📷 بانوانی با لباس اقوام مختلف ایرانی در دیدار امروز با رهبر انقلاب؛ ۱۴۰۲/۱۰/۰۶
🗓 #دیدار_بانوان۱۴۰۲
#وفاتحضرتامالبنین
#تکریم_مادران_شهدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👈 نقدهای صریح ابوالقاسم طالبی به کیانیان: شما عضو گروهکی بوده که بخاطر ریش آدم میکشته!
پدرت چیکاره بوده؟ (پدرش جزء چاقوکشهای مشهد بوده)
👍 حالا در این چهل سال هرکس میمیرد شما یه سیخی به نظام میزنید!
این را باید رسانههای انقلابی جلویش را بگیرند!
از آن زندگی که نظام بخشیدت الان زندگیات چطور است؟!!
- رمان امنیتی #کلنا_قاسم -
- قسمت بیست و پنج -
«فصل ششم»
عماد - درون ماشین
ابرهای خاکستری گره خورده به یکدیگر طوری در آسمان ردیف شدهاند که گویا هوای باریدن به سر دارند.
نگاهی به روی صندلی عقب میاندازم که کمیل همچنان بیحال دراز کشیده است. نفس کوتاهی میکشم و فرمان ماشین را دو دستی میچسبم تا مبادا رو دست بخورم. صد متر جلوتر سه ماشین درست شبیه یکدیگر در حال حرکت هستند و من شک ندارم که به زودی از هم جدا خواهند شد. با اینکه ترفند آنها برای ضد تعقیب و ایجاد یک منطقه امن خیلی تازه نیست؛ اما باید اعتراف کنم که حسابی جواب میدهد. جنید با کلاه کاسکت مشکی رنگی که روی سرش گذاشته از سمت چپ ماشینم رد میشود. از وقتی که شروع به حرکت کردهایم، هر چند دقیقه یک بار همین کار را انجام داده و حالا نیز بار دیگر تکرارش میکند. از قبل به او گوشزد کردهام که باید به دنبال کدام ماشین برود.
به واسطهی فعالیتهای بیسابقهی دستگاه امنیتی رژیم صهیونسیتی در امارات دست ما در اینجا بسته است و مجبوریم بین از دست دادن کامل سوژه و امتحان کردن شانس خودمان در بین سه ماشین، دومی را انتخاب کنیم.
هنوز هم در شوک اتفاقی هستم که چند دقیقهی پیش افتاد و مجبور شدم کمیل را با ضربهای از پشت سر بیهوش کنم... او به قدری به سوژه نزدیک شده بود که ریسک گرفتن دستش زیاد میشد و نمیتوانستم واکنشش را پیشبینی کنم... حالا نیز باید افسوس این را بخورم که میتوانستم به تعداد ماشینهایی که یکی از آنها حامل شمعونی است، نفر برای تعقیب و مراقبت داشته باشم و ندارم...
نگاه دوباره ای به روی صندلی عقب ماشین میاندازم و کمیل تکان کوچکی میخورد.
از حرص لبخند میزنم:
-خوبی بزرگوار؟
صدایش گرفته و کلمات را گنگ ادا میکند:
-خوبم؟.. نمی... دونم... چی شد که...
همانطور که به ماشینهای یک رنگ و شبیه به هم نگاه میکنم، میگویم:
-احتمالی که دادی درست بود، نویزهای اون منطقه فعالیتهای بیسیم ما رو تحت تاثیر قرار داد و منم وقتی دیدم هر چی میگم میخوای کار خودت رو انجام بدی، مجبور شدم اینطوری متوقفت کنم.
کمیل دستی به پشت گردنش میکشد و در حالی که از چهرهاش مشخص است هنوز کاملا هوشیار نشده، میگوید:
-تو؟ تو از پشت بهم ضربه زدی؟ من... من فقط یه قدم باهاش فاصله داشتم عماد... اصلا فهمیدی چی کار کردی؟
سرم را تکان میدهم و میگویم:
-فهمیدم. چارهی دیگهای نداشتم، اگه خوابیدنت تموم شد و سرحال شدی بیا روی صندلی جلو تا ببینیم باید چه کار کنیم.
کمیل با حالتی عصبی صدایش را بلندتر از قبل میکند:
-یعنی چی که فهمیدم؟ میگم همهی زحماتمون رو هدر دادی! بابا اون غفور بیچاره الان تا لب مرز مرگ رفته بخاطر این که اون حرومزاده رو به سزای اعمالش برسونیم، اونوقت تو... درست وقتی که فقط یه قدم باهاش فاصله داشتم... واسه چی این کار رو کردی؟
خونسرد نگاهش میکنم و سپس به ماشینهایی که پیش رویم در حال حرکت هستند چشم میدوزم:
-بخاطر این که ایلاک رون، با همهی جنایتهایی که انجام داده حکم یه سرباز رو برای این صفحهی شطرنج داشت... من شاه رو توی ماشین دومی دیدم...
کمیل که دیگر کاملا به هوش آمده به سمتم خم میشود و میگوید:
-راجع به کی حرف میزنی؟ کی توی ماشین دوم بود؟
لبخند کمرنگی میزنم و میگویم:
-شمعونی...
کمیل با شنیدن این اسم چند لحظهای خشک میشود و سپس میگوید:
-مطمئنی که خودش بود؟ آخه اون... اون هیچوقت از حصارش توی سرزمینهای اشغالی بیرون نمیاومد! چطور ممکنه که...
همانطور که با گوشهی چشم به جنید و موتورش که بار دیگر از ماشین من جلو میزند و سپس سرعتش را کم میکند تا به پشت سرم برگردد نگاه میکنم، میگویم:
-چی شده که از لونهش بیرون زده رو نمیدونم؛ ولی خیلی خوب میدونم این داره برای یه ملاقات بزرگ آماده میشه. این آدم فقط وقتی از لونهش بیرون میزنه که کلی از کله گنده های موساد برای دیدنش به صف شده باشند... کمیل اگه خدا بخواد و بتونیم ردش رو بزنیم، یه سبد پر از تخم مرغهای صهیونیستها رو زدیم...
کمیل که مات و مبهوت به صحبتهایم گوش میکند، نامطمئن میپرسد:
-پس... ایلاک رون چی میشه؟
قبل از آن که بخواهم جواب کمیل را بدهم، صدای پیام از خط ماهوارهایام بلند میشود.
فورا بازش میکنم. برایم آیاتی از قرآن و سوره فیل نوشته شده است:
- «أَلَمْ تَرَ كَيْفَ فَعَلَ رَبُّكَ بِأَصْحَابِ الْفِيلِ؛ آيا نديدى پروردگارت با فيل سواران (لشکر ابرهه که براى نابودى کعبه آمده بودند) چه کرد؟!».
«وَأَرْسَلَ عَلَيْهِمْ طَيْرًا أَبَابِيلَ؛ و بر سر آنها پرندگانى را گروه گروه فرستاد».
مفهوم پیامی که برایم آمده را خیلی خوب متوجه میشوم و لبخند میزنم.
کد تایید را ارسال میکنم و سپس زیر لب زمزمه میکنم:
-انشاءالله...
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
@RomanAmniyati
- پایان قسمت بیست و پنج -
❌ کپی با ذکر نام نویسنده و قید آیدی کانال مجاز است❌
- رمان امنیتی #کلنا_قاسم -
- قسمت بیست و شش -
«فصل هفتم»
معراج - دو روز بعد:
پایگاه هوافضای جمهوری اسلامی-کرمانشاه
سالن مجموعه که با میزهایی طویل و مستطیل شکل پر شده است، پذیرای چند ده نفر از متخصصین و کارشناسان عرصهی پهبادی است. هر کدام از بچهها در حالی که روی صندلیهای خود نشستهاند چشم به صفحهی مانیتوری دوختهاند که پیش رویشان قرار گرفته است.
کمی آن طرفتر من و تیمی که با دستور مستقیم از فرماندهی برای انجام این عملیات انتخاب شدهایم، در اتاقی حدودا سی متری مشغول به کار هستیم.
یک تخته سفید رنگ روی دیوار اتاق نصب است و چند میز و صندلی با سیستمهای جداگانه در حال کار کردن به پروژهای هستند که یکی از سختترین و حساسترین ماموریتهای چند دقت گذشته حساب میشود. همین موضوع هم باعث شده تا نزدیک به سی ساعت را یک سره و بدون استراحت کار کنیم و چشم روی هم نگذاریم تا مبادا از حریف سرسختی که داریم عقب بیفتیم. پروژه به صورت کاملا سری و محرمانه به ما شش نفری که درون اتاق هستیم سپرده شد و همین موضوع هم انگیزه بچهها را برای موفقیت در این مورد چند برابر کرد تا بدین صورت و شبانه روزی سوژهای را که از ام غافه العین در امارات تحویل گرفتیم، تا ورودی شهر اربیل در عراق همراهی کنیم.
نگاهی به تخته سفید رنگی که روی دیوار نصب شده میاندازم که تمامی فعالیتهای سوژه به روی آن آورده شده است.
برای بچههای باعث افتخار بود که برای زدن نفری دور هم جمع شدهایم که فرمانده خوجهی ترورهای موساد است.
او همچنین فرمانده یگان ترور موساد در منطقه شمال عراق است و در سازماندهی ترورها از جمله در خاک ایران هم نقش داشته است. بررسیهای موشکافانه تیم امنیتی ما ردپایی پر رنگ از او در ماجرای ترور شهید سرهنگ صیاد خدایی در تهران پیدا کرده است و حالا باعث خوشحالی است که تمامی فعالیتهای او...
از ماشینهایی که در طول مسیر عوض کرد تا راههایی که برای رسیدن به عراق انتخاب کرد و بعضاً سختیهای فراوانش را هم به جان خرید، از چشمان تیزبین بچههای هوافضا دور نمانده است. استکان چاییام را از روی میز برمیدارم و همراه با کمی از کاکهای محلی که خانزاده با خودش از شهر آورده سر میکشم. سپس رو به خانزاده میکنم و میگویم:
-هر چقدر سلیقهت توی نگه داری از لباسهات خوب نیست ولی این شیرینیهای کرمانشاهی رو خیلی خوب انتخاب میکنه... همیشه خدا تازهاند و مثل قند تو دهن آب میشن.
لبخندی میزند و میگوید:
-نگاه به این لهجهی تهرونیم نکن مهندس، ناسلامتی من از اون کردهای اصیل این منطقهم ها!
یک شیرینی دیگر برمیدارم و در حالی که همراه با چاییام میخورم، میگویم:
-خدا شما رو واسمون حفظ کنه که اگه این کاکهای خوشمزه نبود معلوم نبود چطوری میتونستیم تا صبحونه دووم بیاریم.
فضای اتاق سی متری ما دوستانه است و کارها روی روتین و بدون هیچگونه نگرانی و استرسی پیش میرود. بچهها هر کدام با تسلط زیاد مشغول وظیفهای هستند که به آنها سپرده شده و ما حالا بدون هیچگونه نگرانی آماده دریافت دستور از فرماندهی و شروع عملیات هستیم.
همه چیز خوب و حساب شده پیش میرود تا این که علی اصغر از انتهای اتاق بلند میشود و در حالی که صدایش میلرزد، میگوید:
-آقا معراج، یه مشکلی پیش اومده بیا یه لحظه!
هنوز بخشی از کاک کرمانشاه درون دهانم است که صدای علی اصغر را میشنوم و ناخودآگاه چند سرفه میکنم. از روی صندلیام بلند میشوم و به سمت میزش میروم، هنوز کاملا به او نرسیدهام که شروع به توضیح دادن میکند:
-آقا این خطهای قرمز روی صفحه داره هشدار میده بهمون... هشدار یه اختلال توی سیستمه که ممکنه سوژه رو از دسترس ما خارج کنه.
اخم میکنم:
-یعنی چی که خارج کنه؟ مگه از قضیهی ردیاب بو بردن؟
علی اصغر ناامیدانه نگاهم میکند:
-نمیدونم، شاید... شاید هم...
باقری از آن سوی اتاق حرفش نیمه کاره میگذارد و باصدایی بلند میگوید:
-آقا منم هشدارش رو گرفتم... سیستمم داره از دست خارج میشه...
خانزاده که یکی از فنیترین و کاربلدترین مهندسان عرصه پهپادی و هوافضاست، فورا به سمت میز باقری میدود و چندباری به روی صفحه کلیدی که پیش رویش قرار گرفته میکوبد.
هنوز هشدارهای علی اصغر و باقری را هضم نکردهام که کامران نیز حرف آنها را تکرار میکند:
-آقا متاسفانه... روی سیستم منم اختلال ثبت شده و احتمالا همین الانها سیستم از دستم خارج بشه...
با کف دست به روی میز میکوبم:
-این دیگه چه کوفتیه! یعنی چی که داره خارج میشه... یکی نیست یه توضیح درست و حسابی بده.
خانزاده همانطور که چشم از روی صفحه مانیتورش برنمیدارد، لبهایش را تکان میدهد:
-یعنی داریم مورد یه حمله سایبری سنگین قرار میگیریم...
با شنیدن جملهاش میخکوب میشوم و همانطور که به نقطهای خیره میمانم، میگویم:
-یاحسین...
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
@RomanAmniyati