eitaa logo
تنها ساحل آرامش
70 دنبال‌کننده
4هزار عکس
108 ویدیو
5 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم داستان ها و داستانک ها تولیدی است. لطفا مطالب تولیدی را فوروارد بفرمایید.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 به نیت شهید بزرگوار مصطفی شیخ‌الاسلامی ‌کندلوسی بفرمایید. ❤️ 📝 @sahel_aramesh
467.mp3
1.69M
📼 قرائت صفحه قرآن با صدای استاد پرهیزکار است. 🌷 به نیت شهید بزرگوار مصطفی شیخ‌الاسلامی ‌کندلوسی قرائت بفرمایید. ❤️ 📝 @sahel_aramesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 را از دنيا بگسل و را از سر شوق به در آنچه نزد تو است. قرار ده، و صدق بر خويش را بر من ارزاني دار. 🌹 ❤️ 📝 @sahel_aramesh
🌸 🌹 قال امام علی علیه السّلام: «ما المَغرورُ الَّذي ظَفِرَ مِنَ الدُّنيا بِأَعلى هِمَّتِهِ ، كَالآخَرِ الَّذي ظَفِرَ مِنَ الآخِرَةِ بِأَدنى سُهمَتِهِ.» 🌷 امام علی علیه السلام فرمود:«فريب [ دنيا] خورده اى كه از دنيا به بالاترين خواست خويش رسيده ، همانند كسى نيست كه از آخرت به كمترين بهره خويش دست يافته است.» 📚نهج البلاغة : الحكمة ٣٧٠ ❤️ 📝 @sahel_aramesh
🌷 فرازی از وصیت شهید یدالله بحرینی : «همیشه گوش به فرمان باشید و من خدا را شکر می کنم که این افتخار بزرگ را نصیب بنده کرد و روزی فرا رسید که روانه جبهه شدم و به جبهه حق علیه باطل شتافتم وامیدوارم که شما هم افتخار کنید. اگر به درجه رفیع شهادت این آرزوی دیرینه ام رسیدم این سعادت را گرامی بدارید، زیرا مرگ مانند خواب انسان را می رباید، ولی شهادت انسان را به لقا ءالله می رساند.» 🍀 با ذکر صلوات صفحه قرآن امروز را به نیت شهید بزرگوار یدالله بحرینی قرائت خواهیم کرد. 🌹 📝 @sahel_aramesh
🌷 به نیت شهید بزرگوار یدالله بحرینی بفرمایید. ❤️ 📝 @sahel_aramesh
13970705000772_Test.mp3
274.6K
📼 قرائت صفحه قرآن با صدای استاد پرهیزکار است. 🌷 به نیت شهید بزرگوار یدالله بحرینی قرائت بفرمایید. ❤️ 📝 @sahel_aramesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📄 🏊‍♂ نور خورشید روی آب دریا سکه های طلایی ریخته بود. موج ها آرام به ساحل سر می زدند و به خانه خود بر می گشتند. سعید، وحید و مریم روی زیر انداز کنار پدرو مادرشان نشسته بودند. سعید با سر به وحید اشاره کرد. وحید رویش را برگرداند و به دهان پدر خیره شد. پدر از دوران کودکی خود تعریف می کرد: « اون زمونا حرف حرف بزرگترا بود. یازده سالم بود، همسن سعید، بابام گفت که باید کار کنین تا قدر پولو بدونین، برای همین از بچگی من و عموتونو برد سرکار... » سعید با نوک انگشتان پایش به وحید زد. وحید بالاخره تسلیم شد. پدر وقتی دید هر دو بلند شدند، حرفش را نیمه کاره رها کرد و رو به آنها گفت: «بچه ها تو آب نرید.» بچه ها باشه گویان به سمت دیگر ساحل دویدند. سعید پس کله وحید زد و گفت: «چرا تکون نمی خوردی؟» وحید پس سرش را ماساژ داد: «چته بابا داشتم خاطره گوش می‌دادم، حالا می خوای چی کار کنی که بلندم کردی؟» سعید لباسش را از تنش در آورد و گفت: « زود باش بریم آب تنی.» وحید خیره به سعید گفت: « بابا گفت نریم.» سعید دست وحید را گرفت و به سمت دریا کشید: « این همه راهو نیومدیم که فقط دریا رو ببینیم، بدو که آب تنی تو این هوای گرم می چسبه.» وحید به سمت پدر و مادر نگاهی انداخت و بعد به آبی دریا. سعید درون آب رفت و شروع به آب بازی کرد. وحید هم دل به دریا زد. بدنش با اولین تماس آب لرزید و مو به تنش سیخ شد. سعید شنا کنان از ساحل فاصله گرفت.سرش را از آب بیرون آورد و گفت: « بیا دیگه اینقدر ترسو نباش!» وحید هم خودش را به سعید رساند و جلوتر رفت. عضله پای وحید گرفت و نتوانست پایش را تکان بدهد. بدنش سنگین شد و زیر آب رفت. سعید سرش را از زیر آب بیرون آورد تا به وحید نشان دهد که از او جلو زده است؛ اما صدای فریاد وحید و دست هایش که آب ها را به هوا می پاشید، جلو چشم هایش نقش بست. لحظه ای مات و متحیر به صحنه روبرویش نگاه کرد تا خواست به خودش بجنبد دیگر وحید را ندید. ناخودآگاه اشک از چشم هایش جاری شد و فریاد زنان به سمت وحید شنا می کرد. چیزی از کنارش با سرعت گذشت. سعید گریان و با چشمان تار به سمت وحید شنا کرد.نمی دانست چه چیزی از کنارش عبور کرد؛ ولی ترس به دلش راه نداد با سرعت شنا کرد. لحظه ای سرش را از آب بیرون آورد تا نفس بکشد،صدای سرفه های وحید را شنید. پدرش را دید که سر و سینه وحید را بیرون از آب گرفته بود. در ساحل، پدر سینه وحید را ماساژ می داد تا آب های خورده را برگرداند. سعید مثل موش آب کشیده بالا سرشان ایستاد. وحید با سرفه های شدید آب های خورده را برگرداند. پدر دست وحید را گرفت، بلندش کرد و از کنار سعید بدون اینکه نگاه کند، گذشت. سعید پشت سرشان راه افتاد و با صدایی که پدر بشنود، گفت: « ببخشید.» پدر با اخم برگشت و به سعید نگاه کرد: « ببخشید! اگه غرق میشد، فایده ای داشت؟» سعید با چشمان اشکی به وحید خیره شد. 🖊 📝@sahel_aramesh
🌹 را برآور، و را چندان بر من بيفزاي که به وسيله آن به در کار خود دست يابم زيرا که تو ، . 🌹 ❤️ 📝 @sahel_aramesh
🌸 🌹 قال امام علی علیه السّلام: «كُن عَفُوّا في قُدرَتِكَ، جَوادا في عُسرَتِكَ، مُؤثِرا مَعَ فاقَتِكَ؛ يَكمُل لَكَ الفَضلُ.» 🌷 امام علی علیه السلام فرمود:«در هنگامى كه قدرت دارى، باگذشت بـاش، و در گاهِ تنگ دستى ات بخشنده، و در وقت نيازمندى‌ات، ايثارگر باش تا فضل تو كامل گردد.» 📚غرر الحكم : ج ٤ ص ٦١١ ❤️ 📝 @sahel_aramesh
🌷 خاطره‌ای از شهید مظفر داوودی : «سی ام خرداد ماه 63 در جزیره مجنون، در یک حمله ای شهید داوودی فرمانده ای گردان ما را به عهده داشت... در آن روز ، نزدیک به غروب ، صدای تلاوت آیات شهید داوودی طنین انداز سنگر بود. در همان لحظه، خمپاره ی 120 میلیمتری به سنگر خورد و نیمی از سنگر را تخریب و راه مسدود شد . من در حال نامه نوشتن بودم با اضطراب به شهید داوودی نگاه کردم ولی دیدم او بدون توجه به این مورد قرآن می خواند و این کار او باعث شد بچه ها دوباره روحیه بگیرند .» 🍀 با ذکر صلوات صفحه قرآن امروز را به نیت شهید بزرگوار مظفر داوودی قرائت خواهیم کرد. 🌹 📝 @sahel_aramesh
🌷 به نیت شهید بزرگوار مظفر داوودی بفرمایید. ❤️ 📝 @sahel_aramesh
469.mp3
736.6K
📼 قرائت صفحه قرآن با صدای استاد پرهیزکار است. 🌷 به نیت شهید بزرگوار مظفر داوودی قرائت بفرمایید. ❤️ 📝 @sahel_aramesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 به اندوخته‌ات و به آن که پرده‌هاي جلال آن را پوشيده است که در حال آسايش و رنج آوري بر اين جان بي‌تاب . اين مشت استخوان سست ،تاب حرارت آفتاب ندارد؛ چطور تاب حرارت را داشته باشد کن بر من. 🌹 ❤️ 📝 @sahel_aramesh
🌹 قال امام علی علیه السّلام: «لاتَغتَرَّنَّ بِمُجامَلَةِ العَدُوِّ ؛ فَإنَّه كَالماءِ وإن اُطيلَ إسخانُهُ بِالنّارِ لا يَمتَنِعُ مِن إطفائِها.» 🌷 امام علی علیه السلام فرمود:«از مداراى دشمن، فريب مخور كه او چون آب است؛ اگرچه داغ شدنش با آتش طول مى‌كشد، امّا از خاموش كردنش دريغ ندارد.» 📚غرر الحكم : ح ١٠٢٩٨ ❤️ 📝 @sahel_aramesh
🌷 مادر شهید سلمان نقشبندی : «سلمان ویژگیهایی داشت که او را ممتاز کرده بود. قامتی بلند سینه ای ستبر و اندامی بی نقص داشت بسیار خوش سیما بود غیبت نمی کرد. وقاری کامل داشت مسلمانی متعهد و مقلدی رساله ای بود گر چه در برنامه های روزمره اش به فتاوی امام توجه داشت آنجا که در ظرایف احکام و در عمل دچار اشکال می شد به روحانیون محترم شهر که شماره تلفن همۀ انها را داشت رجوع می کرد و در مواقع غیر خدمت لباس سیاه را که بی اندازه برایش مقدس و به تنش برازنده بود به تن نمی کرد مبادا که وقتی تند برود و بقداست این لباس لطمه ای وارد شود می دانست که ضد انقلاب با صدها ذره بین در کمین خطایی است که از پیروان و مقلدان راستین امام سر بزند تا از کاهی سلسله جبالها بسازد.» 🍀 با ذکر صلوات صفحه قرآن امروز را به نیت شهید بزرگوار سلمان نقشبندی قرائت خواهیم کرد. 🌹 📝 @sahel_aramesh
🌷 به نیت شهید بزرگوار سلمان نقشبندی بفرمایید. ❤️ 📝 @sahel_aramesh
470.mp3
1.98M
📼 قرائت صفحه قرآن با صدای استاد پرهیزکار است. 🌷 به نیت شهید بزرگوار سلمان نقشبندی قرائت بفرمایید. ❤️ 📝 @sahel_aramesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📄 🏠 خورشید با گذر از زیر درختان به چشمانش چشمک می‌زد. صدای بوق و هیاهوی خیابان مثل پیچش باد در گوشش می‌پیچید و می‌گذشت. قدم به قدم پشت سر پدرش راه می رفت. خیره به موهای خاکستری پدر، خاکستر خاطراتش را زیر‌‌ورو کرد. هر روز با صدای آخ و سوزش گردن خود از خواب می پرید. فریاد پدر او را می‌ ‌لرزاند: «مگه نگفتم صبح زود باید بری در مغازه، پاشو تنبل!» یاد آن روزها دوباره به ذهنش هجوم آورد و تمام وجودش را مثل شب، سیاه کرد. خیره به دست پدر شد و دندان هایش را برهم فشرد. ضرب دست پدر بارها و بارها برق چشمان امیر را پرانده بود. نفس عمیقی کشید: «چرا تمومش نمی‌کنی پسر؟ راهتو جدا کن، از همین حالا.» چرخید. صدای غرولند پدر را می شنید: «مردک پول منو بالا میکشه، حال... » صدای جیغ ترمز ماشینی و فریاد پدرش او را در جایش میخکوب کرد. ضربان قلبش اوج گرفت. لحظه‌ای نگذشته، جمعیت دور پدرش جمع شدند. جمعیت را شکافت و بالای سر پدر رفت. دستش را پیش برد، دست استخوانی پدر را گرفت. تمام خاطرات بچگی اش را دور ریخت و فریاد زد: «آمبولانس خبر کنین.» اشک از چشمانش جاری شد. در تصادف نخاع پدر آسیب دید و دیگر نتوانست از تخت بلند شود. چند ماه خواهر و برادرها مثل پروانه دور پدر چرخیدند؛ اما آرام آرام همه خسته شدند. صابر، برادر بزرگترش از اتاق پدر خارج شد و رو به امیر گفت: «یِ جلسه باید بگیریم، اینطوری نمیشه.» صابر به فرید و فریبا هم زنگ زد تا بیایند. همه دور تا دور اتاق نشستند و به همدیگر نگاه می‌کردند. صابر سرش را خاراند و گفت: «همتون که میدونین برای چی اینجایین؟ خوب می‌خواین چی کار کنین؟» فریبا دست هایش را به هم مالید و با اخم گفت: «شوهرم نمیگذاره دیگه بیام. میگه وسایلتم ببر دیگه کلا همونجا بمون.» فرید دست فریبا را گرفت و گفت: «غصه نخور، همه مردا مثل همن. سلمانم به من همینو میگه.» صابر گفت: «منم از کار و زندگی افتادم، بابا رو پس ببریم سالمندان؟» امیر به چهره تک تک خواهر ها و برادرش نگاه کرد و گفت: «نظر منو نپرسیدین.» صابر یک تای ابرویش را بالا انداخت و گفت: «مگه مخالفی؟ با اون بلاهایی که بابا تو دوران کودکی سرت و سرم آورد، گفتم اولین موافق تویی.» امیر خیره به چشم های صابر گفت: «اون خطا کرد، منم باید خطا کنم؟ با زهرا حرف زدم، می برمش خونه خودم. کاراشو خودمو زهرا انجام میدیم. شماها هم به زندگیتون برسین.» 🖊 📝 @sahel_aramesh
🌹 مرا در خود چنان بکاردار که با وجود آن چيزي از دين تو را به علت از آفريده‌اي ترک نکنم. خدايا اين من است، پس را در آن عظيم ساز، و مرا در آن، آشکار گردان. 🌹 ❤️ 📝 @sahel_aramesh
🌸 🌹 قال پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله: «طوبى لِلزّاهِدينَ فِي الدُّنيا ، الرّاغِبينَ فِي الآخِرَةِ ، الَّذينَ اتَّخَذوا أرضَ اللّهِ بِساطا ، وتُرابَها فِراشا ، وماءَها طيبا ، وَاتَّخَذُوا الكِتابَ شِعارا ، وَالدُّعاءَ للّهِِ دِثارا. » 🌷 پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله فرمود: «خوشا به حال آنان كه از دنيا دل بركَنْده‌اند و به آخرت، دل بسته‌اند؛ همانان كه زمين خدا را فرشِ خود، خاكش را بستر، آبش را خوراكِ گوارا و قرآن را جامه زيرين، دعا به [درگاه ]خدا را جامه رويين خويش ساخته‌اند.» 📚الأمالي للطوسي : ص ٥٣٢، ح ١١٦٢ ❤️ 📝 @sahel_aramesh