eitaa logo
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸 ˓
4.4هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.7هزار ویدیو
141 فایل
بسم‌ ِاللّٰھ نزدیك‌ترین‌حال ِ‌بنده‌به‌خداوند‌،حالت ِ‌سجود‌ست 🤍. - — - رفیق؛ اگه نمازت رو محافظت نکنی، حتی میلیاردها قطره‌ اشك هم برای اهل‌بیت بریزی؛ درآخرت نجاتت نمیده . -[ اولویتت #خدا باشه . - — - - تبلیغات ِچنل: @tabsajed⤷ *کپی‌مجاز‌ه‌به‌جزمحفل‌ها.
مشاهده در ایتا
دانلود
enc_17206879870932037815874.mp3
2.99M
عمه دستمو رها کن الآن رفتنم لازمه مقابلم مقتله یا کوچه بنی هاشمه؟!💔 ‹› ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ 「➜• @sajad110j
enc_17199582972212406533809.mp3
2.55M
دیگه واسه چی بمونم حالا که تو بی سپاهی تو رگام میجوشه خونم حالا که تو قتلگاهی💔! ‹› ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ 「➜• @sajad110j
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸 ˓
*-ما به دیوار کسی تکیه نکردیم -عمریست که در سایه دیوار خُداییم♥️ ‹
*-میگفت..* هنگام غم و غصه دارشدن به تمام مومنین و مومنات چه زنده و چه مرده و به کسانی که بعدا خواهند آمد استغفار کنید..🌱 *-حاج‌اسماعیل‌دولابی-* ‹
*-دَعکَ مِنَ الظُّروف وَ فَکر بِقُوّة الله الّذی تدعِیه..* شرایط را رها کن و به قدرت خدایی که به درگاهش دعا میکنی،فکر کن..🤍 ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ 「➜• @sajad110j
در‌ ُ دیوار‌ اتاقت کامپیتوترت ،‌ موبایلت‌ بوی‌ امام‌زمان‌ میده ؟ آقا بگه‌ دلاتونو‌ بزارید‌ روی‌ میز نوت‌ بـو‌ک‌ ُ موبایل‌ هاتونم‌ بزارید‌ روی‌ میز میخوام‌ همه‌ رو‌ باهم‌ چک‌ کنم ببینم‌ رومون‌ میشه؟! ‹ حاج‌حسین‌یکتا ›
بِسـم‌ِرَب‌ِّنآمَــت‌ْکھ‌اِعجٰآزمیکنَد•• یـٰااُمٰـاهْ🌼•• سلام‌روزتون‌معـطربه‌نآم‌‌ امام‌صـٰآحِبَ‌الزمٰان؏💛.•
همیشه‌میگفت: قانون‌هفت‌ساعتو‌یادتون‌نره! تاگناهۍ‌مرتکب‌شدید‌تا۷‌ساعت‌ فرصت‌توبہ‌دارید:) - شهیدعباس‌دانشگر ‹› ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ 「➜• @sajad110j
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸 ˓
زندگی‌مان زخم بود و امام حسین مرهم : )
هدایت شده از ایستگاه ِ 𝟒𝟕𝟏 .
پیامم فور کن اسم یه نوشیدنی که به چنلت میخوره رو میگم✨ @gomnam19
من‌همـٰان‌‌خسـته‌ی‌ِ‌بی‌حوصـله‌یِ‌غـم‌زده‌ام ؛ آدم‌بدقـلقی‌که رگ‌خـوابش‌حـرم‌اسـت(:‌❤️‍🩹
-إِنَّهُمْ يَرَوْنَهُ بَعِيداً.. که دیگران ظهورش را دور میبینند و ما نزدیک میبینیم..💚 -اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج-
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸 ˓
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ #تمامِ‌من پارت²: دستش را محکم میگیرم و راه می افتیم سمت هتل. <چند دقیقه بعد> کلید ر
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ پارت³: تلفنم زنگ میخورد: _الو؟! +سلام فرمانده جان، اجازه هست بیام داخل؟ بیرون خیلی گرمه! _باشه سرباز، منم الان میام پیشت +دستوری نیست _نه خدافظ قطع میکنم و بلند میشوم.از در که خارج میشوم محمد را میبینم که دوربین گوشی اش را روی حالت سلفی گذاشته و مشغول عکاسی از خودِ عزیزش است. نزدیک که میروم بدون اینکه گوشی را پایین بیاورد و با همان لبخند میگوید: +خانوم بیا، یه عکس یادگاری داشته باشیم عکس را که میگیرد دستش را میگیرم و میرویم سمت حرم حضرت ابوالفضل (ع). <چند ساعت بعد> نماز عصرمان که تمام میشود میرویم سمت رستوران کوچکی که به حرم نزدیک بود. البته محمد گفته بود که نزدیک است. ده دقیقه ای میشد که در آفتاب و گرمای سوزانِ ظهرِ کربلا راه میرفتیم. نفسم واقعا گرفته بود که نیمکت رنگ و رو رفته و زنگ زده ای به دادم رسید: _محمد... تروخدا یه لحظه وایسا..دارم میمیرم! +عه، آب معدنی بگیرم بخوری؟ _نه، مگه نگفتی نزدیکه؟الان چند دقیقه ست داریم راه میریم؟ چرا نمیرسیم؟! +انقد غر نزن ریحااان! میرسیم، خودمم دفعه قبلی که با محسن و حامد اومده بودم با ماشین رفتم، الان پیاده ایم طبیعتا باید دور تر باشه! _برگردیم هتل؟ یه نون و پنیری چیزی میخوریم همونجا، یا... یا بریم همین رستورانای روبرو، اینا مگه چشونه؟ +نچ، هیچی شاوِرما های اون رستورانه نمیشه! (شاورما نام یکی از غذا های سوریه ای است) بلند میشوم تا مسیر را ادامه بدهم. از تشنگی و گرما گلویم میسوزد و چفیه نم دارِ روی سرم هم جواب نیست. به محمد که سکوت کرده و سرش را پایین انداخته خیره میشوم. نگاهش را که دنبال میکنم میفهمم در حال انجام دادنِ بازیِ<سعی کن پات روی خط نره>است. سنگینی نگاهم را که احساس میکند میگوید: +پات رفت رو خط سنگ فرشا، باختی ریحانه خانومممم! _نخیرم، به من نگفتی بازیه، از اول! +باشه، فقط ایندفعه ببازی تمومه ها تمام تمرکزم را روی سنگ فرشای کوچکی میگذارم که پای بچه ی یک یا دو ساله هم بزور در آن جا میشود، چه برسد به من! اما محمد حواسش به من است که مبادا جرزنی کنم و به روی خودم نیاورم.تمرکز روی بازی و گوش کردن به حرف های محمد زمان را کم میکند. به رستورانی کوچک و معمولی میرسیم که اگر اشتباه نکنم برای یکی از دوستانِ عربِ محمد باشد... ادامه دارد...
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ پارت⁴: صندلی را کمی عقب میکشم و همینطور که مینشینم کیف چرم قهوه ای رنگم را روی میز میگذارم.دست هایش را که میشوید روبروی من مینشیند و دست به سینه به صورتم زل میزند: + زیارتاتو کردی فردا می‌خوایم بریمااا! _ می‌دونم + خب منم میدونم که میدونی _از دست تو لبخند محوی میزند و قفل موبایلش را باز میکند. <چند ساعت بعد> بعد از نهار میرویم حرم و نماز مغرب و عشا را در بین الحرمین میخوانیم. شب است و برخلاف ظهر که از گرما لَه لَه میزدیم سرما و باد استخوان سوزی احساس میشود. لباس خنک و نازک پوشیدیم ولی سوئیشرت محمد اورا گرم میکند. همینطور که با تسبیح سبز رنگ صلوات می‌فرستد نگاهی به من می‌کند که چادرم را دور خودم گرفتم و از سرما بینی ام قرمز و لب هایم کبود شده. سویشرتش را در می‌آورد و می‌اندازد روی شانه ام: +بیا خانوم، سردت نشه _در نیار محمد، سرما میخوریا +اینجوریم شما سرما میخوری _من سرما بخورم کمتر اذیت میشم تا تو سرما بخوری، خودتم میدونی طاقت ندارم رو تخت بیمارستان ببینمت! اصرارم جواب میدهد و سوئیشرتش را تنش میکند.بعد از خواندن زیارت وارث و عاشورا نگاهی به ساعت کاسیوی که برای تولدش هدیه گرفته می اندازد و همزمان با ابرو بالا انداختنش میگوید: +اوه اوه! ریحانه دو ونیمه، پاشو که فردا پاشیم بیایم زیارت _با... باشه چند تا سرفه ریز میکنم و بلند میشوم. محمد که حالم را میبیند با حالت طلبکارانه و حق به جانب میگوید: +دیدی گفتم، سرما خوردی! _نه بابا انقدر زودم سرما نمیخورم که! +حالا ببینیم _میبینیم نمیفهمم فاصله حرم تا هتل را چگونه طی میکنیم، در را که باز میکند میروم داخل و خودم را روی تخت پرت میکنم.سردرد و خواب باهم ترکیب شدند و چه ترکیبی! بالای سرم می ایستد و با لجبازی میگوید: +بیا بریم دکتر _نمیام +بیا _ نمیخوام بیام! +هنوزم از آمپول میترسی ریحانه خانووووم؟ _عه محمد، اذیت نکن دیگه +چشم، ولی بیا بریم اصرار هایش سردردم را بیشتر میکند. سرگیجه و سردرد باعث میشود که قبول کنم برویم دکتر... ادامه دارد...
مثلا ًمحرم‌ هیئت‌ بری‌ اینجا‌ و‌ انقدر‌ سینه‌بزنیُ گریه‌کنی‌ تا‌ برای‌ ِخودش‌ جون‌ بدی ..
بِسـم‌ِرَب‌ِّنآمَــت‌ْکھ‌اِعجٰآزمیکنَد•• یـٰااُمٰـاهْ🌼•• سلام‌روزتون‌معـطربه‌نآم‌‌ امام‌صـٰآحِبَ‌الزمٰان؏💛.•
پدرش امیرالمومنین علیه السلام به صورتش نگاه میکرد و می‌فرمود: ‹ ای دلیل گریه ی هر مومن › 🥺💔 •بحارالانوار،ج۴۴ ‹
یکی‌از‌بزرگان‌مورد‌وثوق‌خواب رو دیده...🥲 ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ 「➜• @sajad110j
   حَسَنیّه‌بپاست‌در‌قلبم سَلام‌میدهم‌از‌عُمقِ‌جآن‌به‌سمتِ‌بَقیع🕊' ‹ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ 「➜• @sajad110j
•💛🍃•
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸 ˓
•💛🍃•
از لحظه ای که وارد دنیای من شدی ؛ این خنده‌های ِ از ته ِ دل بی‌اراده‌‌اند♥️.. ‹ › ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ 「➜• @sajad110j