eitaa logo
کانال پایگاه صاحب الزمان عج
316 دنبال‌کننده
20.4هزار عکس
22.2هزار ویدیو
205 فایل
دراین مکان فعالیتهای سیاسی،اجتماعی،دینی، رانشرمیدهیم و تبیین میکنیم ارتباط با مدیر کانال: @yaroghayehossein
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟣 پاسخ وزیر اطلاعات به پرسشی درباره حجاب 🔹خطیب در پاسخ به این پرسش که آیا موافق حجاب اختیاری هستید، گفت: خیر؛ من با چیزی موافقم که قانون اجازه دهد. تا زمانی که قانون داریم باید در چارچوب آن عمل کنیم. 🔹باید به آنچه در قانون است و رسمیت دارد عمل کنیم، نه کمتر از آن و نه بیشتر، یعنی افراط و تفریط نکنیم و مرزبندی قانونی رعایت کنیم. السلام علیک یا علی بن موسی الرضا..🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☑️رمان امنیتی ☑️ 🔻قسمت سی و هفتم🔻 تاپ... تاپ... تاپ... وحشت زده از خواب می‌پرم. مات و مبهوت به دور و اطرافم نگاه می‌کنم و سپس چشم‌هایم به درب ضد صدای اتاقم خیره می‌شود: -تاپ... تاپ... آقا صالح هستید؟ طوری که انگار تازه از خداوند جان دوباره‌ای گرفته باشم برای پاسخ دادن کمی مکث می‌کنم و سپس می‌گویم: -بفرما حاج یونس... بفرما... یونس از چهارچوب درب وارد اتاقم می‌شود، یک شلوار کتان سفید به تن کرده و آستین ‌های پیراهن طوسی رنگش را تا حوالی آرنجش بالا زده است. نگاهی به چشم‌های سرخ و خسته‌اش می‌اندازم و می‌گویم: -خداقوت آقاجون، نبینمت اینطوری! به سختی لبخند می‌زند: -من خوبم آقا؛ ولی... جسارتا گمونم شما یه خرده ناخوش احوال باشید. چشم‌هایم را به آرامی می‌بندم و باز می‌کنم تا به یونس اطمینان خاطر دهم که حالم خوب است. سپس می‌پرسم: -خبری شده؟ آقا صالح حتما فیلم اتفاقات امروز صبح کرج رو دیدید، درسته؟ دستی به چشم‌هایم می‌کشم: -اره، دیدم بعضی از کلیپ‌هایی که روی ایمیلم فرستاده بودید رو... یونس طوری که بفهمم روی پرونده‌ی مجرمان سوار است، توضیح می‌دهد: -آقا امروز دکتر توی جلسه‌ای که داشته ازم خواست با بچه‌های اطلاعات سپاه دست بدیم. منم با یکی از بچه‌هاشون... کمیل بود گمونم... با کمیل لینک شدم و یه سری اطلاعات از مجرمین رو که ما داشتیم به اونا دادم و یه سری اطلاعات هم ازشون گرفتم... لبخند می‌زنم: -خیلی هم عالی، ما و اونا نداریم... هدف هر دوتای ما ایجاد امنیت و تثبیتشه... دستی روی کاغذهای پراکنده‌ی روی میزم می‌کشم و ادامه می‌دهم: -خب، حالا چی شد؟ کار سوژه‌هایی که دست ما هستند به کجا رسید؟ یونس نیم نگاهی به برگه‌های توی دستش می‌اندازد و می‌گوید: -سه نفر از عوامل اصلی به شهادت رسوندن اون بسیجی عزیز... شهید عجمیان... رو تحت نظر داریم. محمد حسینی، محمدمهدی کرمی و اون زنه که فیلم می‌گرفت... فرزانه! اسم‌هایی که یونس می‌گوید را زیر لب تکرار می‌کنم و سپس می‌گویم: -خب، الان کجا هستن اینا؟ آمار دقیق ادرسشون رو دارید؟ یونس سرش را تکان می‌دهد و می‌گوید: -بله آقا، آدرس هر سه نفرشون ثبت و تیم‌های ت میم ثابت براشون گذاشته شده... این گزارش هم بچه‌های سایبری ارسال کردند. لطفا یه نگاهی بهش بیاندازید. برگه‌ای که به سمتم تعارف می‌کند را می‌گیرم و نگاهی به آخرین پیام‌های افراد تحت نظر اداره می‌اندازم. سپس با اشاره به یکی از پیام‌ها می‌گویم: -این همون لیدر اصلی بوده که برای تجمع فراخوان کرده؟ یونس مردد می‌گوید: -بیشتر به نظر میاد که فراخوان‌ها رو پخش کرده باشه. نفس کوتاهی می‌کشم و می‌پرسم: -خیلی خب، بعید می‌دونم نیازی به صبر باشه... اینا واسه اپوزیسیون خارج نشین دیگه فاقد ارزش و اعتبار هستند و بعیده کاری باهاشون داشته باشند، بهتره همین امشب بریم سر وقتشون! یونس با حرکت سر تاییدم می‌کند و می‌گوید: -بله آقا، هر موقع که بفرمایید عملیات دستگیری رو شروع می‌کنیم. نگاهی به ساعت روی دیوار می‌اندازم و می‌گویم: -سه چهار ساعت دیگه که شهر خلوت‌تر باشه خوبه... بزار واسه ساعت یک و نیم... یک ربع به دو... یونس یک چشم می‌گوید و می‌خواهد برای انجام هماهنگی‌های لازم قبل از عملیات از اتاقم خارج شود که ناگهان به سمتم برمی‌گردد و می‌گوید: -آقا راستی یه مطلب دیگه هم هست که باید بگم بهتون... ابروهایم را بهم نزدیک می‌کنم: -خیره ان‌شاءالله آقا جون. یونس با نگرانی توضیح می‌دهد: -یه زنگ به آقا عماد بزنید لطفا، می‌گن توی بیمارستان بستری شده... ابروهایم را بهم می‌چسبانم: -آقا عماد؟ کدوم عماد؟ یونس توضیح می‌دهد: -همون پاسدار امنیتی که توی پرونده شاهچراغ باهاش همکاری کردیم. با دلهره سوال بعدی‌ام را از او می‌پرسم: -چرا؟ خبر داری چی شده؟! یونس شانه‌ای بالا می‌اندازد و می‌گوید: -نه، ولی رییس می‌گفت توی جلسه مطرح شده که بنده خدا بدجوری به گردن و نخاعش آسیب دیده... انگار وسط یه پرونده آسیب دیده و رییس هم پیشنهاد داده که اگر خواستند کار رو بسپرن به خودمون... همانطور که گوشی تلفنم را از داخل جیبم بیرون می‌آورم و دنبال شماره عماد می‌گردم، از یونس بابت توضیحات دقیق و کاملش تشکر می‌کنم. او نیز اجازه می‌گیرد و از اتاق خارج می‌شود. بعد سه چهار بوق عماد تلفنم را جواب می‌دهد: -سلام و ارادت، حاج صالح خان بزرگوار، چطوری برادر؟ لبخند می‌زنم: -سلام آقا جون، خدا خیر کنه... چیکار کردی با خودت؟ بی‌رمق جواب می‌دهد: -چه می‌دونم، تا دیروز قرار بود امروز مرخص بشم؛ اما مثل این که جواب آزمایشات خیلی امیدوار کننده نبوده و... آه کوتاهی می‌کشم: -ناراحتم کردی عماد جان، ان‌شاءالله خدا بهت سلامتی بده آقا جون. عماد تشکری می‌کند و بعد از یک احوال پرسی کوتاه تلفن را قطع می‌کند. من نیز به سراغ برگه‌های و سوژه‌هایی جدیدی‌ که قرار است ما را به نفر اصلی این پرونده برسانند می‌روم...
☑️رمان امنیتی ☑️ 🔻قسمت سی و هشتم🔻 از روی صندلی‌ام بلند می‌شوم و همانطور که از اتاقم خارج می‌شوم، رو به مسئول دفترم می‌گویم: -تیم واکنش سریع اداره رو خبر کن تا فورا بیان سمت سالن جلسات... سپس بدون آن که منتظر شنیدن جواب مسئول دفترم شوم، به سمت سالن جلسات حرکت می‌کنم. خیلی زود خودم را به تخته‌ی سفید رنگ اتاق جلسات می‌رسانم و درب ماژیک مشکی رنگی که پای تخته قرار گرفته شده را باز می‌کنم و اولین کلمه‌ای به دنبال آن هستم را می‌نویسم: -لیدر... لیدر تعریف مخصوص خودش را دارد و من دقیقا در پرونده حوادث چهلم حدیث نجفی به دنبال کسی هستم که تمام آیتم‌های یک‌ لیدر را داشته باشد. کسی که به دنبال دعوت از نفرات زیادی برای حضور در خیابان بوده و با برنامه‌ریزی قبلی تصمیم به بستن اتوبان و اقدام به شکستن شیشه‌ی ماشین‌هایی که آن‌ها را یاری نمی‌کنند کرده است. کسی که در هسته‌ی اولیه این اتفاقات قرار داشته و عامل اصلی شهادت این بسیجی مظلوم است. به غیر از لیدر، چند کلید واژه‌ی دیگر را نیز به روی تخته یادداشت می‌کنم: -اغتشاشات خیابانی، افراد سابقه‌دار مسلح و غیر مسلح، افراد هدف و قربانی! صدای درب اتاق جلسه را می‌شنوم، دکتر در چهارچوب درب قرار گرفته است. بلافاصله از او دعوت می‌کنم تا وارد شود. در حالی که دستش را به پشت کمرش بند کرده، نگاهم می‌کند و می‌گوید: -خدا قوت حاج صالح، اوضاع چطوره؟ سرم را به نشانه‌ی خوب بودن اوضاع تکان می‌دهم و می‌گویم: -الحمدلله... خوبه همه چی آقا. دکتر نزدیکم می‌شود و چند جمله‌ای در رابطه با جلسه‌ی امروزش با وزیر را برایم بازگو می‌کند و سپس ماموریتی که برای من و تیمم در نظر گرفته شده را ابلاغ می‌کند و قبل از آن که فرصتی برای سوالات بیشتر بگذارد، از سالن جلسات خارج می‌شود. بلافاصله بعد از بیرون رفتن دکتر، میعاد وارد سالن می‌شود. موهایش را بالا زده و با شلوار لی و پیراهن مردانه‌ی آستین کوتاهی که به تن کرده متفاوت‌تر از همیشه به چشم می‌آید. ناخودآگاه با دیدنش لبخند به روی لب‌هایم می‌نشیند و می‌گویم: -احسنت... احسنت! خنده‌ای همراه با شرمندگی می‌کند و می‌گوید: -آقا من همین الان از اتاق گریم اومدم و لباس‌هام رو عوض کردم، اگر اجازه بدید تا بقیه‌ی بچه‌ها برسن من یه لحظه برم و... صدای کوبیده شدن درب حرفش را قطع می‌کند. خانم شماره هفت است، با یک دست چادرش را نگه داشته و با دست دیگر لپ‌تاپ طوسی رنگش را به زیر بغل زده است. با اشاره‌ی دست از او و میعاد می‌خواهم که روی صندلی بنشینند. یونس به عنوان آخرین نفر از تیم چهار نفره‌ی واکنش سریع وارد جلسه می‌شود. سلام و احوالپرسی کوتاهی می‌کنم و بدون آن که بخواهم فرصت را از دست بدهم، جلسه را شروع می‌کنم: -بسم الله الرحمن الرحیم، همون‌طور که مطلع هستید من بخاطر درگیریم روی یکی از کیس‌ها که دو روز پیش به لطف امام زمان عجل الله به نتیجه رسید، از دیشب این پرونده رو دست گرفتم و تمام داده‌های این پرونده اعم از اسامی و ادرس‌های افرادی که حالا کیس‌های اطلاعاتی ما هستند، با زحمات زیاد شخص حاج یونس به دست اومده... یونس سرش را پایین می‌اندازد. ادامه می‌دهد: -من از دیشب روی این پرونده و کیس‌هاش کار کردم. چند نفرشون با عوامل شبکه‌ی تروریستی ایران اینترنشنال همکاری داشتند و چند نفر هم از لیدارهای فراخوان مراسم چهلم حدیث نجفی بودند؛ اما دلیل این که اینطور عجله‌ای شما رو برای این جلسه خواستم خبری هست که قبل از جلسه به دستم رسید... اون خبر هم اینه که سرشبکه‌ی تمامی عواملی که توی این پرونده داریم یک نفری هست به نام جابر که متاسفانه در حال حاضر به خارج از کشور فرار کرده و آقای وزیر امروز شخصا به دکتر دستور پیگیری دادند و ایشون هم این مسئولیت رو به ما واگذار کرد که بتونیم جابر رو برگردونیم. کمی از آب معدنی روی میزم را توی لیوان می‌ریزم و از آن می‌نوشم، سپس ادامه می‌دهم: -تا چند ساعت دیگه و با کسب دستور از مقام قضایی باید بریم سر وقت لیدرهایی که مسبب اصلی مسدود کردن مسیر اتوبان قزوین کرج، آسیب زدن به اموال عمومی مردم، کانکس پلیس و شهادت روح الله عجمیان بودند، بریم... مکثی می‌کنم و می‌پرسم: -کسی سوالی نداره؟ خانم شماره هفت دستش را بلند می‌کند و وقتی موافقتم را می‌بیند، می‌گوید: -ببخشید آقا صالح؛ ولی وقتی سوژه‌ای به این مهمی از کشور خارج شده و دستگیریش توی الویت اداره قرار گرفته؛ چرا باید بریم سراغ لیدرهای مراسم حدیث؟ لبخندی می‌زنم و با اشاره به برگه‌هایی که روی میزم قرار گرفته، می‌گویم: -چون یکی از لیدرهای مراسم بهشت سکینه کلیدی هست که می‌تونه ما رو به جابر برسونه... البته اگه همه چیز طبق نقشه و مطابق خواست من پیش بره! نویسنده: انتشار از کانال رمان امنیتی: @RomanAmniyati ‌➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ❌کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست ❌
☑️رمان امنیتی ☑️ 🔻قسمت سی و نهم🔻 از روی صندلی‌ام بلند می‌شوم و کنار تخته‌ای که در اتاق جلسات قرار گرفته شده می‌روم. سپس با اشاره به کلمه‌ی لیدر آن را بزرگ در وسط تخته نوشته‌ام، می‌گویم: -دستیگری هر کدوم از سوژه‌هایی توی این پرونده داریم برای ما بسیار مهم و حیاتیه؛ اما خواست دکتر این بوده که تیم واکنش سریع اداره فقط دنبال دستگیری و بازجویی از یکیشون باشه. اونم یه خانم هست به اسم شیوا گرامی... یونس ابروهایش را بهم نزدیک می‌کند و متعجب نگاهم می‌کند. بلافاصله به چشم‌هایش خیره می‌شوم و می‌گویم: -درسته آقا جون، این شیوا گرامی جز افرادی که شما توی گزارش کامل و مفصلی که داشتی نبود؛ اما همون حلقه‌ی گمشده‌ای هست که ما باید دنبالش باشیم. من با آقای دکتر صحبت کردم و قرار شد ما رو از پیگیری ماجرای بقیه‌ی سوژه‌ها معاف کنند، اینطوری هم تمرکزمون روی کاری که داریم بیشتر میشه، هم سرعت انجام کارمون افزایش پیدا می‌کنه. میعاد که تا به حال حرفی نزده، دستش را بلند می‌کند: -حالا این شیوا گرامی کی هست؟ اطلاعات به دزدبخوری هم ازش در دسترسه؟ لبخندی می‌زنم و در حالی که دور کلمه‌ی لیدر خط می‌کشم، می‌گویم: -این خانم شیوا، خود خود لیدره... نفر اصلی اغتشاشات بهشت سکینه که مستقیما به سرشبکه این اتفاقات توی ایران... یعنی جابر وصل میشه. من تمام دیشبم رو گذاشتم پای این شیوا و اتفاقاً اطلاعاتی که ازش به دست آوردم به قدری خوب و کافی بود که تونست دست آقای دکتر رو برای گرفتن این پرونده پر کنه. یونس آه کوتاهی می‌کشد و می‌گوید: -حالا این اطلاعات چی هست؟ اصلا این شیوا گرامی چطور می‌تونه حلقه‌ی وصل ما به جابر باشه؟ اونم در شرایطی که جابر اصلا ایران نیست و هر روز هم ممکنه از ما دورتر بشه. قاطعانه جواب می‌دهم: -نمی‌شه... جابر اهل بازیه و خیلی خوب می‌دونه که اگه یه روز بخواد سربار سازمانش بشه کلکش رو می‌کنن! جابر مجبوره که دوباره برگرده، حالا ممکنه بخواد صبر کنه تا آب‌ها از آسیاب بیفته؛ اما برگشتن سوخت و سوز نداره. میعاد در حالی که نگرانی به یک باره تبدیل به تمام حالات صورتش می‌شود، می‌پرسد: -خب اینطوری که ما دستمون از این جابر کوتاه می‌مونه... مگه چقدر می‌تونیم منتظر بشینیم که امروز میاد یا فردا... اصلا از کجا معلوم که بفهمیم کی به کشور برگشته؟ حرفش را تایید می‌کنم: -دقیقا همینطوره، جابر مطابق اطلاعاتی که آقای دکتر در حد چند جمله بهم گفته کارش رفت و آمد توی مرزهای مختلف کشوره و احتمال گیر انداختن همچین آدمی خیلی پایینه، از طرفی هم اگر بخواد به کشور برگرده به قدری راه داره که ما شاید حتی نتونیم به برخی از اون راه‌ها فکر کنیم... مثلاً تو این سرمای استخوان سوز هوا، چند روز پیش از راه رودخونه از کشور متواری شده! باورتون میشه؟ در مقابل چهره‌ی بهت زده اعضای تیمی که دور هم جمع کرده‌ام، به صحبت‌هایم ادامه می‌دهم: -پس این که ما منتظر بشیم تا بتونیم حرکت بعدی جابر رو حدس بزنیم نشدنیه! خانم شماره هفت نگاهم می‌کند: -راهکارتون چیه آقا؟ درب ماژیکم را باز می‌کنم و می‌نویسم: -شیوا گرامی... سپس چند ضربه‌ای با ماژیک به اسمی که روی تخته نوشته‌ام می‌کوبم و می‌گویم: -راهکار... ایشون اصل راهکار واسه گیر انداختن جابره... ما واسه دستگیری همچین آدمی باید کاری کنیم که از حرکت بعدیش مطمئن بشیم، در واقع براش تصمیم سازی کنیم... یعنی ما به جاش تصمیم بگیریم که حرکت بعدی‌ش باید چی باشه و وقتی می‌تونیم این کار رو انجام بدیم که شیوا گرامی رو داشته باشیم. مفهومه؟ نویسنده: انتشار از کانال رمان امنیتی: @RomanAmniyati ‌➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ❌کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست ❌
☑️رمان امنیتی ☑️ 🔻قسمت چهلم🔻 نگاهی به ساعت مچی‌ام می‌اندازم و می‌گویم: -می‌تونید برید سایت و آماده بشید تا نیم ساعت دیگه... راس ساعت یک راه بیفتیم به سمتش... بچه‌ها خیلی زود از سالن جلسات خارج می‌شوند تا مسلح و آماده‌ی انجام عملیات دستگیری برگردند. یونس کمی صبر می‌کند تا میعاد و شماره هفت خارج شوند، سپس می‌گوید: -بعیده دستگیری همچین آدمی کار ساده‌ای باشه! لب‌هایم را بهم می‌ساووم و می‌گویم: -می‌دونم، کار ساده‌ای هم نیست؛ ولی تنها راهیه که می‌تونیم به جابر برسیم. دکتر بعد جلسه هماهنگی، اطلاعاتی از یه اسراییلی مقیم سلیمانیه داد که میشه گفت دست‌های موساد برای اجرایی کردن طرح‌ها و ایده‌های ضد امنیتی هست که برای ایران دارند... اونم بیخ گوشمون! باید زودتر بتونیم به اون نفر اصلی برسیم. یونس مضطرب نگاهم می‌کند و می‌گوید: -من می‌دونم به چی فکر می‌کنی صالح خان؛ ولی ریسک اجرایی کردن نقشه‌ای که تو سرت داری خیلی زیاده... آنقدر زیاد که ممکنه علاوه‌بر جابر اون نفر اصلی هم هوشیار بشه و اونوقت دیگه میشه نور علی نور! لبخندی می‌زنم و می‌گویم: -ریسک که همیشه توی کارهای ما وجود داره و نمیشه منکرش شد؛ اما چاره‌ای هم نداریم... باید سعی کنیم با کمترین درصد ریسک و احتمال خطا پیش بریم و بقیه‌اش هم با خود حضرت صاحب... دستم را به شانه‌ی راست یونس می‌زنم و می‌گویم: -برو داداش، برو زودتر حاضر شو و سعی کن تمام تمرکزت روی بدون اشکال تموم شدن عملیات دستگیری شیوا باشه... یونس سرش را تکان می‌دهد و از سالن جلسات خارج می‌شود. من نیز به داخل اتاقم برمی‌گردم و جلیقه ضد گلوله‌ام را می‌پوشم و خشاب اسلحه‌ی کمری‌ام را جا می‌زنم. سپس بیسیم حلزونی‌ام را درون گوشم جا می‌دهم و به سمت حیاط اداره می‌روم. خیلی زود اعضای تیم به همراه دو تیم پشتیبان وحدت یک و دو از حیاط اداره خارج و به سمت موقعیت سوژه حرکت می‌کنیم. هوای سرد اواخر آبان ماه باعث می‌شود که شیشه‌ی ماشین‌ها بخار کند و همین موضوع عملیات تعقیب و مراقبت را حدالامکان منتفی می‌کند. هر تازه کاری با نیم نگاهی از پشت پنجره می‌تواند بخار کردن شیشه های ماشین را تشخیص و بداند که در تور گیر افتاده است و این موضوع بدین معنی است که باید بلافاصله کار را شروع کنیم. یکی دو کوچه آن طرف‌تر از محل سکونت سوژه ماشین‌ها با آرایشی که از قبل هماهنگ شده پارک می‌کنند و من به عنوان اولین نفر از ماشین خودم پیاده می‌شوم. نگاهی به سر و ته کوچه می‌اندازم و سپس انگشتم را روی گوشم فشار می‌دهم: -سرتیم وحدت یک، مستقر شدی؟ چند ثانیه‌ی بعد جواب می‌دهد: -بله آقا، مستقر شدم. -وحدت دو مستقر شدی؟ -بله قربان. نفس کوتاهی می‌کشم و در حالی که تا انتهای کوچه را با چشم‌هایم جارو می‌کنم، می‌گویم: -شماره هفت آماده‌ای؟ بلافاصله جواب می‌دهد: -اماده‌ام قربان. سرم را به سمت پشت بام منزل سوژه می‌چرخانم و می‌گویم: -میعاد آماده و مستقری؟ یک نور چراغ قوه آبی رنگ در هوا روشن و خاموش می‌شود. چشم می‌گردانم و یونس را می‌بینم. شلوار پارچه‌ای طوسی رنگی به پا کرده و پیراهن مردانه‌ی سرمه‌ای‌اش از زیر جلیقه ضد گلوله‌اش بیرون زده... از زیر نور ماه می‌توانم جوگندمی موهایش را تشخیص دهم. او به قدری با تجربه و کاربلد است که هر کارشناس پرونده‌ای آرزو می‌کند تا چندتایی شبیه‌ش را داشته باشد تا بتواند در صورت نیاز کار را برایش درآورد. مسلط و در حالی که اسلحه‌اش را در زاویه چهل و پنج درجه از زمین نگه داشته، از گوشه‌ی دیوار به سمت منزل سوژه در حال حرکت است. من نیز با سرعت بیشتری به دنبالش می‌روم و خیلی زود به درب خانه‌ی قدیمی سوژه که بین ساختمان‌های غول پیکر در انتهای یک بن بست گیر افتاده می‌رسم. به چشم‌های یونس نگاه می‌کنم، با اعتماد به نفس و دقیق در حال نگاه به خانه‌های اطراف است. با حرکت سر اشاره می‌کنم که وارد خانه شود، بلافاصله به سمت دیوار برمی‌گردد و با کمک از لوله‌ی گازی که از میان دیوار راهی برای ورود به حیاط باز کرده، خودش را به لبه‌ی دیوار می‌رساند و در کسری از ثانیه از پیش چشم‌هایم غیب می‌شود. انگشتان دستم را به دور اسلحه‌ی کمری‌ام چفت می‌کنم و آماده‌ی ورود به منزل سوژه می‌شوم. چند ثانیه‌ی بعد صدای باز شدن درب در فضای سرد و خالی کوچه پخش می‌شود... بلافاصله وارد حیاط می‌شوم و یک قدم جلوتر می‌ایستم تا دو نفری که همراه من و یونس وارد خانه می‌شوند از گوشه‌ی دیوار حرکت کنند و شماره هفت درست پشت سر آن‌ها به سمت تنها مسیری که به ورودی ساختمان منتهی می‌شود، برود... یونس به آرامی پا پیش می‌گذارد و جلوی درب ورودی زانو می‌زند و دستش را روی دستگیره بند می‌کند و تکان کمی می‌دهد، سپس کارش را تکرار می‌کند و ناامیدانه می‌گوید: -در قفله... یعنی ممکنه خونه نباشه؟ نویسنده: انتشار از کانال رمان امنیتی: @RomanAmniyati
☑️رمان امنیتی ☑️ 🔻قسمت چهل و یکم🔻 صورتم را به شیشه‌ی خانه‌اش نزدیک می‌کنم تا نگاهی به داخل خانه بیاندازم که ناگهان شماره‌ی هفت می‌گوید: -از بیرون قفل شده آقا صالح، بعیده خونه باشه. انگشتم را روی بیسیم حلزونی‌ام فشار می‌دهم: -محیط بیرون کوچه فورا سفید بشه... یاسر درب حیاط رو ببند. سپس به یونس نگاه می‌کنم و ادامه می‌دهم: -به هیچ عنوان نباید کاری کنیم که سوژه احساس ناامنی کنه و نخواد برگرده که در این صورت کارمون ساخته‌است. یونس تاییدم می‌کند و بعد هم روی زانو می‌نشیند تا به کمک سنجاقی که در دست دارد بتواند درب را باز کند. خیلی طول نمی‌کشد که صدای به حرکت درآمدن زبانه درب، ما را به سمت داخل خانه سوق می‌دهد. اول خودم وارد می‌شوم، شش دانگ حواسم را جمع کردم تا در صورت کوچک‌ترین تحرکی بهترین واکنش را داشته باشم. یونس پشت سرم و بعد شماره هفت به همراه ما پا به داخل می‌گذارد. در چشم بهم زدنی پا در یک اتاق بزرگ می‌گذاریم که با چهار درب هم شکل به سرویس و اتاق خواب متصل می‌شود. با اشاره از یونس می‌خواهم تا به همراهی دوتا از نیروی پشتیبان به دنبالم بیاید و درب هر اتاقی که باز کردم را بررسی کنند و سپس به سراغ آشپزخانه بروند. انگشتان دستم را دور دستگیره درب سرویس چفت می‌کنم و به آرامی بازش می‌کنم. همزمان با باز شدن درب سه اسلحه از طرف همکارانم به سمت جایی که احتمال می‌دهیم سوژه غافلگیرمان کند بلند می‌شود؛ اما... خالی است. بلافاصله به سمت اتاق دیگر می‌روم، یکی از بچه‌های پشتیبان را با گوشه چشم می‌بینم که برای بررسی مسائل بیشتر می‌ماند و شروع به وارسی دقیق وسایل می‌کند تا شاید اینگونه سرنخی پیدا کند. به سمت اتاق دوم می‌روم، نفس کوتاهی می‌کشم و درب را باز می‌کنم. به قدری چیزی از داخلش مشخص نیست و گویا اتاق و وسایلش مدت هاست که تاریکی را در آغوش گرفته‌اند. با دست اسلحه‌ام را به سمت روبه رو نگه می‌دارم و دست دیگرم را به آرامی به روی دیوار می‌کشم و نوک انگشتانم را کلید برق متصل می‌کنم و با یک حرکت اتاق را روشن می‌کنم. یک تخت خواب بچه، کمد صورتی رنگی که با عروسک‌های گوناگون پر شده و یک میز و صندلی که درست هم رنگ با کمد انتخاب شده است. غیر از این وسایل چیز دیگری به چشم نمی‌خورد. با نوک اسلحه ملحفه‌ی روی تخت را کنار می‌زنم و نگاهی به زیرش می‌اندازم، سپس با اشاره به نیروی دوم پشتیبان از او می‌خواهم تا به بررسی اتاق مشغول شود. می‌خواهم از اتاق خارج شوم که ناگهان چشمم به صحنه‌ای عجیب می‌افتد... مسیری که آمده‌ام را برمی‌گردم و کنار تخت به زمین می‌نشینم، یک لکه‌ی کوچک روی فرش کنار افتاده و چند متر آن طرف‌تر لیوانی به زیر تخت چرخیده و آرام گرفته است. کمی خم می‌شوم و لیوان را از زیر تخت بیرون می‌آورم و سپس نگاهی به داخلش می‌اندازم... بعد هم دستم را روی لکه می‌کشم... بلافاصله از جایم بلند می‌شوم و چشم‌هایم را ریز می‌کنم و رو به یونس می‌گویم: -هنوز خیسه استاد... این داخل خونه‌ست... فقط بسپر دور تا دور خونه رو طوری محاصره کنن که حتی تردد یدونه پشه هم از دستمون در نره! یونس یک چشم می‌گوید و انگشتش را روی گوشش فشار می‌دهد تا دستوراتم را اجرایی کند. دو نفر دیگر از بچه‌های پشتیبان را به خط می‌کنم و به سراغ اتاق سوم می‌روم... این بار با سرعت بیشتری دستگیره‌ی درب را به پایین فشار می‌دهم و بازش می‌کنم. این اتاق به لطف پنجره‌ای که به پشت خانه باز می‌شود، غرق در تاریکی نیست. با اشاره سر به یکی از نیروهای پشت سرم می‌فهمانم که چراغ را روشن کند و بعد از روشنی با صحنه‌ای رو به رو می‌شوم که اصلا انتظارش را نداشتم... صحنه‌ای که با دیدنش پاهایم به روی زمین میخکوب می‌شود و عرقی سرد به روی پیشانی‌ام می‌نشیند. شیوا در حالی روی تخت دراز کشیده که شاهرگش را با شی‌ای برنده زده‌اند. نوک انگشتم را به روی گردنش می‌کشم، هنوز داغ است. با صدای بلند می‌گویم: -این داغه... همین چند ثانیه‌ی پیش این اتفاق افتاده... یونس، همه‌ی بچه‌های وحدت یک رو به خط کن... همین الان! نویسنده: انتشار از کانال رمان امنیتی: @RomanAmniyati ‌➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ❌کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست ❌
☑️رمان امنیتی ☑️ 🔻قسمت چهل و دوم🔻 با توجه به قرائنی که در داخل ساختمان پیدا کردم و همینطور بخاطر این که زمان زیادی از کشته شدن شیوا نگذشته است، شک ندارم که پیدا کردن قاتل بیشتر از کارهای امنیتی و پلیسی نیازمند یک اقدام عملیاتی به موقع است... ما فقط باید بتوانیم راه خروجش را پیدا کنیم و با فعال کردن عملیات قفس در سراسر این محله گیرش بیاندازیم. به سمت آخرین دربی که هنوز بسته است قدم برمی‌دارم و دستم را به دستگیره‌اش می‌اندازم و فشار می‌دهم... قفل است. فرصتی برای باز کردن درب با روش‌های یونس ندارم و هر لحظه‌ای که در پیدا کردن راه فرار قاتل تاخیر کنیم، پیدا کردنش را برای ما سخت‌تر می‌کند. همانطور که دستم را روی دستگیره محکم می‌کنم، با بازوی راستم به بدنه‌ی درب می‌کوبم و سعی می‌کنم تا تمام وزن بدنم را به یک باره به درب وارد کنم تا باز شود... فایده‌ای ندارد، یک بار دیگر همین کار را امتحان می‌کنم... درب تکان شدیدی می‌خورد؛ اما باز نمی‌شود. یونس خودش را به کنارم می‌رساند و این بار هر دو با هم فشار مضاعفی به پیکره‌ی درب می‌آوریم و موفق می‌شویم که بدنه‌ی چوبی متصل به زبانه‌اش را بشکنیم. وارد حمام می‌شوم و با مشت به دیوار‌هایش می‌کوبم که به یک باره چشمم به چیزی می‌افتد که اصلا انتظارش را نداشتم... خم می‌شوم و انگشتم را به کف حمام می‌شوم، چند تکه گچ به کف حمام پاشیده شده است. چند ثانیه‌ای به رد انگشتم خیره می‌شوم و سپس به بالای سرم نگاه می‌کنم... به محفظه‌ی شیشه‌ای که نور گیر حمام است. شبیه فنر از جایم می‌پرم و روی نوک پا بلند می‌شوم و دستم را به محفظه می‌رسانم و تکان کمی می‌دهم. نفس کوتاهی می‌کشم و به داخل اتاق برمی‌گردم و بدون آن که بخواهم حتی ثانیه‌ای از وقت را هدر دهم، با یک صندلی به داخل حمام برمی‌گردم و این بار موفق می‌شوم تا به طور کامل محفظه‌ی شیشه‌ای روی سقف را بردارم. دستم را به داخل محفظه می‌برم و بدون آن که چیزی را ببینم به چپ و راست می‌چرخانم که ناگهان نوک انگشتان دستم خیس می‌شود. ناخودآگاه دستم را به بیرون می‌کشم و متوجه سرخی خونی که می‌شوم که گویا از آلت قتل چکه کرده است. بلافاصله انگشتانم را به میله‌ی آهنی وصل می‌کنم و شبیه بارفیکس زدن خودم را بالا می‌کشم... درست است، از همین‌جا به پشت بام رفته و فرار کرده است؛ اما... مگر میعاد روی پشت بام... یاحسین... تمام تنم یخ می‌شود، هراسان از حمام بیرون می‌آیم و در مقابل چشمان وحشت زده یونس که متوجه نگرانی‌ام شده از ساختمان خارج می‌شوم و میعاد را که از قبل روی پشت بام کاشته‌ام، صدا می‌زنم: -اعلام موقعیت کن میعاد... جوابی نمی‌دهد... جریان خون در رگ‌هایم متوقف می‌شود و گویا موجی از سرمای بی‌سابقه‌ی هوا در بدنم جریان پیدا می‌کند. دوباره صدایش می‌زنم: -میعاد کد سلامتی رو بده، میعاد... رو به یونس می‌کنم و فریاد می‌زنم: -از رو پشت بام رفته... بجنب یونس... نویسنده: انتشار از کانال رمان امنیتی: @RomanAmniyati ‌➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ❌کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست ❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شش قسمت:سی هفت تا چهل و دو رمان امنیتی برای آزادی ۲ 👆👆👆👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅شنیدی میگن اصفهانی ها خسیسند؟! حالا این موکب اصفهانی ها در مشهد ببینید که چجوری خدمات به زائرین میدهند. 🔺یکی از فرهنگسازی های زشت زمان پهلوی این بود که به هر شهری یک صفت زشت دادند درحالیکه همه میدانیم همه جا همه جور آدم هست. خلاصه رفقای اصفهانی ما خیلی هم دست و دل بازند😍
🔶همچنانچه ما در ایتا با یک جمعیت حداقلی از مخاطبین مجازی مشغول گل و بلبل هستیم کمی آن طرف تر در فضای اینستاگرام که مثلا فیلترش کردیم ولی اکثریت اهالی مجازی با فیلترشکن هستند مشغول عادی سازی چیزهایی هستند که برای ایتایی ها قفل است. 🔻 بارها گفتیم براندازی نمیشود ولی هویت فرهنگی بخشی از جامعه از بین میرود و اگر هرچه سریعتر به داد این فضا نرسیم مثل ویروس همه جا منتشر میشود، این فقط یک نمونه از ده ها نمونه ای است که من اطلاع دارم و ایشون فقط با دوربین هر آنچه هست را نمایش میدهد، اینکه اینگونه آزادانه هرکاری میکنند و آزادانه جلوی دوربین تعریف میکنند و بعد هم میگویند در ایران آزادی نیست هم جالب است، یعنی ما هم فحش میخوریم که آزاد نیست هم در عمل آزاد هستند، یعنی خودمون سرکار گذاشتیم و مثلا داریم خودمون آروم میکنیم ولی واقعیت چیز دیگری است، این ها واقعیت های جامعه است‌ و با انکار آن چیزی درست نخواهد شد، همین پسر با همین مدل کارها ۷۰۰ هزار نفر فالور جمع کرده است و کسی هم باهاش کاری ندارد. 🔻 فضای مجازی آزاد، همه چیز درعمل آزاد است ولی ما اینجا داریم سر چیزهایی که آزاد است بحث میکنیم که آزاد باشد یا نباشد، متاسفانه آزاد است و کسی هم به فکر نیست و همچنانچه واقعیت های مذهبی مثل اربعین و رویش ها را باید بدانیم ولی درکنارش این مدل زندگی را هم باید بدانیم، در یکی از این ویدیوها دختر میگوید با پسری هستم که با ۵ نفر دیگر هم هست و میگه اوکی هستیم😒 آسیب های اجتماعی را گردن بگیریم و به سمت حل کردن آن حرکت کنیم و از مرحله انکار واقعیت عبور کنیم. 💢 شیخ / عضویت 👇🏻 @sheikh_farhad_fathi
🌹 پیکر مطهر ۲۳ شهید دوران دفاع مقدس وارد کشور شد ♦️پیکر مطهر ۲۳ شهید دوران دفاع مقدس که در تفحص‌های جدید پیدا شده است ساعتی پیش از طریق مرز کیله در شهرستان سردشت وارد کشور شد.
🏴 فرا رسیدن سالروز رحلت جانگداز حضرت ختمی مرتبت محمد مصطفی(صلی‌الله‌علیه‎واله) و شهادت کریم اهلبیت امام حسن مجتبی (علیه‎السلام) بر همگان تسلیت باد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا