eitaa logo
انس با صحیفه سجادیه
5هزار دنبال‌کننده
17.2هزار عکس
2.6هزار ویدیو
1.7هزار فایل
من به شما عزیزان توصیه میکنم با صحیفه سجادیه انس بگیرید! کتاب بسیار عظیمی است! پراز نغمه های معنوی است! مقام معظم رهبری Sahifeh Sajjadieh در اینستاگرام https://www.instagram.com/sahife2/ ادمین کانال @yas2463
مشاهده در ایتا
دانلود
📖 : « » در دو قسمت : 1 روایتِ دو روز آخر صفر قسمت اول : ( در سه بخش) 1 گرمای شهریور، همان‌که چون لایۀ نازک و نامرئی‌ای روی پوست می‌خزد، کوچه‌ها و شیارهای آسفالت را به یک تخت نرمِ تابشی بدل کرده بود. صبح زود، افقِ رو به مشهد، یک نوار روشنِ باریک بود؛ هوا هنوز حالتی از خنکی داشت، اما خورشید که قد می‌کشید، قولِ روزِ گرم را می‌داد. زائر، با کوله‌ای سبک و دلی سنگین، قدم می‌زد. هر گامش مانند ضربانِ یک سینه بود که می‌خواست رازِ عشقش را به جلو برد؛ راه طولانی بود و قلب کوتاهِ او پر از تمنای دیدار. در امتداد جاده، موکب‌ها یکی‌یکی چون جزیره‌هایی از عطوفت و سایه پدیدار می‌شدند. یک پیرزن با دست‌های چین‌خورده و لبخندی که هرچند کم‌رنگ اما اصیل بود، لیوان آب را به دست او داد. یک کودک با چشم‌هایی روشن پرسید: «آیا شما برای امام دعا می‌کنید؟» و زائر در پاسخ، کلیدی‌ترین نعمتِ سفر را پیش چشمانش حس کرد — نعمتِ توجهِ دیگران که به او و راهش اختصاص یافته بود. این توجه ساده، که در ظاهر جزئی‌ترین بخشِ سفر است، همان «توجه به نعمت» بود؛ نعمتی که بسیاری از ما چونان هوایی بدیهی رها می‌کنیم و بی‌خبر از آن عبور می‌کنیم. زائر، دست کودک را فشرد و در یادداشتِ پنهانی‌اش در دل، نام مادرِ بیمار کودک را نوشت و عهد کرد که به یادش خواهد بود. هر موکب، هر لبخند، هر پرسش و هر تکیه‌گاه، نوعی «کمالِ نعمت» عرضه می‌کرد؛ کمالی نه در معنیِ تجمل، بلکه در عمقِ معناداریِ هدیه‌ای کوچک. پیرزنِ کنار راه که با شورِ بی‌ادعایی چای تعارف می‌کرد، به همان اندازه که آب و نان می‌داد، به زائر حسِ ارزشمندی می‌بخشید؛ او نشان می‌داد که نعمت زمانی کامل می‌شود که برادرانه و بی‌چشم‌داشت به دیگری برسد. زائر یاد می‌گرفت که مقدارِ نعمت‌ها تنها در حجمی که به تن می‌آورد تعریف نمی‌شود؛ بلکه در مقدارِ قلبی که آنها را دریافت و بازتوزیع می‌کند معلوم می‌شود. یک لقمه نان در دستِ پیرزن، هنگامی که با دعایی کوتاه و صادقانه همراه می‌شد، بر وزنِ طلا می‌افزود. ادامه دارد .... 🆔 @sahife2
📖 : « » در دو قسمت : 1 روایتِ دو روز آخر صفر قسمت اول : ( در سه بخش) 2 هرچند مسیر گرم و طولانی بود، زائر با هر توقف، صحیفهٔ سجادیه را از کوله بیرون می‌آورد. صحیفه، نه تنها مجموعهٔ دعاها، که دفترِ روزانهٔ عهد و شکر بود؛ او هر صبح با صدای آرامی دعایی می‌خواند؛ اقتباسی از صحیفه که گرمیِ جانش را حفظ می‌کرد و او را از خستگیِ راه نجات می‌داد. دعایی از جنسِ سپاسگزاری: اللَّهُمَّ إِنَّ أَحَداً لَا يَبْلُغُ مِنْ شُكْرِكَ غَايَةً إِلَّا حَصَلَ عَلَيْهِ مِنْ إِحْسَانِكَ مَا يُلْزِمُهُ شُكْراً . « خدایا! کسی از شکرگزاری‌ات در حالی از احوال، به نهایت شکر نمی‌رسد جز این که از احسانت نعمتی به دست می‌آورد که او را به شکری دیگر وا می‌دارد؛ و از آنجا که نعمتت پیوسته و پی‌درپی به بندگان می‌رسد، پس کسی را قدرت بر شکر نیست؛» این جمله را بارها زمزمه کرد، به هنگامِ دیدنِ کودک و پیرزن و سائل؛ هر «شکراً» تبدیل می‌شد به پلی که او را از خودخواهی و خستگی بیرون می‌کشید و به سمت بخشش هدایت می‌نمود — همان تبدیلِ نعمت که مهم‌ترین فصلِ سفر او بود. راه، جای آموزش‌های بی‌تکلف بود. مردِ راهنما که شبیه داستان‌گویان قدیمی بود، هر چند قدم یک‌بار، قصه‌ای از زائرانِ پیشین تعریف می‌کرد: کسی که پس از دیدارِ ضریح، کسب‌وکارش را عوض کرد تا به فقرا بیشتر کمک کند؛ خانه‌داری که عادتش به غرزدن را رها کرد و خانه را تبدیل به محفلِ شکر نمود؛ نوجوانی که از بندِ لقمه‌های حرام آزاد شد و زندگی‌اش را وقفِ خدمت کرد. این قصه‌ها، نمونه‌های عینیِ تبدیلِ نعمت بودند: وقتی نعمت نه تنها گرفته می‌شود، بلکه صورتِ دیگران را روشن می‌کند و قربانیِ بخل نمی‌گردد. هوای عصر که به سمتِ نرم‌تر شدن می‌رفت، زائر گوشه‌ای نشست و باز هم صحیفه را باز کرد. دعوتِ صحیفه برای طلبِ توفیق در تبدیلِ نعمت‌ها این‌گونه بود: 🔹يا نَافِذَ الْعِدَةِ، يَا وَافِىَ الْقَوْلِ، يَا مُبَدِّلَ السَّيِّئَاتِ بِأَضْعَافِهَا مِنَ الْحَسَنَاتِ إِنَّكَ ذُو الْفَضْلِ الْعَظِيمِ🔹 🔸اى كه به وعده خود وفا مى كنى و گفتار خود را به انجام مى رسانى و زشتى ها را به چندين برابر از حسنات مبدل ميكنى، كه تويى صاحب احسان عظيم🔸 کلمات را با نگاهی به خطوطِ جاده خواند؛ انگار هر حرف، یک پله از پلکانِ بازگشت بود. او دانست که اگر این خواسته عملی نشود، نعمت‌ها بر روی سینه‌اش سنگینی خواهند کرد و زندگی‌اش را به یک شکوهمندیِ سرد بدل می‌کنند. ادامه دارد .... 🆔 @sahife2
📖 : « » در دو قسمت : 1 روایتِ دو روز آخر صفر قسمت اول : ( در سه بخش) 3 شب که آمد، راه پر از نجوای سفر و صدای گام‌های دیگران شد. زیر سایهٔ درختی، زائر گوشه‌ای را برای خوابیدن یافت. ستاره‌ها گرم نبودند؛ اما در دلِ او گرمایی دیگر شعله‌ور می‌ماند. او برای توبه و استمداد خواند: 🔹أتُوبُ إِلَيْكَ فِى مَقَامِى هَذَا تَوْبَةَ نَادِمٍ عَلَى مَا فَرَطَ مِنْهُ، مُشْفِقٍ مِمَّا اجْتَمَعَ عَلَيْهِ، خَالِصِ الْحَيَاءِ مِمَّا وَقَعَ فِيهِ🔹 🔸اينك از گذشته ها پشيمانم و از بار گرانى كه بر دوش من فراهم آمده ترسان، و از آنچه گرفتار آن شده ام سخت شرمسار🔸 و آن شب، در صدای آرامِ باد، او وعده‌ای داد: اگر حرم را دید، زندگی‌اش را به گونه‌ای دگرگون خواهد کرد که نامِ امام را در هر عملِ کوچک آشکار سازد. این عهد، نقطهٔ عطفی بود — از میزانِ نیّت تا عمل، تنها یک پیمانِ قلبی لازم بود. در طولِ راه، صحنه‌هایی انسانی و ساده نمودار می‌شدند: جوانی که زانوهایش را بر خاک می‌کشید و با خشوع دعا می‌خواند؛ گروهی از بانوان که با چادری کهنه و بی‌آلایش، غذا پخش می‌کردند؛ کودکی که با دستِ کوچکِ خود پارچه‌ای برای میت می‌بست و بابت هر خیر از زائران تومان‌های اندکی می‌گرفت و با صداقت تمام روضهٔ خود را می‌خواند. همهٔ این تصاویر، درس‌هایی در مورد مقدارِ نعمت‌ها بودند؛ نشان می‌دادند که چه مقدارِ کم می‌تواند آن‌چنان اثری کند که انسان را از خودِ سرد و محاسبه‌گر جدا سازد. صبحی دیگر، جاده کم‌کم شکلِ شهر را به خود گرفت. دودِ صفای بازار و بویِ کباب و زعفران در هوا در هم پیچید. فکرِ رسیدن، هم شیرین و هم ترسانِ دل بود؛ ترس از آن‌که آیا آنچه در دل بسته‌ایم، در آنجا (در مقابل ضریح) پایدار خواهد ماند یا در همان تبِ لحظه‌ای آب خواهد شد؟ زائر، با صحیفه در دست، در میانِ جمعیت پیش رفت و هر چه بیشتر نزدیک می‌شد، حسِ غربتِ جاده نیز به یک آرامشِ سنگین بدل می‌گشت؛ حسِ غربت نه به معنی بیگانگیِ جایی، بلکه تشدیدِ احساسِ عاشقانه نسبت به حضوری که رخ خواهد داد. ادامه دارد .... 🆔 @sahife2
📖 داستان دنباله دار : «» روایتِ دو روز آخر صفر در دو قسمت قسمت اول: ( در سه بخش) https://eitaa.com/sahife2/68100 قسمت دوم: ( در شش بخش) https://eitaa.com/sahife2/68113 کانال 🆔 @sahife2
📖 : 2 روایتِ دو روز آخر صفر قسمت دوم: 1 ورود به صحنِ حرم مثل ورود به عالمی دیگر بود؛ درِ ورود، همچون قابِ نقاشی‌ای که جهانِ روزمره را قطع می‌کند، همه چیز را تغییر داد. صحن‌ها، با سنگِ خنکِ زیرِ پا و ستون‌هایی که سایه‌سایه روی زمین می‌انداختند، آدمی را می‌بلعیدند و بازش می‌دادند با قلبی سبک‌تر. نور از گنبدِ طلایی بازمی‌تابید و بر چهره‌ها لکه‌های طلایی می‌نشاند؛ مثل آن‌که خودِ نور، قسمتی از حضورِ روحانیِ امام است که بر زمین چکیده است. لحنِ جمع در حرم، ترکیبی از ناله و مناجات بود. صدایِ «یا رَضــــا»یی که از گوشه‌ای بلند می‌شد، شبیهِ نخی ظریف بود که همهٔ اجزای فضا را به هم می‌بافت. زائر با هر قدم به ضریح نزدیک‌تر می‌شد و حسِ حضور را در استخوانِ خود می‌چشید. چهار محورِ نعمت‌ها — کمال، مقدار، توجه و تبدیل — حالا در مرکزِ تجربهٔ او بودند و هر کدام جلوه‌ای متفاوت یافته بودند. ادامه دارد .... 🆔 @sahife2
📖 : 2 روایتِ دو روز آخر صفر قسمت دوم: 2 در عظمتِ فضای حرم قابل رؤیت بود؛ طراحی‌ها، معماری، موزاییک‌ها و گلدسته‌ها، همه و همه نشانی از نعمتی بزرگ بودند که در انتظام و ترتیبِ خود، معماریِ روح را نیز نظم داده بود. زائر دید که چگونه این کمال، مخاطب را فروتن می‌کند؛ زیباترین معماری‌ها وقتی در خدمتِ تواضع باشند، نه ابرازِ غرور. او یاد گرفت که کمالِ حقیقی، هنگامیکه در خدمتِ هدایت و رحمت به کار رود، معنای تازه‌ای می‌یابد. در ازدحامِ مردم و نوعِ حضورشان آشکار شد. از پیرمردی که با عصا آمد تا خانواده‌ای که کودکی را بر دوش گرفته بودند، از جوانانی که با اشکِ خالص دعا می‌کردند تا زنانِ میانسالی که دفاترِ دعا را می‌بوسیدند — همه و همه، مقدارِ نعمتی را نشان می‌دادند که در جمعِ انسانی متحقق می‌شود. هر چهره، هر دعا، سهمی از این مقدار بود؛ و زائر حس کرد که اگر هر یک از اینان نبودند، حلقهٔ کاملِ برکت ناقص می‌ماند. ، در مراقبت‌های بی‌وقفهٔ خادمان و مردمانِ محلی نمایان بود؛ مردمی که جان‌فشانی کرده‌اند تا این مکان محفوظ بماند، شمع‌ها را تازه نگه دارند، چراغ‌ها را بریزند و مسیرها را برای زائران هموار کنند. یکی از خادمان که سال‌ها در حرم خدمت کرده بود، به زائر گفت: «ما چیزی جز خدمت نداریم؛ هر روز تکرار می‌کنیم تا کسی آرام بگیرد.» این گفتار ساده، جلوه‌ای از توجهِ پیوسته و بی‌ادعای نعمت بود — نعمتی که نیاز به محافظت و نگاهداری دارد تا برکاتش پایدار بماند. ادامه دارد .... 🆔 @sahife2
📖 : 2 روایتِ دو روز آخر صفر قسمت دوم: 3 اما آنچه بیش از همه دلِ زائر را می‌فشرد، بود. تبدیل؛ یعنی آنچه را دریافت می‌کنی نه به خاطر خودت نگه‌داری کنی، بلکه به وسیلۀ آن دل‌ها را باز کنی، عقل‌ها را روشن کنی، و دست‌هایی را که به کمک نیازمندند، بگیری. در میانِ جمعیت، مادری را دید که از ترسِ فرزندش به خود می‌لرزید و دست‌هایش را رو به ضریح بلند کرد. زائر به یادِ عهدش افتاد؛ صحیفه‌اش را بر سینه نهاد و با صدای که گاه می‌شکست و گاه استوار می‌شد، دعایی خواند: 🔹أعُوذُ بِكَ اللَّهُمَّ الْيَوْمَ مِنْ غَضَبِكَ، فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ أَعِذْنِى🔹 🔸خدايا! امروز از خشم تو پناه به تو مى برم، پس درود بر محمد و آل او فرست و مرا در پناه خود گير🔸 آن لحظه، تبدیلِ نعمت در چهرهٔ مادر و آرامشی که بر فرزند نشست، جلوه کرد. لمسِ ضریح، تجربه‌ای فراتر از حسِ پوستی بود. هنگامیکه دستش را بر شبکهٔ مرصع گذاشت، فلز سردِ صیقل‌خورده زیرِ انگشتانش، گویی که نوری را از خود بازمی‌تاباند. بوی کندر، شمع و پوستِ مردم در فضا آمیخته بود؛ صدای نجوای جمع، چون لایه‌ای نرم بر این بو نشسته بود. نورِ چراغ‌ها بر پرتوهای فلزی شکافتنی می‌افتاد و اشک‌ها را به قطراتی کوچک از نور تبدیل می‌کرد. زائر، با پیشانی بر فلز، حس کرد که هر نقطه‌ای از ضریح، تاریخِ لمس‌های هزاران دست را در خود دارد — و این میراثِ لمس‌ها، خود نیز نعمتی است که باید پاس داشته شود. ادامه دارد .... 🆔 @sahife2
📖 : 2 روایتِ دو روز آخر صفر قسمت دوم: 4 در کنار ضریح، پیرمردی بود که با تکیده‌گی آمده بود. عصای او به زمین می‌خورد و هر ضربه‌اش داستانِ قدم‌هایی را نقل می‌کرد که سال‌ها پیش برداشته شده بود. او وقتی دستش را بر ضریح گذاشت، چهره‌اش شکفته شد؛ لبخندی آرام بر لب داشت که پشتِ آن عمقِ زندگی به چشم می‌آمد. زائر نزدیکش رفت و دید که پیرمرد با کلامی آرام گفت: «این تنها جاست که می‌توانم بگویم چه مانده‌ام.» و زائر، که حالا دیگر نمی‌توانست سکوت را نگاه دارد، پاسخ داد: «ما همه مانده‌ایم و با هم عهد می‌بندیم.» آن لحظه، تبدیلِ نعمت به عهد و سپس به عمل، از طریق لمسِ ضریح تحقق یافت. در صحنِ دیگر، گروهی از جوانان به صورت داوطلبانه آینه‌ها و قاب‌ها را می‌پاک‌کردند؛ کاری که شاید در نگاهِ اول کوچک می‌نمود، اما در حقیقت نگهداریِ نور و زیبایی برای هزاران دل بود. یکی از آن جوانان به زائر گفت: «هر کاری که می‌کنیم، برای این است که وقتی مردم آمدند، دلِشان آرام شود.» توجهِ او به جزئیات، همان تبدیلِ کوچک اما حیاتی بود؛ تبدیلِ فضا به مکانی شایستهٔ آرامشِ دیگران. ادامه دارد .... 🆔 @sahife2
📖 : 2 روایتِ دو روز آخر صفر قسمت دوم: 5 زائر پیشانی بر شبکه گذاشت و صحیفه را باز کرد. این‌بار مناجات مفصل‌تری را زمزمه کرد — اقتباسی بلندتر از صحیفهٔ سجادیه که انگار برای این لحظه نوشته شده بود: 🔹و أَسْتَغْفِرُكَ لِمَا سَلَفَ مِنْ ذُنُوبِى، فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ اغْفِرْ لِى🔹 🔸و از تو براى گناهان گذشته خود آمرزش مى طلبم، پس درود بر محمد و آل او فرست و مرا بيامرز🔸 هر جمله‌اش چون آبی بود بر خاکِ خشکِ انگیزه‌ها؛ آرام‌آرام، تصمیم‌ها در دل او رسوخ کردند: بخشیدنِ بیشتر، حضورِ فعال‌تر در خانه و اجتماع، و پایبندیِ عملی به عهدهایی که تا آن زمان تنها در زبان بودند. زائر به یاد آورد کودکی کنارِ جاده و نامِ مادرِ بیمار را که در دل نوشته بود. او با دستی لرزان کاغذی از کیف بیرون آورد و نام‌ها را یکی‌یکی به ضریح چسباند — کاری نمادین که به او حسِ پیوستگی و التزامِ عملی می‌داد. تبدیلِ نعمتِ خود به نیّتِ دعا برای دیگری، آنچه او می‌خواست باشد. روایت، در همان حال که به پایان نزدیک می‌شد، صحنه‌هایی از وداع را به تصویر کشید: زن جوانی که با چشم‌هایی سرخ از حزن، از ضریح فاصله گرفت اما با دلی سبک‌تر؛ آقایی که با قدمی محکم بیرون رفت تا در کارهای خیریه شرکت کند؛ کودکی که با تسبیحی در دست، آرام آرام ترانه‌ای نجوا می‌کرد. هر کدام، به سهمِ خود، یک نقطه از شبکهٔ بزرگِ تبدیلِ نعمت‌ها را تشکیل می‌دادند. ادامه دارد .... 🆔 @sahife2
📖 : 2 روایتِ دو روز آخر صفر قسمت دوم: 6 خاتمه زائر، پیش از آنکه از آستان خارج شود، در گوشه‌ای نشست و دقایقی در مقامِ تأمل فرو رفت. صحیفه را بست و با دلی که اکنون نه تنها سرشار از دریافت بود بلکه پر از عهد و نقشهٔ عمل، از حرم بیرون رفت. او نمی‌خواست یک‌بار تجربه کرده باشد و برود؛ او خواست که تجربه را زندگی کند. چه بسا که بسیاری از زائران از این در عبور می‌کنند و تنها خاطره‌ای کوتاه با خود می‌برند؛ اما او عهد کرد که نعمتِ دیدار را به تبدیلِ ماندگار بدل کند: در خانه، در بازار، در میانِ دوستان، و بر سر سفره‌ها — هرجا که عطوفت و عدالت نیاز است. در واپسین نگاهش، گنبدِ طلایی در افق می‌درخشید. او نفس عمیقی کشید و در دلِ خود زمزمه‌ای کرد، اقتباسی دیگر از صحیفه: ❤️ اللَّهُمَّ إِنِّي أَسْأَلُكَ فِيهِ مَا يُرْضِيكَ وَ أَعُوذُ بِكَ مِمَّا يُؤْذِيكَ وَ أَسْأَلُكَ التَّوْفِيقَ فِيهِ لِأَنْ أُطِيعَكَ وَ لا أَعْصِيَكَ يَا جَوَادَ السَّائِلِينَ. 🔵 خدايا آنچه تو را خشنود مى كند از تو درخواست می كنم، و از آنچه تو را ناخشنود می كند به تو پناه مى آورم، و از تو در اين ماه توفيق اطاعت و ترك نافرمانى ات را خواستارم، اى بخشنده به نيازمندان. این دعا، پایان نبود؛ بلکه آغازِ راهی دیگر بود — راهی که از غربت جاده آمده بود و به آستانِ طوس پیوسته بود؛ راهی که در هر قدمِ آینده، نامِ او را نه در شعار که در عمل تکرار خواهد کرد. اندکی پس از خروج، زائر به مسیرِ بازگشت فکر کرد؛ نه بازگشتِ بازگشتنِ جسمانی، بلکه بازگشتِ تبدیلِ آنچه دریافت شده بود. هر نعمت اکنون چون بذری در دلِ او کاشته شده بود و او عهد بسته بود که آن را با آبِ عملِ خالص آبیاری کند. و این، حقیقتِ زیارت است که : از غربتِ جاده تا آستانِ طوس، سفر صرفِ رسیدن نیست؛ سفرِ رفتن و بازگشتِ بهتر است. پایان 🆔 @sahife2
📖 داستان دنباله دار : «» روایتِ دو روز آخر صفر در دو قسمت قسمت اول: ( در سه بخش) https://eitaa.com/sahife2/68100 قسمت دوم: ( در شش بخش) https://eitaa.com/sahife2/68113 کانال 🆔 @sahife2