eitaa logo
تنها ساحل آرامش
70 دنبال‌کننده
4هزار عکس
108 ویدیو
5 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم داستان ها و داستانک ها تولیدی است. لطفا مطالب تولیدی را فوروارد بفرمایید.
مشاهده در ایتا
دانلود
وسط حیاط مدرسه ایستاد. با هم کلاسی هایش صحبت کرده بود تا هر چند نفر را می توانند به وسط حیاط بیاورند. همه جمع شدند. صدایش به سختی به همه می رسید. صندلی شکسته ای را زیر پایش گذاشت. بالاتر از بقیه قرار گرفت. بلند گفت:«دوستان می خواهم سرمایه گذاری کلانی راه بیاندازم. پول هایتان را به من بدهید اسمتان را می نویسم و در سرمایه گذاریم شریکتان می کنم. آخر سر بر طبق سود حاصله و سرمایه ای که گذاشتید، پول و سودتان را پس خواهم داد.» بسیاری از بچه ها سر از پا نشناختند و بدون فوت وقت هر چه در جیب داشتند به او دادند. بعضی ناراحت شدند که پول ندارند و به او وعده فردا یا پس فردا را دادند. عده کمی درباره نوع و نحوه سرمایه گذاریش سؤال کردند. چنان با آب و تاب برایشان دروغ بافی می کرد که حتی خودش هم باور کرده بود. بعضی حرف هایش را پذیرفتند. عده بسیار کمی هر چه تلاش کردند بقیه را منصرف کنند فایده نداشت. پس از جمع آنها دور شدند. در مسیر برگشت به خانه وقتی تنها شد، نگاهی به پول ها انداخت. کاغذ اسم ها را مچاله کرد. آن را درون جوی انداخت. با خود گفت:«از چه راهی بهتر و سریعتر از این می توانستم پولدار شوم. حالا شکمی از عزا در می آورم. در آخر کار هم خواهم گفت پروژه با شکست مواجه شد و در سود و ضرر هر دو شریک هستند.» قَالَ أَمِيرُ اَلْمُؤْمِنِينَ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ ذَاتَ يَوْمٍ وَ هُوَ يَخْطُبُ عَلَى اَلْمِنْبَرِ بِالْكُوفَةِ : يَا أَيُّهَا اَلنَّاسُ لَوْ لاَ كَرَاهِيَةُ اَلْغَدْرِ كُنْتُ مِنْ أَدْهَى اَلنَّاسِ أَلاَ إِنَّ لِكُلِّ غُدَرَةٍ فُجَرَةً وَ لِكُلِّ فُجَرَةٍ كُفَرَةً أَلاَ وَ إِنَّ اَلْغَدْرَ وَ اَلْفُجُورَ وَ اَلْخِيَانَةَ فِي اَلنَّارِ . الکافي , جلد 2 , صفحه 338 امير المؤمنين عليه السّلام يك روز بر منبر كوفه سخنرانى كرد و فرمود: اى مردم اگر دغل و عهدشكنى بد نبود من سياستمدارترين مردم بودم، آگاه باشيد كه هر عهدشكنى و دغلی تباه كارى و هرزه‌گى است و هر تباه كارى ناسپاسى و كفرى در بردارد، آگاه باشيد كه بيوفائى و تباه كارى و خيانت در آتش است. @sahel_aramesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر با مردم صادق و رو راست باشیم و نخواهیم فریبشان بدهیم اوضاع جامعه خیلی خوب خواهد شد.☺ @sahel_aramesh
🌷 دلش مثل سیر و سرکه می جوشید. همه داخل حسینیه جمع شده بودند. بعضی با دیدن دوستشان از خانواده جدا شده و با اشتیاق به طرف او می رفتند. سلام و احوالپرسی گرمی می کردند. با صدای هر ماشینی که از پشت دیوار حسینیه رد می شد. نگاه ها به طرف در می چرخید. خانواده ها محو تماشای قد و قامت عزیزشان بودند. پیرمردی کوتاه قد لنگ لنگان وارد حسینیه شد. دور تا دور حسینیه را دید زد. با حرکت آرام سر و لب هایش با همه سلام کرد. دست به کمر گرفت. به طرف جوان بلند بالا، سفید پوست با چشمان زاغ درشت و موهایی بور حرکت کرد. با او دست داد. سلام و احوالپرسی کرد. با تعجب پرسید:«شما هم افغانستانی هستی؟» 💐 جوان، نگاهی به چشمان نگران مادرش انداخت و گفت:«بله. چطور مگر؟» 🌷 پیرمرد گفت:«آخر قیافه ات با بقیه متفاوت است. چهره ات نور بالا می زند. سیمایت چنان جذاب است که هر کسی را جذب می کند.» 💐 جوان لبخندی زد و گفت:«صورت زیبای ظاهر هیچ نیست / ای برادر سیرت زیبا بیار.» 🌷 ماشینی بیرون حسینیه ایستاد. جوانی از بیرون صدا زد:«آقایان تشریف بیاورید بیرون. اتوبوس رسید.» 💐 همه با عجله از خانواده هایشان خداحافظی کردند و از حسینیه بیرون رفتند. فرمانده اسم هایشان را می خواند و آن ها یکی یکی سوار اتوبوس می شدند. پیرمرد همراه آن ها از حسینیه بیرون رفت و مابینشان چشمانش دنبال آن جوان خوش سیما می گشت. آن جوان در حالی که با جوانی دیگر بحث می کرد از حسینیه خارج شد. هر دو نزدیک فرمانده رفتند. جوان خوش سیما گفت:«فرمانده، من برادر بزرگ هستم و اولویت با من است؛ اما برادرم قبول نمی کند. نمی شود هر دو بیاییم؟» 🌷 مادرشان سراسیمه جلو رفت. گفت:«جانم به فدای حضرت زینب علیها السلام، اجازه نمی دهم با هم بروید. من پیرزن تنها بدون سایه بالای سر، در این شهر غریب چه کنم؟ الان یکیتان می رود، هر وقت برگشت دیگری به جایش خواهد رفت.» 💐 صورتش را به طرف پسر بزرگش چرخاند .گفت:«پسرم برو. حواست باشد کجا می روی و برای چه می روی. مردانه بجنگ. مرد شدنت را به مادر ثابت کن.» 🌷 فرمانده لبخندی زد. گفت:«الحمدلله، مادر، مشکل را حل کرد. حالا هر کدام آمادگی بیشتری دارید، سوار شود.» 💐 برادر بزرگتر دستش را جلو سینه برادرش گرفت و گفت:«دیدی مادر چه گفت. فعلاً نوبت من است. تا بزرگتر باشد به کوچکتر نمی رسد.» خداحافظی کرد. صورت مادر و برادرش را بوسید. خیز برداشت و سریع سوار شد. 🌷 یک ماه گذشت. جوان با برادرش تماس گرفت. گفت:«چند روز دیگر می آیم. خودت را آماده کن.» 💐 برادر از خوشحالی بال درآورد. می خواست هر چه زودتر برادر بیاید تا او پر پرواز بگیرد و بپرد. چند روز گذشت. برادر خودش را آماده کرد. با او تماس گرفتند و گفتند:«برادرتان را آورده اند. بیایید برای آخرین دفعه او را ببینید.» 🌷 این خبر مثل تیری بود که بالهایش را شکست. آژانس گرفت. همراه مادر راهی شدند. به مادر گفت:«برادر مجروح شده است. می رویم او را ببینیم. اگر حالش خوب بود او را با خودمان به خانه خواهیم آورد.» 💐 اما دل مادر زمزمه ای دیگر بر لب داشت. حقیقت را می دانست. وارد حسینیه سپاه شدند. تابوتی بالای حسینیه قرار داشت. مادر با دیدن تابوت آهی جانسوز کشید. دستانش را رو به آسمان بلند کرد. سرش را بالا گرفت. گفت:«یا حضرت زینب علیها السلام یوسفم را بپذیر. یوسفم فدای تو. خدایا شکرت پسرم به آرزویش رسید. فدایی حضرت زینب علیها السلام شد. » 🌷 مادر جلو رفت پرچم ایران را آهسته از روی تابوت کنار زد. سر یوسفش را نوازش کرد. به لبان خندان یوسف خیره شد. اشک دیدش را تار کرد. با دستمالی اشک جلو چشمانش را گرفت. آهسته کنار گوش پسرش گفت:«مادر شیرم حلالت. مردانگی ات را ثابت کردی. راضی شدم. شهادتت مبارک. مادرت را فراموش نکن...» @sahel_aramesh
وارد هر مجلسی می شد. خیلی زود جمع از یکدیگر متفرق می شدند. اگر می خواست با کسی مدتی حرف بزند، چند دقیقه ای که می گذشت آن فرد بهانه کاری می آورد و از او دور می شد. هیچ کس تحمل هم نشینی با او را نداشت. قَالَ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ : إِنَّ مِنْ شَرِّ عِبَادِ اَللَّهِ مَنْ تُكْرَهُ مُجَالَسَتُهُ لِفُحْشِهِ . الکافي , جلد 2 , صفحه 325 رسول خدا صلّى الله عليه و آله وسلم فرمود: از بدترين بندگان خدا كسى است كه براى هرزه گوئى و دشنام‌گوئيش از همنشينى و مجالست با او كناره‌گيرى شود. @sahel_aramesh
🍀 روی زمین نشست. به قطعه سنگی خیره شد. با دستان پینه بسته اش آن را برداشت. جلو چشمانش گرفت. خطاب به آن گفت:«ای سنگ، کاش تو ارزش و بها داشتی. کاش تو مزد زحمات صبح تا شبم را می پرداختی.» ☘ سنگ را سر جایش انداخت. گرمای آفتاب صورتش را گزید. کلاه حصیری اش را روی سر گذاشت. بیل را روی دوش گرفت و به طرف مزرعه حرکت کرد. گاهی هنگام شخم زمین سنگی وسط زمین پیدا می کرد. آن را به پسرش می داد تا به خانه ببرد. آنها را کنار طویله روی هم می گذاشت. با همان سنگ ها سقف طویله را زد. 🍀 سال ها گذشت. فرزندانش بزرگ شدند. درس خواندند. یکی از پسرهایش مثل پدر، عاشق خاک، زمین و سنگ بود. دانشجوی معدن شد. انواع سنگ ها را شناخت. روزی گوشه طویله سنگی پیدا کرد. آن را به آزمایشگاه دانشگاه برد. آن سنگ، خبر از معدن سنگ ارزشمندی داشت. ☘ پسر به خانه برگشت. از پدر درباره سنگ پرسید. پدر دستش را گرفت و با کمری خمیده او را به مزرعه برد. محل پیدا کردن تک تک سنگ ها را دوباره به پسر نشان داد. خاطرات کودکی اش را برایش تعریف کرد. پسر دست پدر را بوسید. گفت:«پدر جان، مزرعه ما قلب یک معدن سنگ گرانبهاست. سالها شما روی گنج کار می کردید و نمی دانستید. با اندکی سرمایه گذاری می توانیم صاحب معدنی بزرگ شویم و برای جوانان منطقه نیز کارآفرینی کنیم. باید عدهای را هم برای تراش آن ها آموزش دهیم تا از خام فروشی جلوگیری کنیم و سودش به جیب مردم خودمان و کشورمان برود.» @sahel_aramesh
🌹 ! ، ، ، ، و ما را از و با ایمان از شر در دژ استوار و قلعه ی نگهدارنده و بازدارنده قرار ده و آنها را برای دفع ضرر او زره های نگهدارنده بپوشان و به آنها برای با او سلاح برنده عطا فرما. ! این دعایم را شامل حال کسی کن که به تو دهد و به تو ورزد و در راه حقیقیت با دشمنی نماید و در آموختن برای بر او از تو پشتیبانی جوید. 🌹 @sahel_aramesh
دست به کمر ایستاد. اخم هایش را درهم برد. گفت:«هر بلایی که بر سرم می آید از طرف خداست. مگر او نمی تواند بهترین را برایم بخواهد؟ اوست که این بلاها را پشت سر هم بر من فرود می آورد.» شوهرش با مهربانی گفت:«زن، اینها چه حرف هایی است که بر زبان می آوری؟ خدا جز خیر برای بندگانش نمی خواهد. این بلاها یا نتیجه اعمال خودت است یا امتحان است.» زن صدایش را بالا برد. با فریاد گفت:«مگر من چه کرده ام که مستحق چنین عذاب هایی هستم؟ اگر نخواهم امتحان پس دهم باید چه کسی را ببینم؟» مرد جواب داد:«اولا ما معصوم نیستیم. دوما خدا ما را به دنیا آورد تا امتحان پس دهیم پس نمی خواهم، نداریم.» أَبَا اَلْحَسَنِ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ يَقُولُ: إِنَّ رَجُلاً فِي بَنِي إِسْرَائِيلَ عَبَدَ اَللَّهَ أَرْبَعِينَ سَنَةً ثُمَّ قَرَّبَ قُرْبَاناً فَلَمْ يُقْبَلْ مِنْهُ فَقَالَ لِنَفْسِهِ مَا أُتِيتُ إِلاَّ مِنْكِ وَ مَا اَلذَّنْبُ إِلاَّ لَكِ قَالَ فَأَوْحَى اَللَّهُ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى إِلَيْهِ ذَمُّكَ لِنَفْسِكَ أَفْضَلُ مِنْ عِبَادَتِكَ أَرْبَعِينَ سَنَةً . الکافي , جلد 2 , صفحه 73 امام رضا عليه السّلام فرمود: مردى در بنى اسرائيل چهل سال عبادت خدا كرد و سپس قربانى نمود و از او پذيرفته نشد، با خود گفت: اين وضع از خودت پيش آمد و غير از تو گناهكار نيست. امام فرمود: خداى تبارك و تعالى باو وحى نمود كه: نكوهشى كه از خود كردى از عبادت چهل سالت بهتر بود. @sahel_aramesh