____🌱❣🌱___________
#رمان_رنج_مقدس۲
#نرجس_شکوریانفرد
#قسمت_چهارم
.
.
🏝
.
.
با مصطفی شش سالی فاصلۀ سنی داشت و بیش از یک برادر دوستش داشت. خیلی از کارهای مصطفی را مثل پدر برایش انجام داده بود و میدانست که با کمی دور شدن از خانه و گردش حالش عوض میشود. شاید کم کم زبان باز کند و آنچه که در ذهنش جولان میدهد را هم بگوید.
اما مصطفی مثل همیشه که ترک موتور مینشست دست روی شانهاش نگذاشت. محمدحسین عمداً سکوت کرد تا خودش به حرف بیاید. چند دقیقه نگذشته بود که مصطفی لب باز کرد:
- مامان نون و سبزی و میوه میخواد برای مهمانهای ناخوندش.
مهمانهای همیشگی بودند اما این جمله و حس برای اولین بار از مصطفی بیرون زده بود. قطعههای جورچین ذهن محمدحسین داشت کامل میشد.
آرام به مصطفی گفت:
- خونده نخونده مهم نیست! قصه یه چیز دیگه است!
مصطفی صورت مقابل باد گرفته بود و دلش نمیخواست قصهای که بی ارادۀ او داشت شکل میگرفت، ادامه پیدا کند.
خریدها را که تحویل مادر دادند دوباره راه افتادند.
کمی خیابانها را بالا و پایین کردند و سر آخر کنار مغازۀ پدر، موتور را روی جک سوار کردند. مصطفی را فرستاد تا از مغازۀ بالا بستنی بخرد. پدر سرگرم مشتریهایش بود و داشت درخواستهایشان را توی ترازو کیل میکرد.
محمدحسین به عادت همیشه زود همراه پدر مشغول شد. مغازه که خلوت شد پدر صندلی پلاستیکی را هل داد طرفش و گفت:
- خوش موقع رسیدی!
صندلی را رو به پدر چرخاند و لبخند کوتاهی زد گفت:
- با مصطفی اومدیم یه دوری بزنیم. پس مجید کجاست؟ دست تنهائید.
پدر سرش را به مرتب کردن میز گرم کرد و جوابی نداد. از مادر شنیده بود این روزها دست تنها شده است.
فکر کرده بود مجید مرخصی رفته باشد اما با این عکسالعمل پدر برایش قطعی شد که اتفاقی افتاده و او خبر ندارد.
حتماً مصطفی هم بیخبر است و الّا گزارش کامل را میشنید. تا آمد حرفی بزند مصطفی با سینی بستنی آمد. بستنی را خورده نخورده رو به پدر پرسید:
- دست تنهایید امروز؟ مجید رو نمیبینم!
حواسش بود که پدر کمی تأمل میکند در جواب دادن:
- کارِ بهتر زیاده! هر جا هست سالم باشه!
پس مجید چه بی سروصدا دیگر نمیآمد. دلیل کار پدر باید خیلی محکم باشد تا جوانی را از کنار خودش رد کند.
دست از خوردن کشید و نگاه مستقیمش را دوخت به صورت پدر و گفت:
- تازه میخواست عروسی کنه. توی این بیکاری کجا بهتر از اینجا! چی شده؟
با این سوال رک محمدحسین، مصطفی هم کنجکاوانه دست از خوردن کشید. پدر متوجه شد که دیگر نمیتواند جواب سر بالا به آنها بدهد. مخصوصا که محمدحسین برایش مثل یک پسر معمولی نبود.
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوع ❌
🍃🍃https://eitaa.com/joinchat/1299841067Cf9aa36c49c🍃🍃
ــــــــــــــــــــــــــ🍂🌱🍂ــــــــــــــــــــــــــــ
#راز_تنهایی
#نرجس_شکوریان_فرد
#قسمت_چهارم
.
.
🏝
.
.
مستی، بیارادگی است و ضعیفی و کم عقلی.
مرد مست، خودش تعادل نداشت و با این هل، تلوتلو خوران محکم میان آشغالهای ریخته شده اطراف سطل افتاد. صدای افتادنش میان بطریها و ظرفها همراه با نعرهای بلند بود، که وحشت شب را بیشتر کرد.
عربدههای پی در پی او، در و دیوار را لرزاند و زن ترسیده را به زانو در آورد تا خودش را بیشتر به مرد بچسباند. مرد هنوز مات اتفاقی بود که در آن کوچه برای هر سه نفرشان افتاده بود.
درد دستش، زن ترسیده و دیوانۀ مستی که حالا عربدههایش بیشتر و بیشتر میشد که صدای آژیر ماشین پلیس هم به آن اضافه شد. مرد دستش را روی کتف شکافتهاش گذاشت و نالان رو به زن گفت:
-برای پلیس همه چیز رو توضیح بده!
چراغگردان و ترمز شدید ماشین، مقابل کوچه اجازه نداد تا بیشتر حرفی بزنند، پلیسها هیجان زده از ماشین پایین آمدند و به سرعت به سمتشان قدم برداشتند.
نور چراغگردانها اجازه نمیداد تا مرد و زن درست چشم باز نگه دارند، وقتی سردی دستبند بر دستانشان نشست، مرد صدای زن با لهجه غلیظ آمریکایی را شنید که زمزمه کرد:
-فقط شانس میتواند کمکت کند!
و مرد هم زمزمه کرد:
-باید به تو کمک میکردم!
در بیمارستان که دستش بخیه شد تازه فهمید که نه تنها راهی خانه نمیشود، که حتی راهی اداره پلیس هم نمیشود.
دیشب راهی خانه بود و الان روی تخت بیمارستان و با عمل جراحی که نمیدانست چهقدر بیهوشی تحمل کرده است.
به هوش که آمد نگاه تبدارش را به سرمی دوخت که با آرامش وارد بدنی میشد که از درد ناآرام بود. این یکی دو روز که با تدابیر شدید بستری شده بود، چندین بار بازجویی شده بود و هر بار اصل قضیه را تعریف کرده بود،
اما سر در نمیآورد که چرا پلیسها دنبال حرف دیگری هستند و حالا که داشتند منتقلش میکردند به بازداشتگاه، متوجه میشد که قضیه آنی نیست که فکر میکرده!
# ادامه_دارد...
# کپی_ممنوع ❌
🍃https://eitaa.com/joinchat/1299841067Cf9aa36c49c🍃
مسافر که می شوی،
کمی بیشتر از حد برنامه ها و حساب و کتاب ها،
و دل و قلـ♡ــبت به هم می ریزد...
•
این مخصوص وقت هایی است که داری با خیال راحت زندگی ات را می کنی،
و برنامه فردا را تنظیم میکنی،
و شام شب را ترتیب می دهی،
و به خواب آخر شب دلخوشی!
•
که یکی زنگ میزند و:
فردا صبح باید بروی!!...
اول از همه کلمه فردا را طوری تکرار می کنی که فرد تردید می کند در خبر دادنش!
•
فقط می توانی کنار دویدنت، به هیچ فکر نکنی و شاید در دل و ذهن بگذرد،
که چقدر همه چیز درهم شده است!
در هم است یا نه؟
•
نمیدانم...
اما قطعاً نظم عالم در هم نمی شود!
من قدرت درک این همه حکمت ها و رفتارهای خدا را ندارم!
✍🏻| #نرجس_شکوریان_فرد
✈️| #مسافر_بهشت
④ | #قسمت_چهارم
╭┅──────┅╮
🌊 @Saheleroman
╰┅──────┅╯