ترسِ آن دارم که زیاد با تو سخن بگویم،
مبادا خسته شوی؛
و ترسِ آن دارم که سکوت کنم
مبادا گمان کنی که دیگر برای قلبم مهم نیستی...🙃
.
#نزار_قبانی
@SAHELEROMAN | #شعریجات
ساحل رمان
و فرمود:
- مانند شهابی درخشنده در شب تاریک، ظهور میکند. پس اگر تو آن زمان را درک کردی، چشمت روشن.☄
•
.
#جمعه
@SAHELEROMAN | ساحل رمان
••🫀🪐
.
.
•| رمان عاشق شو |•
فصل نهم / قسمت چهلویکم
فصل نهم
نمیدانستند چه ساعتی از شب است،
بین زمین و آسمان بودند که صدایی مبهمی دائم اسمهایشان را زمزمه میکرد،
بیشتر از همه هم مصطفی را!
مصطفی به سختی چشمانش را باز کرد و سر چرخاند سمتی که صدا میآمد،
نور کمرنگ و هیکل مهدوی ایستاده در چهارچوب در، چشمان تارش را پر کرد.
به آنی تمام هوشیاریاش را به دست آورد و نیمخیز شد:
- جانم آقا!
- قرار نبود من بیدارتون کنم!
مصطفی نشست و دستی به موهایش کشید.
نگاهش را از مهدوی گرفت و در اتاق چرخاند؛
چهار دیوانۀ خواب که گوشۀ چشمشان کمی باز شده بود اما آدمِ بلند شدن نبودند!
در جا ایستاد و اول رفت سراغ جواد، جای آرامش نبود با صدای بلند گفت:
- جواد، آقای مهدوی دو دقیقۀ دیگه با پارچ آب میاد.
و با پا لگدی به جواد زد.
عکسالعمل جواد جالب بود؛
در لحظه نشست و گفت:
- دقیقاً الان ساعت چنده؟
لگد بعدیِ مصطفی به وحید خورد که غَلت زد و نالید:
- برو با آقای مهدوی مذاکره کن،
گفتوگو توی جهان جواب داده،
چرا توی اردوی ما جواب نمیده!
علیرضا نشست و دست به موهای به هم ریختهاش کشید.
مصطفی یک راست رفت سراغ کلید برق و اتاق از نور زرد لامپ پُر شد و دستان بچهها بالا آمد تا روی چشمانشان.
آرشام غرید:
- خاموش کن، کور شدیم.
- کور زندگی نکنی مهمه و الاّ نور که کور نمیکنه!
جواد نگاهش را دوخت به صورت وحید و گفت:
- دهنت سرویس که میتونی این وقت شب هم از این حرفها بزنی!
- این وقت شب نَه!
ده دقیقه دیگه اذان صبحه، الان هم سحره،
سه دقیقه دیگه آماده دمِ در نباشید تا ظهر نه آب دارید بخورید، نه غذا!
مهدوی این را گفت و رفت.
مصطفی خیز برداشت سمت پتو و متکایش و بلند گفت:
- جان مادرتون بلند شید! این مهدوی، اون مهدوی نیستا، تا ظهر درمونده میمونید!
با حال و قالِ مصطفی بچهها هم خیز برداشتند و هرکس مشغول شد.
سه دقیقه شده نشده مقابل مهدوی بودند،
با موهای شانه نشده،
لباسهای نامرتب و صورتهای نشسته و…
مهدوی ایستاده بود و بدونِ آنکه نگاهشان کند گفت:
- برید یه سروسامونی به اوضاعتون بدید و بیاید.
شانه زدن موها و مرتب کردن لباسشان کمی خواب را دور کرد،
مصطفی آستین بالا زد و رفت سمت تَکشیر آبِ کنار باغچه!
.
.
.
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!!
#عاشق_شو
#نرجس_شکوریان_فرد
🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
-🦋'•
نوشت:
- بگو خداست که شما رو از سختیها نجات میده
و از هر اندوهی رها میکنه.
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♻️این ویدیو رو باید تک تک مردم ایران ببینن !
❇️خبرنگار آمریکایی بعد از سفرش به ایران و صحبت با ایرانی ها معتقده که ایرانی ها تصور فانتزی از آمریکا دارن، تصوری که برگرفته از تبلیغات آمریکاست و با واقعیت فاصله داره!
#برای_ایرانم
#نزدیک_قله
https://eitaa.com/baraye_iranam
12.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
|🌌|
درد میکشم... پشیمان میشوم... آه!
@SAHELEROMAN | #شعریجات