••🫀🪐
.
.
•| رمان عاشق شو |•
فصل هفتم / قسمت سیوهفتم
و صدای هر سه نفر که دادِ علیرضا را بلند کرد:
- به روح اعتقاد اگر دارید توی روحتون!
- اِ!
- موءدب باش!
- علیرضا!
علیرضا غَلتی زد و نالید:
- باشه بابا صلوات؛
بخوابید،
تو رو جان مهدوی بخوابید!
جواد روی مهدوی تعصب داشت، با پایش متکای علیرضا را تکان داد و گفت:
- درست صحبت کُنا!
- جواد من دارم درست صحبت میکنم،
شماها دارید بد موقع به تَوهمای وحید گوش میدید!
بخوابید عزیزانم.
بخوابید پسرانم!
سکوت تنها در لحظهای باقی ماند،
که وحید متخصص شکستنش بود:
- آقای مهدوی گفت داره ما رو میبره میدون تیر!
تا حالا که فقط بُرده رودخونه وسط آب و باتلاق و مرداب،
پدرمون رو درآورد،
تمام ماهیچههامون فلج شد!
بعد هم شما اینجا اسلحه دیدید؟
سیبل دیدید؟
یه عینک مخصوص دیدید؟
سکوت دوباره برقرار ماند و این یعنی که همه موافقند،
همه فهمیدهاند،
همه مهدوی را میشناسند اما همه تسلیم هستند و ترجیح میدهند که دست در دست تقدیرات مهدوی حرکت کنند.
جواد یکی زد روی پای وحید،
دراز کشید و برای آنکه وحید را نجات دهد از دست تَوهم فهمیدن بیشتر،
ملافه را تا روی صورتش کشید.
وحید چشم چرخاند دورتادور خودش و وقتی از چند جنازۀ خسته و خوابآلود عکسالعملی ندید،
شانه بالا انداخت و سرش را روی مُتکا گذاشت!
گاهی بعضی از تقدیرها خوب است، وقتی خوب است خودت را بسپار دستش شاید آبادت کند!
.
.
.
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!!
#عاشق_شو
#نرجس_شکوریان_فرد
🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
هدایت شده از ساحل رمان
رفقای ساحل رمانی!
لیست کامل کتابهای سرکار خانم #نرجس_شکوریان_فرد
رو ازمون خواسته بودید. ایشون هستن!👐🏻😎
.
.
[قصهی قهرمانان وطن🇮🇷]
• از او - قصه شال
• از او - عبدالمهدی
• از او - ناخدا رحمت
• از او - مادر شمشادها
• از او - هنوز سالم است
• از او - چهار قصه شورانگیز
●
[جیبیهای شگفتانگیز🪄]
• پدر
• مادر
• سعید
• خواهر
• امیر من
• امام من
• معصومه
• امام رئوف
• حاجقاسم ۱
• حاجقاسم ۲
• محبوب من
• سفر بیستم
• میر و علمدار
• دل های امیدوار
• صاحب پنجشنبهها
• میر و علمدار مصور
• آرزوی شیرین
●
[رمانهایی از زندگیِ تو🫂]
• اپلای
• من نه ما
• راز تنهایی
• شطرنجباز
• از کدام سو
• هــــــوای من
• سو من سه
• مثبت یـــک
• سیاهصورت
• رنج مقدس۱
• رنج مقدس۲
• زنان عنکبوتی
• عشق و دیگر هیچ
••🫀🪐
.
.
•| رمان عاشق شو |•
فصل هشتم / قسمت سیوهشتم
فصل هشتم
مهدوی خیالش راحت بود که بچهها میخوابند.
آنقدر خستهشان کرده بود که تشنۀ متکا بودند تا غذا خوردن و با این حال مجبورشان کرده بود،
کنار سفره بنشینند و نشستن همان و بلعیدن تمام آنچه که محبوبه و مادر تقبل پختن کرده بودند همان!
خودش اما بعد از خوابیدن مادر و محبوب و بچهها دلش نیامد سکوت شب و دریای ستارههای آسمان را ندیده بگیرد.
آرام ملافه را کنار زد و با قدمهایی که تلاش میکرد آرام بردارد به سمت در رفت،
دستگیره را پایین کشید و بیرون خزید،
نسیم خنک همان اول صورتش را نوازش کرد و سکوت وهمانگیز روستا دلش را مالش داد،
لبخندی به سکوت و نسیم زد و سلامی زیر لب زمزمه کرد،
حالش حال کودکی بود که به گنج پنهانی مادر دست پیدا کرده،
و خودش است و کلی لذت!
واقعا خودش بود و تمام خاطرههایی که از سکوت شب داشت!
سر بالا گرفت و شبهای آسمان را با لبخند تماشا کرد و به انبوه ستارهها چشم دوخت!
دنبال ستارۀ قطبی گشت و راه شیری،
با دست دبّ اکبر را برای خودش نشان داد و خوشۀ انگور را!
نفسهای عمیقش را چند بار پشت سر هم تکرار کرد و راه افتاد به سمت انتهای باغ تا به آتش پناه ببرد از سرما!
قرارگاه همیشگیاش انتهای باغ بود،
با همزدن خاکستر و اضافه کردن چوب،
آتش را دوباره شعلهور کرد و با لذت به رقص شعلهها و جرقههای فراری خیره شد.
تناقض سرما و گرما حالش را خوب میکرد و تمام تمرکز از دست رفتهاش را برمیگرداند.
.
.
.
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!!
#عاشق_شو
#نرجس_شکوریان_فرد
🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
••
عروس شهید هنیه در پیامی نوشتند:
"چشمها اشک میریزند،
و دلها غمگین میشوند...
و ما در فراق تو،
ای ابوالعبد!
ای پدرمان!
ای تاج سرمان!
اندوهگین هستیم..."🇵🇸🖤
@SAHELEROMAN