eitaa logo
تنها ساحل آرامش
65 دنبال‌کننده
4هزار عکس
108 ویدیو
5 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم داستان ها و داستانک ها تولیدی است. لطفا مطالب تولیدی را فوروارد بفرمایید.
مشاهده در ایتا
دانلود
📜 از پله ها پایین آمد و به سمت ماشینش رفت. انعکاس نور خورشید در آینه ماشین همسایه ی طبقه بالایی، سعید را در جایش میخکوب کرد.  دندان هایش را به هم فشرد:" حرف حالیش نیست، چند بار باید بگم  دوست ندارم پشت ماشینم، ماشین دیگه ای پارک بشه، به من چه که پارکینگ نداری."  با گام های بلند به سمت ماشینش رفت و  چنان در ماشین را به هم کوبید که گنجشک ها از روی درختان بی برگ پر زدند. ریموت در را زد.  با دنده عقب از پارکینگ اختصاصی اش مستقیم به سمت ماشین همسایه رفت . به سپر عقب پراید همسایه کوبید. سپر  از جایش کَنده شد. سرش را برنگرداند. مثل بچه ها ذوق کرد و لبخندی یک وری زد. دور زد و  از میان در نیمه باز بیرون رفت. جیرجیرک ها لابه لای شمشادها لالایی می خواندند که سعید خسته از کار روزانه برگشت. از پشت نرده ها به داخل حیاط نگاهی انداخت؛ ماشین همسایه را کنار دیوار ندید. لبخند رضایت بر لبانش نقش بست. پا به درون خانه گذاشت. منتظر بود تا مینا با دست های کوچکش پایش را بگیرد و بگوید:" سلام بابایی." ولی هیچکس به استقبالش نیامد. همسرش را صدا زد:" سمیه!" و به سمت اتاق مینا رفت. سمیه از اتاق بیرون آمد؛  چشم های درشتش اندازه نخود کوچک شده بود و متورم.  ضرباهنگ تپش های قلب سعید تند شد:" چی شده ؟" قبل از اینکه وارد اتاق مینا شود سمیه بازویش را گرفت و با لبانی لرزان گفت:" تازه خوابیده." سعید_ حرف بزن،نصف جونم کردی. سمیه_ عصر  تو حیاط با بچه ها بازی می کرد که صدای جیغش بلند شد. هول نکن، الان خوبه. نمی دونم چوب از کجا آورده بودند. وسط بازی خورده بود، بالای چشم چپ مینا. سعید با شنیدن هر کلمه سمیه مثل آتشی که بر او می دمند، لحظه به لحظه سرخ و سرخ تر می شد. یکدفعه با تمام شدن حرف های سمیه مثل باروت منفجر شد:" چند بار بگم ... " سمیه_آروم آقا. سعید نگاهی به درگاه اتاق مینا انداخت و آرامتر گفت:" چند بار بگم تنهایی بیرون نفرستش، هزار تا خطر وجود داره. حتما باید اتفاقی بیفته تا بفهمی. " سمیه برای ختم سرزنش های سعید که پایانی نداشت، گفت:" خدا خانم کمالی رو خیر بده، دست و پامو گم کرده بودم و نمی دونستم چی کار کنم. بنده خدا ما رو رسوند بیمارستان."  سعید رفتار خودش را در یک کفه ترازو گذاشت و رفتار همسایه بالایی را در کفه دیگر ترازو. چیزی نگفت و فقط بین این دو کفه و میزان بالا و پایین بودنشان می رفت و می آمد که صدای سمیه را شنید:" راستی خانم کمالی می گفت یه از خدا بی خبر از اهالی ساختمان، زده سپر ماشینش را داغون کرده. کلی هزینه رو دستش افتاده بود." سعید بلند شد و به سمت اتاق مینا رفت تا او را ببیند و زیر لب تکرار کرد: "از خدا بی خبر!" 🖋 📝 @sahel_aramesh