eitaa logo
ساحل رمان
7.9هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
1.1هزار ویدیو
19 فایل
رمان‌های [ نرجس شکوریان‌فرد ] را این‌جا بخوانید✨ . . بعضی لحظه‌ها سخت و کسل‌کننده می‌گذرند :( . یک حرفی نیاز دارم تا این لحظات ناآرام را، آرام‌بخش کنم🌱 . نویسنده‌هایی هستند که خاص لحظات من می‌نویسند♡✍🏻 . . ارتباط با ما: @sahele_roman
مشاهده در ایتا
دانلود
••💍 ❤️ . . •| رمان من نه ما۲ |• قسمت صدوهفتم هفته‌های آخر انتظار هم برای من سخت شده‌است هم برای تو! دیگر مثل همیشه تر و فرز نیستم که پله‌ها را تندتند بالا و پایین بروم و بیایم. یا کارهای خانه را با سرعت صد انجام بدهم تا در عرض یک ربع یک ساعت پیش بیفتم، چندین شب است که یک خواب کامل نداشته‌ام؛ راحت غلت بزنم، راحت بلند شوم، حتی خوابیدن به کمر هم آرزو شده است! حالا سخت رکوع و سجده می‌روم و دو کلمه حرف طولانی در سجده با خدا در توانم نیست. برای همۀ این‌ها که خودم با تمام وجودم لمس می‌کنم دیروز که رفتم خانۀ مادرم از غفلتش استفاده کردم پایش را بوسیدم! یعنی سر نماز بود و نمی‌توانست کاری کند. محمد ( بابای دل‌تنگت که این روزها همه‌اش بهانه‌ات را می‌گیرد و روزی سه دفعه زمان به دنیا آمدنت را می‌پرسد) تعجب کرد از کارم! این روزهایی که برای زهرا نشست و برخاست سخت شده است نگاهم به مادر عوض شده است. برای هزارمین بار دست مادرم را، پیشانی‌اش را بوسیدم. دست مادر زهرا را! حالا هر وقت مادرم وارد می‌شود با ایمان مقابلش بلند می‌شوم! باایمان! دارم لوس می‌شوم. خدایی مزه هم می‌دهد، همه هوایم را دارند بالخصوص محمد. البته هر وقت که خانه باشد که خب نیست غالباً. دعای خیرش بالای سرم است! آمدم بغض کنم از شدت کارهایش دیدم از بیکاری به چرت‌ و پرت‌بافی افتاده‌ام، لباس پوشیدم رفتم سر کلاس‌های کانون. امروز باید به بچه‌ها بافتنی یاد بدهم. آدم بیکار قاطی می‌کند. شب من سرحال‌تر از محمد بودم. غُر هم نزدم! هرچند مادرها مدام تعارف می‌کنند برای آمدن و انجام کارهای منزل. محمدجان هم مدام غُر می‌زند که چرا کارها را انجام می‌دهی صبر کن خودم می‌آیم. یک نکته در جواب محبت محمد بنویسیم؛ . . . ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
••💍 ❤️ . . •| رمان من نه ما۲ |• قسمت صدوهشتم عزیز دلم آدمیزاد نشاطش به کار است. اگر همه‌اش بخوابم، بنشینم یا حتی فقط کتاب بخوانم یا حتی فقط یک کار هنری انجام بدهم برای من نشاط زندگی متأهلی نمی‌آورد. بگذار بگویم که همان‌قدر که تو در بیرون خانه تلاش می‌کنی که در این تلاش تو محبت به ما موج می‌زند و برای تو شور می‌آورد، کار خانه هم همین حس را برای من دارد؛ وقتی ظرف‌ها را می‌شورم، وقتی جارو به دست آشغال‌ها را از وسط بساط زندگی عاشقانه‌ام جمع می‌کنم و دستمال به دست دنبال از بین بردن کثیفی‌ها از زندگی زیبایم هستم... وقتی آن‌چه تو با مزد زحماتت خریدی من با زحمتم تبدیل به خوراکی می‌کنم تا مقابل تو سر سفرۀ مشترک بنشانم... همه‌اش برای من شور می‌آورد. باور کن حتی لباس‌هایی که تو از تنت درآوردی تا به‌عنوان لباس کثیف بشورم را هم دوست دارم! من نمی‌دانم زن‌هایی که در خانه حرکت ندارند، اصلاً نشاط زندگی دارند! مردشان وقتی وارد خانه می‌شود و همه‌چیز را در هم می‌بیند چه حسی دارد! تو فرشته‌ای هستی که جای جای خانه رد بال‌هایت پیداست زهرا‌جانم! اما هنوز هم می‌گویم با این نفس زدن نمی‌خواهد همه کارها را انجام بدهی، خودم می‌آیم! زن‌ها از این طرف کار خانه نمی‌کنند، از آن طرف برای سلامتی می‌روند پول می‌دهند ورزش می‌کنند! ول‌کن خودم و خودت با عسلک زیر سایۀ محبت خدا را عشق است! الان که از بیمارستان آمده‌ام با معجزۀ بی‌نظیر خدا در آغوشم و توانستم میان شادی همه لحظاتی تنها شوم، اول قلم را برداشته‌ام تا بنویسم. . . . ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
••💍 ❤️ . . •| رمان من نه ما۲ |• قسمت صدونهم روی زمین نیستم، در آسمان خدا سیر می‌کنم، کنار خدا. شاید باور نکنید تازه فهمیده‌ام چرا خدا آن‌قدر با مخلوقاتش مدارا می‌کند، هی خطا می‌کنیم، هِی می‌بخشد، پنهان می‌کند، راه باز می‌کند، روزی را قطع نمی‌کند، کمک می‌کند تا آدم بشویم، خدا عاشق است عاشق! اصلاً عاشقی را فقط خدا می‌فهمد، همه لاف عشق می‌زنند، به خدا راست می‌گویم، الان که خودم را خالق عسلکم که قرار است تا یک هفته فاطمه صدایش کنم می‌بینم تازه یک ذره، واقعاً یک ذره درک می‌کنم خدا چرا این همه مدارا می‌کند با منی که... هرچه او فرموده من چرا و اما و انگار و شاید را می‌آورم و پشت گوش می‌اندازم و او... فقط اوست که باز هم نوازشم می‌کند، مرا از آغوشش پایین نمی‌گذارد... خدایا... دیگر نمی‌توانم بنویسم هق‌هق گریه امانم را بریده است... دوستم داشته باش عزیزم... دوستم داشته باش مثل همیشه که بدون تو می‌میرم!!! شب که ریحانۀ شش ماهه خواب را به مادرم سپردیم و اندازۀ چهل دقیقه در کوچه‌پس‌کوچه قدم زدیم با یک بستنی، هم زهرا از ته دل خندید هم من شدم همان محمد عاشق شعرخوان! خدا همۀ معلم‌ها را جزای خیر دهد که به فکر زهرا‌ها و محمدها هستند! وقتی برگشتیم مادرم هم، پدرم هم خوشحال بودند از خوشحالی ما یا از این‌که اعتماد کرده بودیم و بچه را سپرده بودیم دستشان یا از این‌که شام سرزده مهمانشان شدیم با یک تعارف معمولی! خیلی خوب است این بی‌تعارف بودن و خودمانی بودن که مادرها و پدرها بیشتر خوشحال می‌شوند! . . . ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
••💍 ❤️ . . •| رمان من نه ما۲ |• قسمت صدودهم گوشی را برمی‌دارم و از مادر برای دل درد ریحانه می‌پرسم. به تجربۀ پزشکی مادری مادرها بیشتر اعتماد دارم تا بقیه! همان اول هم که ریحانه زردی داشت با لیمو شیرینی که خودم خوردم و قطره قطره به ریحانه دادم، با ترنجبینی که به ریحانه دادم و آب اناری که خوردم درست شد و کار به بیمارستان نکشید، هفته‌های اول هم مادرها قنداق کردند و بر خلاف همه که گله دارند نوزادشان شب نمی‌خوابد ریحانۀ من شب‌ها را راحت خوابید و من هم خوابیدم. اوضاع خوب است اگر خودمان خرابش نکنیم. برای ویتامین‌هایی که توصیه می‌کنند به نوزاد بدهم هم دارم تحقیق می‌کنم به جای داروی شیمیایی خودم چه بخورم که از راه شیر تامین نیاز کودکم بشود، حتی برای واکسن‌ها که هر چند سال یکی دو تا اضافه می‌شود!!!! شب من خوابیدم، زهرا داشت کتاب می‌خواند! نیمه‌شب بیدار شدم دیدم چراغی غیرمتعارف روشن است. بیرون آمدم حال زهرا پریشان بود، لبخندش هم دردناک. سریع خودم را و او را آماده کردم، مادرم و مادرش را اما گذاشتم وقتی صدای اذان صبح بلند شد مطلع کردم! یک مامای مهربان و مومن هم که در جریان بود را خبر کردم و همه را با آرامش انجام دادم اما خدا می‌داند که پدرم درآمد. حال زهرا خرابم می‌کرد، یک دلهرۀ شیرین هم داشتم که بی‌چاره‌ام می‌کرد! زهرا را بدرقه کردم تا از مقابل چشمانم دور شد. تمام توصیه‌هایش را برایم تکرار کرد. نشستم پشت در توصیه اول و آخر را اجرا کردم: - تا خبر آمدن نی‌نی را بشنوی، تمام مدت انتظار... فقط دعای سلامتی آقا را بخوان. اشک نشست گوشۀ چشمم و گفتم: - آقا ما بچه آوردیم به نیت سربازی شما. وقف شما! شاید مسیحی‌ها ندانند اما ما می‌دانیم که مادر حضرت مریم، او را نذر خدا کرده بود. . . . ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
••💍 ❤️ . . •| رمان من نه ما۲ |• قسمت صدویازدهم مریم شد مادر پیامبر اولوالعزم مسیحیان حضرت عیسی! بنیامین که به یوسف رسید، یوسف از او پرسید چطور ولی‌ات غایب بود دلت آمد ازدواج کنی. گفت: پدرمان یعقوب گفت به عشق یوسف ازدواج کن. بچه را هم گفت به عشق یوسف بیاور! اللهم کن لولیک الحجه ابن الحسن... آقا شما سلامت باشی، بلا از شما دور باشد، شما یار می‌شوی... کفاف عمر ماست شما از ما راضی باشی! تا چند ساعت که برایم چند هزار دقیقه و ثانیه گذشت و لبخند مبارک باش مادرها را دیدم جان به سر شدم. من دنبال دیدن زهرا بودم، مادرها دنبال دیدن بچه! تازه فهمیدم که اصلاً منتظر امام‌زمان نبوده و نیستم. زندگیم هیچ‌وقت در فراق انتظار او به این سختی و اضطرار و التماس نرسیده است. آقا ببخش. اسمش را خدا خواست بگذاریم ریحانه. امروز شلوار کوچک ریحانه را شستم و انداختم بند تا آفتاب بخورد. شلوار پدرش را هم انداختم طرف دیگرش، شلوار خودم را آن‌طرف! یک چند دقیقه‌ای نگاهش کردم و آمدم داخل. ظهر من آمدم صحنه خیلی عجیب بود. شلواری بیست سانتی وسط دو شلوار صد و... سانتی! خودم لذت بردم از این درک که حواست باشد چه‌قدر بودی و حالا چه‌قدر شده‌ای! من جا خوردم که پسرجان که الان پدرجان شده‌ای، ذره بودی اول! نه قبلش اصلاً نبودیم حتی ذره‌ای قابل یادآوری. لم یکن شیئاً مذکورا همین که بانوجان نوشت. نبودی، خدا بودت کرد، ناتوان بودی، توانمندت کرد، کوچک بودی، بزرگت کرد. حالا چه مرگت شده که خدا را فراموش کردی و هر کاری نفست می‌گوید انجام می‌دهی! وای من دست‌وپای کوچکش را کنار دست‌وپای خودمان می‌بینم، قشنگ‌تر نماز می‌خوانم! رنگ چشمان دخترم حالم را خوب می‌کند. قبلاً دیدن من حال شما را خوب نمی‌کرد؟ . . . ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
••💍 ❤️ . . •| رمان من نه ما۲ |• صدودوازدهم ایشان چون وجودش از وجود شماست من لذت می‌برم. الان انگار دوپینگ می‌کنم. - حالا درست شد! - خدا به‌خیر گذارند خیلی. صدای ریحانه بلند شد، زهرا رفت، من با خیال راحت بنویسم که زندگی اگر با ازدواج رنگی می‌شود با آمدن فرزند جذاب می‌شود، لذیذ می‌شود، شیرین‌تر می‌شود، جذاب‌تر، لذیذتر، شیرین‌تر! یک دفتر جدا برداشته‌ام، آن‌جا برای ریحانه می‌نویسم! حتی تجربیاتی که از دیدن رفتارها و برخوردهای مادران و پدران با بچه‌هایشان را می‌بینم را هم آن‌جا می‌نویسم. دیگر این‌جا کمتر می‌توانم بیایم. محمد دیشب اخم کرد به سفیدی دفتر و نبودن رد نوشته‌های من! این دهمین بار است که تذکر می‌دهد، حرفش هم درست است که می‌گوید: باید به خودم و خودت هم اهمیت بدهی! راست می‌گوید. من البته حواسم هست که محمد بیشتر حواسش هست به این‌که هم‌چنان برایم گل بخرد، هدیۀ گاه‌وبی‌گاهش و محبت‌های مثل محمد‌ی‌اش اما باز هم حواسم هست که انگار خودم بیشتر محو ریحانه شده‌ام، کار خانه و ریحانه در اولویت است. محمد دارد صبر می‌کند! چند وقت است دلم برایت تنگ می‌شود، اما همین دل اجازۀ اعتراض نمی‌دهد. سرت گرم ریحانه است و ریحانۀ من تویی! منتظر می‌مانم! رفتم پیش معلم و تأدبیم کرد! برنامه که دادم از خودم رک گفت: - خوابت زیاد است و تنبل شده‌ای. غذایت چرا درست نیست، باید به خودت برسی تا بتوانی تغذیۀ خوبی برای ریحانه داشته باشی و الا ظلم می‌کنی هم در حق خودت هم در حق کودکت... مبارزه کن با تنبلی و... دو روز است که ساعتی قبل از بیداری ریحانه بیدار می‌شوم، کلی جلو می‌افتد زندگی! امروز برای محمد کیک پختم و مرصع پلو! برایش جمله‌ای نوشتم و روی در ورودی زدم. خانه تمیز بود، اسپند دود کردم و عطر زدم! خودم انگار شاداب‌ترم! آدم همیشه باید یک تذکردهنده داشته باشد، البته که باید تذکرپذیر هم باشد! . . . ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
••💍 ❤️ . . •| رمان من نه ما۲ |• صدوسیزدهم جملۀ روی در از یک سفر شمال برایم نشاط‌آورتر بود، بوی اسپند روحم را خنداند و زهرا‌یی که متفاوت به استقبال آمد دلم را لرزاند. از نوشته‌هایم برای ریحانه این‌جا حرفی نمی‌زنم اما برایم لذت بخش است، یک چیز را فقط به تو می‌توانم بگویم؛ حالا که مادر شده‌ام، خدا مرا ببخشد، احساس خدایی می‌کنم، نه از جهت خالقیت و... نه پناه بر خدا! از جهت محبت می‌گویم از جهت کرامت، صبر، تلاش ریحانه را شیر می‌دهم، نوش جان می‌کند، لذت می‌برم. گاهی شیر در معده‌اش نمی‌ماند و لباسم را کثیف می‌کند، نه تنها ناراحت نمی‌شوم بلکه نگران حال ریحانه می‌شوم، کهنه‌اش را عوض می‌کنم، باز هم نه تنها بدم نمی‌آید که باز هم با عشق او را سیر و سیراب می‌کنم، دیشب، در دل شب دل سیر از ذوق این فهم گریه کردم. اشکم اشک محبت بود خدا با ما چه حالی دارد، گناه می‌کنیم، غصه ما را می‌خورد، خراب می‌کنیم، کمکمان می‌کند! هزار بار شکر که مادر شده‌ام! مادری عظیم‌ترین کار خلقت است! با نوشته تو، این روزها هر بار که سری به مادرها زده‌ام دستشان را، پیشانی‌شان را، شانه‌هایشان را بوسیده‌ام! هر بار، هر روز به شوق تو خانه می‌آمدم، حالا به شوق تو به علاوه ریحانه! خنده‌اش زنده‌ام می‌کند، گریه‌اش از کسالت و تنبلی بیرونم می‌آورد، سر و صدایش هم یکنواختی سرد خانه را می‌برد. دیروز بعد از چند ماه معلم و بچه‌ها آمدند خانه‌مان! جلسه اولی بود که من و ریحانه میزبان جمع می‌شدیم یکی از دوستان با خنده گفت: - به خاطر ما خانه را برق انداختی‌ها؟ لبخند زدم و گفتم: - به خاطر خدا مواظبم هر روز خانه تمیز باشد، سخت نیست اندازه ۵ درصد مدیریت نیاز دارد همین! طعنه دوم زده شد: . . . ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
••💍 ❤️ . . •| رمان من نه ما۲ |• قسمت صدوچهاردهم - بچه بچه که می‌کردی همینه دیدی؟ شب و روزت به هم می‌ریزه! نگاه کردم به صورت غرق خواب ریحانه و گفتم: - قبلاً شب و روزم الکی منظم بود، الان با حساب و کتاب منظم می‌کنم خودم، یعنی خدا با اجبار حضور ریحانه قدرت اختیارم رو بالا برد! معلم‌مان لبخندش را نشان روی لبش که همان فرد مذکور گفت: - اولشه، یعنی اولیشه! پرقدرت جواب دادم: - یه بار برای همیشه تکلیفت با من روشن بشه، من بچه‌ها رو اضافه نمی‌دونم که این‌طوری راجع بهشون حرف بزنم روح خدا می‌دونم، پس یعنی رحمت و برکت. چون از پیش خدا میان هم پاک و مطهرن! من عشق می‌کنم با خوابش، بیداریش، خنده‌اش، گریه‌اش، همه‌اش فکر می‌کنم دارم بزرگ می‌شم! - خب کوچولو دیگه چی؟ بلند خندیدم و خنده‌ام دست خودم نبود. گفتم: - چون بزرگ شدم با شما کوچولوها نمی‌تونم حرف بزنم. صبر کن صبر کن الان برمی‌گردم به دوران پسا مزوزوئیک بعد جوابتو می‌دم! رفتم چای و میوه آوردم. معلم‌مان همین بار از من دفاع نکرد، با من هم همراهی نکرد، اما موقع رفتن کنار گوشم گفت: - مقام مادر رو فقط خدا می‌دونه، مقاومت کن! همکارانم می‌گویند: لاغر شدی اما سرحال‌تر شده‌ای من هم گفتم: در ستاد ریحانه کار می‌کنم، خوابم کم شده، اما حرکتم به سمت آینده پرشورتر شده است! خندیدند! می‌شود نخندی، مادر هر روز از پله‌ها می‌آید بالا، نیم ساعتی ریحانه را نگاه می‌کند، قربان صدقه می‌رود، چای خورده، نخورده می‌رود! حسش برایم قشنگ است چرا گفتم نخندی؟ چون اصلاً مثل همیشه سراغ تو را نمی‌گیرد، کاری هم با من ندارد. من هم البته از فرصت استفاده می‌کنم و تند تند کارهای خانه را انجام می‌دهم! خلاصه آن‌که از مرکز توجه خارج شدیم! . . . ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
••💍 ❤️ . . •| رمان من نه ما۲ |• صدوپانزدهم رفتم پوشک بخرم سه برابر شده بود. چه کنیم؟ همکارانم طعنه زدند من هم گفتم: اشتباه شما این است که فکر می‌کنید خدا هستید پس روزی دست شماست. بچه نه یا کم تا برسانید! من اما خیالم راحت است که عالم و آدم تحت سرپرستی خدا هستند، دخالت به کار خدا نمی‌کنم دیدم یک سوپری باز است رفتم داخل سراغ پوشک گرفتم چند بسته داشت با همون قیمت قدیم و تاریخ نگذشته! خنده‌ام گرفت، خریدم! زمان مادرهای ما تا پنج بچه به بالا حرفی از پوشک آماده نبود! صبح به مادر که گفتم رفت از سر کوچه پارچهٔ نرم مخصوص کهنه خرید! حساب کردم روزی شش بار باید تعویض انجام دهم. اگر همان لحظه بشویم کهنه را هر کهنه دو دقیقه وقت بیشتر نمی‌گیرد، البته که گاهی سی ثانیه! جمعش به صرفه جویی هزار برابر می‌ارزید. این پوشک‌هایی که خریدی می‌گذارم برای مهمانی‌ها! خیالت راحت این کار هم لطف خدا بود. اصلاً اسراف از پوشک خریدن و دور انداختن در ضمن که دوستان می‌گفتند پودر جاذبه پوشک‌ها برای پسرها عقیمی می‌آورد و برای دخترها عفونت رحم! نمی‌خواهم روز قیامت مقابل خدا به خاطر تنبلی خودم و ظلمی که به ریحانه می‌کنم شرمنده شوم! هر وقت که خانه باشم خودم می‌شویم! راستش را بگویم؟ دلم نمی‌خواد ما هم مثل همه اسیر تلقین‌ها بشویم. تلقین سخت بودن ازدواج، مسئولیت پذیری، تجملات، حرف مردم، فرزند کمتر زندگی بهتر، گرانی‌ها...منظورم این است که دلم می‌خواهد من و تو با عقلانیت زندگیمان را پیش ببریم همان‌طور که تا الان این‌طور بوده به لطف خدا! من اینستا و تلگرام را پاک کردم نه برای آن‌که متحجرم، یا اهل مراوده نیستم یا اهل فرارم! نه خودت دیده‌ای که هم اهل رفت و آمد با اقوامم، هم میان دانشگاه و مدرسه تدریس دارم و حتی گاهی شب‌ها تا پاسی از شب در خوابگاه دانشجوها می‌مانم . . . ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
••💍 ❤️ . . •| رمان من نه ما۲ |• قسمت صدوشانزدهم پاک کردم چون می‌خواهم زندگی کنم، لذت ببرم. آن‌ها و تمام عوامل و مردمی که دنبال عضو هستند برای خوشی من تلاش نمی‌کنند می‌خواهند به خودشان خوش بگذرد من کنار تو به عنوان همسر با تمام مسئولیت‌هایش خوشحالم کنار ریحانه با تمام اضافه کاری‌ها خوشبختم حس می‌کنم که نه یقین دارم همان‌طور که خودم از داشتن خواهر و برادر لذت می‌برم و وقتی خواهرا احوالم را می‌پرسند و از من کمک می‌خواهند، وقتی برادرها پشت و پناهم هستند خوشحالم! من خاله دارم و عمه، دایی دارم و عمو، جمع بزرگ فامیل دارم و لحظات خوب زندگی که با این شعار مزخرف فرزند کمتر همه را ناخوش کردند! عقل را خدا داده من هم استفاده می‌کنم! دیشب پسر عمو محمد پیام داد که اینستا نصب کن برایت بفرستم! می‌دانستم می‌خواهد استوری‌های خنده‌دار بفرستد، نصب نکردم. چند بار است که دوستم نه، دوستانم می‌خواهند که برای رفع عقب‌ماندگی‌ام جرگهٔ اینستایی‌ها بپیوندم نمی‌شود هم انکار کرد فضای جذابش را، لامصب مثل گرداب می‌ماند. فرو می‌بردت، جذاب و خواستنی است. واردش می‌شوی با اختیار خودت، خروج اصلاً دیگر با هیچ حساب و کتابی نیست. فقط یک لحظه به خودت می‌آیی و می‌بینی عمر عزیز رفت و تو اندرخم یک میلیونیم از استوری‌ها مانده‌ای و اگر بپرسند چه دیدی؟ چه شنیدی؟ نمی‌دانی کدام را بگویی! من برای این موارد آدم ترسویی هستم. دروغ چرا؟ اعتقاد دارم حالا تلاش کنم مبتلا نشوم راحت‌تر هستم تا این‌که بخواهم ترک کنم، همیشه ترک عادت‌ها سخت‌تر است. اینستا نمی‌روم چون کاری از دستم برای اینستا پرست‌ها بر نمی‌آید! خودم بمانم... . . . ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
••💍 ❤️ . . •| رمان من نه ما۲ |• صدوهفدهم دوستم می‌گفت قرار گذاشته‌ایم با همسرم که در رختخواب موبایل نبریم! - خب! - الان قرارمان شکسته - خب - به‌جای آن‌که با هم باشیم، با موبایلیم... - خب - حال هیچ کداممان خوب نیست - خب نبرید - نمی‌شود، نمی‌توانیم! - چطور توانستید ببرید، پس بتوانیم نبرید، اراده را دست کم نگیرید. نخواستید و الا می‌توانید! با حسرت به من نگاه می‌کرد که موبایل رکن نیست در زندگیم. مثل مخترع موبایل که ۵ درصد زندگیش موبایل است مثل مخترع تلگرام که اصلاً موبایل ندارد و... آمده‌ایم مشهد. ریحانه را آورده‌ایم پابوس آقا - وای محمد حس خوبی بود وقتی ورودی حرم ریحانه را گرفتیم بالا و حس می‌کردم یک سرباز برای آقا دستمان است! افتخار می‌کردم! - من حس کردم به خاطر نازنینی که در آغوشم است و از آسمان آمده آقا نگاه خاص می‌کنند. - محمدجان - جانم - ریحانه بزرگ شود مثل ما عاشق آقا می‌شود؟ - مثل ما نه، بهتر از ما می‌شود حتما! - محمد جان - حتما باید بهتر شود، ولی خب الان مشکل این نیست، مشکل این است که رضوانه و راضیه و رضا و مرتضی و روح‌الله را ریحانه باید بزرگ کند این اسم‌هایی که محمد فی‌البداهه گفت باعث خنده‌ام شد. رو کردم به گنبد آقا و گفتم ان‌قدر دلم برایتان تنگ شده بود که اول می‌خواهم دل سیر گنبد را نگاه کنم، بعد سنگ‌های صحن را، بعد گلدان‌ها را، بعد مناره‌ها و صدای نقاره‌ها را، بعد در ورودی را، کشف‌داری را، خادم‌ها را پر دستشان را، اسفند دودکن را، و ضریح را و ضریح را و ضریح را - اسم‌ها رو نپسندیدی؟ خب می‌ذاریم؛ ریحانه و محمدرضا، امیررضا و علیرضا و زینب و زهرا و فاطمه و نجمه . . . ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
••💍 ❤️ . . •| رمان من نه ما۲ |• قسمت صدوهجدهم باز هم می‌خندم. خودم را تصور می‌کنم که در صحن نشسته‌ام. قرآن باز می‌کنم بخوانم میان پنج، شش کودک و نوجوان. می‌توانم؟ می‌توانم؟ حتما می‌توانم چون برزگ‌ترها، کوچک‌ترها را مشغول می‌کنند و من فراغت پیدا می‌کنم که بیشتر به خودم برسم‌. پس باید مسئولیت یک دست یک بزرگ‌تر باشد. این طوری هم آن‌ها مسئولیت‌پذیر مهربان می‌شوند هم کوچک‌ترها مأنوس مؤدب! - این اسم‌ها رو نپسندیدی باز؟ نگاهش می‌کنم و می‌خندم و می‌گویم: هرچه از ریشه رضا باشد قشنگ است! با فامیل تو قشنگ می‌شود! فقط دارم فکر می‌کنم که بابا و مامان خوبی می‌شویم یا نه؟ - می‌شویم خانم. آدم غلام حلقه به گوش امام رضا باشد همه چیزش به سامان است. می‌رویم می‌خوانیم که آقا با بچه‌ها چه‌‌طور برخورد می‌کردند همان می‌کنیم. غیر از این‌که هر بار، هر سال می‌آوریمشان حرم و با افتخار می‌گوئیم آقا شیعه برایتان آورده‌ایم. بیمه‌اش کنید. روزی هم که دست خداست. من و تو می‌شویم وسیله! دلم خوش می‌شود به خیال‌های نابی که در ذهن هر دوی ما دور می‌زند. شاید آیندهٔ نزدیک کنار کتاب من‌نه‌مای خودمان کتاب ریحانه و پنج فرزندمان شاید هم شش فرزندمان را هم نوشتیم کتاب رضا و مرتضی و راضیه و رضوانه و روح‌الله کتاب امیررضا و محمدرضا و علیرضا و زینب و زهرا و ریحانه کتاب ریحانه و ابالفضل و عبدالله و جعفر و قاسم و عون کتاب نرگس و محبوبه و منصوره و زهره و حبیبه و زکیه کتاب امیرعلی و محمدعلی و علیرضا و ریحانه و سعیده و نجمه کتاب... تا خدا چه بخواهد! پایان..🌱 . . . ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان