eitaa logo
ساحل رمان
8.6هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
945 ویدیو
19 فایل
رمان‌های [ نرجس شکوریان‌فرد ] را این‌جا بخوانید✨ . . بعضی لحظه‌ها سخت و کسل‌کننده می‌گذرند :( . یک حرفی نیاز دارم تا این لحظات ناآرام را، آرام‌بخش کنم🌱 . نویسنده‌هایی هستند که خاص لحظات من می‌نویسند♡✍🏻 . . ارتباط با ما: @sahele_roman
مشاهده در ایتا
دانلود
ساحل رمان
••🌙 ✒️... سفره افطاری را انداخته بود و منتظر صدای زنگ در بود! می‌دانست که عجله کرده است و تا بخواه
••🌙 ✒️... جواد و آرشام با هم آمدند. یک ظرف آش، یک ظرف حلیم، یک جعبه زولبیا و بامیه و یک کادو دستشان بود. مصطفی که در را باز کرد با دیدن این همه وسیله چشمانش گشاد شد و لبانش خندید: - جان من جرأت دارید بیایید و بیارید! آرشام دستان پرش را بالا آورد و گفت: - که؟ مصطفی از مقابل در کنار رفت و گفت: - مامان از ظهر که خواستم شما بیایید، بال درآورده، هر چی من آرزو داشتم برای شما آماده کرده، حالا جنابان‌عالی برای من خرید کردید؟! افطاری خریدید؟ اصلاً حس مادر من از مهمونی اونم افطاری حس پرواز کردنه. دیگه خود دانید! جواد مستاصل نگاهی به دستانش کرد و نگاهی هم به صورت مستاصل‌تر آرشام کرد! آرشام پر روتر گفت: - نه ببین، من الان برات حلش می‌کنم. تو برو کنار ما دهن روزه بیاییم تو! مصطفی خندان کنار ایستاد تا داخل شوند. دستانِ آویزانشان شده بود شبیه قیافه‌ی آویزانشان! سریع خودشان را رساندند داخل اتاق و تا پدر مصطفی آمد لال شدند؛ مصطفی میانه را گرفت و گفت: - بابا! ما یه توک پا بریم در خونه خانوم سادات! - خیره! - پارسال که پسرش زنده بود چند بار دیدم موقع افطار برای مادرش حلیم یا آش خریده بود، بچه‌ها تهیه دیدند بریم بدیم خوشحال می‌شه! تا بروند و برگردند، تا لبخند به چهرهٔ خانوم سادات بیاورند، جواد ساکت شد و پر از سوال. - مصطفی یه سوال کنم راستش رو بگو! - آره مادر من مهمون واقعا دوست داره! بابا تو چرا این‌طوری می‌کنی؟ توی دین خودت پیامبر خودت فرموده مهمون رو گرامی بدار حتی اگه کافر باشه! بحثِ مهربونیِ فراوونه! دیگه بسته به کرامت صاحب‌خونه است! جواد لال می‌شود با جواب مصطفی! آرشام خندان می‌گوید: - دیدی جواد منم همینو گفتم. تو مرام اینا بحث مهمونی رفاقتیه، پذیرایی‌شون هم تفاهمی_تعادلیه نه رقابتی_تفاخری! گذشته هم فراموش می‌شه! بذار بهمون خوش بگذره! مصطفی در خانه را باز کرد و یاالله گفت؛ پدرش آمد استقبال و چنان دوتا را بغل کرد انگار پسرانش هستند. جواد در دلش گفت: - اینا بزرگاشون یه جوری به کوچیکا احترام می‌ذارن آدم احساس شریف بودن و مقام پیدا کردن می‌کنه! پدر مصطفی خیلی تشکر کرد که آمده‌اند و خوشحال بود از خوشحالی بچه‌ها! تواضعش سر همه را پایین انداخت و مؤدبشان کرد و همین، لبخند ریزی نشاند روی صورت مصطفی! مصطفی دلش می‌خواست بگوید: - هر چقدر این‌جا از مهمانی ما لذت می‌بردید، خیالتان راحت و روشن که خدا بهترین میزبان برای این ماه از شمای مهمان است؛ میزبانی دست نیافتنی که به استقبال می‌آید که دل‌گرفتی‌تان را در خانه‌اش تبدیل به شادی می‌کند، که بزرگتان می‌دارد، که فقط اوست که در اوج بی‌نیازی از ما، بهترین و بیشترین محبت و اکرام را دارد، که از آمدن ما به شهر رمضانش تشکر می‌کند، که... صدای اذان اشک را نشاند گوشه چشم مصطفی و رو به آسمان گفت: - عجب خدایی هستی، میزبانی، فقط میزبانیِ تو عزیزدلم!... | @SAHELEROMAN