🌸 #بخشنده
🌹 قال امام علی علیه السّلام: «كُن عَفُوّا في قُدرَتِكَ، جَوادا في عُسرَتِكَ، مُؤثِرا مَعَ فاقَتِكَ؛ يَكمُل لَكَ الفَضلُ.»
🌷 امام علی علیه السلام فرمود:«در هنگامى كه قدرت دارى، باگذشت بـاش، و در گاهِ تنگ دستى ات بخشنده، و در وقت نيازمندىات، ايثارگر باش تا فضل تو كامل گردد.»
📚غرر الحكم : ج ٤ ص ٦١١
❤️ #از_معصوم_بیاموزیم
📝 @sahel_aramesh
🌷 خاطرهای از شهید مظفر داوودی :
«سی ام خرداد ماه 63 در جزیره مجنون، در یک حمله ای شهید داوودی فرمانده ای گردان ما را به عهده داشت... در آن روز ، نزدیک به غروب ، صدای تلاوت آیات شهید داوودی طنین انداز سنگر بود. در همان لحظه، خمپاره ی 120 میلیمتری به سنگر خورد و نیمی از سنگر را تخریب و راه مسدود شد . من در حال نامه نوشتن بودم با اضطراب به شهید داوودی نگاه کردم ولی دیدم او بدون توجه به این مورد قرآن می خواند و این کار او باعث شد بچه ها دوباره روحیه بگیرند .»
🍀 با ذکر صلوات صفحه قرآن امروز را به نیت شهید بزرگوار مظفر داوودی قرائت خواهیم کرد.
🌹 #اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
📝 @sahel_aramesh
🌷 به نیت شهید بزرگوار مظفر داوودی بفرمایید.
❤️ #در_محضر_قرآن
📝 @sahel_aramesh
469.mp3
736.6K
📼 قرائت صفحه قرآن با صدای استاد پرهیزکار است.
🌷 به نیت شهید بزرگوار مظفر داوودی قرائت بفرمایید.
❤️ #در_محضر_قرآن
📝 @sahel_aramesh
🌹 #اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
#خدایا
به #نامهاي اندوختهات و به آن #جمالت که پردههاي جلال آن را پوشيده است که در حال آسايش و رنج #رحمت آوري بر اين جان بيتاب . اين مشت استخوان سست #بيطاقت ،تاب حرارت آفتاب ندارد؛ چطور تاب حرارت #دوزخت را داشته باشد #رحم کن بر من.
#اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم 🌹
❤️ #مناجات
📝 @sahel_aramesh
#فریب
🌹 قال امام علی علیه السّلام: «لاتَغتَرَّنَّ بِمُجامَلَةِ العَدُوِّ ؛ فَإنَّه كَالماءِ وإن اُطيلَ إسخانُهُ بِالنّارِ لا يَمتَنِعُ مِن إطفائِها.»
🌷 امام علی علیه السلام فرمود:«از مداراى دشمن، فريب مخور كه او چون آب است؛ اگرچه داغ شدنش با آتش طول مىكشد، امّا از خاموش كردنش دريغ ندارد.»
📚غرر الحكم : ح ١٠٢٩٨
❤️ #از_معصوم_بیاموزیم
📝 @sahel_aramesh
🌷 مادر شهید سلمان نقشبندی :
«سلمان ویژگیهایی داشت که او را ممتاز کرده بود. قامتی بلند سینه ای ستبر و اندامی بی نقص داشت بسیار خوش سیما بود غیبت نمی کرد. وقاری کامل داشت مسلمانی متعهد و مقلدی رساله ای بود گر چه در برنامه های روزمره اش به فتاوی امام توجه داشت آنجا که در ظرایف احکام و در عمل دچار اشکال می شد به روحانیون محترم شهر که شماره تلفن همۀ انها را داشت رجوع می کرد و در مواقع غیر خدمت لباس سیاه را که بی اندازه برایش مقدس و به تنش برازنده بود به تن نمی کرد مبادا که وقتی تند برود و بقداست این لباس لطمه ای وارد شود می دانست که ضد انقلاب با صدها ذره بین در کمین خطایی است که از پیروان و مقلدان راستین امام سر بزند تا از کاهی سلسله جبالها بسازد.»
🍀 با ذکر صلوات صفحه قرآن امروز را به نیت شهید بزرگوار سلمان نقشبندی قرائت خواهیم کرد.
🌹 #اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
📝 @sahel_aramesh
🌷 به نیت شهید بزرگوار سلمان نقشبندی بفرمایید.
❤️ #در_محضر_قرآن
📝 @sahel_aramesh
470.mp3
1.98M
📼 قرائت صفحه قرآن با صدای استاد پرهیزکار است.
🌷 به نیت شهید بزرگوار سلمان نقشبندی قرائت بفرمایید.
❤️ #در_محضر_قرآن
📝 @sahel_aramesh
📄#داستان
🏠#خانه_سالمندان
خورشید با گذر از زیر درختان به چشمانش چشمک میزد. صدای بوق و هیاهوی خیابان مثل پیچش باد در گوشش میپیچید و میگذشت. قدم به قدم پشت سر پدرش راه می رفت. خیره به موهای خاکستری پدر، خاکستر خاطراتش را زیرورو کرد.
هر روز با صدای آخ و سوزش گردن خود از خواب می پرید. فریاد پدر او را می لرزاند: «مگه نگفتم صبح زود باید بری در مغازه، پاشو تنبل!» یاد آن روزها دوباره به ذهنش هجوم آورد و تمام وجودش را مثل شب، سیاه کرد. خیره به دست پدر شد و دندان هایش را برهم فشرد. ضرب دست پدر بارها و بارها برق چشمان امیر را پرانده بود.
نفس عمیقی کشید: «چرا تمومش نمیکنی پسر؟ راهتو جدا کن، از همین حالا.» چرخید. صدای غرولند پدر را می شنید: «مردک پول منو بالا میکشه، حال... » صدای جیغ ترمز ماشینی و فریاد پدرش او را در جایش میخکوب کرد. ضربان قلبش اوج گرفت. لحظهای نگذشته، جمعیت دور پدرش جمع شدند. جمعیت را شکافت و بالای سر پدر رفت. دستش را پیش برد، دست استخوانی پدر را گرفت. تمام خاطرات بچگی اش را دور ریخت و فریاد زد: «آمبولانس خبر کنین.» اشک از چشمانش جاری شد.
در تصادف نخاع پدر آسیب دید و دیگر نتوانست از تخت بلند شود. چند ماه خواهر و برادرها مثل پروانه دور پدر چرخیدند؛ اما آرام آرام همه خسته شدند. صابر، برادر بزرگترش از اتاق پدر خارج شد و رو به امیر گفت: «یِ جلسه باید بگیریم، اینطوری نمیشه.» صابر به فرید و فریبا هم زنگ زد تا بیایند. همه دور تا دور اتاق نشستند و به همدیگر نگاه میکردند. صابر سرش را خاراند و گفت: «همتون که میدونین برای چی اینجایین؟ خوب میخواین چی کار کنین؟»
فریبا دست هایش را به هم مالید و با اخم گفت: «شوهرم نمیگذاره دیگه بیام. میگه وسایلتم ببر دیگه کلا همونجا بمون.» فرید دست فریبا را گرفت و گفت: «غصه نخور، همه مردا مثل همن. سلمانم به من همینو میگه.» صابر گفت: «منم از کار و زندگی افتادم، بابا رو پس ببریم سالمندان؟» امیر به چهره تک تک خواهر ها و برادرش نگاه کرد و گفت: «نظر منو نپرسیدین.»
صابر یک تای ابرویش را بالا انداخت و گفت: «مگه مخالفی؟ با اون بلاهایی که بابا تو دوران کودکی سرت و سرم آورد، گفتم اولین موافق تویی.»
امیر خیره به چشم های صابر گفت: «اون خطا کرد، منم باید خطا کنم؟ با زهرا حرف زدم، می برمش خونه خودم. کاراشو خودمو زهرا انجام میدیم. شماها هم به زندگیتون برسین.»
🖊#به_قلم_صبح_طلوع
📝 @sahel_aramesh