eitaa logo
تنها ساحل آرامش
68 دنبال‌کننده
4هزار عکس
108 ویدیو
5 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم داستان ها و داستانک ها تولیدی است. لطفا مطالب تولیدی را فوروارد بفرمایید.
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸 حمید در حالی که پوسته های هندوانه را داخل سطل می انداخت گفت:«به خدا نه. دیگر به چه زبانی بگوید مخالفم. این ها هم مدام با استفاده از خاموشی مردم به عنوان مقبولیت خودشان استفاده کرده و می خواهند کارشان را گردن مردم بیاندازند. اگر مردم هم بخواهند اعتراض کنند و بگویند مخالف کارهایتان هستیم. مطمئناً آماده اند تا از آب گل آلود به نفع خودشان ماهی بگیرند و فتنه دیگری را رقم بزنند.» 🔹 به آخرین موکب نزدیک جاده اصلی رسیدند. جوانی با موهای فر، ریش و سبیل نسبتاً بلند، کاکائو تعارف می کرد. حدود پنج سانت بالای کف سینی ورقه ای فلزی با دایره های توخالی به اندازه فنجان های کاغذی کاکائو قرار داشت. فنجان ها در سه ردیف شش تایی داخل سینی قرار داده شده بود. سمیه فنجانی برداشت. تشکر کرد و به راه افتاد. 🔸 کنار جاده سه جوان رعنا نشسته بودند. دستمال در دست داشتند.آب مایه و واکسشان آماده بود. با عبور زائران پیاده صدایشان را بلند کرده و می گفتند:«بفرمایید واکس. واکس صلواتی.» 🔹 سمیه از کنارشان گذشت. پدر شوهر کتانی پایش بود. دایی حسین هم دمپایی داشت. کفش های حمید به خاکستری تغییر رنگ داده بود. جوان در حالی که خنده بر لب داشت، رو به حمید کرد و گفت:«یا بیا کفش هایت را واکس بزنم یا بلند می شوم.» 🔸 حمید دست هایش را بالا برد و گفت:«ببخشید. من تسلیم هستم. شما خودتان را به زحمت نیاندازید.» 🔹 دایی جلوتر از بقیه از روی آسفالت به طرف حرم حرکت می کرد. پدر حمید و سمیه پشت سر او روی قسمت خاکی جاده پیش می رفتند. دایی خیلی راحت قدم بر می داشت. سمیه می لنگید. پدر شوهرش دست به کمر گرفته و بدون هیچ اعتراضی آهسته راه می رفت. سمیه از پدر حمید پرسید:«بابا درد دارید؟» 🔸 پدر شوهر آهی کشید و گفت:«چیز مهمی نیست. تا دردهای بدتر باشد روی این دردها نباید حساب باز کرد.» 🔹 چشمان سمیه گرد شد. با تعجب پرسید:«دردهای بدتر؟» 🔸 پدر شوهر دستش را از کمر به طرف ران پایش حرکت داد و گفت:«الان کمرم درد گرفته و ضعف شدیدی درون ران پایم پیچیده است. طوری که از داخل می لرزد. اما بعد از کمی استراحت این دردها آرام می شود. درد بدتر که هر گز بهبود نمی یابد. درد جاماندن است؛ درد جاماندن از غافله عشق.» 🔹 سمیه لبخندی زد و گفت:«منظورتان پیاده روی اربعین است؟ غصه نخورید اگر خدا بخواهد سال بعد همه با هم راهی کربلا خواهیم شد.» 🔸 پدر شوهر سکوت معناداری کرد. اندکی بعد ادامه داد:«پیاده روی اربعین جای خود دارد. اما نه، منظورم آن نبود. من از دوستانم جا ماندم. آن هایی که برای اطاعت از امر رهبر سر و دست می شکستند. امثالشان همین الان هم در این مملکت زیادند؛ مثل مدافعان حرم. کاش مسئولین، مطیع رهبر بودن را از آن ها می آموختند. هر چند لقمه حرام بسیاری از چشم و گوش ها را کر و کور می کند و نمی گذارد راه حق را ببینند. در زمانی که جبهه می رفتم هر کس اندکی به درستی راهش شک می کرد از زمره خوبان بیرون می رفت. جسممان خانه ترکش ها شد، اما شهادت نصیبمان نشد. از زمره خوبان جا ماندم.» 🔹 سمیه پرسید:«مگر شما به درستی راهتان شک کردید؟» 🔸 پدر شوهر دستی روی سرش کشید و گفت:«نه، شک نکردم. دنیا به اسارتم گرفت.» 🔹 حمید بیسکویت به دست جلو آمد. سمیه پرسید:«بیسکویت کجا بود؟» 🔸 حمید خنده ای کرد و گفت:«این جوان، عجب بچه باحالی بود. هم کفش هایم را واکس زد. هم بیسکویتم داد.» 🔹 کنار جاده کامیونی پارک کرده و چند نفر جعبه های سیب قرمز را پایین می چیدند. مرد میانسالی یکی از جعبه ها را روی دست گرفته بود. رهگذران دست برده و سیب بر می داشتند. سمیه به سیب نگاه کرد تا رفت به حمید بگوید:«نخور. شسته نیست.» حمید سیب را گاز زد. کلمات داخل دهان سمیه پاره پاره شد. 🔸 حمید لبخندی زد و گفت:«دیر گفتی. خانم، مثل من سریع باش. تازه من خودم حواسم بود، با دست پاکش کردم.» 🔹 سمیه حالت انزجاری به چهره اش گرفت. نگاهی به دایی کرد. او هم سیبش را خورده بود. پدر شوهر سیبش را به او داد و گفت:«با دندان مصنوعی نمی شود سیب به این سفتی را خورد.» 🔸 سمیه هر دو را داخل کیفش انداخت. حمید سیبش را تمام کرد. رو به سمیه گفت:«می خواهم یک خاطره جالب از اربعین امسال برایت تعریف کنم.» @sahel_aramesh
و را مان کن آنگونه که تو داری باشیم و الحمدلله رب العالمین @sahel_aramesh
از حرف های مادر شوهرش ناراحت شده بود.😔 آرام و قرار نداشت. باید ظلمی را که در حقش روا شده بود برای کسی تعریف می کرد. تلفن را برداشت. 📞 👼 کسی را کنارش حس کرد که می گفت:«حرف بدی زد؟ بگذر. حلالش کن. خودت را به و آلوده نکن. خواهش می کنم گوشی تلفن را سر جایش بگذار. رهایش کن. برو غذایت را درست کن. خانه را جارو بزن. گرد گیری کن.» 👿 کس دیگری در سمت دیگرش می گفت:«همه چیز تقصیر مادر شوهرت است. اینکه الان حوصله ات به غذا درست کردن و بقیه کارها نمی رسد. شماره بگیر با مادرت یا خاله ات یا ... درد دل کن. آرام می شوی. آنوقت به همه کارهایت هم خواهی رسید.» گوشی را کنار گوشش گذاشت. شماره گرفت.☎️ أَبِي عَبْدِ اَللَّهِ عَلَيْهِ السَّلاَمُ قَالَ: إِنَّ لِلْقَلْبِ أُذُنَيْنِ رُوحُ اَلْإِيمَانِ يُسَارُّهُ بِالْخَيْرِ وَ اَلشَّيْطَانُ يُسَارُّهُ بِالشَّرِّ فَأَيُّهُمَا ظَهَرَ عَلَى صَاحِبِهِ غَلَبَهُ بحار الأنوار الجامعة لدرر أخبار الأئمة الأطهار علیهم السلام , جلد 67 , صفحه 53 امام ششم عليه السّلام فرمود: قلب آدمى داراى دو گوش است روح ايمان در يكى راز گوئى بخير و خوبى ميكند و شيطان هم در بارۀ شرور و بدى‌ها رازگوئى ميكند هر يك از اين دو عامل بر ديگرى چيره شد او دل را تصاحب ميكند. @sahel_aramesh
🔸 سمیه با ذوق به حمید نگاه کرد و گفت:«چه خاطره ای؟» 🔹 حمید تفاله سیب را بالا گرفت. نگاهی به آن انداخت. گفت:«اربعین امسال در موکبی استراحت می کردم. پیرمردی کنارم دراز کشیده بود. حرف کسب و کار پیش آمد. باغدار دماوندی بود. از به زمین رفتن سیب هایش، واردات غیر ضرور، بی تدبیری دولت و عدم حمایت باغداران می نالید.» 🔸 سمیه اخم هایش را درهم برد. گفت:«اصلاً دولت و مسئولین اجرایی بی تدبیر، چرا می گذارند نعمت خدا به زمین برود و اسراف شود؟» 🔹 حمید با حالت تمسخر گفت:« باغدار بیش از ارزش مالش باید هزینه کند تا آن را وارد بازار کند. تازه چه بازاری؟ بازاری که از میوه های اعلای خارجی و قیمت پایین تر از قیمت باغدار ایرانی اشباع شده است. باغداری برایش نمی صرفد. باغش را خشک می کند. درخت هایش را می برد. به آقا زاده ها می فروشد تا در آن ویلا بسازند و حالش را ببرند. حالا خانم چه پیشنهادی دارند؟» 🔸 سمیه با عصبانیت گفت:«آخر چرا بخشکانند؟ چرا بفروشند؟ بین جوان های بسیجی یک فراخوان بزنند و برای نجات محصولاتشان از آن ها کمک بگیرند. ارزش کارشان را برایشان توضیح دهند. توجیهشان کنند اگر این میوه ها از بین بروند در این مورد هم به خارج وابسته خواهیم شد. این باعث به کرسی نشستن حرف آنهایی می شود که می خواهند نفت را در قبال غذا تبادل کنند.» 🔹 حمید دستی به ته ریشش کشید و گفت:«خانم، کدام جوان بسیجی؟ چقدر خوش بین هستی. اگر جوانی هم باشد به باغ های خودشان می رسند.» 🔸 سمیه نگاهی به صندلی های کنار مسیر انداخت. چادرش را تنظیم کرد و گفت:«شما جوان های کشورمان را دست کم گرفته ای. اگر به اهمیت موضوع پی ببرند، رایگان از خانه و زندگیشان می زنند و برای کمک می روند. این حرف را از روی باد هوا نمی زنم بلکه جوانانمان در سیل چند وقت پیش این را به اثبات رسانده اند.» 🔹 حمید شانه به شانه سمیه راه می رفت. گفت:«این چه قیاسی است می کنی؟ سیل یک بحران بود. بحرانی که چند نفر محدود را درگیر نکرد. چندین روستا و شهر درگیرش شده بودند. ضرر چند باغدار و خشک شدن چند باغ به اندازه یک سیل مهم نیست.» 🔸 سمیه رو به حمید شد و گفت:«چطور مهم نیست؟ بله، شاید خسارت یکجا وارد نشود. اما به مرور زمان سرمایه ملی یک کشور از بین می رود و به اقتصاد و خودکفایی مملکت ضربه بزرگی وارد می شود.» 🔹 حمید دست سمیه را گرفت. با هم از خیابان گذشتند. آن طرف که رسیدند، گفت:«باشد قبول که مسأله مهم است. اما برای خیلی از مردم مهم جلوه نمی کند. وقتی بازار از انواع میوه با نازلترین قیمت اشباع است، حتی خودت هم میوه ارزانتر را می خری.» 🔸 سمیه با بی حوصلگی گفت:«باغدار هم نباید خودخواه باشد و فقط منافع خودش را در نظر بگیرد. همیشه منافع ملی ارزشمند تر از منافع فردی هستند. اصلا مثل این آقایی که سیب می داد سیب هایش را خیرات کند. از مالش بگذرد بعد ببیند چقدر برکت وارد زندگیش می شود. هنوز در کشورمان هستند کسانی که سال تا سال روی یک میوه تازه و رسیده را نمی بینند. هر کس باید به سهم خودش گذشت داشته باشد.» 🔹 حمید سری تکان داد. سکوت کرد. به فکر فرو رفت. سمیه به طرف صندلی ها رفت. چند نفری خسته راه روی آن ها نشسته بودند. سمیه روی یکی از صندلی های پلاستیکی نشست. وسط جاده چای و حاجی بادامی تعارف می کردند. آن طرف دیگ و بساط آش بر پا بود. چند خانم و آقا مشغول درست کردن پیاز داغ بودند. بچه خردسالی با پای برهنه وسط دست و پایشان اینطرف و آنطرف می رفت. حمید برای خودش چایی و برای سمیه یک مشت حاجی بادامی برداشت. به طرف سمیه رفت. حاجی بادامی ها را به او داد. کنار جدول نشست. چایی را نوشید. تا امامزاده یک خیابان کوتاه بیشتر فاصله نبود. @sahel_aramesh
مان را الساعه قرار ده از هر چه که بوی می دهد از هر چه که بوی تعفن دارد از هر چه که را به خود نمی پذیرد مان ده از هر چه از تو است یا منجی @sahel_aramesh
همکارش از اول صبح با زبانش او را نیش می زد. او کرده و هیچ نمی گفت. بالاخره همکارش حرفی زد که کاسه صبرش را لبریز کرد. مقابل او ایستاد. چشمانش شد. رگ های گردنش برآمد. بدنش گُر گرفت. مثل اینکه به جای خون، داخل رگ هایش جریان دارد. همانطور که چشم در چشم همکارش داشت، با دست روی میزش را در پی وسیله ای می کاوید. برای لحظه ای از حالتی که به او دست داد . نکند کار خطایی انجام دهد. سرش را پایین انداخت. روی صندلی اش . نفس عمیقی کشید. کمی آرام گرفت. قَالَ الإمام الصادق عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ : اَلْغَضَبُ مَمْحَقَةٌ لِقَلْبِ اَلْحَكِيمِ وَ مَنْ لَمْ يَمْلِكْ غَضَبَهُ لَمْ يَمْلِكْ عَقْلَهُ. تحف العقول عن آل الرسول علیهم السلام , جلد 1 , صفحه 371؛ تفصیل وسائل الشیعة إلی تحصیل مسائل الشریعة , جلد 15 , صفحه 360؛ الکافي , جلد 2 , صفحه 305 ، دل حكيم را تباه سازد و آن كس كه اختيار خشمش را ندارد، اختيار عقلش را نيز ندارد. @sahel_aramesh