eitaa logo
تنها ساحل آرامش
70 دنبال‌کننده
4هزار عکس
108 ویدیو
5 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم داستان ها و داستانک ها تولیدی است. لطفا مطالب تولیدی را فوروارد بفرمایید.
مشاهده در ایتا
دانلود
📜 کیسه گندم پشتش را می خراشید. کمرش مثل کوهان شتر قوس پیدا کرده بود. دانه های عرق از سر و صورتش می چکید. اربابش را لحظه ای تصور کرد مرد چاقی که گوشه اتاق به پشتی زر بافتش تکیه می داد و دستانش را بر روی شکم گره می کرد. دستورهایش به همراه فحش بر زبانش جاری می شد. این بار اسعد را مأمور کرده بود تا کیسه ی گندمی بخرد. اسعد بار گندم را به سمت خانه می برد اما دیگر پاهایش همراهی نمی کردند، حس از انگشتانش رفته بود و هر لحظه ممکن بود که کیسه بر روی زمین بیفتد. سکوی کنار خانه ای مثل متکای نرمی او را به سمت خود فرا خواند. قبل از اینکه کیسه گندم از دستش رها شود آن را بر روی سکو گذاشت و خودش بر آن تکیه کرد . عرق از پیشانی پاک کرد، کلون در خانه تکان خورد . اسعد از جایش پرید و کیسه را بر پشت گرفت اما هنوز انگشتنانش جان نگرفته بودند کیسه از میان انگشتانش رها شد و به لبه سکو برخورد کرد و پاره شد. دانه های طلایی گندم روی زمین پخش شدند. درد شلاق اربابش را بر روی تاول های کمرش حس کرد. مو برتنش راست شد. دستانش را میان موهای فردارش فرو کرد. مانند عزادارن بر سر گندم های پخش شده، نشست. مرد لاغری که از در خانه بیرون امده بود تمام ماوقع را دید، دستش را بر روی شانه اسعد قرار داد و گفت: « اشکال ندارد مرد، جمعش می کنیم.» اسعد دست چروکیده مرد را پس زد و گفت:« چه را جمع می کنیم، با خاک مخلوط می شوند ، اربابم کبابم می کند.» مرد زیر بازوی اسعد را گرفت و او را بلند کرد:« نگران نباش،آقای من فکری برایش می کند.» اسعد چشمان سیاهش را به چشمان عسلی مرد دوخت و در حالی که سعی می کرد صدایش بالا نرود، گفت:« آقای تو هم یکی لنگه ی ارباب من است.» صدای مردی امد که می گفت:« چه شده است؟» مرد سبزه رو به درون خانه برگشت،اسعد پوزخندی زد و گفت:« آقای من! همه شان مثل همند.» چشمان اسعد دوباره به دانه های گندم افتاد و آه از نهادش بلند شد. شروع کرد به جمع کردن دانه های گندم که مرد سبزه رو برگشت و در حالی که لبخند از لبانش جدا نمی شد، گفت:« مولایم علی بن موسی الرضا تو را به ناهار دعوت کرد و گفت کیسه گندمی سالم بجای این کیسه به تو بدهم. بیا داخل که مولایم و بقیه خدمه بر سر سفره منتظر ما هستند.» اسعد با شنیدن جملات نمی دانست شاد باشد یا متعجب در حالی که خنده محوی بر روی لب هایش نشسته بود با ابروهای بالا رفته گفت:« کیسه سالم ؟! با علی بن موسی الرضا بر سر یک سفره می نشینید؟» -آری ، همیشه این چنین است. قلب اسعد آرام شد و در دلش به مرد سبزه رو غبطه خورد. 🖊 📝 @sahel_aramesh