✨تا قیامت سرِ سربند تو مادر، دعواست
معنیِ این سخنم را #شهدا می فهمند...
#یازهرا 💔🥀
#صبح_وعاقبتتون_شهدایی🕊️
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آیا می دانستید تست DNA در رژیم حرامزاده غیر قانونیه!؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این هم از دبی که همیشه میکوبیدنش توی سر ما .
بعضی جاهاش حتی گازکشی هم نداره!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥هرچند صادق بوقی گند زد به سرتاپای پروژه این خواننده، ولی که میگفتند مخاطب موزیکهای ساسی بچهها نیستن، آره؟ اینا بخشی از مواردیه که خودش استوری کرده!
▪️حیف اسم پدر و مادر که بخوایم روی بعضیها بذاریم، چیکار دارید میکنید با بچهتون؟ بخاطر چارتا فالوور؟ بخاطر اینکه چهرهتون رو چارنفر ببینن؟ خب الان دیدیمتون، ارضا شدید؟
▪️همه جای دنیا چنین محتوایی با رده سنی +15یا +18 ارائه میشه. شما میذارید بچه ببینه و حفظ کنه؟ لعنت بر این بیسوادی، لعنت بر این عقبماندگی فرهنگی!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥محمود سریع القلم، مشاور دولت روحانی در مصاحبه با يورونيوز: اگر ایران زیر فشار باشد (گرسنه بماند، تحریم بیشتر شود)، چرخش اساسی میکند!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥زیر این کلیپ
کلی فحش دادند به نظام و آخوند
حتی یک نفر دقت نکرده که این ویدئو مال ایران نیست!
از براندازهای ج.ا احمق تر پیدا نمیشه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شما این درس صبر رو نگاه کنید!
مادربزرگ فلسطینی به دخترش میگه :
شکرگذار باش نوه ام شهید شده
دختر که جسد بچه اش رو بغل کرده میگه:
"ولی مامان، من واقعاً برای داشتن این بچه تلاش کردم، ۵۸۰ آمپول زدم تا باردار شدم"💔🇵🇸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 #فیلم| نحوه شهادت شهید آیت الله مفتح از زبان قاتلش
«۲۷ آذر سالروز شهادت شهید مفتح»
*🔴 #فوری بازگشت آموزش حضوری به مدارس استان اصفهان / فردا مدارس باز است
مدیرکل مدیریت بحران استانداری اصفهان:
در راستای برگزاری مستمر جلسات این کارگروه و با توجه به روند کاهش غلظت آلایندهها، ضمن تأکید بر رعایت اصول بهداشتی و کاهش ترددها، فردا ۲۹ آذرماه، آموزش در تمامی مقاطع تحصیلی استان به صورت حضوری اعلام می گردد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
📽 #کلیپ_جدید| کودک دست فروش
🔸️حرفهای عجیب کودک دست فروشی که به صورت خودجوش در متروتئاترشهر تذکرحجاب داد.
- رمان امنیتی #کلنا_قاسم -
- قسمت نهم -
صدای ایمان را توی گوشم میشنوم:
-غفور جان آمار رفیقت رو دارم، دوباره سوار آسانسور شد.
لبخندی کم رنگ با شنیدن پیغام ایمان به روی لبهایم نقش میبندد. همین که سوژه دوباره به داخل کابین برگشته یعنی حدسم درست بوده است و یک دستی نگرفته است. در پنتهاوس طبقهی صد و هفده چرخی میزنم و سعی میکنم از این انتظار شیرینی که میتواند ما را به ملیس رابرت برساند، لذت ببرم. خیلی از انسانها هستند که وحشت حضور در ارفاع را دارند؛ اما من به ایستادن در بلندی عادت دارم و حتی لذت میبرم، از این نقطهای که ایستادهام دریاچههای بزرگ و مجتمعهای غول پیکر شبیه به نقاطی کوچک و بیارزش تبدیل شدهاند.
اینجا همه چیز کوچک است، انقدر کوچک که جزئیات رفتاری تمام آدمهای آن پایین را بشود به راحتی زیر نظر گرفت.
نمیتوانم از تحرکات داخل سالن جا بمانم، فورا به پشت شیشهای که میدان دید خوبی تا درب کابین آسانسور دارد برمیگردم.
از جایی که ایستاده ام با چشم غیر مسلح امکان خواندن اعداد کنار درب کابین نیست، پس انگشتان دستم را به دور دوربین کوچکی که به همراه دارم میپیچم و نگاهی به اعداد میاندازم. کابین آسانسور چهار طبقه با من فاصله دارد و این من را امیدوار میکند که باید منتظر رسیدن سوژهام باشد. خیلی طول نمیکشد که درب آسانسور باز میشود، فورا دوربینم را درون جیبم جا میدهم و خودم را به پشت ستونی که در بالکن قرار دارد میکشانم؛ اما در کمال تعجب دو مامور حفاظتی از کابین خارج میشوند و در حالی که تونفاهای مشکی رنگی که به کمر آویز کردهاند را تاب میدهد به سمت من میآیند.
گوشم میخارد! نمیدانم تا به کی قرار است با این عادت مسخره به زندگی کردن ادامه بدهم. تیک عصبی در زمان اضطراب برای منی که تمام عمرم را در استرس و زیر بار فشار کاری میگذارنم شکنجهی سختی است. انگشت کوچک دست راستم را توی گوشم میچرخانم و به حرکت نیروهای حفاظتی برج خیره میشوم.
کمی بعد از رسیدن آنها به اواسط سالن صدای کوبیده شدن پایی را از سمت پلههای اضطراری میشنوم. لعنتی... حس خوبی به صدایی که از درون راهروی پلههای اضطراری میآید، ندارم. احتمال میدهم که لو رفتهام و ماموران مسیرهای خروج از این طبقه را به رویم بستهاند... احساس میکنم باید منتظر دو مامور دیگر از مسیر پلههای اضطراری باشم... در کسری از ثانیه این پنتهاس بزرگ و چشم نواز برایم شبیه زندانی تنگ و تاریک میشود. شبیه پرنده ای که درون قفس افتاده باشد، به گوشهای میخزم و سعی میکنم تا آخرین لحظه چشم از انتهای سالن برندارم. ماموران همانطور که قدم زنان به طرفم میآیند، با حرکت دست از بسته بودن درب اتاقها مطمئن میشوند. نمیدانم وقتی با آنها مواجه شدم، چه رفتاری داشته باشم. قطعا برای اولین سوال از من میخواهند تا گذرنامهام را به آنها بدهم... اصلا اگر بگویند توی این طبقه چه کار میکنم، چه جوابی باید بدهم؟ اگر تصمیم به دستگیری و انتقال من برای پرسیدن سوالات بیشتر گرفتند چه؟ باید همراه آنها بروم یا...
در بین دریای پر تلاطم سوالاتی که در سرم موج میزند، سعی میکنم تا نفس بکشم... ماموران در چند قدمیام هستند. یکی از آنها دستش را روی دستگیرهی پنت هاوس برج میگذارد و وارد میشود. دیگری نیز سرش را به سمت پلههای اضطراری برمیگرداند و با ادب و احترامی خاص مشغول سلام و خوش آمد گویی با فردی میشود که نمیتوانم ببینمش... باید از پشت ستون خارج شوم تا بتوانم آن مرد را ببینم؛ اما این غول بی شاخ و دم در حالی که دستهایش را از پشت به یکدیگر گره زده تصمیم دارد به پشت ستونی که من را پنهان کرده، سرک بکشد... نفسم را در سینه حبس میکنم و در حالی که کمرم را کاملا به ستون چسباندهام تصمیم میگیرم تا بعد از چشم در چشم شدن با او، با یک ضربهی اساسی به گردنش کارش را بسازم.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
@RomanAmniyati
- پایان قسمت نهم -
❌ کپی با ذکر نام نویسنده و قید آیدی کانال مجاز است❌
- رمان امنیتی #کلنا_قاسم -
- قسمت دهم -
تمام توانم را در دست راستم جمع میکنم تا با همان ضربهی اول کارش را بسازم و مجبور به درگیری و زد و خورد نشوم. سایهاش روی زمین نقش میبندد و بعد پای راستش را جلو میگذارد و میخواهد به این سمت ستون بیاید که ناگهان صدای همکارش او را از حرکت متوقف میکند:
-سمير، انظر هنا...
به لطف سالها فعالیت برون مرزی در امارات، حالا زبان آنها را خیلی خوب متوجه میشوم، از همکارش که سمیر نام دارد میخواهد تا به سمت کسی که از پلههای اضطراری خودش را به این طبقه رسانده برود. نفسم را بدون هیچ تولید صدایی از سینه خارج میکنم و سعی میکنم تا با حفظ آرامش بتوانم متوجه نفری شوم که برای این دو مامور انقدر مهم و عزیز است.
گوشهایم را تیز میکنم و میشنوم که سمیر نیز شبیه همکارش با غریبهای که به طور غیر معقول وارد این طبقه شده سلام و علیک گرمی میکند و بعد از یک احوال پرسی کوتاه اسمی را به روی زبان جاری میکند که شاخکهایم را تکان میدهد. او میگوید:
-هل أنت راضٍ عن استقبالنا يا (تایلور)؟
تایلور؟ خدای من... یعنی سوژه ما تصمیم گرفته تا از راه اضطراری پا به این طبقه بگذارد؟ باید اعتراف کنم که او با این حرکت حسابی شگفت زدهام کرد. به جای تمرکز روی جملاتی که بین ماموران به احتمال زیاد تحت کنترل موساد، فورا تلفنم را از جیب شلوارم بیرون میکشم و با خط امن پیام ورود تیلور را به طبقهی صد و هفده ارسال میکنم. نگاه دوبارهای به دور و اطراف میاندازم، جایی بهتر از پشت همین ستون بزرگ برای ایستادن من در اینجا نیست. اصلا برای سرک کشیدن عجله نمیکنم، خیلی خوب میدانم فردی که برای آمدن به این طبقه از تمامی تکنیکهای ضد تعقیب استفاده کرده، قطعا ممکن است به دفعات پشت سرش را نگاه کند.
ششهایم پر و خالی میشوند تا شاید با تزریق اکسیژن بیشتر به بدنم، بتوانم از شدت استرسی که دارم کم کنم. سرک کشیدن از ستون ممکن است برایم خیلی گران تمام شود، پس چارهی دیگری ندارم. سرم را به ستون تکیه میدهم و چشمهایم را میبندم تا روی گوشهایم به جای تمام حواس دیگرم متمرکز شوم. صدای قدمهایش را میشنوم... تق، تق، تق... سعی میکنم در این پس این سیاهی به وجود آمده در پشت پلکهایم، بهتر و دقیقتر بشنوم. صدای قدمهایش متوقف میشود. نفس کوتاهی میکشم، باید تصمیم بگیرم و بهترین کار را انجام دهم. نمیتوانم به سی و هشت باری که صدای قدمهایش را شنیدهام اکتفا کنم. اتاقها آنقدر با هم فاصله ندارند که بتوانم با تعداد قدمهای سوژه مقصدش را حدس بزنم. در میان اضطرابی که من را دلپیچه انداخته، موضوع مهمی را به خاطر میآورم. موضوعی که در چنین شرایطی برایم مثل داشتن چراغی در دل تاریکی شب است. به یاد یکی از اساتید دوران آموزشم میافتم که به نقل از روزهای جنگ تعریف میکرد ک هر گاه برای عملیات شناسایی به دل خاک عراق میزدند، با خلوص نیت آیهی شریفهی وجعلنا را زیر لب زمزمه میکردند و از چشم دشمن دور میماندند. ناخودآگاه لبخندی میزنم و این آیه را زمزمه میکنم، سپس کمی به آن طرف ستون سرک میکشم و به سوژه نگه میکنم که جلوی اتاق سی صد و سیزده ایستاده و صاف به سمت نگاه میکند.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
@RomanAmniyati
- پایان قسمت دهم -
❌ کپی با ذکر نام نویسنده و قید آیدی کانال مجاز است❌
989_26298302738563.mp3
7.78M
بیتاب
احسان یاسین
╲\╭┓
╭🌼🍂🍃🇮🇷
┗╯\
✅@sahebzamanchanel
╲\╭┓
╭🌼🍂🍃🇵🇸
┗╯\╲
ناکامی تروریستها در عملیات کور در سیستان و بلوچستان
🔹صبح امروز در یک اقدام تروریستی کور، یک مین کنار جادهای در مسیر خودری خدماتی و پشتیبانی تیپ ویژه ۱۱۰ سلمان فارسی در منطقه شورو زاهدان منفجر شد.
🔹در این حادثه به هیچ یک از خدمه خودرو آسیبی وارد نشده و صرفا شیشههای خودرو آسیب جزئی دیده است.
╲\╭┓
╭🌼🍂🍃🇮🇷
┗╯\
✅@sahebzamanchanel
╲\╭┓
╭🌼🍂🍃🇵🇸
┗╯\╲
4_6019354119397968029.mp3
9.39M
احسان یاسین
╲\╭┓
╭🌼🍂🍃🇮🇷
┗╯\
✅@sahebzamanchanel
╲\╭┓
╭🌼🍂🍃🇵🇸
┗╯\╲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👏👏👏
این کلیپ فوق العاده زیبا رو از دست ندید
ببینید آقای قرائتی در محضر حضرت آقا چقدر زیبا از قرآن می گویند...
ما هنوز مَزِه ي قرآن را نچشیدیم...
╲\╭┓
╭🌼🍂🍃🇮🇷
┗╯\
✅@sahebzamanchanel
╲\╭┓
╭🌼🍂🍃🇵🇸
┗╯\╲
⚫️ شهادت دانش آموخته لبنانی دانشگاه صنعتی اصفهان مهندس علی موسی در جنگ ظالمانه رژیم غاصب صهیونیستی در غزه را به جامعه دانشگاهیان دانشگاه صنعتی اصفهان صمیمانه تبریک و تسلیت عرض مینمائیم.
▪️شهید علی موسی در دو مقطع لیسانس و فوق لیسانس مهندسی برق در دانشگاه صنعتی اصفهان مشغول به تحصیل و در مجموعه سرای متأهلین امام جواد (ع) ساکن بودند. وی در سال ۱۳۹۷ فارغ التحصیل شده، به کشور خویش بازگشت و در راه خدمت مقدس به کشورش و مبارزه با رژیم اشغالگر و جنایتکار اسرائیل به درجه اعلا شهادت نائل آمد.
نام و یادش جاودان
✦✦✦
🎙 روابط عمومی دانشگاه صنعتی اصفهان
╲\╭┓
╭🌼🍂🍃🇮🇷
┗╯\
✅@sahebzamanchanel
╲\╭┓
╭🌼🍂🍃🇵🇸
┗╯\╲