▪ محرم رسید يادمان باشد؛
اول نماز حسين،
بعد عزای حسين!
اول شعور حسينی،
بعد شور حسينی!
محرم زمان باليدن است،
نه فقط ناليدن،
بساطش آموزه است نه موزه!
تمرين خوب نگريستن است،
نه فقط خوب گريستن!
🏴فرا رسيدن ماه محرم برهمه
عزاداران حسینی تسليت باد
4_5908994015604246348.mp3
7.67M
🏴 محرمم شد شروع، به اسم رب الحسن
و باکیاً للحسین، عزایِ خون خداست
🎙 #سید_رضا_نریمانی
🏴 #روضه_خانگی
🏠 #هر_خانه_یک_حسینیه
📝 @sahel_aramesh
1_400370461.mp3
1.95M
▪️هر روز #محرم مهمان امام حسین علیه السلام باشیم با زمزمه #زیارت_عاشورا
🎤 #محسن_فرهمند
📝 @sahel_aramesh
❎ #ناشکیبایی_در_مصیبت
🚫 أَمِيرِ اَلْمُؤْمِنِينَ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ قَالَ : اَلْجَزَعُ عِنْدَ اَلْمُصِيبَةِ يَزِيدُهَا وَ اَلصَّبْرُ عَلَيْهَا يُبِيدُهَا
🚫 امیرالمؤمنین عليه السلام فرمود:ناشكيبايى در مصيبت، مصيبت را زياد مى كند و شكيبايى كردن، آن را از بين مى برد
📚 غرر الحکم و درر الکلم , جلد۱ , صفحه۱۱۴ ,حدیث 2043
❤ #از_معصوم_بیاموزیم
📝 @sahel_aramesh
🌷 فرازی از وصیت نامه شهید محمد اسلامی نسب: انسان تا وقتى در معرض امتحان و سختى قرار نگیرد نمیتواند ادعاى دوستى با اهلبیت(ع) را بنماید.قبل از امتحان تنها شعار است، و عمل است که محک و معیار خالص بودن انسان را تعیین و مشخص مىنماید. لذا چه زیباست براى آنهایى که مدتها در مسجدها ادعاى دوستى با اسلام و اهلبیت(ع) مىنمایند. در این مرحله و مقطع از زمان خود را در جنگ و جهاد فىسبیلالله شرکت دهند و صداقت خود را به اثبات رسانند و جاى تعجب است که عدهاى که خود را وارثین اسلام مىدانند تا کنون پاى به جبهه نگذاشته و هنوز با سختیهاى جنگ هیچگونه انسى نگرفتهاند و جاى سئوال است که روز قیامت آنها از جواب در مقابل شهدا چه خواهند گفت. آنها مسلما در پیشگاه حضرت احدیت و اولیاء خدا و ملت شهیدپرور شرمنده خواهند گشت.
🍀 با ذکر صلوات صفحه قرآن امروز را به نیت شهید بزرگوار محمد اسلامی نسب قرائت خواهیم کرد.
🌹 #اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
📝 @sahel_aramesh
🌷 به نیت شهید بزرگوار محمد اسلامی نسب قرائت بفرمایید.
❤ #در_محضر_قرآن
📝 @sahel_aramesh
242.mp3
1.73M
📼 قرائت صفحه قرآن با صدای استاد پرهیزکار است.
🌷 به نیت شهید بزرگوار محمد اسلامی نسب قرائت بفرمایید.
❤ #در_محضر_قرآن
📝 @sahel_aramesh
موانع استجابت دعا_3.mp3
9.82M
❎ #موانع_استجابت_دعا ۳
🤲 مکتب دعا ؛ اصیلترین مکتبِ #انسانسازی است!
بقدری اصیل، که خلقت، بدون مکتب #دعا لغو و بیهوده است ...
چنین ادعایی را چطور میشود ثابت کرد؟
🎤 #استاد_شجاعی
📝 @sahel_aramesh
📜 #داستانک
🍛 #غذای_نذری
😋 فاطمه گوشه در ظرف غذای نذری را بلند کرد. با ولع و عمیق بو کشید. بخار غذا داخل مغزش چرخید. زبانش را دور لبش چرخاند و رو به زهرا گفت: برنج قیمه اس. آخ جوون.
😊 مادر به صورت های گرد و سفید فاطمه و زهرا که وسط سیاهی چادر می درخشیدند نگاه کرد و با لبخند گفت: اگه نمی تونید نگهش دارید بدید براتون بیارمش؟!
😌 فاطمه سریع جواب داد: ما دیگه بزرگ شدیم، می تونیم مثل شما هم چادر سر کنیم و هم ظرف غذامونو بیاریم.
🙁 از پیاده رو خیابان به طرف کوچه پیچیدند. غذای ریخته روی زمین در وسط کوچه چشم مادر را گرفت. برنج و خورشت با سر و روی سیاه و خاکی روی زمین نشسته بود. رو به دخترانش کرد و گفت: الهی بمیرم، معلوم نیس ظرف غذای چه بدبخت، بیچاره ای بوده، حتما حواسش پرت شده و از دستش افتاده
🙂 به سفارش مادر، فاطمه و زهرا روی سکوی جلو خانه ای نشستند و ظرف های غذای نذری را روی پایشان نگه داشتند. مادر گفت: مراقب باشین مثل این غذا نیفته و بریزه
🤓 فاطمه و زهرا سری تکان دادند، غذاها را محکم و دو دستی چسبیدند و بلند چشم گفتند. مادر نگاهی به دو طرف کوچه انداخت تا ببیند موتور یا ماشینی در راه نباشد. جلو رفت. چادرش را زیر بغل زد و کنار ظرف نشست. برنج ها را با تکه ای از ظرف شکسته، جمع کرد. پلاستیکی از داخل کیفش بیرون آورد و غذا را داخل آن ریخت. دهانه پلاستیک را محکم بست و داخل کیفش گذاشت. فاطمه و زهرا ظرف غذاهای نذری را از روی پایشان برداشتند و هم پای مادر به طرف خانه به راه افتادند. کمی جلوتر صدای گریه بچه ای را شنیدند. مادر به طرف صدا رفت. پسرکی سرش را روی زانوانش گذاشته بود و گریه می کرد. مادر جلو رفت: پسرم، چرا گریه می کنی؟
🙄 پسرک با شنیدن صدای زن، جا خورد. صاف نشست. اشک هایش را با سر آستینش پاک کرد. ظرف های غذا را که دست زن و بچه هایش دید، ناخودآگاه قطرات اشک روی گونه های آفتاب سوخته اش جاری شد. بین گریه و با هق هق گفت: از هیئت غذا گرفته بودم، پدر و مادرم مریضن. می خواستم غذای آقا رو به نیت شفا براشون ببرم. تو خیالم همه سر سفره نشسته بودیم و نفری چند قاشق تو هر بشقاب غذا ریختم. قاشق رو به طرف دهانم بردم که پام تو گودال وسط کوچه افتاد و غذا رو زمین ولو شد. من با چه رویی به خونه برم؟ چطور از آقا برا پدر و مادرم شفا بخوام؟
😍 مادر جلو رفت. دستی بر سر و روی پسرک کشید. یکی از غذاهایش را به او داد. پسرک، پاهایش جان گرفت و بلند شد. زهرا، کنار مادر رفت و چادرش را کشید و گفت: مامان غذا منم بهش بده برا مامانش ببره.
😒 فاطمه نگاهی به صورت راضی زهرا انداخت و گفت: غذا منم بهش بده برا باباش ببره.
😅 مادر لبخندی زد و گفت: دخترای گلم، اونوقت خودمون غذا نداریم. دوتاشو میدیم به این آقا پسر گل، یکیشم برا خودمون برمیداریم، باشه.
😄 فاطمه و زهرا با لبی که مثل غنچه شکفته بود به مادر نگاه کردند و همزمان با هم گفتند: باشه
😏 مادر دو تا از غذاها را به پسرک داد و گفت: این دفعه تو خواب و خیال راه نری. مواظب باش غذاهات نریزه.
☺️ پسرک سری به نشانه تأیید جلو و عقب برد، غذاها را گرفت، لبخند رضایت روی لبانش نشست. از مادر تشکر کرد و مثل برق از جلو چشمانشان محو شد. مادر ناراحت، سری تکان داد و گفت: خدا رحمش کنه با این سرعتی که میره دوباره کله پا نشه.
🙂 مادر، پلاستیک غذای نذری را از کیفش بیرون آورد. به زهرا و فاطمه گفت: دخترای گلم من می رم این غذا رو به همسایه بدم برا مرغاش و زود برمی گردم. شما بمونید تو خونه.
🎼 زنگ در به صدا درآمد. فاطمه و زهرا سریع بلند شدند و به طرف در دویدند و با ذوق، بلند گفتند: بابا اومد.
😊 دستشان را به طرف دستگیره در دراز کردند. چند ظرف غذای نذری روی دست پدر بود. پدر بعد از سلام گفت: امشب تو هیئت غذا اضافه اومد. دو تا غذا اضافه بهم دادن.
🖊 #به_قلم_صدف
📝 @sahel_aramesh
🌹 #اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
#خدایا
#هدایت م کن تا #ظلم نکنم ، زیرا میدانم که #ظلم چه #گناه #نابخشودنی است.
#اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم 🌹
❤️ #مناجات
📝 @sahel_aramesh