eitaa logo
تنها ساحل آرامش
70 دنبال‌کننده
4هزار عکس
108 ویدیو
5 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم داستان ها و داستانک ها تولیدی است. لطفا مطالب تولیدی را فوروارد بفرمایید.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 ! واسعه ات را بعد از ماه مبارک، بر همه مان جاری بگردان و درک و و ماه مبارک رمضان سال آینده را با تحویل قلوبی که به تو نزدیک تر شده اند، به همه مان عنایت بفرما 🌹 ❤️ 📝 @sahel_aramesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💰 🔷 قَالَ أَمِيرُ اَلْمُؤْمِنِينَ عَلَيْهِ السَّلاَمُ : اَلْكَرِيمُ مَنْ صَانَ عِرْضَهُ بِمَالِهِ وَ اَللَّئِيمُ مَنْ صَانَ مَالَهُ بِعِرْضِهِ 🔹 امام على عليه السلام فرمود : بزرگوار كسى است كه آبروى خويش را با دارايىِ خود حفظ مى كند و فرومايه كسى است كه دارايىِ خويش را با آبرويش حفظ مى نمايد. 📚 ميزان الحكمه جلد دهم،محمّد محمّدی ری شهری،صفحه 92؛ عیون الحکم و المواعظ , جلد۱ , صفحه۶۸ ❤ 📝 @sahel_aramesh
🌷 شهیدعلیرضا صفرپور جاجرمی جانباز 30 درصد جنگ تحمیلی به صورت داوطلبانه در دفاع از حرم آل البیت عازم کشور سوریه می‌شود که پس از 2 ماه حضور و نبرد با جریان تکفیری به دست گروهک تکفیری داعش در بامداد روز جمعه 27 فروردین ماه به درجه رفیع شهادت نائل آمد. 🍀 با ذکر صلوات صفحه قرآن امروز را به نیت شهید بزرگوار علیرضا صفر پور جاجرمی قرائت خواهیم کرد. 🌹 📝 @sahel_aramesh
🌷 به نیت شهید بزرگوار علیرضا صفر پور جا جرمی قرائت بفرمایید. ❤ 📝 @sahel_aramesh
156.mp3
2.08M
🌿 قرائت صفحه قرآن با صدای استاد پرهیزگار است. 🌷 به نیت شهید بزرگوار علیرضا صفر پور جاجرمی قرائت بفرمایید. ❤ 📝 @sahel_aramesh
📄 💞 💟 ⛰ علی از صخره بالا رفت و زهرا دنبالش. صخره های لیز با کمترین جا پا و آب باریکه ای وسطشان که گاه پهن و پر گیاه می شد، منظره زیبایی بوجود آورده بود. 😨 زهرا گاهی لیز می خورد، اما سریع خودش را جمع و جور می کرد. 👋 گاهی هم علی دستش را می گرفت و او را بالا می کشید. لبه پایین چادرش، خیس و گل آلود شد؛ اما حتی برای لحظه ای فکر صعود از سرش نیفتاد. انتهای مسیر تک درختی قرار داشت.🌳 زهرا به آب جاری از میان صخره ها در ارتفاع سه متری زمین، خیره شد. کنار چشمه، دسته ای گیاه پرسیاووشان به او چشمک زد. 🌿 بالای سینه روبرویی کوه، تورفتگی کوچکی بود. علی مثل بز کوهی 🐐 از آن بالا رفت و به زهرا گفت: بیا اینجا. جای دبشیه برا صبحونه خوردن. منظرش عالیه. 😎 زهرا چادر به کمر زد و از دیواره صخره بالا رفت، به زحمت خودش را کنار علی جا داد. دسته های پرسیاووشان از گوشه و کنار صخره او را جذب خودشان می کردند. 🌿 زهرا تا توانست از آنها چید و درون پلاستیکی ریخت. زهرا و علی صبحانه شان را خوردند و از سینه کش کوه پایین رفتند. زهرا به پر سیاووشان کنار چشمه خیره ماند. 🤔 علی گفت: میخوای برات بچینمش؟ ببین چه برگای سبز و درشتی داره. رو دس همه اوناییه که تو چیدی. 🙄 زهرا نگاهی به سُری صخره انداخت و نگاهی به کفش های علی. گفت: نه، نمیخوام. خطرناکه. 🏃 علی هنوز حرف زهرا تمام نشده بود که از صخره ها به طرف چشمه بالا رفت. زهرا با صدایی لرزان گفت: ارزششو نداره. بیخیالش شو.😱 🤓 اما علی فقط دسته رقصان پرسیاووشان را می دید. 🌿 التماس های زهرا را نمی شنید. 😰 زهرا با چشمانی لرزان به علی خیره شد. پاکت پرسیاووشان را درون دستش فشرد. علی به پرسیاووشان 🌿 نزدیک شد، 👋 دستش را جلو برد، زهرا کفش های سُر علی را دید که روی صخره خیس و لیز آنجا تاب نیاورد. در کسری از ثانیه مثل بچه کوچکی روی سرسره طبیعت سر خورد. 😧 زهرا زمان زیادی برای تصمیم گیری نداشت. پشت سرش تک درخت قرار داشت. 🌳 در همان زمان که علی داد میزد: برو کنار، 😵 🤔 با خودش محاسبه کرد: اگه کنار برم ممکنه سرش محکم به زمین یا درخت پشت سر بخوره و بیهوش بشه اونوقت من تنها اینجا چه خاکی بر سر کنم. حداقل میتونم از ضربه ای که قراره تو برخورد با زمین داره اینجوری کم کنم. کاش علی بچه بود، بغلمو باز می کردمو می گرفتمش. 😏 😦 زاویه ایستادنش را تنظیم کرد. درست زیر پای علی ایستاد. زهرا لحظه برخورد را حس نکرد. علی بعد از برخورد با زهرا به طرف چپ مایل شد و سرش روی سنگی با زمین برخورد کرد. 🤕 زهرا، وضع جسمی اش برایش مهم نبود، فقط علی را می دید. تمام دنیایش علی بود. 🌏 وقتی سر علی با سنگ برخورد کرد، تمام دنیا جلو چشمانش تار شد. 🌑 قلبش داشت از حرکت می ایستاد. فورا بلند شد. بالای سر علی رفت. تمام پشت شلوار علی گلی بود.👖 علی هم ترسیده بود، 😰 نمی دانست زهرا در چه حال است. دلش تاب نداشت. 💓 مثل فنر از جا پرید. به خودش نگاهی انداخت. خیس شده بود. 😳 نگاهی به سر تا پای زهرا انداخت. نفس راحتی کشید. 😊 با مهربانی گفت: نگفتم برو کنار. همش با خودم می گفتم الان با این هیکلم میفتم روی این جثه استخونیتو لهت میکنم. 🙃 - اگه لهم میشدم مهم نبود. شما طوریت نشده که؟ 🚶 علی ایستاد. زانوی پای چپش به اندازه پرتقالی 🍊 ورم کرده بود. به زهرا گفت: الان داغم. هیچ حسی ندارم. تا از درد، خبری نشده باید بریم. اگه پام در رفته باشه و دردش شروع بشه دیگه نخوایم تونس از اینجا بریم بیرون. تو که چیزیت نشده؟ 😄 زهرا خنده ای کرد. با دست نمدارش گل های لباس علی را گرفت و گفت: نه له نشدم. 🧕 زهرا چادر خیسش را محکم به کمر بست. علی مراقب بود زیاد به پای مصدومش فشار نیاورد. در عین حال هر دو با آخرین سرعت ممکن لیز خوردند. پریدند. جست و خیز کردند و با لباسهای خیس به طرف موتورشان رفتند. 💓 قلب هایشان مثل قلب جوجه گنجشکی تند تند می زد. به خانه رسیدند. 🚿 علی دوش گرفت. زهرا روی ورم زانوی او را با دستمالی بست. علی گفت: خیلی کار اشتبایی کردیم با اون کفشا از اون صخره های سر بالا رفتیم. ایندفه تا کفش مناسب نداشته باشیم، کوه نمیریم. 👟 💑 آن روز علی، عشق حقیقی را پای چشمه با چشمان خودش دید، عشقی فراتر از عشق های افسانه ای. 🖊 📝 @sahel_aramesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🚫 🔷 قَالَ الإمامُ عليٌّ عليه السلام : اَلسَّامِعُ لِلْغِيبَةِ كَالْمُغْتَابِ . 🔹 امام على عليه السلام فرمود : شنونده غيبت، مانند غيبت كننده است. 📚 ميزان الحكمه جلد هشتم،محمّد محمّدی ری شهری،صفحه 605؛ غرر الحکم و درر الکلم , جلد۱ , صفحه۶۲ ،حدیث1171 ❤ 📝 @sahel_aramesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷 همسر شهید اسماعیل زاهدپور: هر کسی در زندگی هدفی دارد و هدف همسر من این بود که مدافع اسلام باشد و بر این اساس مدافع حرم آل البیت شد. 🍀 با ذکر صلوات صفحه قرآن امروز را به نیت شهید بزرگوار اسماعیل زاهدپور قرائت خواهیم کرد. 🌹 📝 @sahel_aramesh
🌷 به نیت شهید بزرگوار اسماعیل زاهدپور قرائت بفرمایید. ❤ 📝 @sahel_aramesh
157.mp3
2.02M
🌿 قرائت صفحه قرآن با صدای استاد پرهیزگار است. 🌷 به نیت شهید بزرگوار اسماعیل زاهدپور قرائت بفرمایید. ❤ 📝 @sahel_aramesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
*سالی که از بهارش پیداست* خودش را به آرامی روی آرنجش بالا کشید و به دیوار تکیه داد. داشت می مرد. چند وقتی بود که توی بستر افتاده بود. پیر و شکسته. شکسته تر از آنچه که باید. از روز تولدش فقط سیصد و چند روز می گذشت. اما آنقدر سختی و بلا دیده بود که هر کدامش برای یک شبه پیر شدن کافی بود. با خودش فکر می کرد که هیچ کس بیشتر از او این همه بار غم را به دوش نکشیده. همه این فجایع را از نزدیک دیده بود و دم بر نیاورده بود. از همان روزهای اول. یادش می آمد که چقدر خوشحال بود. همه، تولدش را جشن گرفته بودند حتی باران. اما آنقدر بارید و بارید که سیل راه افتاد. همان وقتی که پدر، مادر و بچه را از دم دروازه قرآن با خود برد و چندین متر پایین تر جنازه شان را بر زمین گذاشت. همه گفتند از پا قدم این طفل نورسیده است. یادش آمد که بغض، گلویش را خراشیده بود. دلش به این خوش بود که مردم به داد هم می رسند. با هم مهربان تر شده اند. اما چیزی نگذشت که شیطان، این مهر و محبت را تاب نیاورد. اراذل را به جان مردم انداخت. یک سری هم وسط دود و آتش چشمانشان سوخت و دوست را از دشمن تشخیص ندادند. خیابان ها پر شد از آتش و دود و خاکستر. هنوز بوی آتش و خون از خیابان ها جمع نشده بود که پیکر خون آلود و پاره پاره حاج قاسم را بغلش دادند. دلش می خواست زار بزند، فریاد بکشد و تا عمرش به دنیاست انتقامش را بگیرد. اما باز هم حسرت به دل ماند. حسرت یک گریه سیر. حسرت شادی انتقام. موشک خورد وسط هواپیمای مسافربری و دوباره انگشت های مغرض را چرخاند طرف مردمی که سرهایشان روی دوشش از هق هق گریه می لرزید. داغ حاج قاسم که سرد نشد اما دلش به گوشه حرم ها خوش بود. لحظه سال تحویل. تحویل دادن دل پر آشوب و غم سوخته. دوست داشت مرگش کنج ضریح رقم بخورد. باز هم نشد. باز هم نشد. کرونا آمده بود. حرم ها را بستند. مجبور شد در غربت، دور از حرم، بدون تشییع و مراسم، برود و جایش را به سال بعد بدهد. سالی که او هم بهارش چنگی به دل نمی زند. خدا به باقیش رحم کند. 🖊 📝 @sahel_aramesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🚫 🔹 قَالَ الإمامُ عليٌّ عليه السلام : اَلْبَخِيلُ خَازِنُ وَرَثَتِهِ. 🔸 امام على عليه السلام : بخيل، خزانه دار وارثان خويش است. 📚 ميزان الحكمه جلد اوّل,محمّد محمّدی ری شهری,صفحه 506؛ غرر الحکم و درر الکلم , جلد۱ , صفحه۳۴,حدیث 464؛عیون الحکم و المواعظ , جلد۱ , صفحه۲۶ ❤ 📝 @sahel_aramesh