eitaa logo
ساحل رمان
8.6هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
947 ویدیو
19 فایل
رمان‌های [ نرجس شکوریان‌فرد ] را این‌جا بخوانید✨ . . بعضی لحظه‌ها سخت و کسل‌کننده می‌گذرند :( . یک حرفی نیاز دارم تا این لحظات ناآرام را، آرام‌بخش کنم🌱 . نویسنده‌هایی هستند که خاص لحظات من می‌نویسند♡✍🏻 . . ارتباط با ما: @sahele_roman
مشاهده در ایتا
دانلود
|☀️| آفتاب‌گردون‌ها منتظرن‌ عزیز دلم‌... @SAHELEROMAN |
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•🏃🏻• فرار؟ ببخشید ولی احمقانه‌ است عزیزم! | |
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل هفتم / قسمت سی‌وهفتم و صدای هر سه نفر که دادِ علیرضا را بلند کرد: - به روح اعتقاد اگر دارید توی روحتون! - اِ! - موءدب باش! - علیرضا! علیرضا غَلتی زد و نالید: - باشه بابا صلوات؛ بخوابید، تو رو جان مهدوی بخوابید! جواد روی مهدوی تعصب داشت، با پایش متکای علیرضا را تکان داد و گفت: - درست صحبت کُنا! - جواد من دارم درست صحبت می‌کنم، شماها دارید بد موقع به تَوهمای وحید گوش می‌دید! بخوابید عزیزانم. بخوابید پسرانم! سکوت تنها در لحظه‌ای باقی ماند، که وحید متخصص شکستنش بود: - آقای مهدوی گفت داره ما رو می‌بره میدون تیر! تا حالا که فقط بُرده رودخونه وسط آب و باتلاق و مرداب، پدرمون رو درآورد، تمام ماهیچه‌هامون فلج شد! بعد هم شما این‌جا اسلحه دیدید؟ سیبل دیدید؟ یه عینک مخصوص دیدید؟ سکوت دوباره برقرار ماند و این یعنی که همه موافقند، همه فهمیده‌اند، همه مهدوی را می‌شناسند اما همه تسلیم هستند و ترجیح می‌دهند که دست در دست تقدیرات مهدوی حرکت کنند. جواد یکی زد روی پای وحید، دراز کشید و برای آن‌که وحید را نجات دهد از دست تَوهم فهمیدن بیشتر، ملافه را تا روی صورتش کشید. وحید چشم چرخاند دورتادور خودش و وقتی از چند جنازۀ خسته و خواب‌آلود عکس‌العملی ندید، شانه بالا انداخت و سرش را روی مُتکا گذاشت! گاهی بعضی از تقدیرها خوب است، وقتی خوب است خودت را بسپار دستش شاید آبادت کند! . . . ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
|🤍| در عشق باید پر تحمل بود و دور اندیش! @SAHELEROMAN |
هدایت شده از ساحل رمان
رفقای ساحل رمانی! لیست کامل کتاب‌های سرکار خانم رو ازمون خواسته بودید. ایشون‌ هستن!👐🏻😎 . . [قصه‌ی قهرمانان وطن🇮🇷] • از او - قصه شال • از او - عبدالمهدی • از او - ناخدا رحمت • از او - مادر شمشادها • از او - هنوز سالم است • از او - چهار قصه شورانگیز ● [جیبی‌های شگفت‌انگیز🪄] • پدر • مادر • سعید • خواهر • امیر من • امام من • معصومه • امام رئوف • حاج‌قاسم ۱ • حاج‌قاسم ۲ • محبوب من • سفر بیستم • میر و علمدار • دل های امیدوار • صاحب پنجشنبه‌ها • میر و علمدار مصور • آرزوی شیرین ● [رمان‌هایی از زندگیِ تو🫂] • اپلای • من نه ما • راز تنهایی • شطرنج‌باز • از کدام سو • هــــــوای من • سو من سه • مثبت یـــک • سیاه‌صورت • رنج مقدس۱ • رنج مقدس۲ • زنان عنکبوتی • عشق و دیگر هیچ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل هشتم / قسمت سی‌وهشتم فصل هشتم مهدوی خیالش راحت بود که بچه‌ها می‌خوابند. آن‎‌قدر خسته‌شان کرده بود که تشنۀ متکا بودند تا غذا خوردن و با این حال مجبورشان کرده بود، کنار سفره بنشینند و نشستن همان و بلعیدن تمام آن‌چه که محبوبه و مادر تقبل پختن کرده بودند همان! خودش اما بعد از خوابیدن مادر و محبوب و بچه‌ها دلش نیامد سکوت شب و دریای ستاره‌های آسمان را ندیده بگیرد. آرام ملافه را کنار زد و با قدم‌هایی که تلاش می‌کرد آرام بردارد به سمت در رفت، دستگیره را پایین کشید و بیرون خزید، نسیم خنک همان اول صورتش را نوازش کرد و سکوت وهم‌انگیز روستا دلش را مالش داد، لبخندی به سکوت و نسیم زد و سلامی زیر لب زمزمه کرد، حالش حال کودکی بود که به گنج پنهانی مادر دست پیدا کرده، و خودش است و کلی لذت! واقعا خودش بود و تمام خاطره‌هایی که از سکوت شب داشت! سر بالا گرفت و شب‌های آسمان را با لبخند تماشا کرد و به انبوه ستاره‌ها چشم دوخت! دنبال ستارۀ قطبی گشت و راه شیری، با دست دبّ اکبر را برای خودش نشان داد و خوشۀ انگور را! نفس‌های عمیقش را چند بار پشت سر هم تکرار کرد و راه افتاد به سمت انتهای باغ تا به آتش پناه ببرد از سرما! قرارگاه همیشگی‌اش انتهای باغ بود، با هم‌زدن خاکستر و اضافه کردن چوب، آتش را دوباره شعله‌ور کرد و با لذت به رقص شعله‌ها و جرقه‌های فراری خیره شد. تناقض سرما و گرما حالش را خوب می‌کرد و تمام تمرکز از دست رفته‌اش را برمی‌گرداند. . . . ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•• عروس شهید هنیه در پیامی نوشتند: "چشم‌ها اشک می‌ریزند، و دل‌ها غمگین می‌شوند... و ما در فراق تو، ای ابوالعبد! ای پدرمان! ای تاج سرمان! اندوهگین هستیم..."🇵🇸🖤 @SAHELEROMAN
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•🌊• خبر این‌ است که از خویشتنم نیست خبر‌... | |
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•• از بهشت‌ترین بهشتِ ایران سلام می‌کنه بهتون‌!🤍✨ ‌‌‌‌‌‌‌@SAHELEROMAN |
•• مثل قصه‌ی مصطفی تو رنج مقدس۲؛ ما هم وقتی از همه‌چیز و همه‌کس خسته می‌شیم و تو بازی‌های پیچیده‌ی دنیا دور می‌خوریم، فرار می‌کنیم به بغل امام رضای عزیز‌...❤️‍🩹 ‌
•• حالا شما یک درصد فکر کنید ما چمدون ببندیم‌ به مقصد مشهد، و رو با خودمون نبریم.🥲🦋‌‌ ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌@SAHELEROMAN |
•• دوست داری داخل خانه‌ی امامت را ببینی، همراه شو با ما: دیوارهایش ساده و کاهگلی، فرشش حصیر، ظرف‌ها گلین و بدون زینت و... همین‌جا، تکیه بر دیوار بده‌ و چند لحظه‌ای بمان! حالت خوب می‌شود... |
ساحل رمان
•• دوست داری داخل خانه‌ی امامت را ببینی، همراه شو با ما: دیوارهایش ساده و کاهگلی، فرشش حصیر، ظرف‌ها
•• برای خوندن کلمه‌های لطیف و قشنگ که دلتون رو تا گوشه‌ی شرقی صحن گوهرشاد، روبه‌روی گنبده ببره؛ می‌تونید به سایت یا آیدی سفارش کتاب نمکتاب سر بزنید. | ‌ | ‌ ‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل هشتم / قسمت سی‌ونهم متوجه نشد چه‌قدر گذشت که؛ - بازم که بیداری! صدای محبوبه در سکوت شب، شبنمی بود که می‌نشست روی روح و روانش! کمی صبر کرد تا محبوبه کنارش جاگیر شود. تنها این ساعات بود که بچه‌ها می‌خوابیدند و می‌توانست اندازۀ چند دقیقه محبوبه را تکیه‌گاه آشفته‌بازارِ زندگیِ جوانانِ دوروبرش قرار دهد! نگاهش را از منظرۀ تاریک پر درخت گرفت و داد به صورت روشن محبوبه و گفت: - بیدار بودن من که عادیه، تو چرا بدنت رو زجرکُش می‌کنی؟ محبوبه دستانش را بالای آتش گرفت و چند لحظه خیره ماند به صورت مهدی و گفت: - برام جالبی! خلاف همۀ مردایی که میرن بیرون از شهر تا بخورن و بخوابن! مهدی دنبالۀ نگاه محبوبه را گرفت و از میان آتش، تلالو صورت آرام‌بخش محبوبه را دنبال کرد و جواب داد: - خداییش هم خور و خواب لذت داره اما نمیشه از این لذتای روانی هم گذشت. شما چه‌طور بانو جان؟ محبوبه دوست نداشت سوال مهدی را جواب دهد، دوست داشت حرف‌هایش را بگوید و حرف‌هایش را بشنود، مهدی خودش لب باز کرد: - من که البته از حضورت توی این گاه و بیگاه‌های زندگیم زیادی احساس خوشبختی می‌کنم! لبخند محبوبه عمیق روی صورتش نشست و آرام لب زد: - منم! کمی هر دو نگاه دوختند به آتش و سکوت روستا را گوش کردند. سکوتی که در ذهن هر دو نفرشان غوغای حرف و مسئله بود. . . . ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان