کنند از زندگیش می پرسند برای اینکه متوجه شود اعتقاداتش اشتباه است به او می دهند بخواند و خلاصه مجرم و بازجو باهم میکنند. آخر تازه ‏فهمیده که این ۸سال چه قدر فضای مجازی مغزش را شستشو داده تا دست به این برند، به مادرش می گوید، با مادران صحبت کن، طلب نکن فقط طلب کن من مثل یک برادرم را کشتم، مجید رضا میگوید چند به دلم مانده، یک بار دیگر دست را ببوسم به مادرم کادو بدهم: بعداز ۸ ‏سال دوباره پایم به حرم امام رضا علیه السلام برسد(این حرف را با گریه و زجه میزند و باز جو هم همراهش گریه و زجه میزند) او بسیار پشیمان و شکسته شده بود. در حقیقت می شود گفت دوتا جوان ما را شهید نکرد بلکه دوتا جوان را شهید کرد ویک جوان را ، دشمن یک جوان را که می توانست سرباز امام زمان عج باشد ‏را تبدیل به یک کرد. مراقب خود، اطرافیان و مان در فضای مجازی باشیم. دکتر اصغری نکاح روانشناس و دانشیار دانشگاه فردوسی مشهد
یامهدی: ✅❌برخلاف تصور برخی، هر ریایی حرام نیست. 💠 قرآن درباره انفاق می‌فرماید: گاهی باید این انفاق باشد و گاهی هم و علنی: «سراً و علانیةً». ( بقره: ۲۷۴) *✅ امام حسین می‌توانست ظهر عاشورا نماز خود را در خیمه بخواند؛ ولی مخصوصاً بیرون خیمه خواند تا اعلام کند، انجام کاری مانند جهاد هم نباید شما را از نماز غافل کند؛ او به مردم یاد داد که با هیچ قیمتی و در هیچ شرایطی نماز تعطیل شدنی نیست.* 📚شیوه های دعوت به نماز ص٢٢
اوکراینی‌ها از اسراییلی‌ها یاد گرفته‌اند که هرچه بیشتر بر طبل ایران هراسی بکوبند از غرب بیشتر پول دریافت می‌کنند. صنعت پرسود ایران هراسی فقط برای آمریکایی‌ها سود ندارد، متحدان آمریکا هم از صنعت پرسود ایران هراسی سود می‌کنند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️فیلم کامل کتک خوردن دختران چادری به دست آشوبگران در مترو در فاطمیه😭 💔دختر کم حجابی که به حمایت از دختران چادری کتک می‌خورد 🌍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در روز مرگ پابلو اسکوبار قاچاقچی معروف کوکائین که به انجام جنایت بار ترین اقدامات و تروریسم بیسابقه در کلمبیا مشهور است، مادرش گفت: پسرم آدم خوبی بود! حالا BBC و .. که با ایجاد چرخه خشونت، شرور های بالقوه را تبدیل به تروریست های بالفعل کردند، با فیلمهای مادران معدومین ترحم میخرند مثل فیلمی که مادر دکتر قاتل روح روح الله عجمیان پسر قاتل خود را یک خیر و انسان خوب توصیف کرده تا دل همه انسان های کوته بین را به رحم آورد 👇👇👇👇👇
⭕️علی مونده و حوضش❌ کنایه اسرائیل به تنهایی رهبر 👆 و پاسخ جالب
📌دو تا زن رو به جرم بمب‌گذاری گرفتن، یکی تو ایران و یکی تو ترکیه 📌بمب‌گذار ترکیه محجبه‌ست؛ اما وقتی گرفتنش نه‌تنها حجاب براش نمی‌ذارن، بلکه لباس New York هم تنش می‌کنن که بگن کار آمریکا بوده. برای اینکه تحقیرش کنن و باقی رو بترسونن صورت شکنجه شده‌ش رو بدون سانسور نشون میده و از معرفی‌ش ابایی نداره. 📌بمب‌گذار ایران اما در حالت عادی بی‌حجابه؛ اما وقتی دارن فیلمش رو پخش می‌کنن نه تنها مقنعه سرشه، بلکه چادر هم سرش کردن. علاوه بر اینکه چشمبند هم گذاشتن برای حفظ آبروش صورتش رو هم تار کردن! در کنار تخریب چادر و توهین به اون، تصویری که فرد بمب‌گذار تو ذهن مخاطب باقی میمونه، یه زن محجبه‌ست! 📌 جناب قوه قضاییه نکنید آقا نکنید عزیز نکنید از این راه غلط برگردید. کمی رسانه بفهمید... 📌 وقتی چادر در دادگاه لباس مجرم و در صدا و سیما برای زن بدبخت باشد وضعیت حجاب به اینجا میرسد. حداقل کارهای غلط واضح را تکرار نکنید. 📌 هیچ قانونی برای پوشش چادر برای زنان مجرم در دادگاه نیست پس جلوی این کار غلط را بگیرید.
🔺 از اتاق فرمان خبر دادن فوری به شکرخوری افتاده و پست رو حذف کرده 😂 🔺 شجاعت عنقلابیون دواعش و فواحش تو حلق دونالد ترامپ 😁
خودتم هک شده بودی ؟😂 خرخودتی
ای کاش نفهم های اکثریت، بفهمن! ولی کار سختیه، فهموندن کسانی که به نفهمیدن عادت کردن و نفع پلیدشون رو در نفهمیدن، دنبال میکنن!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دختر مظلوم سوری بدون پدر در سرمای زمستان عجب روضه خوانی می کند😭😭😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☑️رمان امنیتی ☑️ 🔻قسمت نوزدهم🔻 کمیل را صدا می‌زنم تا آرش که از دستگیر شدگان عضو کومله است را دریابد و خودم نیز بالای سر نسرین می‌مانم. سه دکتر کنارش زانو زده‌اند و مدام از جبعه‌ی پزشکی کنار دستشان سرنگ برمی‌دارند و به رگ‌های نسرین تزریق می‌کنند. دکتر می‌پرسد: -آقا عماد کسی بهشون دسترسی داشته؟ با چشمانی متعجب نگاهش می‌کنم: -می‌خوای بگی چیزی خوردن دکتر؟ دکتر شانه‌ای بالا می‌اندازد و از خانم پرستار می‌خواهد فورا ماساژ قلبی را شروع کند. بلافاصله به خانم جعفری اشاره می‌کنم تا از اتاق بیرون بیاید، سپس به او می‌گویم: -خانم جعفری اینا ساعت شش صبح رسیدن اینجا، الان حدود یازده و نیمه. برو دوربین‌های این اتاق رو چک کن که از ساعت شش تا یازده و نیم چیکار کردن. فقط خیلی حواست رو جمع کن چون نتیجه‌ی کارت می‌تونی این دو نفر رو به ما برگردونه. خانم جعفری دوان دوان به سمت سیستم می‌رود و من نیز به بالای سر نسرین برمی‌گردم. تیم پزشکی سعی دارد تا کار شست و شوی معده را شروع کند. شقیقه‌هایم نبض می‌زند. کمیل را صدا می‌زنم و از او می‌خواهم تا وضعیت آرش را شرح دهد. کمیل جواب می‌دهد: -خوب نیست آقا، معلوم نیست چی شدن؟ مگه قرنطینه نبودن آخه؟ جوابی نمی‌دهم، به جایش با حرص لب‌هایم را به یکدیگر فشار می‌دهم. می‌دانم که ایستادنم در اتاق مشکلی را حل نمی‌کند، پس از اتاق خارج می‌شوم تا به سراغ دوربین‌ها بروم که ناگهان خط سازمانی‌ام زنگ می‌خورد. حاج صادق است، بلافاصله جواب می‌دهم: -سلام رئیس. با صدایی که از شدت عصبانیت می‌لرزد، می‌گوید: -معلومه چه خبر شده عماد؟ مسئولیت زنده بودن اون دو نفر مستقیما به عهده‌ی خودته. یعنی نتونستی از دو تا زندانی با دست‌های بسته مراقبت کنی؟ اصلا معلومه تو چت شده پسر؟ کلمات حاج صادق شبیه گلوله‌هایی است که به سمت سرم شلیک می‌شود. ناخواسته چند قدم به عقب می‌روم و در حالی که سعی می‌کنم تا تلفن را در دستم نگه دارم، به دیوار می‌چسبم. کمرم روی دیوار سر می‌خورد و روی زمین پخش می‌شوم. سپس با آرامی می‌گویم: -هنوز نمی‌دونم چی شده آقا؛ ولی درستش می‌کنم... قول می‌دم بهتون. تلفن قطع می‌شود. تصاویر شبیه یک فیلم در سرم به عقب برمی‌گردد... به جایی که با خوشحالی مطمئن شدم که دیگر به شاه‌ماهی رسیده‌ام؛ اما به یک باره همه چیز خراب شد... دروازه‌ی تیم من در واپسین ثانیه‌های یکی از حساس‌ترین بازی‌های زندگی‌ام در حالی باز شد که اصلا انتظارش را نداشتم؛ اما یک حسی در دلم زنده است که می‌تواند همچون کورسوی نوری در دل تاریکی یک شب برفی باشد... یک حسی که به من یادآوری ‌کند که آدم شکست خوردن نیستم. خانم جعفری از طریق بیسیم توی گوشم صدایم می‌کند: -آقاعماد لطفا بیاید اینجا. نمی‌دانم چطور از سر جایم بلند می‌شوم؛ اما با سرعت هر چه بیشتر خودم را به اتاق مانیتورینگ می‌رسانم. خانم جعفری فیلم دوربین‌ها را عقب می‌زند و با سرعت توضیح می‌دهد: -آقا این دو نفر راس ساعت شش و هشت دقیقه‌ی صبح وارد بازداشتگاه شدن و به دستور آقا کمیل توی قرنطینه به شما تحویل داده شدن. شما هم که فرمودید همزمان ازشون بازجویی بشه و انگار که اون‌ها این نکته رو می‌دونستن و قرارشون هم این بوده که همزمان با ورود بازجوها یه قرص بخورن. با هیجان می‌پرسم: -سیانور بوده؟ خانم جعفری که سوابق تحصیلی پزشکی نیز دارد، می‌گوید: -بعیده، سیانور علائم مشخصی داره و خیلی زود می‌تونه با یه آمپول ضدسیانور خنثی بشه. با حرص می‌‌پرسم: -پس چه کوفتی بوده؟ خانم جعفری ناامیدانه جواب می‌دهد: -فعلا نمی‌دونم. نفسم را به سختی خالی می‌کنم: -چجوری قرص رو با خودشون آوردن توی بازداشتگاه؟ خانم جعفری می‌گوید: -انگار زیر زبونشون پنهان کردن، یا شاید هم ته حلقشون نگه داشتن... می‌دونید که این یکی از آموزش‌های موساد برای مامورهایی که مثل یه دستمال بهشون نگاه میشه. کمی مکث می‌کنم تا راه حل مناسبی پیدا کنم. سپس می‌گویم: -بگرد دنبال کسی که این قرص رو به اینا داده، از تمام ظرفیت سازمان استفاده کن تا هر چه زودتر ما رو بهش برسونه. هنوز از اتاق مانیتورینگ خارج نشده‌ام که کمیل با خبری که از طریق بیسیم حلزونی درون گوشم می‌گوید، تنم را یخ می‌کند: -آرش تموم کرد آقا، عملیات پزشکی رو متوقف می‌کنیم. نویسنده: انتشار از کانال رمان امنیتی: @RomanAmniyati ‌➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ❌کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست❌
☑️رمان امنیتی ☑️ 🔻قسمت بیستم🔻 《فصل پنجم》 تامار - یک ماه قبل، ساختمان موساد در سلیمانه به صندلی‌ام لم می‌دهم و به چشم‌های نگران نسرین نگاه می‌کنم. سپس می‌گویم: -مسیری که طراحی کردم می‌تونه دو ماهه رژیم آخوندی رو عوض کنه، من فکر همه چیزش رو کردم. نسرین با نگرانی می‌گوید: -ولی احتمال دستگیری ما خیلی زیاده، ما گاو پیشونی سفید کوموله هستیم و اون‌ها هم تا دلت بخواد اینجا نفوذی دارن. سر نیم ساعت می‌تونن آمارمون رو بگیرن که از اینجا وارد تهران شدیم. از سر جایم بلند می‌شوم و دست‌هایم را روی بازوی نسرین چفت می‌کنم، سپس می‌گویم: -نمی‌تونن. غیر از من و مسعود بارزانی و ابراهیم علیزاده هیچ کس دیگه از این موضوع خبر نداره. نسرین لبش را گاز می‌گیرد. سپس می‌گوید: -خب وقتی من پیش ابراهیم نباشم شک برانگیز نیست؟ لبخندی با اعتماد به نفس می‌زنم: -نیست. بخاطر اینکه خود ابراهیمم اینجا نیست. با شروع شدن شلوغی‌ها یه تیم میاد و ابراهیم و تیم حفاظتی‌ش رو با هم می‌بره. بعد دیگه هیچ کس جای خالی تو رو حس نمی‌کنه. نسرین سرش را به نشانه‌ی خوب بودن نقشه‌ام تکان می‌دهد و به یکباره می‌گوید: -چجوری من رو وارد می‌کنید؟ با حرکتی شبیه به رقاصه‌ها در اتاق می‌چرخم و به سمت میزم می‌روم و در حالی که تنم را روی گوشه‌ی میز می‌اندازم، می‌گویم: -با کولبرها... تو که وزنی نداری دختر خوب، با یه بسته بندی خوب تو رو تحویل کولبرها می‌دیم و بعد هم اون طرف مرز خودمون تحویلت می‌گیریم. دیگه نگران چی هستی؟ نسرین کنجکاوانه می‌پرسد: -راستش نگران اینم که دستمون رو بخونن...اصلا ما دقیقا باید چیکار کنیم؟ بین مردم پول پخش کنیم و ازشون بخوایم که شهر رو آشوب کنن؟ واقعا واسه همچین کاری انقدر نقشه کشیدید؟ هوشمندانه نگاهش می‌کنم و می‌گویم: -قرار نبود به اونجاش فکر نکنیم؟ شما باید یه کار بزرگ‌تر از این حرف‌ها انجام بدید؛ ولی برای حفظ جون خودتون هم که شده فعلا بهتره ازش بی‌خبر باشید. به چشم‌های نسرین خیره می‌شوم تا مطمئن باشم که برای همکاری با ما آماده است. نسرین لبخندی می‌زند و می‌گوید: -خوبه که فکر همه چی رو کردید و این خیال من رو هم راحت می‌کنه که مشکلی برام پیش نمیاد؛ ولی گمونم بد نباشه برای روزی که یک درصد، یه اشتباه پای ما رو گیر انداخت یه نقشه‌ی جایگزین داشته باشیم. یکی از شکلات‌های روی میزم را برمی‌دارم و درون دهانم می‌گذارم، سپس با همان لبخند پیروزمندانه می‌گویم: -اولا که شما حق اشتباه ندارید چون ما مدت‌هاست که داریم روی این نقشه کار می‌کنیم. دوما شما رو توی تهران دستگیر نمی‌کنن و اگه انتقالتون ندن به تهران معنی‌ش اینه که بهتون مشکوک نشدن و خیلی راحت می‌تونید از چنگشون بیاید بیرون؛ اما... مکث کوتاهی می‌کنم تا واکنش نسرین را ببینم. با تمام حواس به من خیره شده است، ادامه می‌دهم: -اما اگه انتقالتون بدن به تهران یعنی به یه چیزایی شک کردن و اونوقت تا تهش می‌رن... یعنی ما هم رسیدیم به ته خط و شماها بعد از اینکه مجبور شدید و تموم اطلاعاتی که دارید رو تحویل اطلاعاتی‌ها دادید، اعدام می‌شید. نسرین نگاه کجی به من می‌اندازد و به طعنه می‌گوید: -نقشه‌ی خیلی خوبی بود واقعا! شانه‌ای بالا می‌اندازم: -در اون صورت ما از طریق راننده‌ی ماشینی که شما رو تا تهران می‌رسونه، یه قرص بهتون می‌دیم. اونجا برای اینکه بهم دسترسی نداشته باشید از همدیگه جدا می‌شید. فرصتی واسه شکنجه‌ی سکوت ندارن و بلافاصله میان به سراغتون، پس می‌تونم قاطعانه بگم که همزمان بازجویی می‌شید و برای اینکه نتونن جلوی خودکشی هیچ کدومتون رو بگیرن، باید همزمان با ورود بازجو به داخل اتاق اون قرص رو قورت بدید و تمام. نسرین وحشت زده نگاهم می‌کند: -یعنی از من می‌خوای که خودم رو بکشم؟ به همین سادگی؟ جلوتر می‌روم و دستم را لای موهای نسرین می‌کنم و می‌گویم: -هیچوقت قرار نیست به اینجا نقشه برسیم؛ ولی اگه یک درصد هم همچین اتفاقی بیافته یادت نره موساد هوای خانوادت رو داره. مادرت خیلی راحت تحت درمان قرار می‌گیره و خواهر کوچولوت هم می‌تونه زیر نظر بهترین معلم‌ها تحصیل کنه. مگه تموم آرزوی تو از این دنیا همین نبود نسرین؟ نسرین چیزی نمی‌گوید، فقط دستم را فشار می‌دهم و از اتاق خارج می‌شود. بلافاصله بعد از بیرون رفتنش از اتاق شماره‌ی پزشک مادرش را می‌گیرم و به او گوشزد می‌کنم که امروز عصر برای معاینه به خانه‌ی آن‌ها برود و با تجویز یک داروی اشتباهی حال مادرش را دگرگون کند تا نسرین حسابی تحت تاثیر قرار بگیرد. نویسنده: انتشار از کانال رمان امنیتی: @RomanAmniyati ‌➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ❌کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست❌
☑️رمان امنیتی ☑️ 🔻قسمت بیست و یکم🔻 《فصل ششم》 عماد - فردای خودکشی سوژه‌ها؛ سازمان اطلاعات روزنامه‌های روی میزم را ورق می‌زنم و به خبری که خیلی زود به تیتر اول جراید تبدیل شده نگاه می‌کنم: -دو نفر از جاسوسان دستگیر شده به نام‌های آرش و نسرین به صورت همزمان موفق به خودکشی شدند. خانم جعفری چندین و چند ساعت را صرف تماشای فیلم انتقال آن دو زندانی کرد تا بالاخره به راننده‌ی ماشین انتقال رسید. به فردی که به طمع دریافت پول دست به چنین خطای نابخشودنی‌ای زده و بلافاصله از محل کارش متواری شده بود. خیلی زود هماهنگی‌ها با همکارهای مرزی انجام می‌شود تا امکان خروجش از کشور منتفی باشد، سپس به کمک تصاویر پهبادی عملیات تعقیب و مراقبت از سوژه را شروع می‌کنیم. کمیل و حسن پور با پژو سفید رنگ سازمان دل به جاده می‌زنند و تقریبا به یک کیلومتری سوژه که می‌رسند، اطلاع می‌دهند: -آقا ما نزدیک سوژه‌ایم، دستور چیه؟ به نقشه‌ای که پیش رویم باز است نگاه می‌کنم و می‌گویم: -سه کیلومتر جلوتر بچه‌های فراجا حوالی آبیک یه ایست و بازرسی دارن، فاصله‌تون رو با رعایت تمامی مسائل امنیتی باهاش کم کنید. من هم هماهنگ می‌کنم تا سوژه رو توی ایست و بازرسی متوقف کنن. کمیل از آن طرف خط جواب می‌دهد: -دریافت شد. از مهندس می‌خواهم تا تصاویر دوربین‌های کنترل ترافیک را برایم باز کند تا بتوانم از زوایای مختلف تصاویر این دستگیری را مشاهده کنم. سپس به کاوه می‌گویم تا فورا مشخصات ساینای مشکی رنگ سوژه را به بچه‌های فراجا برساند و شروع عملیات دستگیری را اعلام کند. لیوان چایی‌ام را برمی‌دارم و به ماشینی نگاه می‌کنم که راننده‌ی خائنش تا چند دقیقه‌ی دیگر باید به آغوش سازمان برگردد؛ اما این بار نه به عنوان یک راننده‌ی پیمانکار، بلکه در جایگاه یک جاسوس برای سرویس اطلاعاتی اسرائیل. چراغ ترمز ماشین سوژه همزمان با نزدیک شدن به ایست و بازرسی روشن می‌شود. تازه متوجه توری که برایش پهن شده می‌شود، با اینکه مسیری برای دور زدن ندارد، راهش را کج می‌کند و با سرعت به خاکی می‌زند. کمیل فورا روی خط می‌آید: -داره میره تو خاکی؟ بریم دنبالش می‌فهمه تحت تعقیبه. با حرص به صفحه‌ی مانیتور نگاه می‌کنم و می‌گویم: -مهم نیست، فقط زودتر عملیات دستگیری و انتقالش رو تموم کنید که کلی کار داریم. حسن‌پور پشت فرمان است، از نحوه‌ی نصب چراغ گردون در حین دور زدن متوجه این موضوع می‌شوم. پایش را روی پدال گاز می‌گذارد و خیلی زود فاصله‌اش را با سوژه کم می‌کند. ساینای مشکی رنگ سعی دارد تا با طی کردن این مسافت خاکی به جاده‌ی قدیم اتوبان کرج به قزوین برسد و از آنجا خودش را به یکی از شهرستان‌های استان قزوین برساند. تصاویر پهبادی سازمان کمیل را نشان می‌دهند که تا کمر از ماشین بیرون آمده و تصمیم دارد تا با شلیک به لاستیک ساینای سوژه او را متوقف کند. سعی می‌کنم خودم را خونسرد نشان دهم، لیوان چایی‌ام را سر می‌کشم و در حالی که دست‌هایم را به صندلی چرخان بند کرده‌ام به مانیتورهایی که پیش رویم است خیره می‌شوم. سوژه دوباره مسیرش را کج می‌کند، انگار می‌خواهد از همین جاده‌ی ناهموار خاکی به سمت طالقان برگردد... نگاهی به نقشه می‌اندازم، مسیری که انتخاب کرده به غیر از طالقان می‌تواند او را به جاده‌ی زیاران و یا اتوبان غدیر که به سمت فرودگاه ختم می‌شود برساند. کاوه به صفحه‌ی مانیتور اشاره می‌کند: -آقا دوباره برگشت سمت اتوبان، این چرا داره دور خودش می‌چرخه؟ حسن پور سرعتش را زیاد می‌کند. در کسری از ثانیه به احتمالی فکر می‌کنم که من را حسابی می‌ترساند. به گرد و خاک عظیمی که به کمک باد آسمان را تار کرده نگاه می‌کنم: -اگه همینطور به چرخ زدن تو این جاده خاکی ادامه بده یعنی تصمیم خطرناکی گرفته... می‌خواهم بیسیم را بردارم و به آن‌ها هشدار دهم که ناگهان صدای کمیل در سازمان پخش می‌شود: -ماشین رو متوقف کرد، احتمالا می‌خواد باهامون درگیری بشه. دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشد، فریاد می‌زنم: -یه کاری بکن کاوه، هیچ تصویری ازشون نداریم. کاوه مدام به صفحه‌ی کیبور پیش رویش می‌کوبد و گوشه‌ی ناخنش را به دندان می‌گیرد و این یعنی کاری از دستش برنمی‌آید. به مهندس نگاه می‌کنم: -صدای میکروفن‌هاشون رو باز کن، سریع. مهندس فورا صدای میکروفن کمیل را باز می‌کند. حسن‌پور با فاصله فریاد می‌زند: -ایست، ایست. سپس صدای شلیک بلند در فضا پخش می‌شود. صورتم را به صفحه‌ی مانیتور می‌چسبانم تا شاید بتوانم در بین ذرات معلق در هوا چیزی ببینم؛ اما فقط غبار است و غبار... صدای یک شلیک دیگر و بلافاصله بعدش هم صدای فریادی با فاصله‌ی چندمتری کمیل به گوش می‌رسد، نمی‌توانم تشخیص دهم حسن پور است یا سوژه. نویسنده: انتشار از کانال رمان امنیتی: @RomanAmniyati ‌➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ❌کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست❌