فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاطرات از همرزمان شهیدچمران وشاهرخ ضرغام
🇵🇸اللهم صل علی محمدوآل محمد🇵🇸
🏴ای امّ البنين! ندیدی که چه دیدم🏴
وقتی حضرت زینب ع به مدینه رسید به خانه برادرشان حضرت سیدالشهدا ع آمدند.
لا تَكادُ تَحمِلُها رِجْلاها
از شدت غصه، زانوان حضرت، یارای حرکت نداشت.
در آن هنگام، حضرت ام البنین ع آمد و زینب ع را در بغل کرد و فریاد میزد :
وَا وَلَداه... وا حسيناه...
بعد از آنکه کمی آرام گرفتند، امالبنین ع اشک ها را از صورت زینب ع پاک کرد و ناگهان بغض، راه گلویش را بست و عرض کرد:
سَيّدَتي يا زينبُ
أراكِ وقد ضَعُفَ بَدنَكِ و أصفَرَّ وَجهَكِ، وأسرَعَ الشيبُ إلىٰ رَأسِكِ؟!
🏴ای سروَر من! میبینم که بدنتان ضعیف و رویتان زرد شده ؛ چه زود مویتان سفید و پیری به سراغ تان آمد؟!
زینب ع خطاب به ام البنین ع فرمود:
لَقَد شَیَّبَتْنِی المَصَائِب.
🏴مصیبت های سنگینی که دیدم، مرا پیر کرده است... 🏴😭🏴😭🏴
المجالس الشجیه،تاجالدین، ص ۷۵
🔴لطفا با ذکر صلوات نشر دهید
🇵🇸اللهم صل علی محمدوآل محمد🇵🇸
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
91-02-20 (1).mp3
29.58M
روضه و توسل حضرت فاطمه ام البنین(سلام الله علیها)
Hasan Ataei - Moje Parcham (320).mp3
2.91M
وفات ام البنین س تسلیت.
موج پرچم ام البنین
27.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وفات خانم حضرت فاطمه ام البنین(سلام الله علیها)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺یک ترفند خلاقانه و کاربردی
- رمان امنیتی #کلنا_قاسم -
- قسمت بیست و سوم -
جمعیت در خیابان موج میزند و مردم دسته دسته از بین ماشینهایی که کاملا در ترافیک گیر افتادهاند رد میشوند. کمیل حالا حدود ده دوازده متر با من فاصله دارد و در حالی که شلوار جین کمرنگی به تن کرده و زیپ کاپشن قهوهای رنگش را تا بالا بسته به صفحه تبلتش نگاه میکند. در بین جمعیت چشم میگردانم و سعی میکنم تا هر چه زودتر سه ماشینی که با هم از ویلا خارج شدند را ببینم.
جمعیت به طوری زیاد است که حتی فکرش را هم نمیکردم اینطور غافلگیر شوم. کمیل کمکم میکند:
-عماد باید سیصد متر بری جلوتر، فقط بجنب تا از ماشین پیاده نشدند.
بلافاصله به سمت سوژهای که چند روز است خواب و خوراک را از ما گرفته حرکت میکنم. سپس با گوشهی چشم کمیل را میبینم که آن هم در بین مردمی که برای خارج شدن از کنسرت از هم سبقت میگیرند در حال رفتن به سمت ماشینهایی است که به دنبالشان هستیم.
صدایش میکنم:
-خیلی داری تند میری، مواظب باش روت حساس نشن... خیلی برامون مهمه که موقعیتمون لو نره... مفهومه؟
کمیل جوابی نمیدهد. از سمت دیگر خیابان پیش میروم تا بالاخره موفق میشوم ماشینهایی که پشت سر هم در ترافیک ایستادهاند را ببینم.
درب ماشین سوم باز میشود و دو مرد تقریبا هیکلی و تنومند با ظاهری معمولی و کاپشنی چرم از آن پیاده میشوند.
تمام حواسم به سمت آنهاست که ناگهان دستی از دست پشت به کمرم میخورد.
در کسری از ثانیه تمرکزم از روی هر سه ماشین برداشته میشود و دستم ناخودآگاه به سمت کمرم میرود تا اسلحهام را بیرون بکشم... حس میکنم گمانم درست بوده و کشاندن ما به این منطقه از امارات نیز جزئی از نقشهی آنها برای پیدا کردن و اجرای عملیات معکوس است که ناگهان صدایی همهی افکارم را پاک میکند و جنید میگوید:
-آقا عماد منتظر خبر رسیدنت بودم.
نمیدانم باید از دستش عصبی باشم یا خوشحال؛ اما حرکتی که انجام داد به قدری شوک عصبی به من وارد میکند که بار دیگر دندان لعنتیام تیر میکشد و با درد شدیدی که به یک باره در تنم جریان پیدا میکند، گردنم را بدون اراده کج میکند. بدون آن که بخواهم جوابی به جنید بدهم برمیگردم و به سمت ماشینها نگاه میکنم. جنید با لحنی تاسف بار میگوید:
-والله... نمیدونستم... یعنی... من...
صحبتهای جنید و حتی درد بیوقفهای که به جانم افتاده را احساس نمیکنم. تمام تمرکزم به تحرکاتی است که در اطراف آن سه ماشین در حال رخ دادن است. یکی از مردها به جلو حرکت میکند و از کنار ماشین دوم رد میشود و درب ماشین اول را باز میکند.
کمیل فورا گزارش میکند:
-سوژه... ماشین اوله... دستور... صدا واض...حه؟
صدای کمیل بریده بریده به گوشم میرسد؛ اما منظورش را خیلی خوب متوجه میشوم. نفس کوتاهی از شادی و شعف رسیدن به سوژه میکشم و به یک باره تصاویری که غفور و دخترش را در یک قاب دیده بودم به سمتم هجوم میآورند... تصاویر جلساتی که با سردار حاج حسین پور جعفری داشتم در ذهنم مرور میشود و ابهت گامهایی که حاج قاسم در خاک ریزهای سوریه برمیداشت از پیش چشمانم رد میشود. آب دهانم را قورت میدهم، در کسری از ثانیه احساس شادی و موفقیت آمیز بودن عملیات جای خود را با هر حس دیگری عوض میکند.
نفس کوتاهی میکشم:
-تمومش کن، الان رفیقمون هم میاد سمتت...
جنید از کنارم رد میشود و دوان دوان به سمت موتورش میرود تا کمیل بعد از اجرای عملیاتش مشکلی برای ترک کردن این مهلکه نداشته باشد.
همه چیز مطابق میل ما پیش میرود تا این که شیشهی عقب ماشین اول برای پایین میرود و مردی که روی صندلیاش نشسته تصمیم میگیرد نکتهای را به ایلاک رون گوش زد کند...
مردی که او را بیشتر از هر شخص دیگری میشناسم...
او شمعونی است... مامور نخبهی موساد و یکی از اصلیترین مغز متفکرهای سازمان اطلاعاتی اسرائیل که حتی فکرش هم نمیکردیم بتوانیم او را در جایی غیر از سرزمینهای اشغالی ببینیم...
کمیل قدم به قدم خودش را نزدیک ایلاک رون میکند. باید جلوی انجام این عملیات را بگیرم. من خیلی خوب میدانم که اگر گلولهای از اسلحهی کمیل شلیک شود، شمعونی بخار میشود و به آسمان پرواز میکند. پس بلافاصله شاسی بیسیمم را فشار میدهم:
-عملیات رو متوقف کن، همین الان!
ناگهان به خاطر میآورم که صدای بیسیم به دلیل حساسیتهای این تجمع و نویزی که دولت در این منطقه انداخته دستورات را به خوبی منتقل نمیکند...
کمیل قدم به قدم به ایلاک رون نزدیک میشود و من بار دیگر سعی میکنم تا صدایش کنم:
-صدام رو میشنوی کمیل؟ بهت میگم عملیات رو متوقف کن... مفهومه؟ همین حالا...
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
@RomanAmniyati
- پایان قسمت بیست و سوم -
❌ کپی با ذکر نام نویسنده و قید آیدی کانال مجاز است❌
- قسمت بیست و چهارم -
«فصل پنجم»
کمیل - ورودی شهر ام غافه
انگشتم را روی گوشم فشار میدهم تا بتوانم صدای عماد را بشنوم. این نویزهای لعنتی اجازه نمیدهند که کلمات درست به گوشم برسد؛ اما با توجه به صحبتهایی که در ماشین داشتیم و دستور العملی که برای این عملیات در نظر گرفتیم، هدف ما از حضور در این منطقه حذف ایلاک رون است. پس میتوانم به گوشهایم اعتماد کنم و بنا بر این بگذارم که درست شنیدهام و عماد دستور شلیک به ایلاک رون را صادر کرده است.
نفس کوتاهی میکشم و در حالی که اسلحهام را از زیر کاپشنی که به تن دارم نگه داشتهام به سمت ایلاک رون حرکت میکنم. حدود پنجاه قدم با او فاصله دارم و جنید را میبینم که دوان دوان به سمت دیگری میرود. یقیناً با هماهنگی عماد تصمیم دارد تا موتورش را آماده کند و من نیز بعد از انجام کار باید به سمت جنید حرکت کنم.
حالا حدودا سی متر با ایلاک رون فاصله دارم و میبینم که شیشهی ماشین دوم پایین میآمد، نمیتوانم که فردی که درون ماشین نشسته را تشخیص دهم، ایلاک دقیقا حائل بین من و اوست؛ اما حدس میزنم اتفاقی افتاده باشد که در دل شلوغی این جمعیت شخصیتی به مهمی ایلاک بیرون ماشین معطل مانده است. دو نفری که همراهش هستند مدام به چپ و راست نگاه میکنند و من نگرانم که مبادا متوجه حضور من شوند. سعی میکنم تا با استفاده از جمعیتی که در خیابان است خودم را از دید آنها دور کنم. فاصلهام با سوژه به کمتر از بیست متر میرسد که عماد دوباره صدایم میزند:
-عملیات.. رو... !!!... کن... هم.. الان...
نمیفهمم چه میگوید. کلمات درست منتقل نمیشوند، یعنی عماد احساس خطر کرده و از من میخواهد برای انجام کار عجله کنم؟ نمیتوانم درست تصمیم بگیرم، جنید را به خاطر میآورم که به سمت چپ من رفت و قطعا میتواند بعد از انجام عملیات من را به همراه خودش از مهلکه دور کند... با خودم فکر میکنم که او بدون کسب اجازه از عماد کاری انجام نمیدهد، پس نگرانیام دلیلی ندارد...
سرعت گامهایم را بیشتر میکنم، حالا میتوانم عماد را با فاصلهی بیشتری از ماشینها و سوژه ببینم. اسلحهام را بدون آن که بخواهم جلب توجه کند از زیر کاپشنم بیرون میآورم و درون جیبم نگه میدارم تا مشکلی برای استفاده از آن نداشته باشم. بادیگاردهای سوژه با چشمان خود همه جا را میپایند و این ممکن است کار من را سختتر از قبل کند.
صدای عماد دوباره به گوشم میخورد و این بار از سرعت حرکتم میکاهد:
-صدام رو... کمیل... بهت میگم... عملیات رو... مفهومه... همین... حالا...
چند ثانیه سر جایم خشک میشوم، شک ندارم که او هم من را میبیند. پس دلیل اصرارش بر عملیات چیست؟ یعنی ممکن است سوژه تصمیم به سوار شدن دوباره در ماشین گرفته باشد و اگر کارم را دیر انجام دهم، همه چیز خراب شود؟ مردد به پیش رویم نگاه میکنم، دیگر عماد را در قاب چشمانم نمیبینم و حالا تمام تمرکزم را به روی سوژه و بادیگاردهایش میگذارم... اصلا دوست ندارم زحمات و جان فشانیهای غفور را نادیده بگیرم و اجازه بدهم که یکی از قاتلین حاج قاسم و صیاد خدایی که حالا در چند متریام قرار گرفته از پیش چشمانم دور شود.
بادیگاردی که کمی هیکلیتر است، درست پشت سر سوژه قرار میگیرد. زیر لب بسم الله میگویم و با خودم عهد میبندم که دیگر توجهی به صداهای بیسیم نکنم. پا پیش میگذارم و به سمت سوژه حرکت میکنم. جمعیت ثانیه به ثانیه بیشتر از قبل میشود و بازدیدکنندگان کنسرت تقریبا همگی در خیابان هستند. با اینکه فاصلهی زیادی با سوژه ندارم؛ اما باید از بین چند نفر عبور کنم تا به سوژه برسم...
انگشتانم را به دور اسلحهام سفت میکنم و آماده شلیک میشوم. حالا کمتر هشت نه متر با سوژه فاصله دارم، راه برای ماشینهایی که در خیابان متوقف شدند کمی باز میشوند و آنها نیز چند متری را با بوقهای پیدرپی و کنار زدن جمعیت جلو میروند. سوژه به همراه بادیگارهایش جمعیت را میشکافد و مسیرش را به سمت یکی از فرعیهای حاضر در خیابان تغییر میدهد. نفسم را در سینه حبس میکنم و متمرکز به سمتش حرکت میکنم، باید اول نفر جلوییام را کنار بزنم و سپس از پشت، سرش هدف قرار دهم و بعد هم با چند تیر هوایی مسیر فرارم را باز کنم. به قدری دویدن در شرایط سخت را تمرین کردهام که شک ندارم که محال است به گرد پایم برسند. سعی میکنم به جای حرفهای نیمه و نصفه عماد به روی این موضوع تمرکز کنم که آنها واقعا حضور در این شلوغی را برای گم شدن در بین جمعیت انتخاب کردند یا توری برای گرفتار شدن ما پهن شده است. باید شش دانگ حواسم جمع باشد...
حالا دیگر همه چیز آماده است، دستم را بلند میکنم تا روی شانهی نفر جلوییام میگذارم و سپس به سمت سوژه شلیک کنم که ناگهان ضربهی محکمی به پشت سرم میخورد و دنیا پیش چشمهایم تیره میشود.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
@RomanAmniyati
- پایان بیست و چهارم -
اُم البنین سابق این شهر عاقبت
شد مادر شهید، فدایِ سر حسین
#امالبنین_کاشان
#مادر_شهیدان_بارفروش
#سلامتی_مادران_شهدا_صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 بازیکن سابق تیم فوتبال اسرائیل: باید همه غزه را با خاک یکسان کنیم برای خودمان خانه بسازیم، همه مردم غزه تروریست و تخم سگ هستند
✍️ شتر در خواب بیند پنبه دانه
#طوفان_الأقصی
#اطلاعیه
🔰اجتماع بزرگ مردمی به مناسبت گرامیداشت یوم الله نهم دی
(روز بصیرت و میثاق امت با ولایت)
▫️و محکومیت جنایات رژیم کودک کش صهیونیستی و حمایت از مردم فلسطین
▫️همراه با سخنرانی حضرت حجتالاسلام والمسلمین تویسرکانی نماینده ولی فقیه در نیروی هوافضای سپاه پاسداران انقلاب اسلامی
🗓شنبه ۹ دی ۱۴۰۲
🕤ساعت ۰۹:۳۰ صبح
🔅میدان انقلاب اصفهان
#نه_دی
#روز_بصیرت
#میثاق_امت_با_ولایت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥پشت پرده ی سرای ایرانی و شهر لوازم خانگی و غول هایی از این قبیل چیست؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خبر دارید که رضا کیانیان نطق کردن و به مرحوم #طهماسب توهین کرده،
حالا از اونجایی که رضا کیانیان خیلی انتقادپذیره، برید توی پیجش ازش انتقاد کنید😄
دوست داره😌😌
🔴وجود چنین ویترینهایی در ایران، یا تزئین درخت کریسمس و لوازمات سال نو میلادی، یا تبریک میلاد حضرت عیسی علیهالسلام، ریشه در علاقه به پیامبر خدا حضرت مسیح ندارد.
ریشه در همان احساس پایینتر بودن، هویت خود را دوست نداشتن و شبیه غربیها شدن در مسیر کمی اعتماد به نفس پیدا کردن دارد. که البته هیچ وقت هم به دست هم نمیآید. چون دیگر خودت نیستی، جزئی از آنها هم هرگز نمیشوی و بیهویتی و بی عزت نفسی عمیقی تا آخر عمر آزارت میدهد.
نشانش هم این است که شما هرگز نمیبینید غربیها ویترینی برای سال نو شمسی، یا میلاد پیامبر اسلام تزئین کنند و جشن بگیرند و تبریک بگویند و لوازمات مرتبط با آن را بفروش برسانند....
مگر موارد خاص سیاسی توسط اشخاص سیاسی...
✍ثبت مشاهدات، تجارب و یادداشتهای یک ایرانی در هلند، فرانسه و ایران
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینجا هم محل توزیع آب، هم قبور شهدا و پناهگاه آورگان در محوطه بیمارستان در غزه است!
توییت حساب ایران به عبری🇮🇷🇮🇷
معادلات تغییر خواهد کرد...
#سید_رضی_موسوی
#طوفان_الاقصی