eitaa logo
کانال پایگاه صاحب الزمان عج
341 دنبال‌کننده
22.1هزار عکس
25هزار ویدیو
231 فایل
دراین مکان فعالیتهای سیاسی،اجتماعی،دینی، رانشرمیدهیم و تبیین میکنیم ارتباط با مدیر کانال: @Moein_Re
مشاهده در ایتا
دانلود
☑️رمان امنیتی ☑️ 🔻قسمت سی و پنجم🔻 صالح - ساختمان وزارت اطلاعات پرونده‌ای که در دست دارم حسابی سنگین شده و حالا بهترین فرصت برای قطع کردن یکی از اصلی‌ترین رابط‌های این ماجراست... فردی که پس از مدت‌ها تعقیب و مراقبت موفق شدیم تا تنها گیرش بیاندازیم. هر چند شرایط و موقعیت مکانی سوژه‌ام اصلا برای اجرای یک عملیات بدون دردسر و کم‌ریسک مساعد نیست؛ اما راه دیگری برای ما نمانده و مجبوریم از همین کورسوی امید برای رسیدن به هدف استفاده کنیم. یونس که حالا در ماشین روبه‌رویی نشسته از طریق بیسیم حلزونی شکل توی گوشش صدایم می‌کند: -آقا من و بچه‌هام آماده شروع عملیاتیم. با دوربین کوچکی که در دور انگشتان دستم احاطه شده نگاهی به او و سوژه می‌اندازم و می‌گویم: -خوبه، اگه مطمئن شدی راه فرار نداره اطلاع بده که خودمم بیام. یونس چند ثانیه مکث می‌کند تا جوابم را بدهد. او را چند سال است که به خوبی می‌شناسم و میزان شناختم به حالات چهره‌اش به قدری زیاد است که می‌توانم تصور کنم از شنیدن پیامم چقدر متعجب شده و مات مانده... هر وقت خیلی از یک اتفاق متعجب می‌شود، انگشتان دستش را لای موهای جوگندمی اش می‌برد و نفسش را به آرامی به بیرون پرتاب می‌کند و حرفش را با مکثی چند ثانیه‌ای می‌زند. حالا هم پس از چند ثانیه مکث می‌گوید: -آقا اگر اجازه بدید خودم برم بالا... این تازه نیم ساعته وارد این ساختمون نیمه کاره شده و ما هم هیچ اشرافی به محل سکونتش نداریم... می‌ترسیم یه وقت خدایی نکرده... قاطعانه پیشنهادش را رد می‌کنم: -نگران نباش، فقط شش دانگ حواست رو جمع کن که راه خروج دیگه‌اش نداشته باشه. یونس با دادن کد تایید، قبول می‌کند و من بلافاصله خانم شماره هفت را که یکی از نیروهای فوق العاده حرفه‌ای و کاربلد اداره است، صدا می‌کنم: -دوربین‌های حرارتی فعال شدند شماره هفت؟ بلافاصله پاسخ می‌دهد: -بله قربان، غیر از سوژه هیچ موجود زنده‌ی دیگه ای داخل ساختمون نیست. در ضمن با استفاده از دیتا بیسمون توی شهرداری موفق شدیم که به نقشه‌ی این ساختمون نیمه کاره دست پیدا کنیم، بعیده راه خروجی داشته باشه... لبخندی از روی رضایت می‌زنم و می‌گویم: -سوژه دقیقا کجا مستقره؟ خانم شماره هفت مطمئن جواب می‌دهد: -طبقه‌ی سوم... ضربان قلبش هم بیش از حد معمول بالاست و به احتمال زیاد در حال انجام یه کاری مثل کندن زمین... یا حمل وسیله‌ی سنگین وزنیه... از خانم شماره هفت تشکر می‌کنم و با اشاره به راننده از او می‌خواهم تا جلوتر برود. نفس کوتاهی می‌کشم و چشم‌هایم را می‌بندم و چند آیه از قرآن کریم را زیر لب زمزمه می‌کنم و وقتی که ماشین تکان کمی می‌خورد و راننده ترمز می‌گیرد، چشم‌هایم را باز می‌کنم. دستی به جلیقه ضد گلوله‌ام می‌کشم و اسلحه‌ام را بند کمرش رها می‌کنم. سپس درب ماشین را باز می‌کنم و پیاده می‌شوم. نگاهی به دور و اطراف ساختمان می‌اندازم و یونس را صدا می‌زنم: -حاج یونس، یا علی؟ صدایش را می‌شنوم: -یا علی... نگاه دوباره‌ای به خیابان می‌اندازم و در آستانه‌ی ورود به ساختمان نیمه کاره قرار می‌گیرم و می‌گویم: -با استعانت از حضرت زهرا سلام الله علیه شروع عملیات رو اعلام می‌کنم. یونس بلافاصله بعد از شنیدن اعلام شروع عملیات خودش را به من می‌رساند و با اشاره‌ی دست مسیر حرکتی به طبقه‌ی سوم را نشانم می‌دهد. به آرامی روی پله‌های سیمانی قدم می‌گذارم و در حالی که اسلحه‌ام را رو به بالا نگه داشته‌ام تا غافلگیر نشوم، به یونس اشاره می‌کنم مستقیما به طبقه‌ی سوم برویم. ما قبل از ورود رد سوژه را در آنجا زدیم و دیگر صلاح نیست که تیم اول دستگیری وقتش را برای یک درصدهایی که شاید به کار بیاید از دست بدهد. مطمئن هستیم که تیم‌های بعدی طبقات اول و دوم را پاکسازی و در صورت نیاز ما را خبر می‌کنند. خیلی طول نمی‌کشد که به طبقه‌ی سوم می‌رسیم و همزمان صدای برخورد کلنگ با زمین را می‌شنویم. چه چیزی می‌تواند در دل تاریکی این ساختمان نیمه کاره برای ما بهتر از این باشد که سوژه موقعیت مکانی‌اش را با کوبیدن مداوم کلنگ بر زمین به ما نشان دهد. روی پیشانی‌ام مملو از قطرات عرق می‌شود... کمرم را به دیوار آجری که تنها حائل بین ما و سوژه است می‌چسبانم و سپس در کسری از ثانیه به آن طرف دیوار سرک می‌کشم. سرش را تراشیده و کتش را چند متر آن طرف‌تر درآورده است. باید بهتر او را ببینم، نمی‌توانیم بی‌گدار به آب بزنیم... امن تجربه‌ی صبور بودن را به قیمت سال‌های زیادی که در اداره کار کرده‌ام به دست آوردم و حالا همان وقتی است که باید از این تجربه استفاده کنم... نگاه دوباره ای به سوژه می‌اندازم و جنازه‌ای را می‌بینم که در کنار گودالی که کنده شده به روی زمین افتاده است... نویسنده: انتشار از کانال رمان امنیتی: @RomanAmniyati ‌➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ❌کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست ❌
☑️رمان امنیتی ☑️ 🔻قسمت سی و ششم🔻 بلافاصله سرم را برمی‌گردانم... یونس را نگاه می‌کنم که وحشت زده به من خیره شده است... با اشاره‌ی چشم از من می‌خواهد تا بگویم چه چیزی باعث این همه وحشت و تعجبم شده است؛ اما حالا فرصتی برای توضیح دادن نیست... باید دوباره به سوژه ام نگاه کنم، به سوژه‌ای که می‌تواند کلید حل شدن معماهای بسیار زیادی باشد. زیر لب آیه‌ی وجعلنا را زمزمه می‌کنم و بار دیگر سرم را می‌چرخانم که نگاهش کنم؛ اسلحه‌اش را به کمرش بند کرده و نفس نفس می‌زند. جنازه‌ای که روی زمین افتاده مردی تقریبا لاغر اندام است که از وضعیت لباس هایش می‌شود حدس زد که وضع مالی خوبی نیز ندارد... رد گلوله که بین ابروهایش را سوراخ کرده مشخص می‌کند که شلیک از ناحیه‌ای نه چندان دور انجام شده است. نفس کوتاهی می‌کشم و کمرم را به دیوار آجری پشت سرم می‌چسبانم. یونس صاف به چشم‌هایم زل زده و منتظر دستور است. به پشت سر سوژه نگاه می‌کنم، به جایی که تنها راه برای فرار او از مهلکه‌ای است که تا چند ثانیه‌ی دیگر در آن قرار خواهد گرفت. یونس اسلحه‌اش را آماده می‌کند تا به سمت سوژه حرکت کنیم، چشم‌هایم را می‌بندم و چند نفس کوتاه می‌کشم، تنها دلیل استرسی که در این لحظه دارم امکان خودکشی سوژه است... ما این همه کار را برای زنده گیری و دستیابی به اطلاعات ارزشمند او انجام دادیم و اصلا دوست ندارم که کارم دقیقه‌ی نودی خراب شود... چشم‌هایم را باز می‌کنم، تصمیم می‌گیرم بار دیگر به او نگاه کنم. اسلحه‌ام را پایین می‌گیرم و سرم را به آن سمت دیوار می‌چرخانم؛ اما... این بار صورت عرق کرده و رنگ پریده سوژه را در یک متری‌ام می‌بینم... چشم‌هایم کاسه‌ی خون و روی گونه‌هایش به واسطه‌ی خونی که در زیر پوستش می‌جهد سرخ سرخ است... نوک اسلحه‌اش درست روی پیشانی‌ام قرار گرفته... در کسری از ثانیه صحنه‌ی قتل جنازه‌ای که روی زمین افتاده را تصور می‌کنم... شلیکی دقیق از فاصله‌ای نزدیک! می‌خواهم دستم را حرکت دهم تا خودم دفاع کنم؛ اما او پیش دستی می‌کند و انگشتش را روی ماشه حرکت می‌دهد... تاپ... چشم‌هایم بسته می‌شود و پیشانی‌اش از شدت داغی تیری که از نوک اسلحه‌اش خارج می‌شود، می‌سوزد... تاپ... این آخرین صدایی است که می‌شنوم و در پس ذهنم تکرار می‌شود... تاپ... تاپ... تاپ... نویسنده: انتشار از کانال رمان امنیتی: @RomanAmniyati ‌➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ❌کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست ❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ادامه رمان امنیتی قسمتهای سی یکم تا سی ششم 👆👆👆👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مداحی آنلاین - پیامبر اکرم(ص) به شهادت رسیدند یا رحلت کردند؟.mp3
2.08M
🏴 (ص) ♨️پیامبر اکرم(ص) به شهادت رسیدند یا رحلت کردند؟ 🎙پاسخ حجت الاسلام را بشنوید. 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید. @Allah_Almighty ●➼‌┅═❧═┅┅───┄