سردار یا سرتیپ ؛ شیعه مثل مولاش علی (ع) سادهست
╲\╭┓
╭🌼🍂🍃🇮🇷
┗╯\
✅@sahebzamanchanel
╲\╭┓
╭🌼🍂🍃🇵🇸
┗╯\╲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 پِدرو هِنریکه خواننده 30 ساله برزیلی وسط کنسرت سکته کرد و مُرد
🔹️مرگ همین قدر بیخ گوشمونه
╲\╭┓
╭🌼🍂🍃🇮🇷
┗╯\
✅@sahebzamanchanel
╲\╭┓
╭🌼🍂🍃🇵🇸
┗╯\╲
🔴 اولین کارخونه ی آبجو سازی تحت عنوان الکل قانونی در امارات افتتاح شد
🔹نتیجه رابطه با صهیونیستهای جنایتکار ضد اسلام میشه این که از اسلام جز پوسته ای باقی نمی مونه...
╲\╭┓
╭🌼🍂🍃🇮🇷
┗╯\
✅@sahebzamanchanel
╲\╭┓
╭🌼🍂🍃🇵🇸
┗╯\╲
عراقی2.mp3
4.46M
🔊 #صوتی | تنظیم #استودیویی
📝 بهترین صدا
👤 کربلاییمحسن #عراقی
🏴 #فاطمیه
╲\╭┓
╭🌼🍂🍃🇮🇷
┗╯\
✅@sahebzamanchanel
╲\╭┓
╭🌼🍂🍃🇵🇸
┗╯\╲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آب دستتونه زمین بذارید و اینو ببینید:
ما هیچ، ما نگاه!!
#فوتبال_برتر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲💭
✅ مستند داستانی #کلنا_قاسم ...
🚨 از مجموعه مستندات داستانی که به عملیاتهای انتقام جمهوری اسلامی میپردازد.
✍ به قلم علیرضا سکاکی «تنها» راوی موفقیتهای سازمانهای امنیتی در پاسخگویی به دشمنان
هر شب دوقسمت ساعت ۲۲ در کانال
بخشی از مستند داستانی #کلنا_قاسم 👇
نمیدانم از خونسردی بیش از حدش عصبی میشوم یا از اینکه هنوز نتوانسته شرایطم را به درستی درک کند و من را به خوبی بشناسد. صدایم را بلندتر میکنم:
-یعنی چی که اوضاع بد نبوده؟ ما داریم یکی یکی مثل اردک شکار میشیم و امنیت نداریم... میدونید این یعنی چی؟!
🔻 مستند داستانی #کلنا_قاسم
توضیح:
کلنا قاسم یکی از مستندهای داستانی است که زیر مجموعه #یک_و_بیست خواهد بود و به عملیاتهای انتقام ما از قاتلان و عاملان شهادت حاج قاسم سلیمانی خواهد پرداخت.
🔻کمیل مات و مبهوت نگاهم میکند و میگوید:
-از کاری که میخوای انجام بدی مطمئنی؟
به صندلی ماشین تکیه میدهم و میگویم:
-خیلی سخت نیست، یک بار توی تل آویو انجامش دادم... اینجا که دیگه اوضاع خیلی بهتره... مگه نه؟
«بخشی از مستند داستانی #کلنا_قاسم به قلم علیرضا سکاکی
- رمان امنیتی #کلنا_قاسم -
- قسمت اول -
- فصل اول -
«خانه تیمی - اطراف خیابان مجاهدین اسلام»
تکهای از نان سنگکی که از شام دیشب روی دست مانده را به وسط تابه میکشم و بخشی از تخم مرغ را از میان روغن داغ جدا میکنم و درون دهان میگذارم.
سامان که اصالتا کرجی است در کنجی از اتاق زانوهایش را بغل گرفته و مات و مبهوت غذا خوردن من شده است. با حرکت چشم تعارفش میکنم تا لقمهای بردارد؛ اما اعتنایی نمیکند. از شدت ترس صورتش رنگ پریده و لبهایش خشک شدهاند. همانطور که لقمهی بزرگی که برداشتهام را درون دهانم جا به جا میکنم، میگویم:
-بیا یه چیزی بخور، اینطوری وسط عملیات پس میوفتی.
کلمه عملیات را که میشنود ناخودآگاه خودش را به عقب میکشد. شانهای بالا میاندازم:
-نگران چی هستی؟ ما که هنوز کاری نکردیم که تو اینجوری ترسیدی!
لبهایش را تکان میدهد:
-کاری نکردیم؟ به دور و اطرافت نگاه کردی؟
چشم میچرخانم. جز یک اتاق اجارهای زیر پله که با موکت کف پوش شده و همین سفرهی یک بار مصرف چیزی در اتاق نمیبینم.
گوشه چشمی برایش نازک میکند و در حالی که سعی دارم تا نگرانیهایش را بیاهمیت جلوه دهم، لقمهی دیگری بردارم.
سامان طوری که بخواهد من را متوجه کاری که قرار است انجام دهیم کند، میگوید:
-سر خودت دیگه کلاه نزار... اگه الان مامورهای رژیم بریزن اینجا...
لقمهام را با عصبانیت به وسط تابه میکوبم و میگویم:
-بس کن دیگه سامان، دیوونه شدم به ولله. اگه قرار بود مامورهای حکومت بیان تا الان اومده بودن... با این حرفها فقط داری غذا رو کوفتمون میکنی.
سامان بدون آنکه از سر جایش بلند شود، خودش را به سمت من میکشد و با لحنی هشدار گونه، میگوید:
-تو اینا رو نمیشناسی... اینا خطر رو از صد کیلومتری هم بو میکشن. اگه قرار بود هر کی با دیدن چندتا کلیپ و دوره و هزار کوفت و زهر مار بتونه توی تهران عملیات راه بیاندازه که سنگ روی سنگ بند نمیشد.
با پشت دست روغن ماسیده شده به لبم را پاک میکنم و میگویم:
-نگران چیزی نباش، مسیر ما تنها مسیریه که سفیده. اگه قرار به نگرانی و دلهره هم باشه، باید بزاریمش واسه بعد از عملیات... الان هم جای فکر کردن به این مزخرفات، به فردای انجام عملیات فکر کن... به اسکانس... به دنیای جدیدی که اونطرف مرز منتظرمونه.
سامان خودش را عقب میکشد و به فکر فرو میرود. من هم سعی میکنم از این فرصت استفاده کنم و غذایم را تمام کنم، تکهی دیگری از نان را در دست میگیرم تا شاید بتوانم بیتفاوت به چهرهی رنگ پریدهی سامان شکمم را سیر کنم؛ اما به محض اینکه لقمه را نزدیک دهانم میکنم، صدای زنگ گوشی ماهوارهای که درون ساکم است در فضای اتاق میشود. با حرص لقمه را رها میکنم و همانطور که نگاهی کج به سامان میاندازم، تلفنم را جواب میدهم:
-بله.
فردی که هنوز چهرهاش را ندیدهام، صدایش را به گوشم میرساند:
-سوغاتیها به دستتون رسید؟
آه کوتاهی میکشم و به گوشهی اتاق نگاه میکنم که اسلحهام را روی خواباندهام، سپس میگویم:
-بله، مسافرمون کی قراره برسه؟ ما چشم انتظاریم.
صدای ناشناس جواب میدهد:
-برید به استقبالش... مسافرتون داره میاد.
سپس تلفن را قطع میکند. شبیه فنر از جایم بلند میشوم و رو به سامان میگویم:
-پاشو بریم، دستور شروع عملیات رو دادن.
سامان به کندی بلند میشود و رو به رویم میایستد، سپس با صدایی لرزان میپرسد:
-تو مطمئنی بشیر؟
همانطور که اسلحهام را در زیر لباسم جا میزنم، میپرسم:
-از چی باید مطمئن باشم؟ جون جدت واسه نیم ساعت تو مخ نرو تا زودتر کار رو تموم کنیم بره!
سامان همانطور که در چشمهایم زل میزند، ادامه میدهد:
-مطمئنی میتونیم بعد از زدن یه مامور سپاه اون هم توی تهران در بریم؟
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
@RomanAmniyati
- پایان قسمت اول-
❌کپی با ذکر نام نویسنده و قید آیدی کانال مجاز است❌
از تونل وحشت میگن ولی با تونل شهوت شدن مترو یا تونل شیشه کشیدن وتونل مطربی ورقاصی شدن مترو مشکلی ندارن ؟
#تونل_وحشت
#متروی_شهوت
- رمان امنیتی #کلنا_قاسم -
- قسمت دوم -
انگشتان دستم را روی گلوی سامان میگذارم و فشار میدهم، سپس چند قدمی به جلو برمیدارم تا کمرش به دیوار بچسبد.
در چشم بهم زدنی اسلحهام را از بند کمرم بیرون میکشم و روی شقیقهاش میگذارم و همانطور که صاف در چشمهایش نگاه میکنم، با لحنی لبریز از خشم و تهدید میگویم:
-اگه تو با این افکار پوچ و ترس کودکانه نقشههای ما رو خراب نکنی، دست هیچ بنی بشری بهمون نمیرسه... حالا هم کافیه یه بار دیگه این چرت و پرتهای توی ذهنت رو به زبون بیاری، اونوقت اول تو رو میکشم بعد اون سرهنگ رو... فهمیدی چی گفتم؟
سامان وحشت زده آب دهانش را قورت میدهد و سرش را به نشانهی تایید تکان میدهد.
اسلحهام را از روی سرش برمیدارم و سر جایش میگذارم. سپس پیراهنم را مرتب میکنم تا توی چشم نیاید. سامان کلاه کاسکتش را در دست میگیرد و بدون آن که بخواهد حرف دیگری بزند از خانه بیرون میزند تا موتور را روشن کند.
من نیز بدون معطلی نگاهی به دور و اطراف این اتاق دوازده متری میاندازم تا مبادا ردی از ما به جا مانده باشد که بعدتر دردسرساز شود. بعد از پاک کردن همه چیز نفس کوتاهی میکشم و از خانه خارج میشوم و درب آهنی این اتاق زیر پلهی لعنتی را بدون آن که بخواهم قفل بزنم، میبندم.
سامان با دیدن من موتور را روشن میکند و من نیز قبل از آن که بخواهم در تیررس دوربینهای شهری قرار بگیرم، کلاه کاسکتم را روی سرم میگذارم و شیشهی رفلکسش را پایین میکشم و روی موتور مینشینم.
سامان چندصد متری که حرکت میکند، صدایم میکند و با تردید سوال میپرسد:
-ساعت چند میرسه؟
نگاهی به ساعت مچیام میاندازم که عقربه هایش چهار و ده دقیقه ظهر را نشان میدهد و میگویم:
-اگه اتفاق خاصی نیوفته و طبق برنامهی هر روزهش عمل کنه، بیست دقیقه میرسه جلوی خونه.
سامان کمی سکوت میکند و سپس میگوید:
-خب چرا پشت چراغ قرمز همین چهارراه نزنیمش؟ جلوی خونهش زمین بازیه اونه... معلوم نیست ممکنه یهو چه اتفاقایی بیافته!
با لحنی تمسخر آمیز حرفش را تکرار میکند:
-چه اتفاقایی باید بیافته؟ پونزده روزه یارو رو زیر نظر گرفتیم که اتفاقایی نیافته دیگه... بعدش هم... اون یارو بالا دستیه اصرار داره طرف رو جلوی خونهش بزنیم، میگه میخوام ترس بیفته تو جون خانوادههاشون و حساب کار دستشون بیاد.
سامان چیزی نمیگوید. من هم ادامه نمیدهم تا بیشتر حواسم به کارم باشد. آموزشهایی که از طریق کلیپهای واتس آپی برایم فرستاده بودند هم روی همین حفظ آرامش و تمرکز تاکید فراوان داشتند و مدام اصرار میکردند که نباید قبل از عملیات اجازه دهیم فکرمان به کار دیگری باشد.
سامان پشت چراغ قرمز میایستد، قرار هم همین است. عملیات باید بدون ثبت هیچ تخلف راهنمایی و رانندگی انجام شود. هر چند ما به محل قرارگیری دوربینهای شهری این دور و اطراف آشنا هستیم و میدانیم اولین کاری که بعد از انجام عملیات نیروهای اطلاعاتی انجام میدهند چک کردن دوربینهاست؛ اما اینها دلیلی بر انجام تخلف و ایجاد حساسیت برای پلیس نیست. بعد از عملیات کافی است مطابق برنامه عمل کنیم تا بدون هیچ سر و صدایی از کشور خارج شویم.
سامان رشتهی افکارم را پاره میکند:
-میخوای دو سه دقیقه زودتر بریم جلوی خونهش؟ اگه یه وقت امروز زودتر از سرکار برگشت چی؟
با دست به شانهاش میزنم و میگویم:
-زودتر برنمیگرده، این بندهی خدا خیلی مقرراتیه و احتمال دیرتر اومدنش خیلی بیشتره... بعدش هم ما نمی تونیم تو کوچهشون چرخ بزنیم و منتظر آقا بمونیم که...
سامان معترضانه میگوید:
-یعنی چی نمیتونیم؟ تو هم فقط بلدی کار رو سخت کنی!
نگاهی به دور و اطراف میاندازم تا صدایم به گوش کسی نرسد:
-کار رو سخت کنم؟ پسر خوب کار وقتی سخت میشه که دقیقه نود بفهمیم یه تیم حفاظت پنهون ازش توی کوچه مستقره و ما راست راست داریم قدم میزنیم تا طرف برسه خونه... بعدش هم که خودت میدونی چی میشه؟!
سامان کلاج موتور را با دست لرزانش نگه میدارد و پایش را فشار میدهد تا بلافاصله بعد از سبز شدن چراغ از چهار راه بگذرد و به سمت کوچهای برود که قرار است تا چند دقیقهی دیگر عملیات را در آن انجام دهیم.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
@RomanAmniyati
- پایان قسمت دوم-
❌کپی با ذکر نام نویسنده و قید آیدی کانال مجاز است❌
🔻 شاه طهماسب اول صفوی فرزند شاه اسماعیل اول (مؤسس صفویه) است. او با ۵۴ سال سلطنت، طولانیترین مدت حکومت را در بین شاهان صفوی داشت. مذهب شیعه در زمان شاه اسماعیل مذهب رسمی ایران اعلام شد ولی استقرار و گسترش آن در دوران شاه طهماسب اتفاق افتاد.
عجیبه که هیچوقت به نوشته روی ضریح بی بی معصومه سلام الله توجه نکرده بودم🤔
شما ها اسم شاه طهماسب رو روی ضریح دیده بودید؟!
با سلام و عرض تسليت شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله عليها جلسه هفتگي پيروان ولايت شنبه
سخنران جناب آقاي معلمي عضو محترم مجمع نيروهاي انقلاب
زمان شنبه ٢٥ آذرماه ساعت ١٩
مكان مسجد صاحب الزمان(عج)
از كليه خواهران و برادران خواهشمند است تنظيم برنامه نماييد و در اين جلسه شركت فرماييد.
با تشكر نباتي
1_6514699142.mp3
8.21M
📝 ما منتظر منتقم فاطمه هستیم
اللّهم عجل لولیک الفرج 🧡
صوت قرائت #دعای_عهد
قرار صبحگاهی منتظران ثابت قدم ظهور
سرعت مناسب برای قرائت روزانه