📄 #داستانک
👴 #پیرمرد_و_جوان 👨
موهایش هم رنگ دندانهایش شده بود. اما هر چه درون آینه نگاه می کرد، جز جوانی با مو ، ریش و سبیل مشکی کسی را نمی دید. وقتی حرف از سن می شد، می گفت: من که تازه پا به سن جوونی گذاشتم.
همه می خندیدند. دهان چروکیده او باز می ماند. آینه را می آورد و عکس خودش را به آنها نشان می داد. ولی هیچ کس جوان درون آینه را نمی دید. همه دوباره با صدایی بلندتر به او می خندیدند.
آنها همیشه به جوان درون آینه می خندیدند. صورت جوان رنگ لبو می گرفت. گوشه آینه کز می کرد و ساکت می نشست. آرام آرام موهای جوان درون آینه هم رنگ دندانهایش شد. رنگ سیاه، روی دندانهایش نشست و مدتی بعد تمامشان ریختند.
روزی جوان به پیرمرد گفت: پیرمرد، دیگه بسمونه بیا بریم. اینجا هیشکی حرفمونو نمیفهمه. بیا بریم یه جای خوب، یه جایی که همه مثه خودمون باشن و دیگه کسی بهمون نخنده.
پیرمرد حرف جوان را که دیگر جوان نبود ، قبول کرد و همراه او به دنیای پشت آینه رفت. جایی که همه مثل خودش بودند، جوان با موهای مشکی و دندان های سفید.
🖊 #به_قلم_صدف
📝 @sahele_aramesh