eitaa logo
کانال پایگاه صاحب الزمان عج
315 دنبال‌کننده
20.3هزار عکس
22.1هزار ویدیو
205 فایل
دراین مکان فعالیتهای سیاسی،اجتماعی،دینی، رانشرمیدهیم و تبیین میکنیم ارتباط با مدیر کانال: @yaroghayehossein
مشاهده در ایتا
دانلود
☑️رمان امنیتی ☑️ 🔻قسمت سی و چهارم🔻 روی نوک پایم بلند می‌شوم و سعی می‌کنم تا ببینمش... سپس فریاد می‌کشم و از مردم می‌خواهم تا اجازه ندهند که فرار کند و در کسری از ثانیه جمعیت به یک باره به سمت پسر نوجوانی حمله‌ور می‌شود که نوک انگشت اشاره‌ام او را نشان می‌دهد. مستانه جیغ می‌کشم: -بگیریدش... بسیجیه... بزنیدش... بزنش... شوهرم به عنوان اولین نفرات در قاب دوربین موبایلم قرار می‌گیرد و سپس چند مرد که یکی از آن‌ها همان مردی است با کاپشن قرمز رنگ است. همانی که یک قمه پر شالش بود تا به حساب ماشین‌هایی که خیال همکاری با ما را نداشتند برسد. وقتی آن بسیجی با جمعیت ما رو به رو می‌شود، راهش را تغییر می‌دهد و شروع به دویدن می‌کند. همزمان صدای داد و فریادها بیشتر می‌شود، چندین و چند سنگ از چپ و راستم به سمتش پرتاب می‌شود. سعی می‌کنم تا با فریاد زدن بقیه‌ی جمعیت را به این میدان مبارزه یک طرفه دعوت کنم. از طرفی بدم هم نمی‌آید تا صدایم در کلیپی که حتما به صورت گسترده پخش خواهد شد، ضبط شود. پس یک نفس فریاد می‌زنم: -بگیرش... نزار در بره، بسیجیه... بگیرش! یک نفر از سمت راستم شروع به دویدن می‌کند، سرعتش بالاست و احتمال می‌دهم که خیلی زود خودش را به آن بسیجی برساند، پس تصویر دوربینم را طوری تنظیم می‌کنم که بتوانم از تمام جزئیات فیلمبرداری کنم. پسری که از کنارم رد می‌شود به پشت سر بسیجی می‌رسد و دستش را به شانه‌ی چپش بند می‌کند و او را می‌چرخاند و زمین می‌زند. صدای کف و سوت تمام فضای خیابان را پر می‌کند... به محض اینکه آن بسیجی به زمین می‌خورد، پسری که موهای لختش را روی پیشانی‌اش ریخته و با ماسک صورتش را پوشانده، با سنگ بزرگی که در دست دارد به سر بسیجی ضربه‌ی محکمی را وارد می‌کند... من مستانه جیغ می‌کشم و برخی کف و سوت می‌زنند؛ اما همان ضربه‌ی اول به سر بسیجی بی‌دفاعی که روی زمین افتاده کافی است تا چند نفر از افرادی که همزمان با ما در حال حرکت به سمت بسیجی بودند از ادامه‌ی مسیر منصرف شوند... نباید اجازه دهم که دور ما خلوت شود، دوباره جیغ و فریاد می‌کنم و سعی دارم تا با استفاده از همین کلیدواژه‌ی بسیجی کارم را به بهترین نحو ممکن پیش ببرم... تمام این افکار در سرم چرخ می‌زند و سپس به پسری نگاه می‌کنم که آن بسیجی را به زمین انداخت، مشتاقانه با مشت به صورت بسیجی می‌کوبد و ناگهان یک نفر... که با سرعت به سمت بسیجی به زمین افتاده در حال حرکت است، با هر دو پا به روی پهلویش می‌پرد... جمعیت بهت زده به افرادی نگاه می‌کنند که دور بسیجی حلقه زدند... نباید اجازه دهم که کار در همین جا متوقف شوند، فریاد می‌زنم و از پسری که آن بسیجی را به روی زمین انداخته تشکر می‌کنم و پسر با شنیدن فریادم ضربات بعدی‌اش را به پیکر کم‌جان بسیجی وارد می‌کند... با لگد به وسط پایش می‌کوبد و سپس چند قدم عقب می‌رود تا همان مردی که کاپشن قرمز به تن داشت پیش بیاید... چاقویش را در دست می‌چرخاند و سپس سه چهار ضربه‌ی پی‌درپی به پهلو و شکم بسیجی وارد می‌کند... نفر اول از پاهای بی‌جان بسیجی می‌گیرد و او را روی زمین می‌کشد... از شوهرم می‌خواهم تا چند نفری که تماشاگر این صحنه هستند را عقب بزند که مزاحم فیلمبرداری‌ام نشوند... هنگامی که همان پسر داشت بدن بسیجی زمین افتاده را می‌کشید، کفشی که در پایش بود خارج شد و همان کفش را چند باری به صورت و شقیقه‌هایش کوبید... ضبط را متوقف می‌کنم، لبخندی از جنس رضایت به روی لب هایم نقش می‌بندد و جلوتر می‌روم تا صورتش را این بار به دور از قاب دوربین موبایل ببینم. دست‌هایش می‌لرزد و پلک‌هایش تکان می‌خورد؛ ناگهان یک بلوک سیمانی بزرگ به روی سینه اش کوبیده می‌شود و سپس صدای جیغ و کف در خیابان پخش می‌شود... دستش بی‌جان به زمین می‌افتد و من حالا دیگر مطمئن می‌شوم که کارش تمام شده است... همسرم با چند متر فاصله نگاهم می‌کند، انگار که می‌خواهد حرفی بزند یا درخواستی دارد... درخواستی شبیه کمک به یک انسان که حالا بی‌جان روی زمین افتاده است... توجهی نمی‌کنم و در حالی که هیجان انتشار تصاویری که امروز ضبط کرده‌ام را دارم، مسیرم را تغییر می‌دهم و به سمت بهشت سکینه می‌روم... به سمت جایی که چند ماشین پلیس و مامورین داخلش به خاک و خون کشیده شدند... به جایی که کانکس پلیس آتش گرفته و معترضین با مسدود کردن جاده اجازه‌ی رسیدن به آمبولانس و آتش نشانی را نمی‌دهند... لبخند می‌زنم و زیر لب زمزمه می‌کنم: -نمی‌گذاریم این حکومت نوروز هزار و چهارصد و دو را ببیند... نویسنده: انتشار از کانال رمان امنیتی: @RomanAmniyati ‌➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ❌کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست ❌
☑️رمان امنیتی ☑️ 🔻قسمت سی و پنجم🔻 صالح - ساختمان وزارت اطلاعات پرونده‌ای که در دست دارم حسابی سنگین شده و حالا بهترین فرصت برای قطع کردن یکی از اصلی‌ترین رابط‌های این ماجراست... فردی که پس از مدت‌ها تعقیب و مراقبت موفق شدیم تا تنها گیرش بیاندازیم. هر چند شرایط و موقعیت مکانی سوژه‌ام اصلا برای اجرای یک عملیات بدون دردسر و کم‌ریسک مساعد نیست؛ اما راه دیگری برای ما نمانده و مجبوریم از همین کورسوی امید برای رسیدن به هدف استفاده کنیم. یونس که حالا در ماشین روبه‌رویی نشسته از طریق بیسیم حلزونی شکل توی گوشش صدایم می‌کند: -آقا من و بچه‌هام آماده شروع عملیاتیم. با دوربین کوچکی که در دور انگشتان دستم احاطه شده نگاهی به او و سوژه می‌اندازم و می‌گویم: -خوبه، اگه مطمئن شدی راه فرار نداره اطلاع بده که خودمم بیام. یونس چند ثانیه مکث می‌کند تا جوابم را بدهد. او را چند سال است که به خوبی می‌شناسم و میزان شناختم به حالات چهره‌اش به قدری زیاد است که می‌توانم تصور کنم از شنیدن پیامم چقدر متعجب شده و مات مانده... هر وقت خیلی از یک اتفاق متعجب می‌شود، انگشتان دستش را لای موهای جوگندمی اش می‌برد و نفسش را به آرامی به بیرون پرتاب می‌کند و حرفش را با مکثی چند ثانیه‌ای می‌زند. حالا هم پس از چند ثانیه مکث می‌گوید: -آقا اگر اجازه بدید خودم برم بالا... این تازه نیم ساعته وارد این ساختمون نیمه کاره شده و ما هم هیچ اشرافی به محل سکونتش نداریم... می‌ترسیم یه وقت خدایی نکرده... قاطعانه پیشنهادش را رد می‌کنم: -نگران نباش، فقط شش دانگ حواست رو جمع کن که راه خروج دیگه‌اش نداشته باشه. یونس با دادن کد تایید، قبول می‌کند و من بلافاصله خانم شماره هفت را که یکی از نیروهای فوق العاده حرفه‌ای و کاربلد اداره است، صدا می‌کنم: -دوربین‌های حرارتی فعال شدند شماره هفت؟ بلافاصله پاسخ می‌دهد: -بله قربان، غیر از سوژه هیچ موجود زنده‌ی دیگه ای داخل ساختمون نیست. در ضمن با استفاده از دیتا بیسمون توی شهرداری موفق شدیم که به نقشه‌ی این ساختمون نیمه کاره دست پیدا کنیم، بعیده راه خروجی داشته باشه... لبخندی از روی رضایت می‌زنم و می‌گویم: -سوژه دقیقا کجا مستقره؟ خانم شماره هفت مطمئن جواب می‌دهد: -طبقه‌ی سوم... ضربان قلبش هم بیش از حد معمول بالاست و به احتمال زیاد در حال انجام یه کاری مثل کندن زمین... یا حمل وسیله‌ی سنگین وزنیه... از خانم شماره هفت تشکر می‌کنم و با اشاره به راننده از او می‌خواهم تا جلوتر برود. نفس کوتاهی می‌کشم و چشم‌هایم را می‌بندم و چند آیه از قرآن کریم را زیر لب زمزمه می‌کنم و وقتی که ماشین تکان کمی می‌خورد و راننده ترمز می‌گیرد، چشم‌هایم را باز می‌کنم. دستی به جلیقه ضد گلوله‌ام می‌کشم و اسلحه‌ام را بند کمرش رها می‌کنم. سپس درب ماشین را باز می‌کنم و پیاده می‌شوم. نگاهی به دور و اطراف ساختمان می‌اندازم و یونس را صدا می‌زنم: -حاج یونس، یا علی؟ صدایش را می‌شنوم: -یا علی... نگاه دوباره‌ای به خیابان می‌اندازم و در آستانه‌ی ورود به ساختمان نیمه کاره قرار می‌گیرم و می‌گویم: -با استعانت از حضرت زهرا سلام الله علیه شروع عملیات رو اعلام می‌کنم. یونس بلافاصله بعد از شنیدن اعلام شروع عملیات خودش را به من می‌رساند و با اشاره‌ی دست مسیر حرکتی به طبقه‌ی سوم را نشانم می‌دهد. به آرامی روی پله‌های سیمانی قدم می‌گذارم و در حالی که اسلحه‌ام را رو به بالا نگه داشته‌ام تا غافلگیر نشوم، به یونس اشاره می‌کنم مستقیما به طبقه‌ی سوم برویم. ما قبل از ورود رد سوژه را در آنجا زدیم و دیگر صلاح نیست که تیم اول دستگیری وقتش را برای یک درصدهایی که شاید به کار بیاید از دست بدهد. مطمئن هستیم که تیم‌های بعدی طبقات اول و دوم را پاکسازی و در صورت نیاز ما را خبر می‌کنند. خیلی طول نمی‌کشد که به طبقه‌ی سوم می‌رسیم و همزمان صدای برخورد کلنگ با زمین را می‌شنویم. چه چیزی می‌تواند در دل تاریکی این ساختمان نیمه کاره برای ما بهتر از این باشد که سوژه موقعیت مکانی‌اش را با کوبیدن مداوم کلنگ بر زمین به ما نشان دهد. روی پیشانی‌ام مملو از قطرات عرق می‌شود... کمرم را به دیوار آجری که تنها حائل بین ما و سوژه است می‌چسبانم و سپس در کسری از ثانیه به آن طرف دیوار سرک می‌کشم. سرش را تراشیده و کتش را چند متر آن طرف‌تر درآورده است. باید بهتر او را ببینم، نمی‌توانیم بی‌گدار به آب بزنیم... امن تجربه‌ی صبور بودن را به قیمت سال‌های زیادی که در اداره کار کرده‌ام به دست آوردم و حالا همان وقتی است که باید از این تجربه استفاده کنم... نگاه دوباره ای به سوژه می‌اندازم و جنازه‌ای را می‌بینم که در کنار گودالی که کنده شده به روی زمین افتاده است... نویسنده: انتشار از کانال رمان امنیتی: @RomanAmniyati ‌➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ❌کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست ❌
☑️رمان امنیتی ☑️ 🔻قسمت سی و ششم🔻 بلافاصله سرم را برمی‌گردانم... یونس را نگاه می‌کنم که وحشت زده به من خیره شده است... با اشاره‌ی چشم از من می‌خواهد تا بگویم چه چیزی باعث این همه وحشت و تعجبم شده است؛ اما حالا فرصتی برای توضیح دادن نیست... باید دوباره به سوژه ام نگاه کنم، به سوژه‌ای که می‌تواند کلید حل شدن معماهای بسیار زیادی باشد. زیر لب آیه‌ی وجعلنا را زمزمه می‌کنم و بار دیگر سرم را می‌چرخانم که نگاهش کنم؛ اسلحه‌اش را به کمرش بند کرده و نفس نفس می‌زند. جنازه‌ای که روی زمین افتاده مردی تقریبا لاغر اندام است که از وضعیت لباس هایش می‌شود حدس زد که وضع مالی خوبی نیز ندارد... رد گلوله که بین ابروهایش را سوراخ کرده مشخص می‌کند که شلیک از ناحیه‌ای نه چندان دور انجام شده است. نفس کوتاهی می‌کشم و کمرم را به دیوار آجری پشت سرم می‌چسبانم. یونس صاف به چشم‌هایم زل زده و منتظر دستور است. به پشت سر سوژه نگاه می‌کنم، به جایی که تنها راه برای فرار او از مهلکه‌ای است که تا چند ثانیه‌ی دیگر در آن قرار خواهد گرفت. یونس اسلحه‌اش را آماده می‌کند تا به سمت سوژه حرکت کنیم، چشم‌هایم را می‌بندم و چند نفس کوتاه می‌کشم، تنها دلیل استرسی که در این لحظه دارم امکان خودکشی سوژه است... ما این همه کار را برای زنده گیری و دستیابی به اطلاعات ارزشمند او انجام دادیم و اصلا دوست ندارم که کارم دقیقه‌ی نودی خراب شود... چشم‌هایم را باز می‌کنم، تصمیم می‌گیرم بار دیگر به او نگاه کنم. اسلحه‌ام را پایین می‌گیرم و سرم را به آن سمت دیوار می‌چرخانم؛ اما... این بار صورت عرق کرده و رنگ پریده سوژه را در یک متری‌ام می‌بینم... چشم‌هایم کاسه‌ی خون و روی گونه‌هایش به واسطه‌ی خونی که در زیر پوستش می‌جهد سرخ سرخ است... نوک اسلحه‌اش درست روی پیشانی‌ام قرار گرفته... در کسری از ثانیه صحنه‌ی قتل جنازه‌ای که روی زمین افتاده را تصور می‌کنم... شلیکی دقیق از فاصله‌ای نزدیک! می‌خواهم دستم را حرکت دهم تا خودم دفاع کنم؛ اما او پیش دستی می‌کند و انگشتش را روی ماشه حرکت می‌دهد... تاپ... چشم‌هایم بسته می‌شود و پیشانی‌اش از شدت داغی تیری که از نوک اسلحه‌اش خارج می‌شود، می‌سوزد... تاپ... این آخرین صدایی است که می‌شنوم و در پس ذهنم تکرار می‌شود... تاپ... تاپ... تاپ... نویسنده: انتشار از کانال رمان امنیتی: @RomanAmniyati ‌➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ❌کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست ❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ادامه رمان امنیتی قسمتهای سی یکم تا سی ششم 👆👆👆👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مداحی آنلاین - پیامبر اکرم(ص) به شهادت رسیدند یا رحلت کردند؟.mp3
2.08M
🏴 (ص) ♨️پیامبر اکرم(ص) به شهادت رسیدند یا رحلت کردند؟ 🎙پاسخ حجت الاسلام را بشنوید. 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید. @Allah_Almighty ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
ای آسمان گرفتی از ما سه مقتدی را پیغمبـر و رضـا و امام مجتبـی را در این عزای عظمی، عالم به غم نشسته سکان کشتی دین، زین ماجرا شکسته ایام حزن اهل البیت (ع) برشما تسلیت باد
🔰 ضارب آمر به معروف در مشهد به ۱۶ ماه حبس تعزیری و پرداخت جریمه ۱۶۵ میلیون تومانی محکوم شد. 👌 🔺عباس تعدادی، مسئول دفتر حقوقی ستاد امربه‌معروف و نهی‌ازمنکر خراسان رضوی: 🔹چند ماه پیش یک آمر به معروف و ناهی از منکر به خانمی که اقدام به کشف حجاب کرده بود در کمال احترام تذکر لسانی بسیار ساده داده و عبور می‌کند که به طور ناگهانی همسر فرد مربوطه از پشت سر به آمر به معروف حمله کرده و وی را مورد ضرب و شتم قرار داده است. در این میان چند نفر از دوستانش هم به آنها می‌پیوندند. 🔹پس از شناسایی ضارب آمر به معروف و ناهی از منکر، متهم به ۱۶ ماه حبس تعزیری و پرداخت جریمه نقدی به مبلغ ۱۶۵ میلیون تومان مجازات شد.
⭕️یاد این جمله افتادم: شما وضعیت اقتصادی مردمو درست کن مردم اتوماتیک متدین میشوند، قطعا باید وضعیت اقتصادی سامان پیدا کند ولی اینکه ادعا کنیم وضعیت اقتصادی بهتر شود مردم متدین میشوند حرف مفتی بیش نیست، چون یکی از مهمترین عوامل گناه، ثروت است اگر شخص ثروتمند جنبه و فرهنگ ثروت را نداشته باشد.
دولت برای سیستان چه کرد؟ برخی از اقدامات دوسال اخیر برای استان سیستان و بلوچستان
تو این روزایی که شرط کار، جلوه گری خانوم هاس برای جلب بیشتر مشتری، اتفاقی میری فست فود و می‌بینی کارمندان خانم نه تنها با هستن بلکه چادر دارن. بعد از غذای بی نهایت خوشمزه از مدیریت تشکر کردم و ایشون گفتن شرط کار در مجموعه ما چادری بودنه. واقعا جای تقدیر داره. 💬 🇮🇷 ‌‌● مشهد احمد آباد خیابان رضا، رضا ۱۹، فست فود البیک # غیرت # فروشنده_باشرف
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بزرگ شده هلند با دیدن قتلگاه امام جان داد از هلند تا کربلا.......جوانی که سال قبل در روز عاشورا در حرم امام حسین علیه‌السلام فوت کرد ، بدون هیچ‌گونه مریضی و هیچ گونه فشاری و علتی.... جوان مرفهی از خانواده ای غیر مذهبی ، که توسط پدر و مادرش به هلند فرستاده شده بود، برای ادامه تحصیل و زندگی ، اما به یکباره برمیگردد ، همه زرق و‌برق و خوشی و ثروت را رها می کند و می گوید می خواهد سرباز امام زمان شود ، خانواده اش اصلا متوجه حرف او نمیشوند .....، او وارد حوزه میشود و محرم سال قبل برای اولین بار در عمرش می خواهد به کربلا برود ، به مادرش می گوید مگر میشود کربلا رفت و قتلگاه را دید و زنده برگشت با دوستش دو‌نفری به عراق می آیند ، دوستش می گوید مستقیم کربلا بریم ، امیر حسین قصه ما، می گوید : اگر کربلا بریم من دیگه نجف را نمی بینم ، اما تا ابد کنار امیرالمومنین خواهم بود و نجف را ندید در همان حرم امام حسین علیه‌السلام امیر حسین تمام کرد و امروز سالگرد اوست و مادرش میهمان برنامه فطرس از شبکه جهانی ولایت با اینکه عتبه حسینی سه جا برای قبر در حرم به آنها پیشنهاد داد اما امیر حسین همانطور که خودش گفته بود در نجف دفن شد
تنها استوری شاهین صمدپور در اینستاگرام درباره اربعین و متنی که براش نوشتم تو پیجم تازه همه این آشغالارو جمع میکنن ضمنا اینها جنسشون پلاستیک نیست
چه صحنه زیبایی از دیدار رهبری با مردم سیستان و بلوچستان
اگر می‌خواهید بدانید دقیقا بین ملت ایران و عراق چه ارتباط و تحولی بوجود آورده به تصویر بالا نگاه کنید. سمت راست اسیر ایرانی علیرضا حیدری نسب و سمت چپی ابومحمد عراقی، نگهبان دوران اسارتش است. خانواده اسیر ایرانی، اربعین امسال در مبیت میان کفل و حله مهمان ابومحمد بودند 🗣 مهدی جهان تیغی