647896834_-211309.mp3
8.54M
سرود من افتخارمی کنم به حجابم که توسط دختران دهه نودی اجرا شده.ترویج کنید تا زمزمه لبشان باشد
#حجاب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅چتون بود انقلاب کردید...؟؟؟!!
فرح خانوم داشتید و شاه محمدرضا داشتید ...🤔😳
زندگی ایرانیان قبل از انقلاب
حتتتتماً ببینید وانتشار دهید 👌👌
#حجاب
#اتقلاب_اسلامی
#ایران_جاویدان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 جدیدترین جنایت پلیس آمریکا
🔹 پلیس آمریکا بعد از مشکوک شدن به مردی در جکسونویل در حین هیزم شکاندن به دلیل اینکه تبر کوچکی که در دستش بود را زمین نگذاشت شلیک کرد و وی را کشت!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 خضریان خطاب به دانشجویی که بدون حجاب پشت تریبون حاضر شد: اگر حجاب بر سر بگذارید با شما گفتگو خواهم کرد در غیر این صورت به احترام خون شهدا با شما گفتگو نمیکنم
شهیده عصمت پورانوری 🌱🌹🌱🌹
بعد از خواستگاری همسرش و قبول ایشان مراسم خیلی سادهای برگزار شد.
عصمت اهل قناعت بود.
لباس عروسیاش مانتو و شلوار بود و یک چادر گلدار.
شلواری را که همیشه استفاده میکرد شست و اتو کرد و همان را پوشید.
به مادرم گفته بود من لباسهای مجلسی بیرون را نمیخواهم. همین لباس ساده را برای روز عروسیام میپوشم.
برای عروسیاش آرایشگاه هم نرفت.
فکر نمیکنم شما کسی را پیدا کنید که اینطور باشد. او به ظاهر توجه نمیکرد. همه حواسش به عرفان و اعتقادات طرف مقابلش بود.
طرز فکرش به سمت خدا و تعالی بود. اینها برایش خیلی مهم بود.
سبک ازدواجش باید مورد توجه دختران امروز ما قرار بگیرد.
راوی: خواهر شهیده
تاریخ شهادت: ۶۰/۹/۱۹ 🥀
هدیه به ارواح طیبه همه شهدا فاتحه وصلوات💐💐💐💐💐
#از_شهدا_بیاموزیم ❣❣❣❣❣
🚨فوری
🔴جهان آراء امشب را از دست ندهید
دربرنامه امشب جهان آرا دو مساله را بررسی می کنیم؛ اول با حضور دو تن از شهروندان آسیب دیده در حوادث اخیر ابعاد جنایات صورت گرفته را باخوانی خواهیم کرد و سپس مبانی فقهی و حقوقی برخورد با «محارب» را به بحث خواهیم گذاشت.
🕙ساعت ۲۲ شبکه افق
🔄تکرار؛ سه شنبه ساعت ۱۴/۳۰
💠
🔴اتحادیه اروپا فهرست تحریمها علیه ایران را منتشر کرد
🔹وزرای امور خارجه 27 کشور اروپایی در جلسهای که امروز در بروکسل برگزار شد بسته تحریمی جدیدی را که 21 شخصیت و یک نهاد ایرانی را به بهانه مسائل حقوق بشری هدف قرار میدهد تصویب کردند.
فهرست تحریمها به شرح زیر است:
🔻پیمان جبلی
🔻علی رضوانی
🔻آمنهسادات ذبیحپور
🔻سید احمد خاتمی
🔻سید مجید میراحمدی
🔻سید عبدالرحیم موسوی
🔻محسن برمهانی
🔻مرتضی جوکار
🔻مجید سوری
🔻محسن کریمی
🔻علیرضا حیدرنیا
🔻امانالله گرشاسبی
🔻بهمن ریحانی
🔻حبیب شهسواری
🔻محمد عبداللهپور
🔻سیاوش مسلمی
🔻احمد ذوالقدر
🔻مرتضی کشکولی
🔻عیسی بیات
🔻محمد تقی آصانلو
🔻سازمان صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 رئیس قوه قضائیه: از شماتت شماتتگران مطلقا نگران نباشید
🔹اگر به سلیقه عمل کنیم ممکن است حجت نداشته باشیم، محور باید قانون باشد. اگر تحت شرایط مختلف و فضاسازی دیگران بدون رعایت قانون عمل کنیم حجت نداریم.
🔹یک روز از ما شدت عمل میخواهند و یک روز هم میگویند عمل شما انسانی نیست و ضد حقوق بشر عمل میکنید. یک روز میگویند چرا از شروع اغتشاشات دیر عمل کردید و سرعت عمل نداشتید و یک روز هم میگویند چنین حکمی در قرآن نیست.
🔹در همه احوال باید دقت و سرعت و لحاظ قانون را مد نظر داشته باشیم. از شماتت شماتتگران مطلقا نگران نباشید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 بازگشت کیانوش رستمی به سکوی قهرمانی جهان با نقره یک ضرب
🔹کیانوش رستمی وزنه بردار ملی پوش ایران موفق شد مدال نقره حرکت یک ضرب دسته ۸۹ کیلوگرم قهرمانی جهان ۲۰۲۲ کلمبیا را کسب کند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥کشف ۳ هزار واحد سرم و برخی داروهای کمیاب در ساختمانی در مرکز تهران و فروش آن در فضای مجازی!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥حکم قاتل و جانی مشهدی برای خودش چه بود؟!
☑️رمان امنیتی #ستاد114 ☑️
🔻قسمت سیزدهم🔻
《فصل سوم》
سلمان - اتاق بازجویی سازمان
متهم در حالی که پشتش به من است، روی صندلی ول میخورد:
-آخه مگه من چیکار کردم؟ چشمامو چرا بستید؟ چرا حرف نمیزنید؟
دستهایم را به زیر بغلم بند میکنم:
-غذا میخوری؟
صدایش ضعیف میشود:
-نه بابا... غذا چیه با این اوضاع، من کوفتم نمیخورم بابا...
همانطور که از پشت سر به حرکات بدنش نگاه میکنم، میگویم:
-بالاخره چی؟
فورا میگوید:
-بالاخره چی برادر؟ من کاری نکردم، کاری... نکردم!
حرفم را کامل میکنم:
-با اون که کاری ندارم، میگم تصمیم نداری غذا بخوری؟
کلافه میشود:
-بابا ولمون کن دلت خوشه تو رو خدا...
لبخند میزنم:
-آخه ساعت دو و نیم شبه، تو رو حدود ساعت شش گرفتیم. عادت داری که شبها انقدر دیر غذا بخوری سینا جان؟
روی اسمش را طوری تاکید میکنم که جا بخورد. اینبار با کمی لکنت کلمات را ادا میکنم:
-آقا... به پیر... به پیغمبر من کاری نکردم، حالا نه که هیچکاری نکرده باشما، نه. چهارتا بوق زدم و هوار کشیدیم. جو گیر شدم، غلط اضافه کردم.
از روی صندلیام بلند میشوم و در حالی که انگشتانم را به چشمبندی که روی صورت گذاشته بند میکنم، میگویم:
-عه، خب اگه اینطوریه پس چرا بهت چشمبند زدن؟ بزار برات بازش کنم.
حرفی نمیزند. با اینکه هوا کمی خنک شده است؛ اما روی شقیقههایش نمدار است و صورتش کاملا داغ. احساس ترس از لا به لای کلماتش کامل لمس است و من دلم روشن است که امشب با او به نقاط خوبی خواهم رسید. چشمهایش را که باز میکند یک دوربین در فاصلهی یک متری صورتش میبیند و یک دیوار سیمانی که محوطهی پشت دوربین را پوشانده است.
صدایش لرزان است:
-داری دستم میاندازی؟
کمی جدیتر از قبل میگویم:
-تو چی؟ همونقدر حق داری دور و اطرافت رو ببینی که بهم راست بگی. خوب گوش کن ببین چی میگم گل پسر، نه من خیلی وقت دارم که بخوام بشینم و با تو گل بگم و بشنوم، نه این صندلیای که روش نشستی قراره تا فردا صبح خالی بمونه. پس زبون باز کن تا بنویسم.
ملتمسانه میگوید:
-آخه چی باید بگم.
صورتم را نزدیک گوشش میکنم:
-انگار اصلا نمیشنوی چی میگم نه؟
سپس برمیگردم و در حالی که با مشت روی میز میکوبم، فریاد میزنم:
-میگم حرف بزن.
معطل نمیکند:
-یه اکانت ناشناس تو اینستا بهم پیام داد، گفت سه تا جعبه ببر، یک و پنصد بگیر.
نفسم را بیرون پرتاب میکنم:
-اینا رو خودم توی تاریخچهی پیامهات خوندم.
فورا میگوید:
-ولی من که صفحهی چتم با اون رو پاک کرده بودم!
دستم را از روی شانهی راستش دراز میکنم و صفحهی پرینت پیامهایش را نشانش میدهم. چند ثانیهای مکث میکند و بیرمق ادامه میدهد:
-خب شما که از همه چی خبر دارید.
میپرسم:
-یارو کیه؟ چجوری باهاش آشنا شدی؟
شانه بالا میاندازد:
-باور کن نمیشناسمش.
لبخند میزنم:
-چرا به من پیام نداد که براش کار انجام بدم؟ هان؟ چرا به من از پیشنهادا نمیشه؟
در حالی که اشک از گوشهی چشمهایش سرازیر میشود، توضیح میدهد:
-به خدا نمیدونم. منِ خر اولش چهارتا استوری برا مهسا امینی گذاشتم، بعد که دیدم فالوورام داره بالا میره فعالیتم رو بیشتر و بیشتر کردم. شاید اینجوری پیدام کردن.
با دست شانههایش را نگه میدارم تا کمی با من احساس نزدیکی کند، سپس با حالتی دوستانه میگویم:
-ببین سینا، تو وقتی با ماشین خودت پاشدی اومدی وسط خیابون و لوازم اونا رو پخش کردی یعنی کلا از قضیه پرتی؛ ولی این نظر من کارشناسه نه نظر قاضی. قاضی برا اساس مدارک و شواهد حکم میده و الان هم که الی ماشالله مدرک بر علیه تو هست، پس زرنگ باش و تا فرصت داری گندی که زدی رو بپوشون. این برگه و خودکار رو بگیر و از سیر تا پیاز قضیه رو برام بنویس... من اسم میخوام، آدرس و شماره تلفن میخوام و هر چیزی که بتونه من رو برسونه بالای سرشون رو میخوام. فقط یادت باشه که من خیلی چیزها ازت میدونم و اگه فقط یه مورد... فقط یه مورد از حرفهات دروغ باشه، به خدای احد و واحد خودت و مدارکت رو طوری میفرستم دادگاه که کمتر از اعدام حکم نگیری.
دستم را از روی شانهاش برمیدارم تا از اتاق خارج شوم که میگویم:
-نرو حاج آقا، میگم... هم اسم و هم آدرس!
از پشت سر نگاهش میکنم که دستهایش شروع به لرزیدن کرده است:
-یه دخترهس که انگار اون مستقیما باهاشون در ارتباطه، به هر کدوم ما یه کاری دادن، کار اون هم فیلمبرداری از رفتارهای ما تو خیابونه.
در حالی که به دوربین نگاه میکنم تا اپراتور از واکنشهای درونی متهم برایم بگوید، چشمهایم را ریز میکنم:
-آ باریکلا، انگار که سر عقل اومدی، حالا بگو اسمش چیه؟
آب دهانش را قورت میدهد و میگوید:
-الهام... الهام ابتکاری.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
❌کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست❌
☑️رمان امنیتی #ستاد114 ☑️
🔻قسمت چهاردهم🔻
لبخندی میزنم و در حالی که در ذهنم به نام الهام ابتکاری و پروندهی برادرش نوید فکر میکنم، میگویم:
-خیلی خب، بنویس. همه چی رو بنویس و هیچ چیز رو از قلم نیانداز. یه بار هم بهت گفتم که من آدمهای مشکل دار رو بو میکشم... تو پسر خوبی هستی؛ ولی این خوب بودن رو باید با دلیل و مدرک به قاضی پروندت هم ثابت کنی.
متهم سرش را پایین میاندازد و در حالی که خودکار آبی رنگی که کنار دستش قرار گرفته را برمیدارد، زیر لب زمزمه میکند:
-چشم آقا، همهچی رو مینویسم... چشم.
از اتاق بازجویی خارج میشوم و به نیرویی که پشت درب ایستاده تذکر میدهم تا فعلا سراغ متهم من نرود و تنها از طریق دوربین از او مراقبت کند. سپس وارد سایت میشوم، به لطف ماموریتهای فراوان برون مرزی خیلی وقت بود که سایت را اینگونه شلوغ و پرهیاهو ندیده بودم. به سمت دفتر عماد میروم، مشغول صحبت کردن با تلفن است که متوجه من میشود و با اشارهی دست از من میخواهد که وارد شوم.
در حالی که با حرص گوشی تلفن را در دست گرفته، محترمانه میگوید:
-چشم حاج آقا، انجام وظیفه میکنم. اون مورد هم به روی چشم، حتما تذکر میدم. بله درسته، چشم حتما رسیدگی میکنم بهش حاج آقا، خواهش میکنم... ممنونم، شب شما هم بخیر.
گوشی را قطع میکند و در حالی که کنار دستم مینشیند، نفسش را به یکباره خالی میکند:
-خدا به خیر بگذرونه سلمان.
لبخندی کمرنگ میزنم:
-حتما به خیر میگذره؛ ولی این وسط دلم واسه جوونهایی میسوزه که الکی الکی دارن به پای چندتا عوضی خودفروخته میسوزن.
عماد چند ثانیه نگاهم میکند و میپرسد:
-بچهها چی شدن؟ از کمیل خبر داری؟
سرم را تکان میدهم:
-همه خوبن، اگه هم نگران کمیلی باید بگم دیگه رفت خونه تا یه سر به خانومش بزنه.
عماد از شنیدن حرفم خندهاش میگیرد. ادامه میدهم:
-راستی، این پسره رانندهی هاچبکه بود که گرفتیمش...
عماد به خاطر میآورد:
-خب خب، چیزی گفت؟
آه کوتاهی میکشم:
-یه اسم عجیب آورد... میگه با الهام ابتکاری کار میکرده.
عماد با چشمانی حیرتزده تکرار میکند:
-الهام ابتکاری؟ خواهر نوید؟
سرم را به نشان مثبت بودن جوابم تکان میدهم. عماد چند صفحهای که روی میزش قرار گرفته را ورق میزند و میگوید:
-بسپر بچهها به دستگیر شدههای سطح دو عکسش رو نشون بدن ببینن بقیه هم باهاش ارتباط داشتن یا نه.
از روی صندلی بلند میشوم و میگویم:
-چشم آقا. همین الان انجامش میدم.
سپس از اتاق بیرون میروم تا به سایر دستگیر شدهها سری بزنم. برخی در حالی که زانوهایشان را در آغوش گرفتهاند، خوابیدهاند و بعضی هنوز مشغول گریه کردن هستند. سراغ مردی که برای اولین بار به سراغ چادر آن مادر و طفل در آغوشش رفت، میروم. روی صندلی لم داده و با چشمبند مشکی روی صورتش نمیتوانم بفهمم خوابش گرفته؛ اما آرام است و منظم نفس میکشد. همین که احتمال میدهم خواب باشد، با کف دست چنان محکم به روی میز فلزی پیش رویش میکوبد که متهمهای اتاق کناری نیز بیدار شوند. از جا میپرد و فریاد میکشد.
دستم را شانهاش فشار میدهم و فریاد میزنم:
-بشین.
به صندلی دوخته میشود. برگهی اعترافاتش سفید است، سرم را نزدیک گوشش میکنم:
-پس چیزی واسه نوشتن نداشتی؟
کلمات را به سختی روی زبانش میآورد:
-گه خوردم آقا... من کاری...
همانطور که صورتم را نزدیک گوشش نگه داشتهام، فریاد میزنم:
-کاری نکردی آره؟ اون زن چه گناهی داشت که بهش حمله کردی هان؟ کاری نکردی نه؟ فقط به صورت به یه طفل شیر خواره لگد زدی و دماغش رو خرد کردی... البته کارت بیجواب هم نمونده... پاشو بریم؟ قاضی حکم اعدامت رو صادر کرده، معطل نکن عوضی...
با پاهایی لرزان که از روی صندلی بلند میشود، متوجه میشوم خودش را خراب کرده است. التماس میکند:
-آقا مینویسم... همه چی رو میگم، من چهار ماه دوره دیدم. دوبار توی اربیل و سلیمانیه عراق، یه بار هم آذربایجان...
همه چی رو میگم آقا، غلط کردم... گه خوردم...
دستم را روی شانهای فشار میدهم تا دوباره روی صندلی بنشیند. سپس میگویم:
-میگم برات لباس بیارن، بعدش برمیگردم و اگه فقط یه جای خالی تو این برگههایی که زیر دستت داری ببینم، خودم همین جا دخلت رو میارم.
از اتاق بازجویی که خارج میشوم با چند نفر دیگر از افرادی که دستگیر کردیم صحبت میکنم و عکس الهام ابتکاری را نشان میدهم؛ اما غیر از یک نفر هیچکس دیگر آنها را نمیشناسد.
غیر از همانی که کوکتل مولوتفها را از رانندهی پراید هاچبک تحویل گرفت... فردی به نام سهراب!
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
❌کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست❌
☑️رمان امنیتی #ستاد114 ☑️
🔻قسمت پانزدهم🔻
《فصل چهارم》
عماد - سازمان اطلاعات سپاه
سهراب... سهراب... سهراب...
بعد از اینکه سلمان این اسم را در جواب نتیجهی تمام بازجوییهایش به من داد، بیشتر از صد بار تکرارش کردم تا شاید بتوانم با پیدا کردن یک راه مناسب، مسیر پرونده را تغییر دهم. ساعت شش و نیم صبح است و من دیگر نمیتوانم بیشتر از این برای دیدار با حلقهی ارتباطی ما و الهام صبر کنم. از روی صندلیام بلند میشوم و همانطور که کتاب مفاتیحم را سر جایش میگذارم به طرف اتاقی قدم برمیدارم که سهراب در آن حضور دارد. جایی که سهراب هم شبیه من شب گذشته را بیدار مانده و به در و دیوارهایش خیره شده است. کاوه با پوشهای آبی رنگ به سمتم میآید و مستنداتی که از الهام به دست آورده را تحویلم میدهد، سپس میگوید:
-آقا مدارک مربوط به سهراب رو یه منگنه زدم و همون اول گذاشتم.
با اینکه خستگی و فشار کاری این چند روز حتی لبخند زدن را برایم سخت و دشوار کرده؛ اما این کار را انجام میدهم. لبخندی که میزنم تا پشت در اتاق سهراب، تنها حلقهی ارتباطی ما و الهام ادامه دارد. سپس نفس کوتاهی میکشم و وارد اتاق میشوم. چشمبند هنوز روی صورتش است؛ اما از ضرباتی که با دستش به میز میزند میفهمم که بیدار و کاملا هوشیار است.
جلوی موهایش ریخته و لبهایش از خشکی ترک برداشته است. ریشش کمی بلندتر از ته ریش است و روی گونهاش هنوز هم از کشیده شدن به روی زمین در حین دستگیری سرخ مانده است.
صندلی رو به روییاش را عقب میکشم تا از صدای کشیده شدن پایههای صندلی به روی زمین متوجه حضورم شود. خودش شروع میکند:
-من همه چی رو نوشتم، بیشتر از این قانونا نمیتونید نگهم دارید.
به صورتش نگاه میکنم و بدون عجله به حرفهایش گوش میدهم تا حرصش را خالی کند. این یک رفتار طبیعی است که متهمها بعد از دستگیری از خود نشان میدهند و اتفاقا حرفهایی میزنند که حسابی به کار ما میآید. سهراب در حالی که با زبان لبش را تر میکند، ادامه میدهد:
-میشنوی چی میگم؟ کدوم ور نشستی اصلا؟ الان حتما یه پرونده زدی زیر بغلت و اومدی تا از سوابق من بگی؟
از حرفی که میزند، شوکه میشوم. یعنی میتواند من را ببیند؟!
سکوت میکند و تند تند نفس میکشد. لب باز میکنم:
-معلومه شاگرد اول بودی!
چند ثانیه مکث میکند و به طعنه میگوید:
-حدس میزدم چیزی ازم گیرتون نیاد...
شانهای بالا میاندازم و در حالی که کارنامهی دوم ابتداییاش را روی میز میگذارم، میگویم:
-با معدل ده و نیم دیپلم که نمیشه شاگرد اول شد؛ ولی تو کلاسهایی که برای اقدام علیه امنیت ملی دیدی گمونم شاگرد اول شدی.
دستهایش را زیر بغلش میزند و با حرص میگوید:
-شروع کردید به تهمت زدن؟ کارتون فقط همینه دیگه؟ آره؟
ابرویی بالا میاندازم:
-میدونی باید منتقلت کنیم دادسرا و نمیشه زیاد اینجا نگهت داریم و حتی حدس میزنی که پرونده همراهمه. میدونی با دادن یه سری اطلاعات سوخته و گردن گرفتن یه کم شلوغ کاری بهت حکم سبک میدن و تموم، حالا بگو ببینم اینا رو از کدوم سایت خوندی؟!
خودش را میبازد و شبیه مربی تیمی میشود که گل اول را خیلی زود و غیر منتظره دریافت کرده است. با اعتماد به نفس بیشتر از روی صندلیام بلند میشوم و میگویم:
-کاش خانم معلمتون بهت میگفت که اینجا قانون رو من و این قلمی که توی دستمه تعیین میکنه. برای اثبات حسن نیتم هم میرم و هفتهی دیگه تو همین اتاق بهت سر میزنم.
سهراب لبهایش را بهم گره میزند و به زبانش التماس میکند تا کلمهای را نگوید. بدون آنکه بخواهم خودم را مشتاق ادامه دادن به این جلسه نشان دهم، از اتاق خارج میشوم و با مشت به دیوار سالن میکوبم. لعنتی!
وارد اتاقم میشوم و یک راست به سراغ دوربینهای شهری میروم. قبلتر مهندس تصاویر مربوط به سهراب را برایم جدا کرده بود، پوشهاش را باز میکنم. از همان اول که وارد خیابان میشود و شروع به شعار دادن میکند تا لحظهای که جعبهی کوکتل مولوتف را از رانندهی پراید هاچبک تحویل و دستگیر میشود. چند بار تصاویر مربوط به حضورش در خیابان را مرور میکنم و ناگهان متوجه صحنهای میشوم که ته دلم را خالی میکند. سهراب از جیبش چیزی بیرون میآورد و به زنی که در پیادهرو ایستاده میدهد. یک پرینت از چهرهی زن میگیرم و او را سوژه اطلاعاتی معرفی میکنم و سپس از کاوه میخواهم تا اول در بین دستگیر شدهها و بعد از طریق دوربینهای ترافیک و پهبادی دنبالش کند.
دوباره به سراغ سیستم پیش رویم میروم، چند بار دیگر به صحنهی تبادل کالای سهراب و آن زن نگاه میکنم...
نمیتوانم بفهمم چه چیزی را تحویلش میدهد، حداقل با این دوربین و از این زاویه نمیتوانم!
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
❌کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست❌
📣➰📣➰📣➰📣➰📣➰📣➰📣
دوستان رمان امنیتی(ستادصدوچهارده)
را حتما دنبال کنید
منتظر قسمت های شانزدهم،هفدهم،هجدهم این رمان باشید
📣➰📣➰📣➰📣➰📣➰📣➰