ساحل رمان
••🌙 ✒️... جواد با حرف آرشام خواب از سرش میپرد. سر میگذارد روی متکای مصطفی و مات سقف میگوید: -
••🌙 ✒️...
صبح برای همهای که خواب بودند معنا نداشت، ظهر اما یکی یکی بلند شدند! مصطفی زودتر و بقیه دیرتر. مصطفی وضو گرفته و عطر زده و شانه به موهایش کشیده، با یک لگد آرام و چند غُر حساب شده همه را بیدار کرد:
- مسافرخونه داش مصطفی تعطیله! پاشید من دارم میرم مسجد!
وحید چشم باز نکرده دهانش به خنده باز شد:
- قربون آدم مخلص! تو برو ما اینجا رو حفظ میکنیم!
مصطفی تا همه را بلند نکرد نرفت! هر چند همه را هم همراه خودش کشاند! آرشام نالید:
- هم نماز، هم روزه! سخته، خدا هم راضی نیست! ولی برای تفریح امروز بد نیست!
امام جماعت بین دو نماز ایستاد رو به جمعیت و چند کلمهای گفت:
- روزه گرفتید قبول باشه، بعضیاتون نیمه شب بلند شدید کنار سحری مناجات هم خوندید قبول باشه، همت کردید و جلوی شهوت چشم و گوش و شکم رو هم از حرام گرفتید و زبان رو غلاف کردید قبول باشه، اما خدا از زبان پیامبرش یه مژده میده که:
هرکس کارهای بالا رو که گفتم انجام بده در طول این ماه، حتما بعد از رمضان از گناهانش پاک و جدا شده!
جواد سرش را که پایین انداخته بود، به ضرب بالا میآورد و دیگر چیزی نشنید... تشنهی همین بود!
#حالا_راه | #سحر_نهم
@SAHELEROMAN