سیزدهقرن،نفسهایِزمین،پرشدهاز
"پسرِفاطمهها"ایپسرِزهراها...
چقَدَرپایِهمینوعدهیِتو،پیرشدند...
جگرِمادرها،مویِسرِباباها...
باز،کرسیِّزمستانیِما،گرمنشد...
بازهمسردگذشتند،شبِیلداها...
"الّلهُــــــمَّعَجِّــــــللِوَلِیِّکَـــــ الْفَـــــــــرَجْ"
تعجیلدرفرجآقاامامزمانصلوات
التماسدعا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ شما تفاوتی دیدی؟
- رمان امنیتی #کلنا_قاسم -
- قسمت پانزدهم -
«فصل سوم: ایلاک رون»
آرام و با احتیاط قدم میزنم. با اینکه بارها و بارها قدم زدن با کفشهای پاشنه بلند و زنانه را در خانه تمرین کردهام؛ اما خیلی خوب میدانم که حالا اوضاع متفاوت است و اولین اشتباه میتواند به زندگیام پایان دهم. ماموری که در حال تعقیب کردن من است خیلی زود وارد سرویس بهداشتی میشود. خوش شانس هستم که پیرمردی لنگ زنان از کنارم رد میشود و مامور را برای مقابلهی مستقیم با من مردد میکند. به هر حال اینجا امارات است و قوانین مخصوص به خودش را دارد. آنها نمیتوانند بی گدار به آب بزنند. من هم نمیتوانم با واکنشی هیجانی او و همکاران احتمالیاش را هوشیار کنم تا به سادگی هر چه بیشتر مسیرهای فرارم مسدود شود.
میخواهم بدون آنکه به او توجهی کنم از کنارش رد شوم؛ اما نمیشود... او ایستاده و صاف به چشمهایم خیره شده است. چشمهایش قهوهای روشن است و ریشهای بور زیر نور لامپهای سرویس بهداشتی میدرخشد. رنگ پوستش سفیدتر از ایرانیهاست... شک ندارم که برای ایران کار میکند؛ اما احساس میکنم تبعهی یونان یا دورگهی یونانی و ایتالیایی باشد.
نفس کوتاهی میکشم و بازدم هوایی که وارد ریههایم شده را با لبخند خارج میکنم.
مطمئن نیستم که من را هنگام ورود به سرویس بهداشتی دیده باشد. هر چند که با این شرایط چارهای هم ندارم و فعلا باید صبر کنم و صد البته با اعتماد به نفس به صورتش زل بزنم و نقش خانم محترمی را بازی کنم که اشتباهی سر از سرویس بهداشتی مردانه درآورده است. از من چشم برمیدارد و به پیرمردی که خمیده راه میرود تا دستهایش را بشورد نگاه میکند. من هم برای چند ثانیه به پیرمرد خیره میشوم، میخواهم نفر سومی که بین من و او قرار گرفته را از پنجرهی چشم های رقیبم تماشا کنم. ابروهایش پرپشت و سیبیل کمرنگی به صورتی دارد. ریشهایش را کاملا تراشیده که از این جهت او را شبیه به من میکند و زیر کتی که به تن دارد کمی برآمده و همین من را امیدوار میکند تا از قاب چشم رقیب آن پیرمرد را به چشم مضنون ببینم.
تمام این اتفاقات در کسری از ثانیه رخ میدهد. سرم را میچرخانم و به نیروی تعقیب نگاه میکنم. مردد است و این تردید تنها فرصتی است که میتواند من را از این مخمصه رها کند. بدون آن که بخواهم ترس و دلهرهای به دلهرهای به دلم راه بدهم از کنارش رد میشوم و سپس به کمک آیینه سرویس بهداشتی رفتارش را دنبال میکنم که سراغ دو دری میرود که نمیداند درونش چه خبر است.
درب اول را باز میکند، پوچ است. حالا او هم به این یقین رسیده یا باید بین ما دوتا یکی را انتخاب کند و یا شکارش پشت درب آخرین سرویس است.
با گوشهی چشم پیرمرد را میپاییم که از کنارم رد میشود. ماموری که دنبالم افتاده به درب آخر سرویس رسیده... الان است که کیف و لوازم آرایشم را ببیند. در چشم بهم زدنی محیط را رصد میکنم و از خلوتی سرویس بهداشتی استفاده میکنم و به سمتش برمیگردم.
آخرین درب را با احتیاط باز میکند، تمام توجهش به غافلگیر کردن من است؛ اما خبر ندارد که من درست پشت سرش ایستادهام.
به محض اینکه از خالی بودن سرویس بهداشتی مطمئن میشود، برمیگردد تا ردم را بزند؛ اما مجالش نمیدهم. بلافاصله با ضربهای حساب شده به عصبهای روی دستش، انگشتانش را از هم باز میکنم تا خلع سلاح شود. سپس در چشم بهم زدنی برمیگردد و با مشت به صورتم میکوبد و بعد پایش را بالا میآورد تا ضربهای کاری به قفسهی سینهام بزند؛ اما من پیشدستی میکنم و پایش را رد میکنم و به او نزدیک میشوم و با ضربهای مهار نشدنی به گلویش میزنم تا راه تنفسیاش را مسدود کنم و سپس با کف دست به سینهاش میکوبم و او را به درون سرویس پرتاب میکنم. نفسهایم سریع میشود، میخواهم زودتر فرار کنم؛ اما فکر بهتری به سرم میزند. گوشی موبایلش را برمیدارم و بیتوجه به دست و پا زدنهایش فلش مخصوص رمز گشایی را واردش میکنم.
خطی با حاشیهی سبز رنگ در وسط سیاهی صفحهی روی گوشیام نقش میبندد و خیلی زود پر میشود تا قفل گوشی همراه او بشکند و دسترسی من به تمام اطلاعاتی که دارد باز شود. فورا پیامی که برایش ارسال شده را باز میکنم و با خواندن محتوای پیامی که روی خط امنش آمده، مطمئن میشوم که با نیروهای اطلاعاتی ایران طرف هستم. کلماتی که خواندهام را دوباره مرور میکنم:
-سوژه وارد سرویس شد، ممکنه تغییر چهره داشته باشه، منتظر اطلاعات جدید هستیم.
سپس به فارسی جواب میدهم:
-حدستون درسته، سوژه با پوشش یه پیرمرد خمیده از سرویس زد بیرون.
سپس گوشی همراه نیرو را به طرفش پرت میکنم و بیتوجه به اینکه نفسهای آخرش را میکشد، از سرویس خارج میشوم تا بتوانم با یک ضد تعقیب سنگین، نفر دوم را شناسایی کنم.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
@RomanAmniyati
- پایان قسمت پانزدهم -
- رمان امنیتی #کلنا_قاسم -
- قسمت شانزدهم -
نفسم را به بیرون پرتاب میکنم و از آیینهی بزرگی که رو به رویم قرار داده شده کمک میگیرم تا سر و وضعم را مرتب کنم. مشتی که آن عوضی به صورتم کوبید، رد کمرنگی از خون را از کنار بینیام جاری کرده و ناچار میشوم که به کمک یک دستمال کاغذی و کمی کرم، اقدامی سریع برای محو کردن جای مشتی که خوردهام، داشته باشم.
بعد از اینکه خیالم از بابت صورتم راحت میشود، کنار درب خروجی سرویس بهداشتی مکث میکنم تا در بین افرادی که در این طبقه رفت و آمد دارند و سعی میکنند تا به بهترین شکل ممکن از تعطیلات خود استفاده کنند، پیرمرد خمیدهای که درون سرویس بود را پیدا کنم.
هنوز بخاطر شدت درگیریام با آن نیروی ایرانی نفسم جا نیامده است. به درب بیرونی سرویس بهداشتی تکیه میدهم و شبیه عقابی که در آسمان به دنبال طعمهاش میگردد سعی میکنم تا آن پیرمرد لعنتی را پیدا کنم.
همانطور که تمام حواسم متمرکز به روی یافتن آن مردخمیده است، سایهای در نزدیکیام احساس میکنم.
فورا به سمت مرد قوی هیکلی که کنارم ایستاده میچرخم... از نیروهای حفاظتی برج است، لبخند میزنم و شانهای بالا میاندازم. با اخم به تابلوی سرویس بهداشتی مردانه اشاره میکند. برای اینکه بداند متوجه منظورش شدهام، سرم را تکان میدهم و کف دستهایم را بهم میچسبانم و نزدیک سینهام نگه میدارم.
نمیتوانم بیش از این صبر کنم. به سمت پلههای برقی راه میافتم تا به درب خروجی برج نزدیک شوم. ناگهان فکرم به سمت تیلور پرت میشود... به مردی که نتوانست در تور مامورهای ایرانی قرار نگیرد و اشتباه او یا یکی از اعضای تیمی که در اختیارش بود، نتیجهی سالها زحمت و سرمایهگذاری موساد را به باد داد و همین حالا هم من را بخاطر ندانم کاریهای خودش و ضعفی که در ضد تعقیبهایش داشت، در معرض خطر بزرگی قرار داد. گوشی همراهم را از داخل کیفم بیرون میآورم و یک نقطه برای رئیس ارسال میکنم. درب بیرونی برج که باز میشود، به یک باره موجی از هوای تازه به سمت صورتم سرازیر میشود. نفس عمیقی میکشم و به این فکر میکنم که باید هر چه زودتر از اینجا فاصله بگیرم و لباسهایم را عوض کنم.
بعد از چند بار ضد تعقیب پیاده و مطمئن شدن از اینکه توانستهام از دست نیروهای ایرانی خلاص شوم، وارد محوطهی پارکینگ میشوم و با آسانسور خودم را به طبقهی منفی یازده میرسانم... سپس به کمک دستگاه بسیار ریزی که درون گوشم جاسازی شده، از مامور مراقبم سوال میکنم:
-طبقهی من امنه؟ میخوام لباس عوض کنم.
فورا جواب میدهد:
-مشکلی نیست، از پارک کردن آخرین ماشین دست کم نیم ساعت گذشته و بعدش هم با هماهنگی ما کسی مجوز پارک توی طبقهی شما رو نداشته.
همانطور به آیینهی آسانسور خیره شدهام از او تشکر میکنم و نگاهی به تلفن همراهم میاندازم. یک پیام روی خط امنی که در دست دارم آمده، بدون مکث بازش میکنم. با خط عبری برایم نوشته:
-مهمونتون خداحافظی کرد.
لبخندم پر رنگتر میشود. تیلور یکی از دوستان و همکاران خیلی خوب و قدیمیام در موساد بود؛ اما نمیتوانستم با حذف او مخالفت کنم.
من برای سرزمین مقدس و تمام یهودیان دنیا عاملی مهم و استراتژیک هستم. موساد به من آموخته که بهتر از هر کس دیگری به این موضوع واقف باشم. آنها سالهای سال برای آموزش و یادگیری و بالا بردن بهرهی هوشیام به شیوههای گوناگون سرمایهگذاری کردند و آن احمق... با آن همهی تجربهی کار اجرایی و عملیاتهای موفق برون مرزی داشت جانم را به خطر میانداخت.
شک ندارم که او هم به جای من بود، همین تصمیم را میگرفت و دستور به حذفم میداد... این درسی است که سازمان به هر دوی ما آموخته است.
آه کوتاهی میکشم و تلفنم را درون کیف دستی زنانهام میگذارم و از آسانسور خارج میشوم.
محوطهی پارکینگ کاملا تاریک است، با هماهنگی لامپهای این طبقه خاموش شده تا دوربینها موفق به ثبت تصاویری واضحی از ما نشوند. مدلهای مختلف ماشین در ردیفهایی که از قبل تعیین شده پارک کردهاند و صدای فنهای بزرگ تهویهی هوا در فضای پارکینگ حکم فرما شده است. به چپ و راستم نگاهی میاندازم و به سمت منطقهای قدم برمیدارم که میدانم نقطهی کور دوربینهای مداربسته است. فورا لباسهایم را عوض میکنم و با یک شلوار لی گشاد دودی رنگ و یک بافت زرشکی و کاپشن سرمهای سوار ماشینم میشوم.
دستمال مرطوبم را از درون داشبورد برمیدارم و در چشم بهم زدنی آرایش صورتم را پاک میکنم تا دوباره همان ایلاک رون همیشگی شوم...
همان مردی که به مرد سایهها معروف است.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
@RomanAmniyati
- پایان قسمت شانزدهم -
❌ کپی با ذکر نام نویسنده و قید آیدی کانال مجاز است❌
📔کتاب «برای آزادی» مستند داستانیامنیتی از اغتشاشات پاییز ۱۴۰۱ به قلم علیرضا سکاکی منتشر شد.
برشی از کتاب: دیشب دست ما خالی بود؛ ولی اونها اسلحه داشتن! بدون ترس و استرس تیر زدن و چند نفری رو کشتن ... راستش دیشب طرف مقابل دیگه هیچ حمایتی از مردمی که معترض بودن نداشت، نمیدونم چه بلایی سر یه عده اومده که راضی شدن ملت رو تو خیابون آتیش بزنن و ...
این کتاب در ۳۰۴ صفحه و با قیمت پشت جلد ۱۳۲ هزار تومان توسط نشر نوید فتح به چاپ رسیده است...
https://www.farsnews.ir/news/14020916000444/
#برای_آزادی
#رمان_امنیتی
◻▫️◻▫️◻▫️◻▫️◻▫️◻
↙️رسانه فرهنگی هنری رمان امنیتی
🆔️@RomanAmniyati
◻▫️◻▫️◻▫️◻▫️◻▫️◻
🚨منتشر شد| کتاب «برای آزادی»
✍🏻به قلم علیرضا سکاکی
📔مستند داستانیامنیتی از اغتشاشات پاییز ۱۴۰۱
📖تعداد صفحات: ۳۰۴
💳قیمت پشت جلد: ۱۳۲ هزارتومان
🔻"برای آزادی" کتابی در خصوص وقایع و آشوبهای پاییز سال گذشته است که با روایتی داستانگونه، سیر تحولات آن ایام و شهادت مدافعان امنیت را به نقل از خبرگزاری های رسمی کشور نقل می کند.
🔖از این نویسنده آثار دیگری چون "یکوبیست" و "سوژه ترور" به چاپ رسیده است.
#ارسال_رایگان
سفارش 👇👇
@adromanamniyati
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اذان شنیدنی پیرمرد پاکبان در میدان ولیعصر(عج) تهران که مورد توجه کاربران فضای مجازی قرار گرفته است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچوقت تو طول تاریخ
به اندازه امروز
مرفه نبودیم !!!! 😉
بفرست واسه همون رفیقی که همیشه فریاد وا اسفا سر میده ...😬
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما نمیتوانیم
ما نمیتوانیم
ما نمیتوانیم
ما بدبختیم
ما بیچارهایم ... 😳🤪🤣
تمام دنیا درحال تهاجم به سوریه هستند
سوریه درحال فروپاشیست
ما نباید مثل سوریه نابود شویم
پس بهتر است خودمان زودتر تسلیم شویم !
عصاره و چکیده تفکر غیر انقلابی و غربگرا
سعی کنید نخندید.
این تصویر در محافل عبری به منظور جلب حمایت اروپا از اسرائیل منتشر شده است.
در این تصویر، سه نقطه حساس جهان به وضوح تفکیک شده:
۱- اسلام (رود، دریا) ۲- اسرائیل (سدّ که مانع هجوم دریا به پایین است) ۳- اروپا که حیاتش، وابسته به حیات اسرائیل است!
نکات تصویر
۱. ترک موجود در سد، همان شکست هیمنت اسرائیل هست؛ که به رغم، تلاش رسانه های وابسته به اسرائیل، برای کتمان چنین واقعیتی، در این تصویر اعترافی ناچیز به آن شده است؛ زیرا که شکست اسرائیل بر طبق نظر تحلیگران در راس جهان، بزرگ تر از چیزی است که در این تصویر نمایان می باشد.
۲. پیام و هدف #طوفان_الاقصی به وضوح به اسرائیل و مدافعان غربی اش، مخابره شده است.
۳. شدت آمادگی سرریز شدن آب پشت سد، در تصویر کاملا مشخص است و از طرف دیگر، قدرت رود پشت سد، آنقدر بالا هست که توانایی بلعیدن، دول ظلم را داشته باشد!
۴. شاید مهمترین پیام این تصویر این باشد که «فلسطین همان اسلام است و اسلام همان فلسطین است». جمله امام خمینی (ره) یادمان هست؟ فلسطین پاره تن اسلام است.
۵. صهیونیسم در این سالها تلاش کرده است که در برابر گسترش اسلام سدی محکم باشد؛ این بند، مخصوص کسانی هست که هنوز اعتقاد دارند، صهیونیسم با فلسطین مسئله دارد نه با اسلام!
توجه
یادآوری
باسلام
جلسه امشب مسجد صاحب الزمان (عج) با سخنرانی جناب آقای عباس مقتدایی نماینده مردم شریف اصفهان در مجلس شورای اسلامی با مطالب جدید
راس ساعت ۱۹
منتظر شما هستیم