˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗به وقت دلدادگی💗 قسمت 16 خواب آلود و تلو تلو خوران از رختخواب پایین آمد در را باز کرد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗به وقت دلدادگی💗
قسمت 17
ماشین را متوقف کرد و در آینه نگاهی به خودش انداخت.ذهنش دائم پی بگو مگو با مهتاب بود.مهتاب از او خواسته بود تا فردا بره پیشش او را احمق فرض کرده بود بد هم نبود در این وضعیت.شاید هم با مهتاب اشتی می کرد البته اگر می توانست از گناهش بگذرد.برایش وفا داری و با اخلاق بودن در رابطه بسیار اهمیت داشت مثل هزاران نفر دیگر اما حالا خودش در گرداب بدی بود.زنی داشت که دوست نداشت داشته باشد اما از طرفی نباید به او خیانت می کرد.بیخیال فکر کردن از ماشین پیاده شد و سمت خانه پدری راه افتاد.زود امده تا بلکه بتواند به بهانه ای فاخته را بردارد و برود.از اینکه امشب همه بنشینند و پچ پچ کنند و جوانها تکه بارش بکنند متنفر بود.فقط کافی بود امشب دختر خاله اش سارا آنجا باشد تا کل شب برای سوهان روح او کافی بود.سارا امسال پیش دانشگاهی می خواند و کلی ادا و اطوار برای نیما آمد ...او هم حسابی حالش را گرفته و گفته بود با بچه جماعت کاری ندارد.حالا زنش دو سال از سارا هم کوچکتر بود.قیافه فاخته را در نظر گرفت عجیب انکه با اینکه یک ماه و خورده ای بود در خانه اش زندگی می کرد هیچ تصویری از او در ذهن نداشت.در را مادرش برایش باز کرد و او را از آغوشش جدا نمی کرد.آخر به صدا در آمد
-از جبهه که نیومدم مامان ....ای بابا
-امروز خونم روشن شده بفرما مادر
صدای ظریف دخترانه ای بعد از مادرش سلام داد
سر بلند کرد اما سریع و دستپاچه سرش را پایین انداخت
-سلام علیکم ،شرمنده نمی دونستم مهمونا اومدن
با صدای خنده نازنین سرش را بلند کرد
-خاک تو سرت ....زن خودتو نشناختی ....بی کلاس بی جنبه
چشمانش از تعجب داشت از حدقه در می آمد
-زنم... منظورت فاخته ست
دوباره برگشت و به دختر جدیدی که در کنار مادرش ایستاده بود نگاه کرد.چشمش به مادرش افتاد که دایم اشاره می کرد که فاخته را ببیند.اما سریع چشم از او برداشت و یا لله کنان قدم به داخل خانه پدری گذاشت.همین که اهالی خانه را از نظر گذراند و دید سارا و مادرش
خاله ملوک نیست نفس را حتی کشید.عمه اش راضیه که بزرگتر از همه بود و برای بقیه حکم مادر داشت روی یکی از مبلها نشسته بود.تا چشمش به نیما افتاد به به کنان هیکل چاقش را از روی مبل با زحمت بلند کرد
-به به ..ببین چشممون به جمال کی روشن شده ....نیما عزیز دلم
نیما هم در آغوش عمه اش رفت.اشکهای عمه اش سر باز کرد
-جای نویدم خالی باشه پسرم .....ساق دوشت می شد این روزها
گریه حاج خانوم در آمد .عمه برای عوض کردن کردن جو فاتحه ای خواند و رو به نیما کرد
-یه سر نباید به من پیرزن بزنی
خواست جواب دهد که سینی چای در جلویش گرفته شد.سر بالا کرد و باز این آدم جدید که چشمهای نیما اصلا به دیدنش عادت نداشت جلوی چشمانش بود.فنجانی برداشت و آرام تشکر کرد.فاخته خواست مجلس را ترک کند که صدای عمه مانع شد
-کجا دختر جان ... بیا بشین پیش شوهرت .....چرا فرار می کنی
نیما را انگار در دیگ آب جوش گذاشته بودند .تحمل فاخته همینطوری هم سخت بود چه برسد حالا که باید اینقدر نزدیکش باشد.فاخته چشمی گفت و سینی را روی میز گذاشت و در مبل دو نفره کنار نیما جای گرفت
عمه دو نفرشان را برانداز می کرد و نیما هی عرق شرم میریخت. می دانست امشب اینجا دهان باز می کند و نیما را به گناه زنی مثل فاخته می بلعد
عمه آخر سر به زبان آمد
-پیر شین به پای هم مادر.همیشه احترام همو نگه دار دارین و همیشه مثل دو کبوتر عاشق باشین
نتوانست پوزخند نزند به دل خوش این پیر زن.باصدای احوالپرسی مادر با تازه وارد ها برگشت و خاله ملوک و نسرین و بچه هایشان را دید و وا رفت.فضولهای فامیل آمده بودند.فاخته خواست به سمت مهمانها برود که صدای نیما در جا میخکوبش کرد
-وایساسر جات ..تکونم نخور
فاخته بی هیچ حرفی کنار نیما ایستاد و منتظر آمدن میهمانها شد.خاله ملوک و دخترانش سارا و سمیه اول نزدیک شدند.خنده تظاهری خاله ملوک را میشناخت. می دانست وقتی حرص می خورد بیخودی دائم نیشش باز است.جلو آمد و با فاخته رو بوسی کرد و خشک و خالی تبریک گفت.بعد با نیما رو بوسی کرد و در گلایه را باز کرد
-همینجوری بی خبر بی خبر زن می گیری. ما رو هم که دعوت نمی کنی.
-اختیار دارین....هنوز که چیزی نشده
اخم کرد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗به وقت دلدادگی💗
قسمت 18
-چرا خاله جان والا از قدیم می خواستن زن بگیرن با دو نفر صلاح مشورت می کردن.آدم می فرستادن واسه تحقیق
نیما خواست جواب بدهد عمه خانم پا پیش گذاشت
-ملوک خانم ..گلایه برا چی...حاجی که بی فکر برا گل پسرش کاری نمی کنه
در آن لحظه دلش می خواست با آخرین نفس فریاد بزند اتفاقا پدرش به تنها کسی که فکر نکرده نیما است.اگر فکر می کرد هیچ وقت فاخته ای در کنارش نایستاده بود.دلش از پدرش زیادی پر بود.سارا با ترشرویی جلو آمد و با فاخته دست داد و تبریک گفت.به نیما رسید نیشخند زد و چادرش را در آورد
-مبارک باشه نیما خان.سر و کارتون به بچه جماعت خورد که بازم
فقط سلامش را داد اما نفهمید حرف سارا فاخته را حسابی عصبانی کرده بود اصلا بچه بود که بود به کسی چه ربطی داشت.آنهم به دختری که با کلی چشم و ابرو آمدن با نیما حرف می زد.حاج خانم و نازنین هم به جمع پیوستن.
سارا به حرف آمد
-کلاس چند می فاخته جان
نازنین به جای فاخته جواب داد
-دوم دبیرستان یا همون دهم
خاله نسرین در حالیکه دختر ده ساله اش کنارش نشسته بود به جمع پیوست
-یعنی دیگه دختر به سن و سال نیما پیدا نشد خواهر جان
منظورش همان سارا بود که به هر حال امسال دیپلمش را می گرفت و شرایطش بهتر بود.نیما در سکوت فنجانی را برداشت و قندی در دهان گذاشت .فاخته هم پاهایش را روی هم انداخته بود.بدون حرفی زل زده بود به سارا درست است از نیما می ترسید و پیشش زبانش لال می شد اما قرار هم نبود از همه حرف بخورد.
سارا دوباره در حالی که فنجانش را بر می داشت رو به خاله اش کرد
-خاله جان به هر حال معلوم نیست چطور مخ پسرها رو می زنن
فاخته دیگر صبرش تمام شد
-مساله مخ زدن نیست سارا خانوم...به هر حال کار دله عزیزم خبر نمی کنه برای کی می لرزه
چای به گلوی نیما پرید و به سرفه افتاد.فاخته رویش را به نیما کرد و به پشتش زد .نیما با دست اشاره کرد که لزومی ندارد.سارا رو به فاخته کرد
-به هر حال فا خته خانوم برای اینکه دل یکی بلرزه خیلی چیزا لازمه.حالا بیخیال چطور قبول کردی تو این دوره بدون تحصیلات باشی.خب درست رو خونه بابات می خوندی شوهر که قحط نبود.الان سیکل حساب میشی
سیکل را با تمسخر و کشیده بیان کرد.فاخته با خونسردی لیوانش را روی میز گذاشت و به سارا خیره شد
-قرار نیست با ازدواجم وقفه ای تو درس باشه.من همین الانم دارم درس می خونم
حرص سارا بیشتر در آمد
-خوبه والا....برنامه ریزی هم کردی.ولی جونم بعد یه مدت شوهرت خسته میشه همش سرت تو کتاب و امتحانه جونش به لبش میرسه بعد دیگه شلوارش دو تا میشه
بدون تغییر در وضع نشستنش ادامه داد
-اگه یادم بره شوهریم دارم بله همینجوری که می گی.اما من حواسم هست که شوهر کردم و وظیفه اولم چیه
همه ساکت فقط گوش می دادند اما نیما فقط چشم بود و به دوئل حرفی سارا و فاخته با دهان باز خیره مانده بود.سارا از هر طرف می پیچاند بحث را، فاخته از همان طرف بازش می کرد .زبان درازش را امروز رو کرده بود.چشمش به نازنین افتاد که از این مناظره حسابی به وجد آمده بود و تا دید نیما نگاهش می کند چشمکی نا محسوس به او زد
سارا آماده پرتاب تیر بعدی شده بود که دوباره صدای زنگ آمد.خاله ملوک با کلی قیافه بلند شد
-حتمی خانواده عروس خانومن مرد ای ما الان نمی رسن.
عمه هم بلند شد.
-هر کس باشه به هر حال مرده....پاشین حجاب بگیرین .با این حرف فاخته که هنوز در شوک حرف خاله نیما در مورد خانواده اش بود به خود آمد و به اتاق رفت.وارد اتاق شد و بی توجه به نازنین برای پوشیدن مانتوبه سمت کمد لباسها رفت.نازنین اما متوجه چهره برافروخته فاخته بود.و صدایش را شنید که غر می زد
-فقط فاخته تو سری خوره.....اصلا خدا من برای چی ساختی آخه
نازنین که در حال باز کردن تای چادرش بود به صدا در آمد
-فاخته.....چرا ناراحتی ....از سارا....بیخیال
اشکش سرازیر شد و روی تخت نشست
-ناراحتم چون همه منو وصله ناجور می بینن...ناراحتم چون اونی که دلم می خواد هیچوقت نمیشه...ناراحتم چون....چون تنهام. ....
دیگر طاقت نیاورد و زیر گریه زد.نازنین کنارش نشست و دست دور شانه اش انداخت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
به وقت دلدادگی
قسمت 19
-چون نیما حرفی نزد ناراحتی.....ما که با هم کلی حرف زدیم ...قرار شد صبور باشی.....نیما هم دید خودت جوابشو می دادی هیچی نگفت......بعدم مطمئن باش نیما واسه یه همچین زبون درازی هیچی بهت نمی گه...به جون جفت بچه هام.....خودشم بدش می یاد از اونا
فاخته اشکهایش را پاک کرد.نازنین هم بلند شد و چادرش را روی سرش انداخت.
-پاشو...زیر چشمات سیاه شده .....سر و صورتت رو تمیز کن و بیا بیرون.عموها رسیدن و بقیه مهمونا.باید حوصله داشته باشی ....پاشو
این را گفت و بیرون رفت.اما دل فاخته نرم نشد.هیچ کس نمی فهمید فاخته با اینکه جواب آن دختر را داده بود اما حس حقارت در جانش رخنه کرده بود.هیچ کس او را هم تراز نیما نمی دید نیمایی که خیلی دلش می خواست به داشتن فاخته افتخار کند و از داشتن او در کنارش سرش را بالا بگیرد.دلشوره هم به حس های قبل اضافه شده بود، اگر بحث خانواده اش را پیش می کشیدند حتما ابرو ریزی میشد.هر کس متلکی می انداخت که حاجی با آن دک و پزش عجب دختری گرفته....پدر معتاد و دائم خمار..برادر شرور و زورگو و قمه کش....مادر کارگر و زحمت کش.
**
فاخته که از کنارش بلند شد فقط تصویر دختر گیسو کمندی با موهای مشکی در خاطرش ماند. داشت فکر میکرد که فاخته اینهمه مو را چطور می بسته که او تا به حال ندیده بود که با شنیدن صدای پدرش قلبش ایستاد.اصلا آمادگی دیدنش را نداشت.هنوز هم از او دلخور بود.از نظر او حاج آقا پدر مستبدی بود که فرزندانش آزادانه نفس نمی کشیدند.عمو هایش و دایی هم پشت بندش وارد شدند.زندایی و پسرهایش.اصلا در این جمع احساس راحتی نمی کرد.سعی کرد در عین حال که احترام پدر را نگه می دارد موضع دلخوری خودش را اعلام کند.ایستاد و به پایین نگاه کرد. پدر به منظور احترام اول سراغ خواهرش رفت .عموها و دایی هم با نیما خوش و بش کردند.حال جاها عوض می شد پدر به سمت نیما می آمد و نیما دل توی دلش نبود.آمد و درست روبرویش ایستاد.نگاه نیما به بالا و به چشمای خندان پدر ثابت ماند.مگر چند وقت بود او را ندیده به نظر شکسته تر آمد.دستش را برای پدر دراز کرد
-سلام حاج آقا
پدر اما توجهی به اخمهای گره خورده ابروان پر پشت پسرش نکرد.اهمیت نداد او را پدر خطاب نکرد.حا ج آقا امروز را فقط و فقط به بهانه آوردن نیمایش به خانه ترتیب داده بود.دستش را فشرد اما دیگر از دلتنگی طاقت نیاورد اورا به سمت خود کشید و در آغوشش گرفت
-سلام شاه پسر .....قدمت روی چشم بابا جان.
نیما که از حرکت پدر غافلگیر شده بود آرام تشکری کرد و نشست.پدر کنارش نشست و دست روی پای پسرش گذاشت .نیما هم لبخند نیم بندی روی لبانش نقش بست.پدر کمی خود را نزدیک کرد
-نمی گی یه پدر پیری هم داری که چشم انتظاره
نیما هم دلخور به پدرش نگریست
-شما اگه اینقدر بچه برات مهم بود حاجی؛ با پسرت هم چی کاری نمی کردی
دوباره صاف نشست.پدر ساکت تسبیحش را در آورد و شروع کرد زیر لبی دعا کردن.حرص نیما در آمد اصلا نمی شد با او حرف زد.داشت به حرفهای جمع گوش می کرد که پدر دوباره به سمتش خم شد
-هر وقت احساس کردی گوش شنوا برای حرفهای پدر پیرت داری.یه سر بیا حجره، مرد و مردونه اختلاط می کنیم
این یعنی بیا و حرف بزنیم و دلخوریها را دور بریزیم.با سکوتش قبول کرد.الان جای این حرفها نبود .نیما الان تازه دامادی بود که هر کس از یکطرف برایش مزه می پر اند.این دامادی اینقدر برایش مضحک بود که از شوخیهای اطرافیانش اصلا ذره ای لبخند بر لبانش نمی نشست.فضای خانه با پیوستن خانمها به جمع عوض شد.همه یک بار دیگر این عقد کذایی را به انها تبریک گفتند.کم کم به جمعیت مهمانها هم افزوده و مهمانی شلوغتر میشد.فاخته در کنار نازنین آرام نشسته بود.وقتی با مانتو و روسری وارد مجلس شد خاله ملوک با صدایی که او بشنود به خواهرش معترض شده بود که از حاجی بعیده عروسش اینجوری بپوشه.حاج خانوم اصلا به روی خودش نیاورده بود و همانجور مهربان با فاخته برخورد میکرد.جدای از اینکه فاخته دختر زنی بود که زمانی مورد علاقه حاج آقا بود، اما عجیب به دل حاج خانم می نشست.فاخته دختر ریز نقش و ظریف اندامی بود که می شد بی دلیل او را دوست داشت.نیما خود را مشغول صحبت با عموها کرده بود.کلا از فامیل پدری بیشتر از خاله ها و دایی هایش خوشش می آمد.دایی محمد رو به حاج آقا کرد
-راستی حاجی.فامیل عروس نیستن.اصلا کجایی هستن آشنا هستن؟حتما دیگه ،به هر حال شما رو قضیه ازدواج خیلی حساسین....
هدایت شده از |•جبههفرهنگیشهیدسیاهکالیمرادی•|🇵🇸
نسلمانسلظهوراست،
اگربرخیزیم🙂..!
اَلسَـلامُعَلَیڪَیـٰابقیَةاللّٰھِفِۍارضِہ🤍🕊
‹#امام_زمان ›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
[در شب هـاۍ سرد زمستان
بدون بالش و زیرانداز مـےخوابید
وقتـے اعتراض مۍکردیم مـےگفت
باید این بدن را آمـٰاده ڪنم
باید عادت کند ڪھ روزگار طولانـے
در خاڪ بماند]
‹#شھیدابراهیمهادی🧡›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
حرف قشنگ
در هر مرحلـه ای از گنـــــاه هستى
سریع توقف کن
مبـادا فکر کنی آب از سرت گذشتـه
مبـادا از رحمت #خدا نا امید بشی
#شیـــــطان میخواد بهت القا کنه که
آب از سرت گذشتـه و توبه فایده نداره!
مبـــــادا فریب #شیـــــطان رو بخوری..
#تلنگرانه
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
من به قربان خدا
تا که مرا غمگین دید ؛
بهر ِ خوشحالی ِ من
در دلم انداخت تورا ❤️🩹:))
‹ آقایِامامحسین ›
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‹#استوری›
🌱❤️🩹
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
دختـرکہباشےٖاگـرعقیـدهات
شہـادتباشـد...
مادرکہشدےٖ
چمـرٰانمیپرورانے...🕊🍃
‹#چادرانه›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
بِسـمِرَبِّنآمَــتْکھاِعجٰآزمیکنَد••
یـٰااُمٰـاهْ🌼••
سلامروزتونمعـطربهنآم
امامصـٰآحِبَالزمٰان؏💛.•
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
🤍💍
••💚✨••
"أنت قطعة سكر، بين الأشياء المُره."
تو درمیان همهی چیزهای تلخ یک حبه قندی🌚🌱
‹#عـاشقآنہ_ٺـآیم›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
+ دِلَمهَـواےِتودارَد ؛
خُداڪُنَدڪِہراستبـٰاشَد
ڪِہمـےگـویَنـد:دِلبِہدِلراهدارَد 💔"
‹#امام_رضاع›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
- میگفت..
خدایاشڪرتبخاطرِگریهکردن..
کهوقتیدِلِمونپُره،
سجـادهروپَهنمیکنیموبااشڪباهات
حرفمیزنیموعجیبسَبُکوآروم
میشیم:)
‹#خداےمن›
❤️🩹✨
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلم برات تنگ شده 🥲💔
‹#چهارشنبه_های_امام_رضایی›
‹#حرم›
🕊🌱
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
یهروزلباسِتنگ ...
یهروزلباسِگشـاد ...
یهروزلباسِڪوتـاه ...
یهروزلباسَبلند ...
یهروزلباسِتیره ...
یهروزلباسِشاد ...
یهروزلباسِپاره ...
هیرفتیمدنبالِمدڪهیهوقت
بھموننگنعقبموندھ!
رفتیمدنبالسِتڪردنڪه
بشیمشیڪتریــنآدمِدنیا :|
یهوقتبهخودتمیایمیبینی
باشیطونستشدے!!!
‹#تلنگرانه›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 به وقت دلدادگی قسمت 19 -چون نیما حرفی نزد ناراحتی.....ما که با هم کلی حرف زدیم ...قرار
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان وقت دلدادگی💗
قسمت 20
حاجی بدون وقفه ای جواب داد
-من با فامیل مادری عروسم آشنایی داشتم.پدر و مادر فاخته هم شهرستانن.امکان نبود اینجا باشن.واسه همین ما زودتر این دو تا رو عقد کردیم که نیما دائم در رفت و آمد نباشه.فاخته هم اینجا به تحصیلش ادامه میده
نیما که فامیل فاخته را ندیده بود؛ اما حاضر بود قسم بخورد که پدرش دارد در این مورد دروغ می گوید.کار به ازدواج اجباری خودش نداشت حاج آقا حتما و حتما از خانواده فاخته مطمئن بود که حاضر شده بود به زور هم که شده این دختر را برای پسرش عقد کند.
بالاخره موقع شام شد.شام هم خورده میشد و نیما راحت میشد و خلاص.کمی در قسمتی که خانمها نشسته بودند چشم گرداند فاخته سرش پایین بود و به دستانش نگاه می کرد. آهی کشید نمی دانست چرا هیچ چیز از فاخته احساسش را بر نمی انگیزد.فاخته هم هیچ کششی به او نشان نمی داد تا لا اقل دلش خوش باشد او از نیما خوشش می آید.بی زبان و کم حرف بود ،دایم در خودش فرو می رفت.اصلا دختر شاد و دلچسبی نبود.البته امروز کمی زبانش در آمده بود.چشمش نا خود آگاه به سارا و سمیه و دختردایی اش افتاد که زیر لبی پچ پچ می کردند و می خندیدند. خیلی راحت میشد حدس زد موضوع بحث شان فاخته است.دوباره حواسش را به بحث سیاسی مردان داد که جوانها بلند شدند برای پهن کردن سفره.حسابی خسته شده بود از بس یکجا نشسته بود .بالاخره سفره چیده شد.همه می خواستند سر سفره بیایند همه با حرف عمه خانم ایستادند
-بابا لااقل بزارین سر سفره این دو تا کنار هم بشینن. واسه دو تا جوون تازه عقد کرده اینهمه دوری خوب نیست. بیاین اینجا کنار هم شما دوتآ
از نیما به بعد آقایون بنشینن از فاخته به بعد خانمها
تمام مدت احساس می کرد عمه جان جوک می گوید.چرا فکر می کرد نیما از دوری فاخته دارد جان بر لبش می آید. عمه دست فاخته را گرفت و پیش نیما آورد. بقیه هم مثل گفته عمه نشستند.حاج آقا که کنار نیما نشسته بود پسرش را خطاب قرار داد
-بابا جان برای فاخته بکش.شاید خجالت بکشه خودش
هیچ حرفی نزد.بدون اینکه به فاخته نگاه کند دستش را به طرفش دراز کرد
-بشقابتو بده...بگو چی می خوری برات بکشم
بشقاب را دست نیما داد
-بیزحمت پس با قالی پلو بکشین
مکالمات بینشان تا این حد مختصر و مفید بود.هیچ کدامشان به خودش زحمت نمی داد بیشتر از این حرف بزند.
به هر حال دقایق کند مهمانی به آخر رسید و بعد از دادن کادو به عروس خانوم به عنوان پاگشا هر کس به خانه خودش رفت.نیما هم سریع بعد از مهمانها از فاخته خواست تا بروند، خسته بود و فردا هم کلی کار داشت.از در ماشین که در پارکینگ پیاده شدند و به طرف خانه از پله ها بالا رفتند.بدی آپارتمان نداشتن آسانسور بود.در پاگرد با کلی کارتن روی هم مواجه شدند بالاخره تنها واحد خالی که واحد روبروی خانه نیما بود پر شد. با زحمت از کنار کارتونها بالا رفتند و وارد واحد خود شدند.تا همین لحظه نیما کلمه ای با فاخته حرف نزده بود.در سکوت کفشهایشان را در آوردند و هر کدام به سمت اتاق خودش رفت.دست هر دو همزمان روی دستگیره در اتاق نشسته بود که نیما صدایش زد
-فاخته
برگشت و به نیمرخ نیما نگاه کرد.پسری که حتی به خودش زحمت نمی داد به صورتش نگاه کند.شاید اگر نگاه می کرد شعله اشتیاق را در چشمان فاخته میدید.همانطور که به در اتاقش نگاه می کرد حرفش را زد
-یه چیز می گم آویزه گوشت کن.....دل من برای هر کی بلرزه اون یه نفر مسلما تو نیستی
**
کاسه چشمش از اشک خشک نمی شد.حرف نیما برای دل او زلزله مخربی بود.هرچه اشکش را پاک می کرد دوباره می جوشید و پایین میریخت. دستی دوباره به پهلویش زد.درد می کرد باز.کمی هم سوزش ادرار قاطی اش بود و حسابی درد روی دردهای دلش می گذاشت.همیشه وقتی اینجور میشد اگر چرک خشک کن می خورد کمی بهتر میشد.تا صبح همش فکر کرد.به اینکه حتی امروز هم گوشه چشم نیما را پر نکرده بود.با خودش فکر کرد این موی به این بلندی را که تا پایین باسنش رسیده بود پس به چه دردی می خورد.چرا امروز دلش را خوش کرده بود نیما او را می بیند .نه اینکه نگاه کند واقعا او را ببیند.اما همیشه در مورد آرزوهایش با نیما به دیوار ساروجی و محکمی می خورد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان وقت دلدادگی💗
قسمت 21
صبح با بسته شدن در از جا بلند شد.کمی درد پهلویش بهتر بود اما حال دلش هرگز.این در هیچ وقت به دست نیما باز نمی شد حتی از سر کنجکاوی. حقیقت تلخ این بود فاخته حتی اندازه سر سوزن اهمیتی برای نیما نداشت.از اتاق بیرون آمد.به خانه تمیز این روزها نگاه می کرد .با خودش نالید هیچ چیز تو نیما اثر نمی کنه.خودش هم در کار خودش مانده بود که چرا دلش مردی را می خواهدکه احساسش در برابر او مثل سنگ است. برگشت و به میز دست نخورده صبحانه نگاه کرد و دوباره لبهایش از بغض لرزید.فایده نداشت هیچ کدام از این کارها ؛فایده نداشت.آهی کشید و پشت میز صبحانه نشست.کمی از نان کند و لقمه ای برای خودش درست کرد.چقدر دوست داشت روزی باهم سر میز صبحانه بنشیند و نیما برایش لقمه بگیرد .مثل تمام فیلمها و رمانها.چه اشکال داشت میان اینهمه آدم زندگی او مثل قصه ها باشد.بی اشتها بود و چند لقمه ای بیشتر نخورد .ظرفها را شست و به اتاقش رفت.لای کتابش را باز کرد .امتحان عربی داشت و با اینکه خوانده بود همه چیز از ذهنش پریده بود...
بالاخره بعد از چند ساعت حاضر شد و راه مدرسه را در پیش گرفت.مدرسه زیاد دور نبود اما بد مسیر بود.از همه سختر هم آن بود که تا سر کوچه باید پیاده می رفت تا سوار اتوبوس شود.در این سرما و با کفشهای نامناسب فاخته خب مثل شکنجه بود.
همینکه وارد کلاس شد چشمان فروغ روی قیافه درهم فاخته ثابت ماند.امروز دیگر مثل همیشه نبود.بدتر از همیشه بود.آمد و آرام در کنار فروغ نشست.فروغ دیگر طاقت سکوت در برابر این دختر نداشت.باید سر از کارش در می آورد.دستش را روی شانه فاخته گذاشت و فاخته را از برهوتی که در آن افتاده بود بیرون آورد
-خانم خوشگله نمی خوای برام حرف بزنی
چشمهای شیشه ایش دوباره پر از اشک شد.اینبار دیگر بغضش پر صدا شکست.سرش را در سینه فروغ گذاشت و هق هق کرد
-دوسم نداره فروغ....دوسم نداره....از من متنفره
***
ساعت هشت شب به خانه رسید .با عجله به اتاق رفت و لباسهایش را عوض کرد.امشب با مهتاب قرار داشت .باید سریع دوش می گرفت و راه می افتاد.می دانست امشب مهتاب برایش سناریو می سازد برای خام کردنش اما نیما دیگر ذهنش پخته شده بود از رفتارهای مهتاب.کافی بود کلمه "ف "از دهانش بیرون بیاید تا ته حرفهایش می رفت.خواست به سمت حمام برود که صدای دوش آب را شنید.اه. ..لعنت به این شانس. ..دیرش شده بود و حالا فاخته خانم حمام بود .محکم به در زد
-اون تویی....یه کم سریعتر ...عجله دارم
دوش آب بسته شد و صدای فاخته آمد
-پنج دقیقه دیگه بیرونم
-بجنب
رفت و روی مبل نشست تا فاخته بیاید.چشمش به قل قل سماور افتاد.شاید به قول مهتاب فکرهایش سنتی بود اما عاشق قل قل سماور و اجاق گاز روشن خانه بود.احساس می کرد بوی زندگی همینهاست.بوهای خوبی هم امروز می آمد حیف که دستپخت فاخته بود وگرنه یک شکم سیر می خورد.صدای در حمام آمد سریع بلند شد و به سمت راهرو رفت.فاخته را حوله به سر با چشمهایی متورم و قرمز دید.رنگ و رویش به زردی می زد .سلام آرامش را شنید و سلام داد و سریع خودش را در حمام انداخت.زیر دوش ذهنش پی فاخته رفت.می دانست دیشب اورا رنجانده است. صدای گریه اش را شنیده بود،اما مرگ یکبار شیون هم یکبار، خواست حساب کار دست فاخته بیاید.دل بستن به فاتحه ....اصلا ...امکان نداشت....نیما اهل دل بستن نبود.....نه از بدی فاخته....کمی هم قلبش زخمی بود.. .پا در رابطه اشتباهی گذاشته بود و دودش به چشمش رفته بود.فاخته دیگر تجربه وحشتناکتری می شد.سنش کم بود و احساساتش متغیر....دلش نمی خواست با او دوباره دل دادن و شکست را امتحان کند...اصلا بچه را چه به عشق و عاشقی.....همانجا جلوی آینه اصلاح هم کرد و بیرون آمد.حوله را دور گردنش انداخت و وارد هال شد. فاخته را دید روی زمین نشسته و تکیه به شوفاژ داده بود و نم موهایش را با حوله می گرفت.تصویر ،عکس قشنگی شده بود با آن موهای زیادی بلند و مشکی که خیسی مو براق و چشمگیرش کرده بود.چشمش به صورت مهتابی فاخته افتاد.اولین عضو چشمگیر صورتش چشمهایش بود.درشت و کشیده و آهویی.حالا که ابروهایش را برداشته بود کمی قیافه اش خانمانه تر شده. بیتفاوت به اطراف و آدم گنده ای مثل نیما ،غرق در فکر حوله را روی موهای به رنگ شبش می کشید.به ذهنش دسید" کمی لاغر مردنیه".جا داشت چاقتر باشد آن موقع صد در صد جذابتر بود.پوفی کشید و بر افکارش فحشی نثار کرد.نگاه فاخته روی او برگشت .نه لبخندی زد و نه حرفی ،فقط در سکوت کمی براندازش کرد