فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 وقتی شهروند انگلیسی در پخش زنده تلویزیونی برای یخ نزدن التماس و گریه میکرد!
🔹شهروند انگلیسی: "در خانه خودم در حال یخ زدن هستم؛ من تنها قربانی این شرایط نیستم."
🔹مجری برنامه: تو تنها نیستی فیلیپ!!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺یک مجلس برپا کنید برخی از علمای حوزه و اعضای مجمع تشخیص مصلحت و خبرگان و برخی سیاسیون و مادحین و شعرا و دیگر ساکتین این ایام را دعوت کنید اقا مهدی عزیز رسولی این شعرو براشون بخونه؛
«بی طرفی بزرگترین گناهه...»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥پس از نسخهپیچی برای جوانان ایرانی و فراخوان به خشونت و جنگ داخلی حال سعودی اینترنشنال نقش خونخواه را بازی میکند!
🔹 شبکه سعودی اینترنشنال و مزدور خبرنگارانش که از ابتدای اغتشاشات با توهم براندازی از هیچ گام تحریکآمیزی برای به خیابان کشاندن جوانان "با دعوت به خشونت، آتشزدن، کشت و کشتار" دریغ نمیکرد، اکنون دایه مهربانتر از مادر شده و خواستار جلوگیری از مجازات قاتلان میشود!!
☑️رمان امنیتی #ستاد114 ☑️
🔻قسمت بیست و دوم🔻
شاسی بیسیمم را فشار میدهم:
-کمیل چی شد؟ تصویرتون واضح نیست... زود باش حرف بزن کمیل!
به غیر از صدای بادی که از طریق میکروفن کمیل به ما مخابره میشود، هیچ صدای دیگری نمیآید. همه چیز در حالت سکوت مانده است، احساس میکنم پا در آبهای راکد و آرامی گذاشتهام که هر لحظه ممکن است از زیر پایم با قد علم کردن تمساحی غافلگیر شوم. چند قدم از صفحهی مانیتور فاصله میگیرم و همچنان لبم را میگزم تا شاید این کار بتواند کمی از شدت استرسی که در وجودم شعله میکشد را کم کند. میخواهم اضطرابی که در دل دارم را پنهان کنم که ناگهان اتفاق عجیبی میافتد، یک صدای پیشبینی نشده از میکروفن کمیل در فضای سازمان پخش میشود. انگار چیزی به او برخورد کرده است و یا شاید اصلا میکروفنی که روی لباسش کار گذاشتهایم لو رفته است که دیگر هیچ صدایی از آن طرف به ما نمیرسد... تنم یخ میکند، این خصلت آدم است که در چنین شرایطی حساسی که تنها مجبور به شنیدن صدای محیط است، بدترین تصاویر را در پس پردهی تاریک چشمهایش متصور میشود.
زمزمه میکنم:
-یا صاحب الزمان... چی شد؟!
کاوه زیر لب چیزی میگوید که متوجهش نمیشوم، نگاهش میکنم و با حرکت چشمهایم از او میخواهم تا حرفش را دوباره تکرار کند. در حالی که وحشت زده به صورتم نگاه میکند، میگوید:
-آقاعماد فکر کنم تونستم... به یکی از دیگه از ماهوارهها برای دریافت تصاویر آنلاین وصل بشم.
سرم را تکان میدهم و همانطور که لبم را در بین دندانهایم گیر انداختهام، میگویم:
-پس معطل چی هستی؟ زود باش بیاندازش رو مانیتور دیگه.
کاوه چند بار دیگر به صفحهی کیبورد پیش رویش میکوبد و در حالی کمرش را به پشتی صندلیاش تکیه میدهد، میگوید:
-الان تصویر واضح اون منطقه رو دریافت میکنیم، کافیه چند ثانیه صبر کنید.
صبر؟ چقدر با این واژه غریبه شدهام. صبر چه میفهمد که در دلم چه آشوبی به راه افتاده است؟ سنگینی مسئولیتی که زیر بارش کمرم در حال خرد شدن است، با صبر میانهی خوبی ندارد و من حالا مجبورم که تنها لبم را بین دندانهایم فشار دهم و منتظر بمانم. تصاویر میرسد. با صدای بلند از کاوه میخواهم تا روی ماشین سازمان زوم کند. هر سه آنها همان جا هستند... کاوه تصاویر را بزرگتر میکند و من میتوانم کمیل را ببینم که دستهای سوژه را از پشت میبندد و حسن پور کیسهی مخصوص انتقال متهم را روی سرش میکشد.
کمیل را میبینم که دهانش را به یقهی لباسش نزدیک میکند و میگوید:
-فکر کنم میکروفن و دکمههای لباسم رو با چنگ زدن از کار انداخت؛ ولی عملیات دستگیری بدون جراحت و خسارت انجام شد.
پشت به صفحهی مانیتور میکنم و روی صندلی فرو میروم. خانم جعفری به سمتم میآید و دستمالی که از روی برداشته را به طرفم میگیرد. همانطور که با تعجب به این کارش نگاه میکنم، با اشاره به لبش از من میخواهد لبم را پاک کنم. دستمال را که روی لبم فشار میدهم تازه متوجه خونی که از گوشهی دهانم جاری شده میشوم. نمیدانم چرا؛ اما انگار به یکباره خجالت زده میشوم. خجالت زدهی نگاههای کاوه و مهندس و خانم جعفری... فورا از اتاق خارج میشوم و خودم را به سرویس بهداشتی میرسانم تا آبی به سر و صورتم بزنم. در آیینه نگاهی به خود خستهام میاندازم... به زخم کنج لبم که زیادی عمیق شده است. به اتفاقات روزهای قبل و زندگی افرادی که خودشان را آلت دست رسانههای بیگانه کردند. رسانههای معلوم الحالی که از دلارهای سعودی تغذیه میکنند.
احساس میکنم که تنم زیر بار این افکار گر میگیرد، مشت دیگری آب به صورتم میزند و در حالی که سعی میکنم خودم را سر حال نشان دهم از سرویس خارج میشوم. من مسئول این پروندهی فوق سری و حساس هستم و برای تقویت عملکرد سایر نیروها هم که شده نباید خودم را خسته و پریشان نشان دهم.
وارد سالن میشوم که همانطور که موهایم را از بین انگشتان دستم رد میکنم، یک راست به سراغ کاری میروم که از دیروز منتظر انجامش هستم. در طول مسیر به اتفاقی که روز قبل در سازمان افتاد فکر میکنم. به کاری که دو نفر از دستگیر شدههای ما به شکل همزمان انجامش دادند... اقدام به خودکشی.
بعد از اینکه کمیل خبر فوت آرش را داد، پزشک معالجی که بالای آرش بود خودش را به اتاق نسرین رساند و با مشورت دادن به دکترهای متخصصی که با موردی مشابه دست و پنجه نرم میکردند موفق شد تا جلوی مرگ نسرین را بگیرد؛ اما ما برای راحت شدن خیال شاهماهی بزرگ این پرونده خبر فوت هر دو متهم را در رسانهها پخش کردیم تا نسرین در حالی که درون اتاق شمارهی سی و یک سازمان نگه داری شود که همه فکر میکنند موفق به خودکشی شده است.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
❌کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست❌
☑️رمان امنیتی #ستاد114 ☑️
🔻قسمت بیست و سوم🔻
به پشت درب اتاقی که نسرین به همراه خانم قدس که یکی از همکاران ما در سازمان است میرسم و درب میزنم. خانم قدس فورا درب را باز میکند و بعد از سلام تعارفم میکند تا وارد شوم. نگاهی به رنگ پریده و چشمهای بیرمقش میاندازم و رو به خانم قدس میپرسم:
-حالش بهتره؟
خانم قدس سرش را تکان میدهد:
-آره الحمدلله، دیشب یه مقدار از غذاش موند؛ ولی امروز صبحونه و ناهارش رو کاملا خورد. حاج آقای کرامت هم باهاش چند دقیقهای صحبت کرد.
حاج آقای کرامت از روحانیهای سازمان است که در پروندهی حلقهای در دست شیطان کمک حال ما بود. خودم از او خواستم که به سراغ نسرین بیاید و در مورد عواقب کاری که میخواست انجام دهد با او صحبت کند.
از اینکه حال نسرین خوب است حسابی خوشحال میشوم، دست کم به شنیدن یک خبر خوب در این مدت احتیاج داشتم. روی صندلی کنار تخت مینشینم و در حالی که به صورت رنگپریدهاش نگاه میکنم، میگویم:
-پس بهتر شدی الحمدلله؟
لبهایش را بهم فشار میدهد و سرش را به نشانهی مثبت بودن جواب تکان میدهد.
سرم را نزدیک صورتش میکنم و میگویم:
-میتونی صحبت کنی؟
لبهای خشکش را تکان میدهد:
-نه.
صاف توی چشمهایش نگاه میکنم و میپرسم:
-نمیتونی یا نمیخوای؟
کلماتش را همراه با بازدم نفسش به گوشم میرساند:
-چه فرقی به حال شما میکنه؟
لبخند میزنم:
-به حال من که نه؛ ولی به حال تو خیلی فرق میکنه که دستت از همه جا کوتاهه. من در هر حال به اطلاعاتی که میخوام میرسم، چه تو بهم بگی چه این آقای راننده که تا یک ساعت دیگه میارنش سازمان.
طوری که بقیهی حرفهایم را نشنیده باشد، میگوید:
-یعنی چی که دستم از دنیا کوتاهه؟
گوشیام را جلوی صورتش میگیرم و عکس روزنامهی امروز را نشانش میدهم. با حرکت لبهایش متوجه میشوم که مشغول خواندن تیتر اول روزنامه است. از صفحهی گوشی چشم برمیدارد و نگاهم میکند:
-یعنی الان اون بیرون همه فکر میکنن من خودم رو کشتم؟
گردنم را همراه با لبخند کج میکنم. نسرین میگوید:
-اینجوری که خیلی خوبه...
سپس زیر لب زمزمه میکند:
-بهم قول داد اگه بعد گیر افتادن خودم رو خلاص کنم، هزینهی عمل مادرم رو بده.
چند ثانیه صبر میکنم تا همینطور که با خودش صحبت میکند، به من اطلاعات مهمی بدهد. میگوید:
-قول داد بزاره لااقل خواهرم درس بخونه و واسه داشتن یه زندگی معمولی به حال و روز من نیافته.
حالا نوبت من است که لب باز کنم و سوالی بپرسم که بت موساد را در سر نسرین خرد کند. کلمات شمرده شمرده روی زبانم جاری میکنم:
-مطمئنی که به قولش عمل میکنه؟
چند لحظه صبر میکند. انگار میخواهد خودش این سوال را از خودش بپرسد. راضی به کنار آمدن با حقیقت نمیشود و قاطعانه میگوید:
-آره، معلومه که این کار رو میکنه.
جوابش را طوری میدهم که نتواند خودش گول بزند:
-بیا فرض کنیم رابط موساد با تو صادق بوده و بعد از مرگ تو میخواد بره به سراغ خانوادت و کمکشون کنه، هوم؟
خیره به لبهایم نگاه میکند تا ادامهی حرفم را گوش کند:
-ما هم که وقتی تونستیم رد تو رو از اردوگاه کومله بزنیم، پس طبیعتا میتونیم آدرس مادر و خواهرت هم تو خیابون بیست متری، کوچه سوم کنار هایپرمارکت بزرگی که یک سال و پنج ماهه افتتاح شده پیدا کنیم.
چشمهایش از شنیدن آدرس دقیقی که میدهم گرد میشود و در حالی که اشک میریزد، با التماس میگوید:
-تو رو خدا اونا رو شکنجه نکنید، مادرم مریضه... تحمل نداره که...
حرفش را قطع میکنم:
-اگه قرار به شکنجه بود که باید خودت زودتر از همه شکنجه میشدی. دارم میگم ما آدرس خونهی مادرت رو داریم و اون مامور موساد هم اینو خیلی خوب میدونه و محاله ممکنه بره بهشون سر بزنه یا کمکشون کنه، همین!
چند ثانیه سکوت میکند و میگوید:
-راست میگی... تامار کسی نیست که چنین خطر بزرگی رو به جون بخره...
سپس با پشت دست اشکی که از گوشهی چشمش سرازیر میشود را پاک میکند و میگوید:
-چی باید بگم؟
نفسم را همراه با کلماتی که در سرم چرخ میخورند به بیرون پرتاب میکنم:
-هر چیزی که از اون مامور موساد میدونی... هر چیزی که بتونه من رو در سریعترین حالت ممکن برسونه بالای سرش، همین.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
❌کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست❌
☑️رمان امنیتی #ستاد114 ☑️
🔻قسمت بیست و چهارم🔻
نسرین طوری که انگار قبلتر انتظار شنیدن این سوالات را داشته، بیمقدمه جواب میدهد:
-اون از خودش به ما هیچ حرف راستی نزده و تقریبا تموم اطلاعاتی که ازش داریم غلطه؛ ولی... راستش من یه چیزایی ازش میدونم که نمیدونم به درد شما بخوره یا نه.
دفترچهی یادداشت کوچکم را از درون جیب کتم بیرون میآورم و میگویم:
-هر اطلاعاتی که ازش داری رو میخوام، به درست و غلطش هم کاری نداشته باش.
نسرین بیتفاوت شانهاش را تکان میدهد:
-به ما گفته بود اسمش ژولینه و اهل فرانسهس. البته من و آرش بخاطر مسیری که به ژولین رسیده بودیم میدونستیم مامور موساده و نمیخواد اسمی از سازمان اطلاعاتیش وسط باشه، بخاطر همین هم چیزی بهش نگفتیم. البته فرانسوی رو خیلی خوب حرف میزد، حتی با اون دوتا فرانسوی که وزارت اطلاعات دستگیر کرد در ارتباط بود و یه سری اطلاعاتش رو از طریق شبکهی اونها تامین میکرد.
سرم را تکان میدهم و رو به خانم قدس میگویم:
-لطفا برید خانم جعفری رو صدا کنید.
با اینکه خانم قدس از همکاران خوب ما در سازمان است؛ اما دوست نداشتم اطلاعات طبقهبندی شدهی پرونده در دست افرادی به جز اعضای تیم مخصوص خودم باشد.
بعد از بیرون رفتن خانم قدس، نگاهی به نسرین میاندازم و میپرسم:
-خیلی خب، حالا هویت واقعیش چی بود؟
نسرین جواب میدهد:
-تامار گیندین. یکی از افسران ارشد اسرائیلیه که به سامانههای فوق سری اونا دسترسی داره.
چشمهایم را ریز میکنم:
-جسارتا شما اینو از کجا فهمیدی؟
نسرین با لحنی که لبریز از تکبر و غرور است، تعریف میکند:
-من شک نداشتم که اسرائیل و نیروهاش همیشه دنبال اینن که بتونن از ما کردای مخالف نظام به نفع خودشون استفاده ابزاری کنن. واسه همین هم رفتم تو نخ پسری که تو ساختمان تامار کار میکرد. هر شب راس ساعت ده میومد توی کافه پایین ساختمون و تا میتونست آت و آشغال میبست به شکمش و بعدش هم که حسابی مست میشد شروع میکرد به الواتی و گیر دادن به بدبخت بیچارههایی که لنگ نون شبشون بودن...
نسرین چندباری سرفه میکند و بعد از چند ثانیه مکث ادامه میدهد:
-یه شب که حسابی رو ابرا بود رفتم تو نخ پسره و یه جوری که نفهمه داره چی میگه ازش درمورد تامار سوال کردم... بهم گفت استاد دانشگاه بوده و کلی هم تحقیق در مورد زنان و مذهب ایرانیا کرده...
با شنیدن جملاتی که نسرین میگوید، انگار برای چند ثانیه صدایش را نمیشنوم و ناخواسته ذهنم به سمت دو کلید واژهای که از آن استفاده میکند پرتاب میشود. زن و مذهب...
نفس کوتاهی میکشم و لبخندی کمرنگ به روی صورتم نقش میبندد، شبیه رانندهای که بعد از طی کردن صد کیلومتر در تاریکی و با شک، به یک تابلوی راهنما رسیده احساس میکنم مسیر را درست آمدهام.
باز شدن درب اتاق من را به خودم میآورم، خانم جعفری است. تعارفش میکنم تا داخل شود، سپس طوری که بخواهم او را نیز در جریان قرار دهم میگویم:
-از بعد تخصص تامار در مسائل زنان و مذهب بگو.
نسرین اخم میکند:
-یعنی متوجه بقیهی حرفام نشدید؟
خیره نگاهش میکنم تا فورا خودش را جمع و جور کند. ادامه میدهد:
-اون پسره اطلاعات خیلی خوبی بهم داد و مهمترین و با ارزشترینش هم این بود که اون شب من فهمیدم تامار یکی از افسران ارشد اسرائیله...
فورا سوال میکنم:
-اون پسره از رستهی شغلی تامار چیزی نگفت؟
نسرین صورتش را جمع میکند و طوری که معلوم است دارد زور میزند تا چیزی را بخاطر بیاورد، میگوید:
-چرا... یادمه که عبری یه چیزایی میگفت؛ ولی مطمئن نیستم درست خاطرم مونده باشه که از چی حرف میزند... به نظرم میگفت یِخی...یدا... شمُ...
نسرین سرش را میخاراند و ادامه میدهد:
-شمُ...ناده... هووم، فک کنم شمُناده یا شمُناهه بود! بعدش هم گفت مابابیم... آره، گمونم همین بود...
یِخیدا شمُناده-مابابیم!
سپس به صورت وحشت زدهام نگاه میکند و میگوید:
-شما متوجه منظورش شدید؟!
من در حالی که به خانم جعفری نگاه میکنم، به این فکر میکنم این بار ما با یکی از افسران ارشد یگان فوق سری ۸۲۰۰ اسرائیل طرف هستیم؟!
یگانی که در زبان عبری به آن یِشیدا شمُناعه-ماتاییم میگویند.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
❌کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست❌
یامهدی:
📣➰📣➰📣➰📣➰📣➰📣➰📣
دوستان رمان امنیتی(ستادصدوچهارده)
را حتما دنبال کنید
منتظر قسمت های (بیست و پنجم،بیست وششم،بیست و هفتم) این رمان باشید
📣➰📣➰📣➰📣➰📣➰📣➰
YEKNET.IR - zamine 2 - vafat hazrat masoume 1401 - hosein sotodeh.mp3
4.75M
🔴تایپ رمان امنیتی ستاد ۱۱۴ به قسمتهای مربوط به شهادت آرمان عزیز رسیده و هر خطش همراه با قطره اشکی هست که از گونههام سرازیر میشه...
خدا به داد دل مادرش برسه😭😭😭
اینا خبر ندارن آرزومونه:)
#شهید
#آرمان_علی_وردی
◻▫️◻▫️◻▫️◻▫️◻▫️◻
↙️رسانه فرهنگی هنری رمان امنیتی
🆔️@RomanAmniyati
◻▫️◻▫️◻▫️◻▫️◻▫️◻
سلام و ارادت
لطفا با کلیک روی لینک زیر نظرتون رو درمورد ستاد ۱۱۴ بهم بگید:
https://EitaaBot.ir/poll/9d1qkx
🚨۶ هزار و ۷۰۰ فشنگ کلت کمری در آبادان کشف شد
🔹فرمانده انتظامی خوزستان از شناسایی و دستگیری باند قاچاق سلاح و مهمات غیرمجاز در اروندکنار آبادان خبر داد و گفت: ۶ هزار و ۷۰۰ فشنگ کلت کمری از این باند کشف و ضبط شد.
〰️
🚨 کشف شش هزار و ۷۶۹ فشنگ کلت کمری
🔹 فرمانده انتظامی استان خوزستان از انهدام باند سلاح و مهمات غیرمجاز در این استان خبر داد.
🔹 سردار "سید محمد صالحی" در خصوص جزئیات این خبر گفت: ماموران سازمان اطلاعات فرماندهی انتظامی استان خوزستان در تداوم اجرای طرحهای ارتقاء امنیت اجتماعی و مبارزه با قاچاقچیان و دارندگان سلاح و مهمات غیرمجاز، با تسلط اطلاعاتی در سطح استان از فعالیت اعضای یک باند قاچاق سلاح و مهمات در نقاط مرزی شهرستان آبادان مطلع شدند.
🔹 وی افزود: ماموران پلیس با رصد مستمر اطلاعاتی محل اختفای دو نفر از عناصر اصلی این باند در منطقه مرزی اروند کنار را شناسایی و پس از هماهنگی با مقام قضائی طی یک عملیات منسجم و ضربتی با همکاری ماموران مرزبانی و سپاه هر دو نفر را دستگیر کردند.
🔹 فرمانده انتظامی استان خوزستان ادامه داد: در بازرسی از مخفیگاه متهمان شش هزار و ۷۶۹ فشنگ جنگی کلت کمری و یک قبضه سلاح کلت کمری کشف و یکدستگاه خودرو پراید وانت که در امر قاچاق سلاح و مهمات استفاده می شد توقیف شد.
🔴بازداشت شماری از مجرمان فضای مجازی در اصفهان
🔹به همت سربازان گمنام امام زمان (عج) ۲۳ نفر از واینرها و افرادی که درفضای مجازی فعالیتهای مجرمانه داشتند در اصفهان بازداشت شدند.
🔹این افراد علاوه بر ترویج ابتذال و بیبندوباری در صفحات خود و کسب درآمد کلان از آن به دنبال تحریک جوانان و نوجوانان برای شرکت در اغتشاشات بودند.
🔴پشت پرده توهین حمید فرخ نژاد، سلبریتی مزدور به رهبر انقلاب!
🔹حمید فرخ نژاد که صبح امروز پستی توهینآمیز نسبت به رهبر انقلاب منتشر کردن است، از ایران خارج شده و احتمالا به آمریکا که پسرش چند سالی ساکن آن است رفته .
🔹فرخ نژاد تا چند روز گذشته مقابل دوربین محمد حسین مهدویان، در سریال «سقوط» نقش یک مامور امنیتی را بازی میکرده است که پس از اتمام فیلمبرداری این کار، و با دریافت دستمزد چند میلیاردی از ایران خارج شده.
🔹فرخنژاد در حالی پس از پایان فیلمبرداری سریال سقوط، که با موضوع آزادسازی موصلعراق از دست داعش توسط جمهوری اسلامی ایران ساخته شده، توانست از کشور خارج شود که پیشتر بازیگرانی از جمله بهرام رادان ممنوع الخروج شده بودند و اینکه فرخنژاد با ان سابقه ممنوعالخروج نشده است، از نکات مورد توجه است و هنوز توضیحاتی در این خصوص منتشر نشدهاست.
🔹فرخ نژاد در سالهای گذشته از حاکمیتی ترین بازیگران بوده که با بودجهی فارابی و اوج درآمد های میلیاردی داشته و بارها نقش ماموران امنیتی را ایفا کرده است.
🔴 آغاز طرح پیگیری تخلفات کشف حجاب در خیابان ها، معابر و فضاهای عمومی سطح شهر
♨️ بررسی ها نشان می دهد که طرح رسیدگی به تخلفات کشف حجاب آغاز شده است، متخلفین از طریق دوربین های سطح شهر شناسایی و تحت پیگرد قانونی قرار میگیرند.
📛 بنظر میرسد که اقدامات جدی در پیش است
احتمال اینکه متخلفین از بعضی خدمات عمومی محروم شوند هم مطرح است.
نکته قابل تامل اینکه به نظر می رسد این لحن محترمانه در پیامک نشان دهنده اقتدار و تسلط نظام در پایش فضای عمومی است.
⚠️ منتظر گام های بعدی و قاطع از طرف مسئولین هستیم.
🔴فروش اندام انسان در بورس 😳
دیدم طرفداران پهلوی چندعکس از دیوار گذاشتند که مردم از شدت فقر اجناس خانه را با مایحتاج زندگی معاوضه میکنند؛ منکر فقر در جامعه نیستیم ولی در دیوار میشه آگهی فیک هم ثبت کرد ولی میخوام از روزنامه رسمی سال ۱۳۵۶ و فروش قانونی اعضای بدن در بورس رونمایی کنم ببینم سکوت میکنید یا نه؟!...
مداحی آنلاین - خداحافظ آی سیاهی ها - وداع با محرم صفر.mp3
6.36M
😭خداحافظ آی سیاهیها
😭خداحافظ آی روضههای ابلفضل
🎤حاج سعید حدادیان
🎤حاج محمود کریمی
👌 پیشنهاد ویژه