eitaa logo
تنها ساحل آرامش
68 دنبال‌کننده
4هزار عکس
108 ویدیو
5 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم داستان ها و داستانک ها تولیدی است. لطفا مطالب تولیدی را فوروارد بفرمایید.
مشاهده در ایتا
دانلود
سوالی ذهنش را مشغول کرده بود. صندلی پشت میز را عقب کشید. روبروی او نشست. به صورت آرامش خیره شد. پرسید:«مهسا، برادر کوچکت را خیلی دوست داری؟ نه؟!» مهسا نگاهی به داخل دفتر کتابخانه انداخت. برادرش روی زمین نشسته بود و نقاشی می کشید. اخم هایش را درهم برد. گفت:«زهرا، آخر این هم سؤال است می پرسی؟» زهرا سرش را اندکی جلوتر آورد. آهسته گفت:«آخر هر وقت به کتابخانه می آیی او را با خودت می آوری. دوست ندارد پیش مادرت بماند؟ یا مادرت همیشه کار دارد؟» مهسا تلخندی بر روی لبانش نشست. گفت:«کدام مادر؟ او که مادر من نیست.» زهرا چشمهای گرد شده اش را مثل توپی از طرف دفتر به طرف مهسا چرخاند. گفت:«یعنی چه؟ مگر تو همیشه نمی گفتی با مادرم فلان جا رفتیم یا مادرم فلان کار را کرد؟» مهسا خندید و گفت:«چرا می گفتم. به خاطر اینکه از سؤال های مردم در امان باشم، نامادریم را مادر صدا می زدم. اما متأسفانه او هم مادری بلد نیست. نمی داند چطور به پسرهایش مهر مادری را نشان دهد. برای همین همیشه من به جای او جبران می کنم. نمی گذارم به برادرهایم بد بگذرد.» زهرا دست های مهسا را درون دستانش گرفت و گفت:«مگر می شود مادر بی مهر و محبت باشد؟ باور نمی کنم و مهر تو نمی تواند جای مهر مادر را پر کند.» مهسا دوباره صورتش را به طرف دفتر چرخاند. نگاهی به برادرش انداخت. آهی کشید و گفت:«چرا مادر بی مهر و محبت هم هست. تازه صد رحمت به نامادریم. حداقل او اندکی محبت دارد و مهر خواهر بهتر از بی مهری کشیدن است.» زهرا با کنجکاوی پرسید:«مادر خودت مرده است.» مهسا سرش را پایین انداخت. دستانش را از درون دست زهرا بیرون کشید. گفت:«کاش مرده بود. چهار ساله بودم که از پدرم جدا شد. من تنها فرزندش بودم. اما او به من ذره ای توجه نمی کرد. آنقدر که قربان صدقه دختر دایی هایم می رفت به من توجه نمی کرد. دوست نداشت من با او باشم...» زهرا حرف مهسا را قطع کرد. گفت:«مگر ممکن است؟ باور نمی کنم مادری بتواند به فرزندش در این حد بی مهری کند. به دیدنش رفته ای؟» مهسا با چشمان بی روحش به زهرا خیره شد و گفت:«حالا که توانسته است. او برای دیگران مادر بود و برای من نامادری. هرگز نمی خواهم او را ببینم. چرا باید به دیدنش بروم؟ آیا باید مهر مادری را از او گدایی می کردم؟ هرچند اگر گدایی هم می کردم، فایده نداشت. او از پدرم و من متنفر بود. دوستمان نداشت.» زهرا اشک درون چشمانش حلقه زد. گفت:«هر چه بوده، او مادرت است. نباید برایش اینطور حرف بزنی. نباید ذهن دیگران را نسبت به او خراب کنی. بالاخره نه ماه تو را به سختی حمل کرده، در حالی که می توانست از زندگی محرومت کند. دو سال شیرت داده و تر و خشکت کرده، در حالی که می توانست بگذارد از کثیفی کرم برداری. شاید برای بی مهری اش هم علتی داشته است.» مهسا از روی صندلی بلند شد. گفت:«برای همین است که نمی خواهم کسی بفهمد من بچه طلاق هستم تا مجبور نشوم برایش از بی مهری مادرم تعریف کنم. نمی دانم بی مهریش چه علتی داشته است و نمی خواهم بدانم. خواهشا دیگر درباره او با من صحبت نکن.» زهرا به روی زمین چشم دوخت. آهسته گفت:«ببخشید نمی خواستم ناراحتت کنم.» @sahel_aramesh