eitaa logo
تنها ساحل آرامش
65 دنبال‌کننده
4هزار عکس
108 ویدیو
5 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم داستان ها و داستانک ها تولیدی است. لطفا مطالب تولیدی را فوروارد بفرمایید.
مشاهده در ایتا
دانلود
❤ دوست داری بدانی هستی یا نه؟ اندکی در ، و بیاندیش. ببین آیا آنچه را خداوند واجب کرده است بدون چون و چرا به خاطر او عمل می کنی؟💪 آیا از عمل کردن به آنچه نهی کرده، باز می ایستی؟✋ در کل برای خدا اوامرش هستی؟☺ در شادی و ناراحتی به او هستی؟😊 یا هنگام شادی پایت را از محدوده اوامر و نواهی او بیرون می گذاری؟😳 و هنگام ناراحتی هر چه از دهانت بیرون می آید بدون اندکی اندیشه به او نسبت می دهی؟😔 در کل ببین اهل اعتراضی😤 یا به داده ها و نداده ها و آنچه از تو گرفته می شود، راضی هستی؟☺️ اندکی بیاندیش. أَبِي عَبْدِ اَللَّهِ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ قَالَ: قُلْتُ لَهُ بِأَيِّ شَيْءٍ يُعْلَمُ اَلْمُؤْمِنُ بِأَنَّهُ مُؤْمِنٌ قَالَ بِالتَّسْلِيمِ لِلَّهِ وَ اَلرِّضَا فِيمَا وَرَدَ عَلَيْهِ مِنْ سُرُورٍ أَوْ سَخَطٍ الکافي , جلد 2 , صفحه 62 مردی گفته است به امام صادق عليه السلام عرض کردم: از كجا دانسته مى شود كسى مؤمن است؟ فرمود : از تسليم او در برابر خدا و خرسنديش به هر خوشى و ناخوشى كه به او رسد . @sahel_aramesh
از همه شلوغی ها و هایت که اگر این شلوغی ها نبود، هدر می رفت در راه همه شلوغی ها و هایمان را فقط برای خودت قرار ده و از همه شان، و باش. @sahel_aramesh
🌷 دلش مثل سیر و سرکه می جوشید. همه داخل حسینیه جمع شده بودند. بعضی با دیدن دوستشان از خانواده جدا شده و با اشتیاق به طرف او می رفتند. سلام و احوالپرسی گرمی می کردند. با صدای هر ماشینی که از پشت دیوار حسینیه رد می شد. نگاه ها به طرف در می چرخید. خانواده ها محو تماشای قد و قامت عزیزشان بودند. پیرمردی کوتاه قد لنگ لنگان وارد حسینیه شد. دور تا دور حسینیه را دید زد. با حرکت آرام سر و لب هایش با همه سلام کرد. دست به کمر گرفت. به طرف جوان بلند بالا، سفید پوست با چشمان زاغ درشت و موهایی بور حرکت کرد. با او دست داد. سلام و احوالپرسی کرد. با تعجب پرسید:«شما هم افغانستانی هستی؟» 💐 جوان، نگاهی به چشمان نگران مادرش انداخت و گفت:«بله. چطور مگر؟» 🌷 پیرمرد گفت:«آخر قیافه ات با بقیه متفاوت است. چهره ات نور بالا می زند. سیمایت چنان جذاب است که هر کسی را جذب می کند.» 💐 جوان لبخندی زد و گفت:«صورت زیبای ظاهر هیچ نیست / ای برادر سیرت زیبا بیار.» 🌷 ماشینی بیرون حسینیه ایستاد. جوانی از بیرون صدا زد:«آقایان تشریف بیاورید بیرون. اتوبوس رسید.» 💐 همه با عجله از خانواده هایشان خداحافظی کردند و از حسینیه بیرون رفتند. فرمانده اسم هایشان را می خواند و آن ها یکی یکی سوار اتوبوس می شدند. پیرمرد همراه آن ها از حسینیه بیرون رفت و مابینشان چشمانش دنبال آن جوان خوش سیما می گشت. آن جوان در حالی که با جوانی دیگر بحث می کرد از حسینیه خارج شد. هر دو نزدیک فرمانده رفتند. جوان خوش سیما گفت:«فرمانده، من برادر بزرگ هستم و اولویت با من است؛ اما برادرم قبول نمی کند. نمی شود هر دو بیاییم؟» 🌷 مادرشان سراسیمه جلو رفت. گفت:«جانم به فدای حضرت زینب علیها السلام، اجازه نمی دهم با هم بروید. من پیرزن تنها بدون سایه بالای سر، در این شهر غریب چه کنم؟ الان یکیتان می رود، هر وقت برگشت دیگری به جایش خواهد رفت.» 💐 صورتش را به طرف پسر بزرگش چرخاند .گفت:«پسرم برو. حواست باشد کجا می روی و برای چه می روی. مردانه بجنگ. مرد شدنت را به مادر ثابت کن.» 🌷 فرمانده لبخندی زد. گفت:«الحمدلله، مادر، مشکل را حل کرد. حالا هر کدام آمادگی بیشتری دارید، سوار شود.» 💐 برادر بزرگتر دستش را جلو سینه برادرش گرفت و گفت:«دیدی مادر چه گفت. فعلاً نوبت من است. تا بزرگتر باشد به کوچکتر نمی رسد.» خداحافظی کرد. صورت مادر و برادرش را بوسید. خیز برداشت و سریع سوار شد. 🌷 یک ماه گذشت. جوان با برادرش تماس گرفت. گفت:«چند روز دیگر می آیم. خودت را آماده کن.» 💐 برادر از خوشحالی بال درآورد. می خواست هر چه زودتر برادر بیاید تا او پر پرواز بگیرد و بپرد. چند روز گذشت. برادر خودش را آماده کرد. با او تماس گرفتند و گفتند:«برادرتان را آورده اند. بیایید برای آخرین دفعه او را ببینید.» 🌷 این خبر مثل تیری بود که بالهایش را شکست. آژانس گرفت. همراه مادر راهی شدند. به مادر گفت:«برادر مجروح شده است. می رویم او را ببینیم. اگر حالش خوب بود او را با خودمان به خانه خواهیم آورد.» 💐 اما دل مادر زمزمه ای دیگر بر لب داشت. حقیقت را می دانست. وارد حسینیه سپاه شدند. تابوتی بالای حسینیه قرار داشت. مادر با دیدن تابوت آهی جانسوز کشید. دستانش را رو به آسمان بلند کرد. سرش را بالا گرفت. گفت:«یا حضرت زینب علیها السلام یوسفم را بپذیر. یوسفم فدای تو. خدایا شکرت پسرم به آرزویش رسید. فدایی حضرت زینب علیها السلام شد. » 🌷 مادر جلو رفت پرچم ایران را آهسته از روی تابوت کنار زد. سر یوسفش را نوازش کرد. به لبان خندان یوسف خیره شد. اشک دیدش را تار کرد. با دستمالی اشک جلو چشمانش را گرفت. آهسته کنار گوش پسرش گفت:«مادر شیرم حلالت. مردانگی ات را ثابت کردی. راضی شدم. شهادتت مبارک. مادرت را فراموش نکن...» @sahel_aramesh
🌹 ما را در راه و ثابت قدم بدار و لحظه ای از این مسیر شویم. یاریمان بنما به هایت باشیم. 🌹 ❤ 📝 @sahel_aramesh
🌷 همسر شهید علیرضا بریری: 💢✨هیچ وقت مانع رفتنش نشدم، دلتنگش بودم اما ته دلم راضی بودم به شهادتش، واقعا حقش بود. 💢✨خودشم همیشه بهم میگفت اگه شما و مامان نباشید من هیچ وقت نمیشم. 💢✨وقتی که میرفت بهش گفتم من نگران محمدامین هستم؛ اون خیلی کوچیکه اگه شهید بشی چی به سرش میاد! گفت: خانم نگران نباش، اگه روزی من نباشم خدا سرپرستش میشه، کلی هم قوم و خویش معنوی پیدا میکنه 🍀 با ذکر صلوات صفحه قرآن امروز را به نیت شهید بزرگوار علیرضا بریری قرائت خواهیم کرد. 🌹 📝 @sahel_aramesh
‌ 🌹 از تو می‌خواهم که معصومین که وسیع هستند از دست من نمایی و از آن‌ها می‌خواهم که به خودشان مرا ببخشند. آنان را در جان دادن و در اول بر بالین من گردان و آن‌ها را من بفرما. 🌹 ❤️ 📝 @sahel_aramesh
‌ 🌹 هر یک از بندگانت که از سوی من ای به او متوجه شده یا از سوی من به او رسیده به خود از من کن و حقش را به طور از نزد خود بپرداز. 🌹 ❤️ 📝 @sahel_aramesh
‌ 🌹 رسیدن به روزیم را بر من کن و به مقداری که برایم مقرر کرده ای ساز و به سهمم در آنچه نصیبم فرموده ای کن و آنچه از بدنم و عمرم می شود ، در راه و بندگیت قرار ده. همانا تو بهترین دهنده ای. 🌹 ❤️ 📝 @sahel_aramesh
‌🌹 ما را از کسانی قرار ده که برای قرب برگزیدی و برای دوستی و خالص نمودی و برای دیدارت کردی و به قضایت ساختی. 🌹 ❤️ 📝 @sahel_aramesh
🌹 رسیدن به را بر من آسان کن و به مقداری که برایم کرده‌ای ساز و به سهمم در آنچه فرموده‌ای کن. 🌹 ❤️ 📝 @sahel_aramesh