📜 #داستانک
#آشناتر_از_آشنا
قاسم مثل عقاب ابتدای کوچه را پاییده و دست هایش را به هم می مالید. گهگاهی به ابروهای کلفت و درهم صاحب خانه اش نگاه می کرد. سال ها در دو اتاق خانه ی او با چهار بچه ی قد و نیم قد زندگی می کرد و سر ماه اجاره اش را می پرداخت؛ اما از چهار ماه پیش که تنها دخترش مریض شد، اجاره خانه را پرداخت نکرده بود.
لب های صاحب خانه با سرعت باز و بسته می شد و صدایش هر لحظه از نردبان صوت بالا می رفت:" تا حالا خیلی صبر کردم، منم خرج دارم. چرا نمی فهمی؟ باید اجاره این چند ماه رو یک دفعه بدی و گرنه جل و پلاست رو می ریزم تو کوچه." قاسم دلش می خواست، الفاظی را که از میان لبهای او به بیرون پرتاب می شد در همان درگاه لب بقاپد تا رهگذری آن را نشنود.
با دیدن یکی از همسایه ها که مرد فضولی بود، بدون فکر گفت: " تا ... تا شب پولت رو میارم." عَبِد ساکت شد. چشم های فراری قاسم باعث شد تا عَبِد بخواهد دوباره حرف هایش را از سر بگیرد؛ اما قاسم پیش دستی کرد و گفت:" می آرم، باور کن." عَبِد به پارچه سیاهی که پشت در تکان خورد نگاهی انداخت و گفت:" تا شب."
خیره به لباس خاکستری عَبِد، دوقدم به پیش رفت و دوباره برگشت. زنش از پشت در چوبی بیرون آمد:" از کجا می خوای پول بیاری؟ الکی چرا قول دادی؟ الان دیدی چی کار کرد، شب برگرده بدتر می کنه. چرا اینقدر بی فکری؟"
بی حرف و نگاهی راه افتاد. نمی دانست به چه کسی رو بیاندازد. دوست نداشت پیش هر کسی برود. یکی یکی آدم هایی را که می توانست رویشان حساب کند، در ذهن حاضر و بعد هر کدام را به دلیلی حذف کرد.
بدون اینکه متوجه باشد از کوچه ای به کوچه ای دیگر می رفت. در یکی از کوچه ها با دیدن خانه ای آشنا ایستاد و گفت:" فقط او، کمک کردنش رو به رویم نخواهد آورد؛ ولی به چه رویی بگم که پول می خوام؟ " با این حال به سمت در رفت. مشتش را بالا آورد تا در را بکوبد، پشیمان شد و خواست برگردد. چهره ی آفتاب سوخته عَبِد در حال هوار کشیدن پیش چشمانش جان گرفت. بدون یک لحظه صبر، برگشت و در را کوبید. مرد میانسالی در را گشود. با دیدن مرد، زبانش نچرخید و با کمی تأخیر گفت:" با صاحب خانه کار دارم." مرد میانسال پیغامش را رساند و برگشت. او را به درون خانه دعوت کرد. قاسم وارد حیاط شد. با دیدن امام رضا (ع) سلام کرد. امام رضا(ع) سلامش را پاسخ داد و گفت:" جلو بیا و این کیسه را بگیر، بدهیت رو پرداخت کن و بقیه اش رو خرج درمان بچه ات کن."
🖋 #به_قلم_صبح_طلوع
📝 @sahel_aramesh