eitaa logo
کانال پایگاه صاحب الزمان عج
315 دنبال‌کننده
20.4هزار عکس
22.1هزار ویدیو
205 فایل
دراین مکان فعالیتهای سیاسی،اجتماعی،دینی، رانشرمیدهیم و تبیین میکنیم ارتباط با مدیر کانال: @yaroghayehossein
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☑️رمان امنیتی ☑️ 🔻قسمت چهل و سوم🔻 یونس دوان دوان از خانه خارج می‌شود تا راهی برای رسیدن به پشت بام پیدا کند، من نیز دوباره وارد حمام می‌شوم تا درست پا در جای پای کسی که برای حذف شیوا گرامی ریسک بالایی را متحمل شده بگذارم. دستم را به میله‌ی آهنی‌ای که در بالای نورگیر حمام قرار گرفته بند می‌کنم و خودم را بالا می‌کشم، سپس از نردبان کوچکی که چند متر آن طرف‌تر از فضای خالی بالای نورگیر قرار دارد استفاده می‌کنم و وارد پشت بام می‌شوم. کمی آن طرف‌تر یونس خودش را به روی پشت بام رسانده و مشغول انداختن نور به دور و اطراف و نقاط کور و تاریک است. چشم می‌گردانم تا بتوانم میعاد را پیدا کنم؛ اما موفق نمی‌شوم. دوباره صدایش می‌کنم: -میعاد جواب بده! موقعیت مکانی‌ت رو اعلام کن. چیزی نمی‌گوید، کمی پیش می‌روم و نگاهی به دور و اطراف می‌اندازم، چپ و راست پشت بامی که رویش قرار گرفته‌ایم توسط آپارتمان‌های غول پیکر و تازه ساز احاطه شده و تنها راه خروجی که دارد، ضلع جنوبی‌اش است. همراه با یونس به سمت جنوب ساختمان می‌رویم، به جایی که پارکینگ ماشین‌های اسقاطی است. یونس کاملا به لبه‌ی پشت بام می‌چسبد و نور چراغ قوه‌اش را به سمت پایین می‌گیرد، ارتفاع خیلی بیشتر از چیزی است که بشود به این راحتی ها از آن پایین رفت. همانطور که مسیر نور چراغ قوه یونس را نگاه می‌کنم، می‌پرسم: -یونس باید زودتر میعاد رو پیدا کنیم، خدایی نکرده... یه بلایی... حرفم را قطع و دست یونس را محکم می‌چسبم و نور چراغ قوه‌اش را به کمی آن طرف‌تر می‌برم، یک لوله‌ی آب بزرگ در کنار ساختمان قرار گرفته که می‌تواند تنها مسیر انتقال به پایین باشد. بلافاصله به سمت لوله می‌روم و از یونس می‌خواهم تا با نور چراغش مسیرم را روشن کند. کف پای راستم را به لوله و پای دیگرم را به دیوار بند می‌کنم و خودم را به سمت پایین سر می‌دهم. یونس چراغ قوه‌اش را به پایین می‌اندازد، این بار من برایش نور می‌گیرم تا او هم خودش را به من برساند. به پیش رویم نگاه می‌کنم که یک پارکینگ بزرگ و چندصد ماشین قراضه و از کار افتاده انتظارم را می‌کشد و راستش اصلا نمی‌دانم که باید از کدام نقطه شروع و به دنبال چه چیزی باشم؛ اما این نکته را خیلی خوب می‌فهمم که حالا یک ثانیه هم برای ما یک ثانیه است. یک نفر زودتر از ما وارد خانه‌ی سوژه شده و کسی که می‌توانست معمای پیچیده‌ی این پرونده را به سادگی آب خوردن حل کند را به قتل رسانده... یکی از نیروهای خوب اداره گم شده و هیچ ردی برای ما به جا نگذاشته... زیر لب توسلی به حضرت زهرا سلام‌الله می‌کنم و چند قدمی پیش می‌روم تا بالاخره کارم را از یک نقطه شروع کنم که یونس به آرامی صدایم می‌زند: -آقا صالح، یه لحظه بیا! بلافاصله به سمتش برمی‌گردم: -چی شده؟ یونس بیسیم حلزونی میعاد را نشانم می‌دهد و می‌گوید: -همین‌جا افتاده بود... کنار لوله‌ای که ازش پایین اومدیم. نفس راحتی می‌کشم، نشانی که یونس می‌دهد خیلی خوب و امیدوار کننده است. احتمال زیاد وقتی از لوله به دنبال متهم می‌رفته بیسیمش از گوشش افتاده و او هم تعقیب متهم را ضروری‌تر از برداشتن بیسیم دیده است. لبخندی می‌زنم و به سمت پارکینگ برمی‌گردم. می‌شنوم که یونس مشغول سازمان‌دهی نیروهای حاضر در صحنه است و تیم وحدت یک را به طور کامل از اطراف پارکینگ مستقر می‌کند. از کنار یک ماشین پیکان زنگ زده که جای هر کدام از چرخ‌هایش سه چهار آجر کار گذاشته‌اند رد می‌شوم و به دویست و شش مچاله شده‌ای تکیه می‌دهم. سعی می‌کنم حدالامکان چند ده متر آن طرف تر ببینم تا شاید ردی از سوژه و یا میعاد پیدا کنم؛ اما هیچ خبری نیست. در بین قبرستانی از ماشین‌ها مانده‌ایم و دور و اطراف ما به قدری ساکت است که صدای مولکول‌های معلق در هوا را به راحتی می‌شنویم! با اشاره دست از یونس می‌خواهم به سمت چپ پارکینگ برود و من به سمت راست حرکت می‌کنم تا هر دو طرف را پاکسازی کنیم... این بار با سرعت بیشتری حرکت می‌کنم و به امید اینکه بتوانم ردی از قاتل شیوا گرامی پیدا کنم، متر به متر پیش می‌روم و داخل تمام ماشین‌ها را از نظر می‌گذرانم. حدود هشتاد نود متر در طول پارکینگ پیش رفته‌ام که ناگهان صدای کشیده شدن چیزی به روی زمین را می‌شنوم... صدایی که برای یک لحظه سکوت مرگبار داخل پارکینگ را می‌شکافد و به گوشم ندای پیروزی را می‌رساند. سر جایم میخکوب می‌شوم، در چنین شرایطی قطعا کوچک‌ترین اشتباه من می‌تواند سوژه‌ام را هوشیار کند، از بالای پراید از کار افتاده‌ای که پشتش پناه گرفته‌ام سرک می‌کشم و نور چراغ قوه یونس را می‌بینم... فاصله‌اش با من زیاد است و فضای پارکینگ به قدری ساکت است که نمی‌توانم صدایش کنم و این از احتمال موفقیتم می‌کاهد... نویسنده: انتشار از کانال رمان امنیتی: @RomanAmniyati ❌کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، مورد رضایت صاحب اثر نیست ❌
⭕️ هر چند در فقره جواد روحی، تلاش می‌شود از مشابهت‌سازی میان او و مهسا امینی استفاده شود اما اولا در پرونده روحی، از ابتدا خبر توسط رسانه قوه قضائیه منتشر شده و تاکنون نیز با انتشار فیلم‌ها و پرونده پزشکی وی فضای شبهه‌افکنیِ بیشتر گرفته شده؛ دوما با توجه به این مقطع زمانی، آنها به دنبال تست فضای رسانه‌ای و استقبال مردمی هستند تا در برنامه‌ریزی‌های آتی لحاظ کنند. بنابراین جواد روحی مستقلا نمی‌تواند مانند مهسا امینی موج ایجاد کند اما به عنوان یک ضریب‌دهنده و یادآور در آستانه سالگرد اغتشاشات عمل خواهد کرد لذا نباید آن را چندان برجسته کرد. ◻▫️◻▫️◻▫️◻▫️◻▫️◻ ↙️رسانه فرهنگی هنری رمان امنیتی 🆔️@RomanAmniyati ◻▫️◻▫️◻▫️◻▫️◻▫️◻
☑️رمان امنیتی ☑️ 🔻قسمت چهل و چهارم🔻 نفس کوتاهی می‌کشم و بازدمش را به آرامی به بیرون می‌دهم. سپس نگاهی به زیر پایم و موقعیت ایستادنم در کنار ماشین می‌اندازم تا اگر سوژه خواست از زیر خودرو ردم را بزند، ناکام بماند. کمرم را به بدنه‌ی سرد و فلزی پراید طوسی رنگی که مشخص است مدت هاست گرفتار این قبرستان شده می‌چسبانم و تمام حواسم را به گوش‌هایم می‌دهم تا مطمئن شوم که فردی در حوالی من در حال قدم زدن بوده است. چند ثانیه‌ای که می‌گذرد، دوباره همان را می‌شنوم... صورتم را کاملا به شیشه‌ی عقب ماشین که ترک و کثیف است می‌چسبانم و سعی می‌کنم تا بتوانم سوژه ام را رصد کنم. آهسته نفس می‌زنم و ابروهایم را سایه می‌کنم تا شاید تصویری که از آن طرف این شیشه‌ی لعنتی به‌ چشم‌هایم می‌رسد کمی شفاف و واضح تر شود. لب‌هایم را با حرص بهم فشار می‌دهم و این موضوع را با خودم حل می‌کنم که ریسک انجام حرکت بعدی‌ام را بکنم. پایم را روی لاستیک پنچر شده ماشین می‌گذارم و قد راست می‌کنم و بالاخره موفق می‌شوم که ببینمش... جوانی قد بلند و هیکلی به نظر می‌رسد که با کاپشن بادی مشکی رنگی که به تن کرده چند برابر هم به نظر می‌رسد. پشتش به من است و تنها می‌توانم لباس‌هایش را از نظر بگذرانم، کتانی‌هایش از آن مدل‌های چند میلیونی است که فروشگاه‌های محدودی در تهران به فروش می‌رسد و مشتری‌های خاص خودش را نیز دارد. شلوارش هم همینطور است، گران و کم‌نظیر که جز مدل‌های جدید و به روزی است که تا به حال از آن در تهران و اطراف آن رونمایی نشده است. سرجایش می‌ایستد، مضطرب از این که شاید انعکاس تصویرم را در آیینه‌ی یکی از این ماشین‌ها دیده باشد به بدنه‌ی پرایدی که به آن پناه برده‌ام می‌چسبم. گوشی تلفنش را از داخل جیبش بیرون می‌آورد، صفحه‌اش روشن است و گوشی از آن مدل‌های ماهواره‌ای‌ست که تماس‌هایش قابل ردیابی نیست. سعی می‌کنم صدایش را بشنوم؛ اما خیلی آهسته صحبت می‌کند. به گوش‌هایم التماس می‌کنم تا کلماتی که از دهانش خارج می‌شود را بفهمند؛ اما غیر از چند کلمه هیچ چیزی دستگیرم نمی‌شود: -انجام شد، هنوز نه... پنجه‌ی پایم را روی لاستیک ماشین فشار می‌دهم تا بتوانم بهتر صدایش را بشنوم؛ اما به یک باره پایم سر می‌خورد و از روی لاستیک به پایین می‌افتم. بدون مکث به همان شیشه‌ی کثیف و چرک متوسل می‌شوم تا واکنش سوژه‌ام را ببینم. همانطور که گوشی تلفنش را در دست گرفته چرخی می‌زند و سپس به تماسش خاتمه می‌دهد. نمی‌توانم دنبالش کنم، احتمال این که صدایم را شنیده باشد کم نیست. سرم را خم می‌کنم تا در این چرخ زدن‌ها اوضاع را بدتر از چیزی که هست نکند. یونس هر لحظه فاصله‌اش با من بیشتر می‌شود و این من را نگران می‌کند. کمی از کنار ماشین خودم را به جلو می‌کشانم. برای اینکه بتوانم از پشت سر غافلگیرش کنم، مجبور می‌شوم که سرم را بدزدم و سوژه را از دایره‌ی دیدم خارج کنم که به او نزدیک شوم. در شرایط های اینچنینی که یک به یک هستیم و هیچ نیروی تامین و پشتیبانی وجود ندارد، این کار ریسک بالایی دارد که من در این مورد مجبور به قبول کردن چنین ریسکی هستم. نفس کوتاهی می‌کشم و در حالی که کمرم را کاملا خم کرده‌ام، به سمت جلوی ماشین می‌روم. سعی می‌کنم خیلی آرام این کار را انجام دهم و در صورت امکان از زیر ماشین پای سوژه را ببینم که کمی خیالم را راحت کند. نمی‌خواهم کاملا به روی زمین دراز بکشم و برای بلند شدن و حمله به سوژه چالش جدیدی برای خودم بسازم، پس آهسته و آرام جلو می‌روم. صدایش با هر نیم قدمی که رو به جلو برمی‌دارم بیشتر و بیشتر می‌شود و کلمات نامفهومی را که باد با هر زحمتی که بود به گوشم می‌رساند، کم کم به جملاتی معنادار تبدیل می‌شوند: -نه باوا جای نگرانی نیست، مطمئن شدم که تموم کرده، خیلی خب، سر قرار بعدیمون منتظر تماست هستم... گوشی را قطع می‌کند، فرصت برای حمله و دستگیری‌اش مناسب به نظر می‌رسد و فقط کافی است سی چهل سانت جلوتر بروم که بتوانم به خوبی سوژه ام را ببینم. همین کار را انجام می‌دهم و کمی خودم را به جلو می‌کشانم. پاهایم آماده شده تا بلافاصله بعد از رویت سوژه به سمتش بپرم و غافلگیرش کنم؛ اما در کسری از ثانیه همه‌ی برنامه‌هایم تغییر می‌کند. از کنار سپر پرایدی که حالا به آن پناهده شده‌ام سرک می‌کشم و جز همان ماشین‌های قراضه و ناکارآمد هیچ چیز دیگری را نمی‌بینم... یعنی چه! امکان ندارد آنقدر سریع و در چشم بهم زدنی غیب شده باشد. چند بار دیگر آن دور و اطراف را با چشم‌هایم می‌پایم؛ اما هیچ اتفاق جدیدی رخ نمی‌دهد. سرم را می‌گردانم تا پشت سرم را چک کنم که ناگهان با همان هیکل درشت خودش را به سمتش می‌اندازد و با مشتی محکم به صورتم می‌کوبد تا نقش زمین شوم. نویسنده:
☑️رمان امنیتی ☑️ 🔻قسمت چهل و پنج🔻 ضرب دستش سنگین و حرکتش غافلگیر کننده است. گیج می‌شوم و طوری با ضربه‌ای که به صورتم می‌کوبد به زمین کوبیده می‌شوم که گویا قرار نیست هیچ گاه دیگر ایستادن را تجربه کنم. خودش را به روی سینه‌ام می‌اندازد و ضربه‌ی مشت بعدی‌اش را به قدرت بیشتری به صورتم می‌کوبد و در حالی که دست‌های ضمختش را به روی گردنم تکیه می‌کند، می‌گوید: -تو کی هستی؟ ماموری؟ به قدری فشاری که به روی گلویم وارد می‌کند سنگین است، نمی‌توانم حرفی بزنم. اشک در چشم‌هایم حلقه می‌زند و گلویم به یک باره طوری به خارش می‌افتد که چند باری در همان حالت سرفه می‌کنم. چشم‌هایش دو کاسه‌ی خون شده و ابروهای پیوندی‌اش چهره‌اش را وحشتناک کرده است. سوالش را تکرار می‌کند: -بهت گفتم ماموری؟ چطوری آنقدر سریع ردم رو‌ زدی؟ زیر دست‌های غول‌آسایی که روی گلویم خیمه زدند، دست و پا می‌زنم و تقلا می‌کنم که بتوانم نفس بکشم. صورتش را به صورتم می‌چسباند و با حرص سوالش را تکرار می‌کند و طوری صحبت می‌کند که آب دهانش روی صورتم می‌ریزد: -از کجا تونستی آنقدر سریع برسی؟ جواب میدی یا همین جا خلاصت کنم؟ با حرکت سر اشاره می‌کنم که می‌خواهم صحبت کنم. کمی دستش را از روی گلویم شل می‌کند و سپس تهدید می‌کند: -حواست رو جمع کن که اگه بخوای دیوونه بازی دربیاری همینجا به زندگیت خاتمه دادم. پلکی می‌زنم و می‌گویم: -باشه... فقط بزار... یه کم نفس بکشم... دستش را شل می‌کند، مضطرب است. انگار می‌داند که حرف زدن و فرصت دادن به من جز پروتکل نیست و ممکن است کارش را خراب کند. مدام پشت سرش را می‌پاید و دوباره به چشم‌هایم خیره می‌شود. نفس کوتاهی می‌کشم و می‌گویم: -اره، مامورم! سرش را تکان می‌دهد و می‌گوید: -از کجا فهمیدی اینجام که ردم رو زدی؟ نکنه بیست و چاری خونه‌ی آقا زاده‌هاتون رو می پایید... اره؟ ابروهایم را بهم می‌چسبانم: -آقازاده؟ کی بهت گفته اون دختره... دوباره با دست‌های درشتش گلویم را احاطه می‌کند و فشار می‌دهد و می‌گوید: -فکر نمی‌کردی خبر داشته باشم؟ از همه چیش خبر دارم... از همه‌ی کثافت کاری‌هایی که کرده، کلاه برداری‌هایی به واسطه پدر لجن‌تر از خودش ماست مالی شده... فحش می‌دهد و فشار دستش را بیشتر می‌کند و تا حدی به این کار ادامه می‌دهد که احساس می‌کنم جریان خون‌رسانی به مغزم در حال قطع شدن است. دست و پا می‌زنم و سعی می‌کنم هر طور که شده کمی اکسیژن به ریه‌هایم برسانم. بدنم شروع به لرزیدن می‌کند و چشم‌هایم را می‌بندم. نوک انگشتان دستم را روی زمین می‌کشم... عضلات بدنم منقبض می‌شوند و احساس می‌کنم که در حال تمام کردنم؛ اما ناگهان از وزنی که به گلویم وارد می‌کند، کاسته می‌شود. چشم که باز می‌کنم دو دست می‌بینم که از زیر بغل غول بی شاخ و دمی که روی سینه ام خیمه زده، چفت شده و او را به سمت خودش می‌کشاند. میعاد است، حالا کاملا موفق شده که سوژه را روی زمین بخواباند. چشم‌هایم تار و بدنم بی‌جان است، روی زمین چرخی می‌زنم و اسلحه‌ام که کمی آن طرف‌تر افتاده را برمی‌دارم. میعاد دست سوژه را طوری می‌چرخاند که صدای درد کشیدنش در فضای پارکینگ پخش شود. سپس دستبند فلزی‌اش را روی مچ دست های سوژه چفت می‌کند و از پشت یقه‌اش می‌گیرد و بلندش می‌کند و به یکی از ماشین‌هایی که نظاره‌گر این ماجرا هستند می‌چسباند. به سختی از روی زمین بلند می‌شوم؛ اما توان انجام هیچ کاری را ندارم و شبیه افرادی که تازه از کما برگشته‌اند احساس می‌کنم که آن سوی مرگ را به چشم‌ دیده‌ام... میعاد با بغل پایش پاهای سوژه را باز و جیب‌هایش را خالی می‌کند. انگشتم را روی گوشم فشار می‌دهم تا یونس را صدا کنم: -سریع بیا موقعیت من، الان نور می‌اندازم روی آسمون... فقط بجنب یونس... به کاپوت یکی از ماشین‌ها تکیه می‌دهم و میعاد را نگاه می‌کنم که استادانه و با جدیت جیب‌های سوژه را خالی و با استفاده از ماسکی که دارد، چشم‌هایش را می‌پوشاند. یونس فورا خودش را به موقعیت می‌رساند و با دیدن حال من وحشت زده می‌شود و می‌پرسد: -یا حسین... شما خوبی آقا؟ با انگشت به وسایل سوژه اشاره می‌کنم: -جمع کنید باید زودتر برگردیم اداره... سپس به کمر سوژه ضربه‌ی آرامی می‌زنم تا بفهمد که او را خطاب قرار داده‌ام و می‌گویم: -کلی کار داریم که باید انجام بدیم. یکی دو قدم برمی‌دارم و بعد با کف دست به بازوی میعاد می‌کوبم و می‌گویم: -کارت حرف نزن آقا جون، خیلی خوب بودی... نویسنده: انتشار از کانال رمان امنیتی: @RomanAmniyati ‌➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ❌کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست ❌
☑️رمان امنیتی ☑️ 🔻قسمت چهل و شش🔻 فصل دوازدهم آقای صدر - اتاق بازجویی فضای اتاق بازجویی برخلاف افرادی که معمولا رو به رویم می‌نشینند، برایم کاملا آشنا و شناخته شده است. یک اتاق دوازده متری با دیوارهای سفید رنگ و یک میز که درست در وسط اتاق قرار گرفته است. دو صندلی که یکی همیشه جای من و دیگری مختص افرادی است که به هر دلیل و توسط همکارانم به اداره می‌آیند و باید توضیحات دقیق و قابل استنادی در رابطه با موضوع دستگیری‌شان داشته باشند. امروز یک جوان بدنساز که صورتش پر از زخم و جای چاقوست رو به رویم نشسته است. برخلاف چهره‌ی نترس و پایین شهری‌اش، رنگ پریده و مضطرب است. مدام به موهایش دست می‌کشد و دندان‌هایش را بهم فشار می‌دهد. نفس کوتاهی می‌کشم و روند معمول بازجویی را شروع می‌کنم: -خیلی خب، یه مقدار در مورد خودت صحبت کن. ابروهایش را بهم نزدیک می‌کند: -متوجه نمی‌شم چی می‌خوای! موقع تلفظ کلمه متوجه، ج‌اش حسابی به گوش می‌خورد. از نوع صحبت کردنش احتمال می‌دهم که برای محلات جنوب شهر باشد. کمی مکث می‌کنم و سپس با جدیت می‌گویم: -توضیحات یعنی نام، نام خانوادگی، محل سکونت و تاریخ تولد! با همین‌ها شروع کنیم تا ببینم بعدش چی میشه. متهم با لحنی حق به جانب می‌گوید: -بیخشیدا ولی... کمی صدایم را بلندتر می‌کنم: -انگار نگرفتی چی شد، نه؟ نگاهی یک وری به من می‌اندازد و می‌گوید: -جعفرم... جعفر نریمان، فرزند غلام. اهل شوش تهرونم و سی و یک سالمه. ابرویی بالا می‌اندازم و لبخند می‌زنم: -آفرین. می‌دونستم که می‌تونی فقط به سوالاتی که ازت می‌پرسم جواب بدی. چیزی نمی‌گوید و ابروهایش را محکم‌تر از قبل به یکدیگر گره می‌زند‌. سوال بعدی‌ام را می‌پرسم: -در مورد جرمی که مرتکب شدی حرفی نداری؟ شانه‌ای بالا می‌اندازد: -یه خصومت شخصی باهاش داشتم. مکث نمی‌کنم: -از کی؟ قفل می‌کند. چند ثانیه به من نگاه می‌کند و به دنبال اسمی می‌گردد تا من را از سرش باز کند: -ترانه. دست‌هایم را جلوی سینه‌ام گره می‌زنم: -ترانه... چه خصومتی با این ترانه داشتی که تصمیم گرفتی کارش رو تموم کنی؟ این بار فکر نمی‌کند: -من... یه خرده ردی‌ام... کارت قرمزی‌ام، می‌تونید استعلام کنید. این زنه... ترانه هم چند وقتی بود که دور و بر مغازه‌ی بابام می‌پلکید، ننم بهم گفت برم بترسونمش؛ اما... نمی‌دونم چی شد که... انگشتم را روی گوشم فشار می‌دهم و صلق به چشم‌های متهمی که روبه رویم نشسته نگاه می‌کنم. بعد هم لب‌های غنچه شده‌ام را باز می‌کنم: -استعداد داستان سرایی نداری، میشه حداقل ده‌تا ایراد از قصه‌ای که گفتی گرفت... با دست به روی میز می‌کوبد: -من نمی‌دونم شما کی هستید و دنبال چی؛ اما می‌دونم چیز بیشتری ندارم که بخوام براتون بگم... همین. نفسم را به بیرون پرتاب می‌کنم و می‌گویم: -مغازه بابات سمت ولیعصره، مقتول هم تو ماه گذشته اصلا اونجا نرفته... بچه‌ها رد سیم کارتش رو زدن. حالا جای مشت کوبیدن روی میز حقیقت رو بگو. بادش می‌خوابد. مطمئنم حتی فکرش را هم نمی‌کرد که چنین چیزی امکان پذیر باشد. نفس کوتاهی می‌کشد و می‌خواهد حرفی بزند که من پیش دستی می‌کنم: -محض اطلاعت باید بگم که یک ماه پیش هم کلا تهران نبوده! از این که توانسته‌ام جمله‌ی بعدی‌اش را حدس بزنم شگفت زده می‌شود و ترفندی که از آن استفاده می‌کنم به قدری اعتماد به نفسش را از بین می‌برد که گمان می‌کنم پنجاه درصد کار را انجام داده‌ام. چند خطی روی برگه‌هایی که زیر دستم قرار گرفته می‌نویسم و سپس می‌گویم: -نگفتی چرا کشتیش؟! نفس‌هایش تند می‌شود. فکرش را هم نمی‌کرد که این اتاق دوازده متری اینچنین گیرش بیاندازد. همچنان که مشغول یادداشت هستم، می‌گویم: -داری حوصله‌م رو سر می‌بری جعفر خان نریمان جعفر آبادی! چشم‌هایش گرد می‌شود: -من پسوند فامیلیم رو بهتون گفتم؟ برگه‌های پراکنده‌ی روی میز را مرتب می‌کنم: -انگار هنوز باور نکردی که کجایی... به نفعته زودتر در مورد جزییات به قتل رسوندن خانم شیوا گرامی صحبت کنی تا کاسه و کوزه ها روی سرت شکسته نشه. جعفر آب دهانش را به سختی قورت می‌دهد و می‌گوید: -همه چی از یه پیام به صفحه‌ی اینستاگرامم شروع شد. یه پیام از یه آی‌دی فیک به اسم «پرواز»... نویسنده: انتشار از کانال رمان امنیتی: @RomanAmniyati ‌➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ❌کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست ❌
☑️رمان امنیتی ☑️ 🔻قسمت چهل و هفتم🔻 چشم‌هایم را ریز می‌کنم و می‌گویم: -بیشتر توضیح بده. جعفر آه کوتاهی می‌کشد و تعریف می‌کند: -یه صفحه مشکوک توی اینستاگرام بهم پیام داد. روی پروفایلش عکس یه دختر بود و صفحه‌اش خصوصی بود. -چی نوشت؟ -با یه سلام و احوال پرسی شروع شد و بعد کم‌کم شدت گرفت. حالا که شما آمار اسم و رسم ما رو درآوردی، معلومه که می‌دونی به کجا ختم شده. لبم را جمع می‌کنم و معترضانه می‌گویم: -آقای برادر تا همین جایی که گفتی هم من می‌دونم؛ اما دلیل نمیشه تو در موردش حرف نزنی... پس مثل یه پسر خوب از سیر تا پیاز قصه رو تعریف کن... همین. جعفر با اینکه چهره‌ای خشن و صورتی زمخت دارد، به یکباره بغض می‌کند و در حالی که سعی می‌کند تا جلوی لرزش صدایش را بگیرد، می‌گوید: -رابطه‌ای که هنوزم نمی‌دونم چجوری با یه پیام توی اینستاگرام شروع شده بود به ترکیه ختم شد آقا... یه مدت تو مجازی با هم بودیم، بعد کم کم ارتباطمون با هم بیشتر شد. آنقدر خوب و معمولی بهم نزدیک شد که اصلا فکرش هم نمی‌کردم که به خون و خونریزی ختم بشه. من خر آنقدر هول شده بودم که اصلا از خودم نپرسیدم چرا یه دختر اهل ترکیه باید واسم کادو بفرسته و هزینه‌های سفرم رو بده تا من رو ببینه... به قد بلند و بدن چهار شونم مغرور شده بودم، طوری باهام صحبت می‌کرد که روزها می‌رفتم جلوی آیینه وامیستادم و به خودم نگاه می‌کردم. تمرین‌هام رو توی یکی دو چند برابر کردم و کلی خرج پروتئین و ویتامین و هزار کوفت زهر مار دیگه دادم تا عین یه بادکنک بیشتر و بیشتر باد کنم. خیال کردم حتما آسمون دهن باز کرده و من یدونه رو انداخته پایین... توی ترکیه ازم پذیرایی می‌کرد، برام خرج می‌کرد و غذاهام رو حساب می‌کرد و پیش پیش برام اتاق رزو می‌کرد. خب من دیگه چی از دنیا می‌خواستم مگه؟ حتی یه روز رفتیم شهر بازی و... بی‌حوصله حرفش را قطع می‌کنم: -مثل این که توجیه نیستی چه اتفاقی افتاده نه؟ تو پات رو گذاشتی وسط یه پرونده فوق العاده حساس امنیتی... می‌فهمی چی می‌گم یا نه؟ حرف جاسوس و جاسوسی و ترور وسطه، اونوقت تو نشستی از عروسک‌هایی که برات خریده حرف می‌زنی؟ جعفر از روی صندلی‌اش بلند می‌شود و ناخودآگاه چند قدم به عقب برمی‌دارد و با مکثی نه چندان طولانی می‌گوید: -پرونده امنیتی؟ یعنی الان من به جرم قتل عمد اینجا نیستم؟ یعنی این اتاق و بازجویی و اینا... یا ابوالفضل... یا ابوالفضل... سرم را به نشانه‌ی تایید تکان می‌دهم و در مقابل جملاتی که با نهایت اضطراب و وحشت بیان کرده، کاملا خشک و سرد می‌گویم: -حالا که متوجه شدی شرایط به سادگی یه قتل با انگیزه خصومت شخصی نیست، واضح و روشن برام بگو که چی شد بهت گفت بیای سراغ شیوا؟! جعفر که انگار هنوز باور نکرده در چه زمینی بازی می‌کند، کلمات را یکی یکی روی زبان جاری می‌کند: -یکی دو ساعت قبل از اینکه بیام سر وقت شیوا بهم زنگ زد... گفت یه نفر هست که شریک اداری شرکتشونه و پول‌هاش رو بالا کشیده... صورتش کبود و کنج لبش پاره شده بود، وقتی اینطوری پژمرده توی قاب دوربین دیدمش دیوونه شدم... نفهمیدم چی شد که خودم رو جلوی در خونه شیوا دیدم واسه انتقام از پرواز... چشم‌هایم را ریز می‌کنم: -پرواز؟ عجیبه که بعد از این همه صمیمیت هنوز هم با نام کاربری اینستاگرام صداش می‌کنی. جعفر صورتش را بین دست‌هایش پنهان می‌کند و می‌گوید: -آدویفا... فقط به من گفته بود اسم واقعیش چیه، حتی توی شرکتشون هم... مکثی می‌کند و با گریه به خودش جواب می‌دهد: -البته که اصلا... شرکتی در کار نبوده... نفس عمیقی می‌کشم تا سوال بعدی‌ام‌ را از او بپرسم که ناگهان صدای آقای دکتر را از طریق بیسیم توی گوشم می‌شنوم: -خداقوت آقای صدر، لطفا در مورد استفاده سازمان‌های جاسوسی از شبکه‌ی ارازل و اوباش برای پیشبرد اهدافی که دارند توجیهش کن تا ببینیم بعدش چی میشه. به دوربینی که در کنج اتاق قرار گرفته چشم می‌دوزم و می‌گویم: -چشم آقا، انجام وظیفه میکنم. سپس رو به جعفر می‌کنم و می‌گویم: -فکر می‌کنی آدویفا چقدر برات خرج کرده؟ صد تومن؟ دویست تا؟ یا سیصدتا؟ جعفر چیزی نمی‌گوید و خودم ادامه می‌دهم: -من میگم سیصدتا... معامله‌ی خیلی خوبیه، با سیصد میلیون ناقابل تو کاری رو براشون انجام دادی که اگه می‌خواستند خودشون انجام بدن در بهترین حالت زیر دو و نیم میلیارد براشون آب نمی‌خورد... سپس صفحه‌ی تبلتم را به سمت صورتش می‌چرخانم و در حالی که مشغول ورق زدن عکس ارازل و اوباش درگیر به این موضوع می‌شوم، می‌گویم: -متاسفانه تو اولین و آخرین نفر نیستی که درگیر این ماجرا میشه؛ اما امیدوارم که بتونیم روی کمکت حساب کنیم. می‌تونیم؟ نویسنده: انتشار از کانال رمان امنیتی: @RomanAmniyati ‌➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ❌کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست ❌
☑️رمان امنیتی ☑️ 🔻قسمت چهل و هشتم🔻 فصل سیزدهم صالح - وزارت اطلاعات، تهران برگه‌ی اعترافات جعفر را می‌خوانم و در حالی که آهی از اعماق قلبم می‌کشم، رو به آقای صدر که چند لحظه‌ی پیش از اتاق بازجویی خارج می‌شود، می‌گویم: -این دیگه واقعا نوبرشه... با دویست سیصد تومان خرج و یکی دو ماه وقت که اونم بیشترش مجازی بوده تونستن یه جاسوس بسازن و یکی از اصلی‌ترین مهره‌های این پرونده که می‌تونست رابط ما و جابر و در نهایت عامل اصلی رسیدن ما به مونیکا باشه رو از بین ببرند. آقای صدر که شبیه همیشه با لبخند صحبت می‌کند تا در بدترین شرایط هم انگیزه را تزریق و روحیه را از بین نبرد، می‌گوید: -یه جاهایی هم ما کم کاری داشتیم، توی بحث رسانه ضعیف عمل کردیم و این بنده‌ی خدا که حالا هم دستش به خون یک نفر آلوده شده و هم پازل موساد رو ناخواسته تکمیل کرده رو جلوی روی خودمون دیدیم. من آمار کل پرونده اجتماعی به علاوه نظر کارشناس رفتارشناس اداره رو براتون گذاشتم... این آدم به طور کلی اصلا سیاسی نیست. دنبال لات بازی و خیابون بستن بوده تا ارتباط گیری با عوامل معاند... دستم را از حرص در پشت میز مشت می‌کنم؛ اما سعی می‌کنم تا احساسم را به آقای صدر منتقل نکنم. سپس می‌گویم: -خب، حالا با این اوصاف نظر شما راجع بهش چیه؟ شانه‌ای بالا می‌اندازد و می‌گوید: -نظرم بهش بد نیست. همکاری که مطمئن هستم می‌کنه و از اون بابت مشکلی نداریم؛ اما این که همکاریش به کار ما بیاد... تلفن روی میزم را برمی‌دارم و از حاج یونس می‌خواهم تا فورا خودش را به اتاقم برساند. بعد از یک احوال پرسی کوتاه می‌گویم: -من یه فکری دارم، میگم همراه متهم بریم و مکان‌هایی که توی خونه با سوژه صحبت می‌کرده رو توی یکی از اتاق‌های اداره بازسازی کنیم و به این بازی مسخره‌ای که دارن ادامه بدیم تا ببینیم گوشه‌ی ناخن این تیر لاجون توی این تاریکی محض ممکنه به جایی بند بشه یا نه... یونس موافقتش را اعلام می‌کند و بلافاصله از اتاق خارج می‌شود تا به همراه چند نفر از بچه‌هایی که تخصص بازسازی را دارند، دست به کار شود. آه سینه سوزی از جهالت برخی از جوانان کشورم می‌کشم و سپس به سراغ برگه‌هایی که روی میزم ریخته شده می‌روم. برگه‌هایی که شبیه قطعات پازل باید هر کدام را مرتب به سر جایش برسانم تا شاید نتیجه‌اش یکی دیگر از راه‌های رسیدن به جابر شود. آمار سوژه‌های معرفی شده از جنایت اتوبان قزوین کرج را از بچه‌های عملیاتی که شب قبل همزمان با ما عمل کرده بودند، می‌گیرم. الحمدلله همگی دستگیر و به اداره منتقل شدند و این خودش می‌تواند خبر بسیار خوبی برای ما باشد. از بچه‌ها می‌خواهم لیست متهمان بازجویی شده را برایم آماده و تا قبل از هماهنگی با من از هیچ کس دیگر بازجویی نکنند. سپس سعی می‌کنم تا با نگاه به پرونده‌هایی که روی میزم قرار گرفته است، یک خط ربط بین سوژه‌ها و جابر پیدا کنم... معادله‌ی پیچیده‌ای نیست، باید شبیه‌ترین فرد در بین افرادی که در بازداشتگاه اداره نگه داری می‌شوند به شیوا گرامی را پیدا کنم. نگاه چندباره ای به لیست می‌اندازم، دو نفر از قاتلان شهید روح الله عجمیان که اصلا نمی‌توانند گزینه‌ای برای فرماندهی میدان باشند و قطعا از آن‌ها جز برای کارهای کف خیابانی و آشوب‌های پیش پا افتاده استفاده بیشتری نخواهد شد؛ اما برخی دیگر برخلاف مردم هستند. ما مردم معمولی را دسته بندی و حضور هر کدام از آن‌ها را تحلیل کردیم. هر چند که مردم از لحاظ عددی مشارکت بسیار ناچیزی در این اغتشاشات داشته‌اند؛ اما نباید فراموش کرد که همین افراد هم برای ما با اهمیت هستند. برخی با نیت مسائل اقتصادی و بعضی با هدف جنگیدن برای مسائل اجتماعی پا به خیابان گذاشتند و عده‌ی بسیار زیادی هم تحت تاثیر هیجانات شبکه‌های تلویزیونی ایران اینترنشنال و بی‌بی‌سی فارسی و وی‌او‌ای و... تصمیم به پیوستن به این شلوغی‌ها را گرفتند. تمام این داده‌های با ارزش را در ذهنم مرور می‌کنم و سعی می‌کنم برای هر کدام از نفرات دستگیر شده و مطابق با شابلونی که ساخته‌ام دلیل قانع کننده‌ای پیدا کنم و اتفاقاً موفق نیز می‌شوم... هر کدام از آن‌ها یک انگیزه‌ی خاص برای حضور خود در خیابان داشتند، غیر از یک نفر... یک خانم مهندس ساختمان که میانگین درآمدش فقط در یکی از حساب‌های بانکی‌اش بالای هشتاد نود میلیون تومان است و خانه‌های دویست و پنجاه متری در بالای شهر به نام خودش دارد... سابقه‌ی سفر‌های متعدد خارجی و بدون هیچ سابقه‌ی کیفری! نگاهی به مانیتورهایی که در کنار میزم مشغول پخش تصاویر دوربین‌های اداره است می‌اندازم و سپس خانم شماره هفت را از طریق هدست داخل گوشش صدا می‌زنم: -لطف کنید بیاید اتاق من، همین الان. نویسنده: انتشار از کانال رمان امنیتی: @RomanAmniyati ‌➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ❌کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست ❌
☑️رمان امنیتی ☑️ 🔻قسمت چهل و نهم🔻 شماره هفت خیلی زود درب اتاقم را می‌کوبد و وارد می‌شود. بعد از احوالپرسی کوتاهی رو به او می‌کنم و می‌گویم: -من پرونده‌های تمام افرادی که توی این اغتشاشات مشارکت داشتند رو خوندم و با شابلون‌های اقتصادی، اعتقادی، سیاسی، فرهنگی و اجتماعی، روانشناختی و رسانه‌ای و همه و همه تطبیق دادم... یه جای کار می‌لنگه! شماره هفت با همان جدیت همیشگی‌اش می‌پرسد: -جسارتا چی آقا؟ ابرویی بالا می‌اندازم و سپس برگه‌ی مربوط به مشخصات فرزانه را به سمتش تعارف می‌کنم و می‌گویم: -این خانم... نه مشکل مالی داره، نه سابقه سیاسی و نه حتی کوچک‌ترین ضرری از حاکمیت این نظام دیده؛ اما... شماره هفت از روی کاغذی که در دست گرفته مطالبی که با ماژیک فسفری رنگ مشخص کرده‌ام را می‌خواند: -تلاش برای فیلمبرداری از جزییات صحنه‌های رخ داده در خیابان، ارسال پیام برای شرکت در تجمعات مراسم چهلم حدیث نجفی و تلاش برای دمیدن به آتش اغتشاشات... خواندن مطالب را قطع و کمی مکث می‌کند و سپس می‌پرسد: -ولی چرا؟ چرا یه نفر باید بدون انگیزه دست به این همه کار بزنه و فعالیت کنه؟ نفس کوتاهی می‌کشم و می‌گویم: -لطفا خودت رو آماده کن تا ازش بازجویی کنی، البته الان نه... یکی دو ساعت دیگه... تا اون موقع هم شما روی اطلاعاتی که ازش داریم کار کن و هم من سعی می‌کنم تا اطلاعات بیشتری ازش به دست بیارم. سرش را به نشان تایید تکان می‌دهد و از اتاق خارج می‌شود. بلافاصله بعد از رفتن مامور شماره هفت از کاوه، همان نخبه‌ی تک رقمی کنکور که جذب اداره شده می‌خواهم تا با لب‌تابش به اتاقم بیاید. خیلی زود با پیراهن چهارخانه سرمه‌ای و شلوار لی آبی کمرنگی که به تن دارد در پیش چشم‌هایم ظاهر می‌شود. بدون معطلی می‌گویم: -از سوژه‌هایی که بچه‌ها در جریان جنایت اتوبان قزوین کرج دستگیر کردند چیزی می‌دونی؟ کاوه مطابق عادت همیشگی‌اش با نوک انگشت اشاره عینکش را به سمت بینی‌اش هول می‌دهد و سپس می‌گوید: -اره اقا، راستش وقتی داشتم استعلام می‌کردم در مورد یکی از متهم‌ها به نام محمد مهدی کرمی به یه نامه خیلی جالب رسیدم! ابروهایم را بهم می‌چسبانم: -نامه؟ نامه دیگه چه صیغه‌ای؟! کاوه لبخندی می‌زند و توضیح می‌دهد: -بررسی‌های پرونده سوابق کرمی نشون می‌ده که متهم ردیف اول شهادت مظلومانه شهید عجمیان دارای چندین فقره سابقه بوده و در مواردی حتی خانواده خودش هم علیه‌ش شکایت کرده‌اند! متعجب نگاهش می‌کنم و می‌پرسم: -خانواده‌ش؟ یعنی چی آخه! کاوه ادامه می‌دهد: -منم شبیه شما وقتی به این نامه رسیدم و دست خط پدرش رو خوندم خیلی متعجب شدم. انگار تو یکی از موارد شکایت خانواده کرمی علیه پسرش در تاریخ 25 مرداد ماه سال 1401 (یعنی کمتر از 5 ماه قبل از انجام این جنایت)، پدر محمدمهدی در ساعت 9:45 به گشت فوریت‌های پلیسی 110 مراجعه می‌کنه و عنوان می‌کنه که پسرش به مواد مخدر اعتیاد داره و اقدام به تخریب وسایل منزل و تهدید اهالی خونه با چاقو کرده است. لبخند تلخی به روی لب‌هایم می‌نشیند و همراه با افسوس می‌گویم: -عجیبه؛ البته قابل پیش بینی... حالا پس فردا همین پدر چنان سینه چاک اعدام بچه‌ی قاتلش میشه که بیا و ببین... کاوه سکوت می‌کند و ادامه می‌دهم: -ببین کاوه، ازت می‌خواهم تا یکی دو ساعت آینده هر کاری که داری رو بزاری و کنار و بچسبی به فرزانه... من هر چیزی که ازش لازمه رو می‌خوام. کجاها رفته و با کی دیدار داشته، پول مشکوک، چت‌های مشکوک و هر چیزی که بتونه اون رو نسبت به بقیه‌ی افراد دستگیر شده خاص شده... راستش احساس می‌کنم... کاوه هوشمندانه جمله‌ام را کامل می‌کند: -احساس می‌کنید اون هم توانایی شیوا گرامی بودن رو داره؟ لبخندی می‌زنم و از اتاق خارج می‌شوم و از کاوه می‌خواهم تا در اتاق من به تحقیق بپردازد. خودم نیز وضو می‌گیرم و به نمازخانه اداره می‌روم و دو رکعت نماز استغاثه به حضرت زهرا سلام‌الله می‌خوانم تا شاید اینگونه کمی آرام شوم. نمی‌دانم چه می‌شود که با تکیه به ستون نمازخانه اداره چشم‌هایم بسته می‌شود و به خوابی عمیق فرو می‌روم. صدای کاوه من را به دنیا برمی‌گرداند: -آقا صالح ببخشید، چند لحظه می‌آید اینجا؟ دستم را به گوشم می‌کشم و با مکثی چند ثانیه‌ای که نیاز است تا گذشته را بخاطرم بیاورم، می‌گویم: -اره اره، همین الان... در چشم‌ بهم زدنی به اتاقم می‌روم و خودم را کنار کاوه می‌بینم. کاوه با چشمانی سرخ و لحنی وحشت زده می‌گوید: -آقا گمونم حدستون درست بوده باشه... این فرزانه گمونم یه چیزی حتی فراتر از فرزانه باشه. عصبی‌ می‌گویم: -حرف می‌زنی یا ناز داری؟ کاوه کاغذی که در دست دارد را نشانم می‌دهد و می‌گوید: -رد پای فرزانه رو توی پرونده سه‌تا از قتل‌های مشکوک اغتشاشات امسال پیدا کردم... نویسنده: انتشار از کانال رمان امنیتی: @RomanAmniyati کپی بدون قید آی‌دی کانال مورد رضایت نیست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☑️رمان امنیتی ☑️ 🔻قسمت پنجاهم🔻 خشکم می‌زند. رد پایش روی سه تا از پرونده‌های کشته سازی آن هم در اغتشاشات امسال؟ ابروهایم را بهم گره می‌زنم: -تحلیله یا اطلاعات؟ کاوه نگاهم می‌کند و برای جواب دادن به سوالم چند ثانیه‌ای فکر می‌کند. روی صندلی‌ام می‌نشینم و از فلاسک روی میز دو استکان چایی می‌ریزم و قند را بین لبانم نگه می‌دارم و به کاوه می‌گویم: -خیلی خب، حالا یه توضیح درست و حسابی بده ببینم چی شده. کاوه بابت چایی تشکر می‌کند و سپس نگاهی به صفحه لب‌تاب می‌اندازد و توضیح می‌دهد: -آقا منم اولش نمی‌دونستم این مدارک و مستندات خیلی قابل اثبات باشه؛ اما هر چه که پیش رفتم اوضاع فرق کرد. راستش من تاریخ مرگ‌های مشکوکی که به اغتشاشات ربط دادند رو از حفظم... وقتی داشتم از روی رد سیم‌کارتش لوکیشن‌هایی که رفت و آمد داشته رو می‌زدم، به نتایج جالبی رسیدم. این درست شب بیست و نه شهریور، یعنی شب مفقودی نیکا همون حوالی بلوار کشاورز بوده، جالبه که فردا شبش هم که سی مهر ماه بود و شب خودکشی یا قتل آرنیکا باز هم همون حوالی صحنه بوده و روز شهادت شهید عجمیان هم که... چشم‌هایم را ریز می‌کنم: -یعنی می‌خوای بگی این خانم کارش غیر از فیلمبرداری... کاوه حرفم را کامل می‌کند: -کافیه دوربین‌های محل حادثه رو‌چک کنیم، اگه ردی ازش توی لوکیشن دقیق این جنایات ثبت شده باشه دیگه به طور قطعی می‌شه گفت که این خانم مسئول کشته سازی و مستندسازی اغتشاشاته. دست‌هایم را بهم می‌کوبم و می‌گویم: -عالی شد، حالا دیگه آنقدری دستمون پر هست که نتونه زیرش بزنه. کاوه بشین تا صبح هر چیزی که می‌تونی فیلم دوربین‌های مداربسته اون حوالی رو دربیار... کاوه چشم می‌گوید و بلافاصله سرش را به سمت صفحه‌ی لب‌تابش می‌چرخاند که ناگهان یک سوال به ذهنم می‌رسد: -راستی... تو چرا گفتی تاریخ مرگ‌های مشکوک رو توی ذهنت داری؟ کاوه آه کوتاهی می‌کشد و می‌گوید: -راستش... من همیشه دغدغه‌ی آگاه کردن مردم رو داشتم. اینا دارن بخاطر کار نکرده دیدگاه کلی جوون رو نسبت به مأموری که کف خیابون زحمت می‌کشه و دور از خونه و خانواده‌اش روز و شب رو سپری می‌کنه تغییر می‌ده... خب اگه بتونیم این مستندات رو... لبخند تلخی می‌زنم: -اینطور هم نیست. همین حالاش هم خیلی از خانواده‌ها میان توی تلویزیون و صحبت می‌کنند و اعلام برائت دارند از اغتشاش گرها اما اونی که نخواد باور کنه با لیبل‌های بازجویی تحت فشار می‌زنه زیر همه چی... البته تو که من رو می‌شناسی، نمی‌خوام منکر این بشم که ما توی کار رسانه‌ای اونطوری که باید و شاید نتونستیم خوب عمل کنیم؛ ولی یادت باشه الان باید یه هدف داشته باشی و اون هم رسیدن به جابر و نفر بالادستی‌ش... همین و بس. کاوه یک چشم می‌گوید و به صفحه‌ی لب‌تابش خیره می‌شود. برای از بین نرفتن تمرکزش می‌گذارم در اتاقم بماند و من هم پشت سیستم خودم مدارک مربوط به فرزانه را دسته بندی و روی تبلت مخصوص اتاق بازجویی بارگزاری می‌کنم تا در صورت نیاز با هر کدام از تصاویر و مستندات بتوانم متهم را به بازگویی حقایق وادار کنم. ثانیه‌ها برای رد شدن از روی عقربه‌های ساعت عجله دارند و در چشم بهم زدنی یک ساعت و نیم می‌گذرد و خانم شماره هفت درب اتاقم را می‌کوبد: -آقا صالح عذرخواهی می‌کنم. صدایم را بلند می‌کنم: -بفرمایید. وارد اتاقم می‌شود: -اگر اجازه بدید کار بازجویی رو شروع کنیم. تبلت مدارک و مستندات مربوط به اتاق بازجویی را به سمتش تعارف می‌کنم و بخشی از اطلاعات به دست آمده را برایش تشریح می‌کنم و خودم نیز پشت اتاق بازجویی می‌نشینم و هدفونم را روی گوشم می‌زنم و در حالی که به صفحه‌ی مانیتور چشم دوخته‌ام آماده شروع جلسه می‌شوم. شماره هفت رو به روی فرزانه می‌نشیند و دکمه دوربین مخصوص ضبط اعترافات متهم را می‌زند، سپس اینگونه شروع می‌کند: -تمام صحبت‌های ما در این جلسه ضبط و درصورت نیاز تحویل مقام قضایی می‌شه، اگر حرفم برای شما مفهوم بود شروع کنیم. نویسنده: انتشار از کانال رمان امنیتی: @RomanAmniyati ‌➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ❌کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست ❌
رمان امنیتی برای آزادی قسمتهای چهل و سوم تا پنجاه 👆👆👆👆👆👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📌بررسی اخبار خوب و امیدوارکننده در ۲۴ ساعت گذشته 🟡زیر ساخت و خدمات عمومی 🟡 1️⃣ بهره‌مندی ۲هزار و ۴۳۹ روستای فارس از نعمت گاز 2️⃣ دسترسی بیش از ۷۰۰ روستای سیستان و بلوچستان به شبکه ملی اطلاعات 3️⃣ بسیج آبرسانی به روستاهای کنارک 4️⃣ ارائه خدمات رایگان پزشکی در ۳۰ روستای میانه 5️⃣ راه‌اندازی آزمایشگاه مجهز برای تست تجهیزات ایمنی و آتش‌نشانی 🟢کشاورزی، صنعت و تجارت 🟢 1️⃣ بازگشت ایران به جایگاه سوم تولید در اوپک با وجود تحریم‌های آمریکا 2️⃣ رشد ۱۱۳ درصدی بارگیری کالا در راه آهن لرستان 🔵علم و فناوری 🔵 1️⃣ طراحی نرم‌افزار پیشگویی استعداد تشکیل تجمعات پروتئینی-پپتیدی برای پیشگیری از آلزایمر 2️⃣ حفظ محیط زیست به کمک پلیمرهای زیست‌تخریب‌پذیر ساخت داخل 3️⃣ ساخت دستگاه توانبخشی مفصل و عضله توسط محققان کشور ═══✼❉❉❉✼═══ 🆔 https://eitaa.com/Basijnews031 🆔 https://rubika.ir/Basijnews031
40.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃«السَّلامُ عَلَیْکُمْ یَا أَهْلَ بَیْتِ النُّبُوَّةِ»🍃 ✍️برپایی موکبهای کرامت به مناسبت رحلت پیامبراکرم(ص), شهادت امام حسن مجتبی(ع), شهادت امام رضا(ع) در منطقه زینبیه اصفهان ⛺️موکب امام حسن مجتبی(ع) 📌خیابان حرم جنب حوزه علمیه ⛺️موکب پیامبر اعظم(ص) 📌ابتدای خیابان لاله شمالی بوستان زنبق ⛺️موکب امام رضا(ع) 📌محله ارزنان جنب مسجد حضرت ابوالفضل(ع) ⛺️موکب حضرت زهرا(س) 📌محله دارک جنب مسجدالمهدی(عج) 📆 زمان: ۲۲ لغایت ۲۵ شهریور ماه ═══✼❉❉❉✼═══ 🆔 https://eitaa.com/Basijnews031 🆔 https://rubika.ir/Basijnews031
تدابیر ترافیکی برای قافله عزاداری در شهر اصفهان 🔹️رئیس پلیس راهور فرماندهی انتظامی استان اصفهان: از ساعت ۱۴ روز پنجشنبه توقف هر نوع وسایل نقلیه در محدوده‌های منتهی به اطراف چهارراه نور باران، میدان بزرگمهر، چهارراه آبشار،‌ طول خیابان امام سجاد(ع)(مسیر رفت و برگشت) به سمت میدان شهید لاوی و گلستان مطهر شهدا ممنوع خواهد بود. ═══✼❉❉❉✼═══ 🆔 https://eitaa.com/Basijnews031 🆔 https://rubika.ir/Basijnews031
⭕فرمانده سپاه صاحب الزمان (عج) مطرح کرد: 📌یکی از راه های شکست دشمن باشکوه برگزار کردن مناسبت‌های ملی و مذهبی در کشور است 🔗لینک خبر 🔗 🔷@Basijnewsir